eitaa logo
::. روایتِ حضور .::
1.2هزار دنبال‌کننده
501 عکس
175 ویدیو
18 فایل
💠 مجموعۀ فرهنگی هنری روایتِ حضور 💠 جریان ملی راویان جوان هنرمند✨ با قصه ها دنیا می‌سازیم! • باهامون گپ بزن: @rvhz_admin • بهمون زنگ بزن: ۰۹۱۰۳۱۳۴۳۱۶ • بهمون سر بزن: تهران.خ انقلاب.چهارراه کالج
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قیافه همپاها ابتدای ورود به دورۀ علمی مهارتی «مروه» .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قیافه همپاها وقتی شش ماه از فعالیتشون می‌گذره .
📣 اعلام برندگان چالش نگارشی °•°•°• برنده چالش شماره ۵ (آبان): خانم امیدی 🎁 از استان چهارمحال و بختیاری °•°•°• برنده چالش شماره ۶ (آذر): خانم میراحمدی 🎁 از استان البرز . روی اسمشون بزنید و داستانکشون رو بخونید. @revayatehozour
🌟میدونستید؟؟؟ ما از بین اعضای کانال، افراد توانمند و مستعد در نویسندگی رو شناسایی می‌کنیم و براشون برنامه های مهم و جذابی داریم؟ پس اگر سرِ سوزنی استعداد دارید، رو جدی بگیرید😉 @revayatehozour
امروز وقتشه نوشته های شمارو منتشر کنیم. ⚠️ لطفا قبل از خوندن داستان‌ها، فیلم کوتاه چالش رو کامل ببینید تا بتونید به داستان مورد علاقه تون رأی بدید و جایزه نقدی بگیرید.💰 .
1⃣ دستم را توی هوا تکان می‌دهم، نه سرد است و نه گرم. حتی جریان هوا را هم حس نمی‌کنم. اصلا اینجا کجاست؟ خنده ام می‌گیرد از ایده مسخره‌ای که به ذهنم رسیده. یاد فیلم "interstellar" افتاده‌ام. نکند من هم در فضا مانده ام و باید به کسی در زمین کد بفرستم؟ حتی یاد یک سکانس از "life" افتادم. قرار است بمیرم و تا ابد در این فضایِ بی سر و ته که از نظر من زمان برایش تعریف خاصی نشده، معلق بمانم؟ نه! نه! نه! بس است! این فکرهایِ بی سر و ته را تمام کن! الان باید ببینم کجا هستم و چه‌کار می‌توانم بکنم. شاید باید به همان اسکناس‌ها راضی می‌شدم. شاید نباید امروز شیفت اضافه می‌ماندم؛ حتی شاید نباید هیچ‌وقت پایم را اینجا می‌گذاشتم. هرچقدر هم ایده‌هایم را برای ساخت قبول نمی‌کردند، باز هم باید همانجا می‌ماندم. فشار روی سرم زیاد است. واقعا چه‌شکلی می‌توانم در همچین موقعیتی به این چیزها فکر کنم؟ فکر هدف‌هایی که با پدرم چیده بودم و به او قول داده بودم بالاخره "آرتوی خودم" را می‌سازم، نمی گذاشت فشار اشک‌ چشم هایم را کنترل کنم. من قبول کردم از آن کتاب‌ها، آن تخته‌ی بزرگ، آن نوشته‌ها و ایده‌ها و غول آهنیِ قشنگم که اسمش را از بچگی آرتو گذاشته بودم بگذرم؛ اما حالا دقیقا پرت شده ام وسط سیاهیِ بی انتهایی که خیلی شبیه فرمول‌‌های ورقه‌هایم بود؛ ولی واقعی. بوی مرگ می‌داد. از وقتی که خودم را در این سیاهی دیدم، بویش را حس کردم؛ بوی آشنای آرزوهایی که کشتم و هدفی که از آن دست برداشتم. شاید آرتو برگشته تا من را نجات... حس می‌کنم به شدت کشیده می‌شوم. نمی‌دانم این حس درست است یا نه؛ ولی یک نقطه‌ی روشنِ خیلی کم و دور می‌بینم؛ درست پایین پاهایم. ✍🏻 فاطمه رجایی. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر🎁 @revayatehozour
هدایت شده از مخزن کانال
2⃣ برگه‌ی سیاه که روی زمین افتاد، مردک توی گاوصندوق گیر افتاد. هرچقدر جیغ و فریاد کشید صدایش بیرون نرسید که نرسید. نفس های مردک به شماره افتاده بود. صدای نفس هایش هر لحظه آرام تر و کوتاه‌تر می‌شد؛ حتی لگدهایی که می انداخت هم چاره ساز نبود. توی قبر کوچک تاریکی گیر افتاده بود که هیچ راه فراری از آن نداشت. فهمید که جیغ و فریاد چاره کار نیست. حتی لگدهایش کاری از پیش نمی برند. آرام به اسکناس ها نگاه کرد. اسکناس هایی که او را گرفتار این برزخ کرده بود. آب دهن بزرگی روی پول‌ها انداخت و آن ها را در دستش مچاله کرد. صبح زود، رییس اداره اسکناس ها را که بیرون صندوق دید شوکه شد. کاغذ را به گوشه ای پرت کرد و گاوصندوق را باز کرد. جسد مچاله و کبود شده مردک توی صندوق او را ترساند و فریاد بلندی کشید! در حالی که بوی فاضلاب از جسد و گاوصندوق می آمد، درش را بست و با پلیس تماس گرفت. ✍🏻 سمیرا شیروانی. مازندران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر🎁 @revayatehozour