کدومشون تصویر بهتری از فرهنگ ما رو نشون میده؟
@rvhz_admin
منتظر شنیدن نظراتتون☝️
.
::. روایتِ حضور .::
📝چالش نگارشی آذر ماه علاقه مندان به داستان نویسی بسم الله👇 بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خا
.
با سلام و احترام🌿
به همپاهای هنرمند
.
#چالش_نگارشی آذر رو یادتونه؟
وقتشه کارها رو منتشر کنیم.
لطفا صبوری کنید تا تمام داستانک ها بیاد
روی کانال و همه رو با عشــ❤️ــــق بخونید.
بعدش میتونید به داستان مورد علاقه تون
رأی بدید و جایزه نقدی بگیرید.💰💰💰
.
[نمیدونید قضیه چالش چیه؟ اینجارو ببینید]
.
1⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبه ای ک فرستنده ای ناشناس داشت کمی بعد چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. با چشمانی گشاد شده از تعجب به قابی کوچک که تکه ای از یک قالیچه را قاب گرفته بود نگاه میکردم. دست بردم و آن را برداشتم. این بار از دیدن نوشته نوشته ای که پایین قاب قالیچه حک شده بود، چشمانم سراسر اشک شد. آن نوشته این بود« تکه ای از قالیچه حرم مطهر امام رضا علیه السلام» باورم نمیشد که تکه ای از حرم ضامن آهو مقابل من است و با دست هایم آن را به نوازش گرفته ام. سالها بود بهخاطر اینکه پدرم توان مالی نداشت، حرم ضامن آهو را ندیده بودم. یک شب به اتفاق پدر و مادرم به تماشای تلویزیون سیاه و سفیدی که تازه پدرم با پول کارگری اش توانسته بود از سمساری آقا مجید بخرد نشسته بودیم، که شبکه قرآن پخش زنده ای از حرم امام رضا نشان میداد. در همان حین که محو تماشای حرم ضامن آهو از قاب کوچک تلویزیون سیاه و سفید بودم، زیر نویسی با سرعت رعد از این سر تلویزیون به آن سر رفت. کنجکاو شدم که چه نوشته بود. این بار تماماً چشم شدم که آن نوشته را بخوانم. بالاخره موفق شدم و نوشته ای که گفته بود اگر این عدد را به سامانه پیامکی ارسال کنید یک هدیه بهصورت ناشناس برایتان ارسال میشود را خواندم. آن لحظه عمیقاً دلم خواست که این هدیه را داشته باشم. سریع دویدم به سمتی که موبایل نوکیای ساده پدرم آنجا بود. آن را برداشتم و عدد را ارسال کردم. بعد از گذشت چند روز، حالا آن هدیه ناشناس که از طرف ضامن آهو بود برای من مقابل چشمانم است و از این بابت خوشحالم.
✍🏻 فاطمه خودستان. کرمان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
2⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبه ای که فرستنده ای ناشناس داشت. کمی بعد، چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. یک تلفن همراه که خیلی بهنظرم آشنا بود. کاغذی روی آن چسبانده شده بود. نوشتۀ روی کاغذ توجه مرا به خود جلب کرد: اگر میخواهی سلامت خواهرت را به خطر نیندازی کسی را با خبر نکن و منتظر تماس من باش. چند ساعتی میشود که از خواهرم خبری ندارم. پدر و مادرم رفته اند شهرستان به آقاجانم سربزنند و خواهر کوچکترم را به من سپردند. صبح زود، پدر و مادرم راه افتادند. چند ساعتی که گذشت، دیدم سلما یک گوشه کز کرده و غریبی میکند.
با اصرار من رفتیم پارک تا حال و هوایمان عوض شود. میان آن شلوغی ها ناگهان هر چه سر چرخاندم او را ندیدم. چند بار صدایش کردم؛ اما جوابی نشنیدم. همان لحظه فهمیدم مادرم که میگوید در دلم رخت می شویند یعنی چه. لحظه ای احساس کردم قلبم نمیزند. دیگر صدا کردنم به فریاد تبدیل شده بود: سلماااا ولی صدایی نمی آمد. تمام پارک و محله را گشتم ولی بی فایده بود. برگشتم خانه. گفتم شاید برگشته باشد؛ ولی نیامده بود. چند دقیقه گذشت و تلفن همراه در جعبه زنگ خورد. با سرعت نور خودم را به تلفن رساندم و جواب دادم؛ ولی آنقدر فریاد زده بودم که صدایم گرفته بود. از آنطرف خط صدایی آمد، صدایی آشنا:
سلام آبجی نورا،خوبی؟ من تو پارک مَلی رو دیدم باهاش اومدم خونه دایی اینا توام بیا. همین را گفت و قطع کرد. من ماندم و صدای گرفته ام و گوشی مَلی در دستم. ولی حداقل نگرانی ام برطرف شده بود!
✍🏻 فاطمه چلیکی. تهران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
3⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبه ای که فرستنده ای ناشناس داشت. کمی بعد، چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. داخل جعبه یک دستگاه عجیب بود. تا خواستم دکمههای روی دستگاه را فشار بدهم، دستگاه با صدای زیاد از دستم رها شد و به دیوار چسبید.
از ترس میخکوب شدم. یکدفعه تصویر یک خانم مُسِن روی دیوار ظاهر شد. خیره شدم به چشمان قهوهایاش. با صدایی زیبا گفت:« سلام. میدونم خیلی ترسیدی؛ ولی اونقدرا هم ترسناک نیستم. من خود تو هستم؛ اما از آینده. این پیام رو فرستادم تا بهت هشدار بدم. اگه درست انتخاب نکنی یه فاجعه بزرگی رخ میده. به حرفهای من گوش بده.» نفس توی سینهام حبس شده بود، تا خواستم بپرسم کدام انتخاب؟ یکدفعه دستگاه خاموش شد و تصویر از روی دیوار محو شد. با صدای لرزان مدام با خودم میگفتم:« چی رو باید درست انتخاب کنم؟ از وقوع کدوم فاجعه باید جلوگیری کنم؟»
توی افکارم غرق بودم که صدای جیغ دخترم از اتاق مرا به خودم آورد. مثل سه روز گذشته، سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم و بدون معطلی بغلش کردم. از وقتی با حامد دعوا کردم و حرف از جدایی شد، حال ارغوان تعریفی ندارد. دوباره توی بغلم خوابش برد. بهآرامی روی تخت گذاشتمش. نشستم و دست بردم لابهلای موهای طلاییاش. حال و روز اتاق هم مثل حال روز خودم تعریفی نداشت. با اکراه بلند شدم و همهی لباسهارا یک راست گوله کردم توی کمد. با آن همه رد انگشت روی آینه، هنوز چهرهی پریشانم توی ذوق میزند. دوباره یاد انتخاب و هشدار افتادم. با عجله توی اتاق دنبال گوشیام گشتم. بالاخره از زیر تخت ارغوان پیدایش کردم. با دستان لرزان شمارهی حامد را گرفتم و با بغض گفتم«حامد ما باید با هم حرف بزنیم...»
✍🏻 سیده مهتا میراحمدی. البرز
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
4⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبهای که فرستنده ای ناشناس داشت. کمی بعد چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. واقعا چیزی که میدیدم غیر تصورم بود. گردنبند تمام عقیق مادرم که بعد از فوت مادر بهطور عجیبی پیدا نبود، حالا بعد از ۲۰ سال! چطور؟ توسط چه کسی؟ سوالات دور سرم یکی یکی میچرخید و متاسفانه برای هیچکدام جوابی نداشتم. همان زمان، چند باری از گردنبند عقیق مادرم که از مکه خریده بود از خواهر هاو برادرم پرسیدم. هر کدام میگفتند اطلاعي ندارند؛ ولی چرا حالا و چرا برای من؟ آن هم اینطور مرموزانه؟ گردنبند را از جعبه در آوردم. همان بود. با هزار سوال رفتم جلوی آینه. به گردنم انداختم. حس خوبی داشتم. انگار وجود مادرم را حس میکردم. ناگهان به خاطرم آمد که هفته آینده مهمانی داریم. یک دورهمی خانوادگی؛ البته همه هستند. خواهرهام با شوهر وبچه هایشان و برادر با همسر. نمی دانستم عکس العمل شان با دیدن گردنبند مادرم چطور است. خودم را برای قیافه هایشان و سوالاتی که حتما میپرسند، آماده میکردم. با چشم و ابرو داشتم درون آینه تمرین میکردم که چطور خودم را نشان بدهم؛ ولی وقتی خواستم گردنبند را دربیاورم، بلند بلند گفتم: «اگه پرسیدن، میگم فکر کنم مامانم منو قابل دونست برام فرستاد» و باتمام وجود قهقهه زدم! فکر کنم حالا حالا داستان داشته باشم با این کادوی اسرار آمیز
✍🏻وطندوست حاجی زاده. البرز
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
5⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبه ای که فرستنده ای ناشناس داشت. کمی بعد، چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. یک جعبهی چوبی کوچک. منبتکاری شده،ظریف و بینهایت زیبا. جعبه که گشوده شد، قطعهی موسیقی معروف بتهوون در فضا پخش شد. همانی بود که چند ماه پیش پشت ویترین آن مغازهی خوش رنگ و لعاب دیده بودم. یادداشت کوچکِ درون جعبه برایم چشمک میزد. دست بردم و بعد از باز کردن تای کاغذ؛ با ذوق چندین بار خواندمش: سالگرد ازدواجمان مبارک.دوستت دارم عزیزتر از جانم. فکرش را نمیکردم؛ اما او...یادش بود.
خودش نبود. طبق معمول اکثر مناسبت ها. نبود؛مثل اکثر تولدها،روز زنها،سالگردها. مثل خیلی از روزهای زندگی مشترکمان. نبود؛ اما فراموش نکرده بود.
مرا خوب میشناخت. میدانست از مدتها قبل این روز را در تقویمم علامت زده ام. میدانست از روزها قبل به انتظار آمدن امروز نشستهام. میدانست لحظه لحظهی امروز را چشم به راه تبریک او بوده ام. و چقدر اینگونه تبریک گفتنش برایم دلنشین بود. هرچند بودنش طعم دیگری به این روز شیرین میداد.اما خوشحال بودم که او، مثل همیشه نبودنش را جبران کرده بود.
✍🏻 زینب جاودان. هرمزگان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۵
@revayatehozour
6⃣ بسته را از پستچی گرفتم و برگشتم داخل خانه. افتادم به جان چسب های سیاه رنگ جعبه ای که فرستنده ای ناشناس داشت. کمی بعد، چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. محتوای جعبه، مرا در بهت عجیبی فرو برد! اصلا فکر نمیکردم آن قضیه اینقدر برای مهرداد مهم بوده باشد که درصدد جبران آن بربیاید. بیخیالتر از این حرفها بنظر میآمد؛ اما گویی حقیقتِ مهرداد، با چیزی که نشان داده بود تفاوت داشت. به محضِ بیرون آوردنِ موبایل از جعبه، رنگ آبیِ براقش، چشمانم را دریایی کرد. در یک ثانیه، تمام خاطرات دریا رفتنم، آمد جلوی چشمانم و لبخند ملیحی بر چهرهام شکُفت و در دل، سلیقه خوبش را تحسین کردم.
سراغ میزم رفتم که سیمکارتم را بیاورم، ناگهان نگاهم افتاد به جنازهی موبایلم، که آن روز در دانشگاه، با برخورد مهرداد، از دستم افتاد و پخشِ زمین شد. در آن لحظه از شدت حرص و عصبانیت، میخواستم گردنش را بزنم؛ اما او حتی سرش را هم بالا نیاورد و فقط عذرخواهیِ کوتاهی کرد و باعجله رفت!
در دلم مشغول بد و بیراه گفتن به او بودم که از بچه ها شنیدم همان روز، مادرش عمل سنگینی دارد و علت پریشانی مهرداد هم همین بوده. یاد پدرم افتادم و روزهایی که برای مراحل درمانش، پله های بیمارستان را بالا و پایین میشدم. بعد از سه سال هنوز هم استرسِ آن روزها برای لحظاتی، نفسم را بند میآورد. مهرداد در آن شرایط حساسِ مادرش، گویی این جریان را هم گوشهی ذهنش نگه داشته و خودش بدون اینکه به من بگوید، به فکر جبران اشتباهش بوده است! اما من چه فحشهایی که در دل نثارش کردم و حقش نبود. از میزان مسئولیت پذیریاش، حس خوشایندی تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم را عطرآگین کرد...
✍🏻هدی از قم
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر🎁
#چالش_نگارشی۶
@revayatehozour
بنا به درخواست شما، چند روز مطلب جدید در کانال نگذاشتیم تا داستانک ها خونده بشه و بتونید بهتر رأی بدید. حالا آماده اید؟👇
.
🏆 وقت رأی دادنه
#چالش_نگارشی_۶
.
داستان شماره 1⃣ خانم خودستان
داستان شماره 2⃣ خانم چلیکی
داستان شماره 3⃣ خانم میراحمدی
داستان شماره 4⃣ خانم حاجی زاده
داستان شماره 5⃣ خانم جاودان
داستان شماره 6⃣ خانم هدی
روی اسامی بزنید داستاناشون میاد.
اگر هنوز نخوندید، بخونید و رای بدید
فقط شماره داستان مدنظرتون رو بفرستید.🔻
لطفا هیچ چیز اضافه به جز شماره نفرستید❌ و بعدش دیگه چت نکنید تا براتون برگ سبز بفرستیم. اگر برگ سبز فرستادیم یعنی رای تون ثبت شده:
@rvhz_admin
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 حواست جمع باشه بعدا نگی نگفتی!
هم شرکت در چالش نگارشی جایـــ🎁ــــزه داره
هم شرکت در رأی گیری چالش جایـــ🎁ــــزه داره
@rvhz_admin