.
🔶 واقعا قصۀ زندگی خیلی از ما همینه ها☝️
قصدش رو داریم؛ ولی حوصله اش رو، نه..
.
.
تا حالا از خودت پرسیدی جزو کدوم دسته ای؟
سمجِ پاکار؟ یا مشتاقِ بی حوصله؟
@revayatehozour
⚡️داره میشکنه!⚡️
.
عین آب خوردن
وضع جامعه رو میبینیم و ساکتیم!
عین آب خوردن
اجازه میدیم با قصه هاشون برامون دنیا بسازند
و باورهامون رو تغییر بدند ...
.
و ما جوون های مثلا دغدغه مند
و عاشق فعالیت فرهنگی هنری
هرسال که از عمرمون میگذره
فقط کنار گود نشستیم ...
و به بهونه هامون فکر میکنیم
فقط همین!..
این اسمش مقاومت نیست.
اسمش کنار کشیدن از میدون عمله⚠️
.
#مقاومت_شکننده
#مشتاق_بی_حوصله
@rvhz_admin
☑️ روایتِ گمراه کنندهــــ...
.
بخشی از کتاب «سواد روایت»
اثر اِچ پورتر اَبوت | نشر اطراف
#سواد_روایت
#معرفی_کتاب
@revayatehozour
May 11
🔜 نویسنده ها اینجا جمعند!🤩
دومین همنشینی تأمل و تعامل نویسندگان، به زودی در روایتِ حضور..
💢موضوع مهم این دفعه،
میتونه گره از کار خیلی ها باز کنه!
پس اگـر شمـا هـم اهـل قـلـم هسـتیـد
یا تازه وارد دنیای شیرین نوشتن شدید
این همنشینی صمیمی رو از دست ندید
برای شرکت، پوستر رو دریابید☝️
#همنشینی_اهل_قلم
#محفل۷_تهران
#بده_بغلی
@revayatehozour
rvhz.mahfel.jpg
1.34M
فایل با کیفیت جهت دادن به بغلی😁
دوستان اهل قلمتون رو خبر کنید!
#بغلی_بگیر
.
📣 نتایج چالش داستان نویسی
چالش اخیرمون برای خوش قلم ها، نوشتن داستان کوتاه راجع به این نقاشی زیبا بود☝️
حالا وقـتـشــــــهههههه ببیـنیــــــد
کار کدوماتون به فینال رسیده😎
فینالیست هایی که قانون چالش رو
رعایت کردند، این دو جوون #هنرمند هستند👇
.
::. روایتِ حضور .::
📣 نتایج چالش داستان نویسی چالش اخیرمون برای خوش قلم ها، نوشتن داستان کوتاه راجع به این نقاشی زیبا
.
🤍واقعااااا کــــــه
این نقاشی با آدم حرف میزنه
پر از حِسُّ و عُمقُ و صِدٰاست.
دقت کنید بهش🤔
.
شماره 1⃣
چفیه را همان طور که مادرش یاد داده بود، دور گردنش پیچاند.
نگاهی گذرا به محوطۀ خانۀ تخریب شده شان انداخت؛ یک طرفش تکه های سیم خاردار، طرف دیگرش سنگ هایی که از دیوارهای منفجر شده پراکنده شده بودند و آیینه ای بیضی شکل که تنها شیء سالم خانه شان بود. به سمت آیینه رفت. انتظار داشت کودکی را ببیند که با چفیه ای قرمز شبیه بسیجی ها شده اما...
برادرش را دید! وقتی که لباس رزم بر تن داشت و فقط چشم هایش دیده می شد.
چقدر چشم های برادرش شبیه چشم های خودش بود. چشم از آیینه برداشت؛
نگاهی به آسمان انداخت؛ از دود انفجارهای پی در پی، تیره شده بود؛ گویی باران شدیدی خواهد آمد؛ اما کودک می دانست این تیرگی به خاطر ابر نیست. سه روز پیش خودش دید که وقتی قسمتی از دیوار خانۀ شان منفجر شد، دود تیره ای از آن بلند شد. با خود فکر کرد:
تنها خانۀ ما نبود که دیوارش فرو ریخت؛ این تیرگی آسمان یعنی...
یعنی خانۀ محمد، جاسم، احمد و خیلی دیگر از دوستانم تخریب شده اند!
وای! برادرم! نکند زیر دیوار یکی از خانه ها...
سریع این فکر را از خود دور کرد. به قامتش نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
شاید در آیینۀ خانه ای دیگر دارد مرا تماشا می کند...
🖋• حسین تیموری | استان قم •
@revayatehozour
شماره 2⃣
آیندهایدرآینه...
داشتیم قایم باشک بازی، می کردیم.
من چشم گذاشتم و پسرم قرار بود جایی پنهان شود. همه جا را گشتم؛ اما نبود!
_محمد؟ محمدصالح کجایی مادر؟
از پشت خانه ی بی بی لایقه صدای ضعیفی به گوشم رسید. آرام و آهسته به آنجا سر زدم.
وقتی رسیدم،دیدم پسرکم محو آینه ای شده است. در ابتدا خواستم آرام جلوتر بروم تا از اینکه او را یافتهام، غافل گیر شود؛ اما وقتی جلو تر که رفتم و بهتر به آینه دقت کردم دیدم، آینه محمد صالح کوچکم را نشان نمیدهد! گویی مرد تمام قدی جلوی آینه ایستاده بود.
به فکر فرو رفتم. پنج سال پیش علی پرسید: فرزندمان دختر باشد بهتر است یا پسر؟
شانه بالا انداختم و گفتم: خب معلوم است. پسر!
گفت: دلیل خاصی که ندارد؟
گفتم: پسری به دنیا میآورم تا فدایی میهنش باشد،کاری که دخترها کمتر میتوانند!
حالا بعد از پنج سال، گویی همسر شهیدم را در آینه دیدم؛ اما پسرم ایستاده بود و آینده اش را در آینه میدید.
🖋 • فاطمه دهقانی | استان اصفهان •
@revayatehozour
.
🎁🎁🎁 شما انتخاب کنید
به نظرتون جایزه رو به کی بدیم؟🤔
پایان این هفته، هر داستانی که از طرف شما
رای بیشتری بیاره، جایزۀ چالش رو میبره!
کدوم داستان رو بیشتر می پسندید؟
شماره اش رو اینجا بفرستید👇
@rvhz_admin