روایتگر | revayatgar
سربند مردمی
سه متر پارچه تِرِگال قرمز کف اتاق پهن بود. با خطکش فلزی اندازهگیری میکرد و با خودکار روی پارچه خط میکشید. ابعاد شش در یک متر و بیست سانت. نوارهای باریکباریک و یک اندازه.
با یک قیچی قرمز، جان باقی مانده را از تار و پود ترگال ضخیم میگرفت. قیچی که انگار قبلاً موکت بریده باشد وظیفهاش را درست انجام نمیداد. ماست هم نمیبرید چه برسد به پارچه!
ولی تو بگو خم به ابرو آورد؛ نیاورد.
دست به قیچی و خیاطیام خوب نیست. نشستم به تماشا.
تر و فرز بود.انگشتانش لای قیچی کُند، آخ نگفت. نوارهای آماده را فرستاد برای قسمت بعد.
دم و دستگاه نفر بعدی حرفهای تر از اولی بود. چاپگر دستیای ساخته بود؛ دیدنی.
خودکار آبی پارس ایرانی را چپانده بود توی دو لایه ابر. خدا رحم کرد که لااقل شابلون لیزری، برش تر و تمیزی داشت.
ابداع این دستگاه چاپ دستی تلنگرم داد تا قبل از این به خاطر تحریم، ضعفها ندید گرفته میشد. حالا که وسط جنگیم، کمتر ایراد بگیر. کار مردمی با همین چیزهاش قشنگه!
خودکار ابری را توی رنگ سفید فرو میکرد و جای جای شابلون جا میداد.
برای آخر کار غلیظ تر از رنگ اکریلیک وسواس داشت. سربندها را یکی یکی روی میز میچید تا رنگها باهم قاطی نشود.
ولی خودش گفت: کار اصلیم تازه شب شروع میشه. آن هم وقتی که همه خوابند باید راه بیفتم توی خیابانها.
_ آخه این دیگه چه کاریه ؟ با این همه سر بندِ بلند میخوای چیکار کنی ؟
_ چند روزه ذهنم درگیره. دیشب حوالی ساعت ۲نیمه شب، از طرفی گرسنگی بهم فشار میآورد. از طرف دیگر درست نمیتوانستم روی طرحم تمرکز کنم. قرمه سبزی سر شب مانده را که خوردم، سوخت جامد به موتور ذهنم رسید که سربند یا منتقم درست کنم و ببندم به پیشانی شهدای شهر.
توی دلم گفتم حالا شد!
کله ات بوی قرمه سبزی میده که این بساط را راه انداختی!
✍🏻ملیحه خانی
کاشان؛ حرکت مردمی در جهت مبارزه با جنگ اسرائیل علیه ایران.
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
«خوش قول »
عصر پنجشنبه ۲۲ خرداد بود به همسرم زنگ زدم که امشب تولد محمد هست ، سعی کن زودتر بیای تا ی دورهمی براش داشته باشیم ..
قول داد ! اما از جنس قولهایی که دلش میداد، اما سالهاست کارش اجازه اجابت آن را به ما نمی داد !
چشمم از بد قولی های مکررش آب نمیخورد ، مانده بودم چه کنم ؟ جشن تولد پسر ارشد، بدون بابا لطفی ندارد!
به نظرم اصلا همه دورهمی ها ، بدون بابا اسراف وقت است ..
فکری به ذهنم رسید. با آقای تقوایی فرمانده پایگاه بسیج پسرم تماس گرفتم .
_امشب تولد محمده، میخوام به همه بچه ها شام بدم و محمد رو غافلگیر کنیم.
شاید باباش هم بتونه چند دقیقه ای بیاد در جمع بچه ها و تولد پسرشو اونجا تبریک بگه، «البته شاید» غلیظی را هم ضمیمه درخواستم کردم !!
_خیلی استقبال کرد .
حدود ساعت ۱۲ شب آقای تقوایی تماس گرفت.
_خانم ساندویچ ها آمادهست، بابای محمد میاد ؟
با شرمندگی گفتم هنوز نیومده ! خودتون برنامه رو مدیریت بفرمایید...
به هر نحو تولد امسال محمد در پایگاه و در جمع دوستان بسیجی ش گذشت. می دانستم که چقدر بهش خوش گذشته...
بالاخره بابا مثل همیشه خسته، اما فاتح یک روز پر مشغله ، پر تکلیف و پر از موفقیت به خانه رسید. لباس سبز همیشه خرم سپاه را از تن کند و خیلی زود به چیزی شبیه غش افتاد و خوابش برد..
کلا هیچ چیزی در دنیا نمیتواند او را از پا بیاندازد مگر خستگیهای مفرط، آنهم خستگی که جسمش را فقط ساعاتی زمینگیر اما یقین دارم جانش را به عهد آسمانی اش مانوستر میکند.
حدود ساعت ۴ صبح جمعه، صدای تلفن با درخشش اسم آقای تقوایی روی صفحه گوشی بیدارم کرد. با خودم گفتم حتما پیرو مراسم دیشب کاری دارد!
_ بابای محمد اونجاست ؟
_ بله الان بیدار شده چطور ؟
بهشون بگید حمله شده! اسراییل حمله کرده! از این دور و بر هم صدا خیلی میاد. آما آتشی دیده نمیشه ...
به طبع نازک زنان در شنیدن اخبار هول انگیز، اتاق دور سرم چرخید. گوشی را به همسرم که هنوز چند ساعت از خواب صبح جمعه را کم داشت،دادم !
از جا پرید و خیلی با عجله به حیاط رفت.
گویا در آسمان دنبال چیزی می گشت.
پس از چند دقیقه صحبت با تلفن، گویا خروارها خبر بد را یکباره به جانش ریختند! از دلواپسی رنگش پرید..
اما خیلی زرنگتر از همیشه گفت:« مهر نمازمو بیار.»
اینکه حتی حاضر نشد نماز دو رکعتی اش را در اتاق و بر سجاده همیشگیش بخواند دلشورهام را دو چندان کرد .
همانجا توی حیاط نماز صبحش را اقامه کرد. مثل رعد لباس پوشید، اما مسلط در پاسخگویی به تلفنها و مدیریت اولیه اوضاع بود..
سعی کردم مثل همیشه، در نهایت آرامش، با آن شوق و امید روزهای قبل بدرقهاش کنم .
اولین بار بود که با دکمههای نبسته به سمت در خانه می دوید.
به اتاق برگشتم «محمدم» را دیدم که خسته از یک شب عملیاتی تخت خوابیده بود!
بابا اگر چه شب گذشته، برای رسیدن به تولد پسرش بدقولی کرده بود اما همین الان شاهد بودم، سر قولی که هنگام پوشیدن لباس سبزش، برای آرامش «محمدهای» این سرزمین داده بود ، جانش را کف دست گرفت و با سر دوید!!!
«بابای خوش قول» مثل همیشه اهل خانه را به خدایش سپرد و رفت.
✍ طهورا کاشانی زاده
روایتی از حمله ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی به ایران اسلامی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
بابای شهید
در خرابهای تاریک، دختری نشسته بود، رقیه… نه آنقدر بزرگ که درد را به دوش بکشد، نه آنقدر کودک که آن را نفهمد. میگفتند دلش آب نمیخواست، بابا میخواست.
هزار و اندی سال گذشته، اما بعضی صحنهها انگار از خاطره تاریخ بیرون نمیروند. در یکی از کوچههای آرام شهر، مهمان خانهای شدیم که بوی نبودن در آن پنهان نمیشد. همراه خودمان، برای دختری ششساله عروسکی آورده بودیم. بنتالهدی نام داشت. باباییِ مطلق.
در را که باز کردند، او فقط با نگاهی کوتاه ما را سنجید. لبخند نزد. حرفی نزد. آرام و بیصدا به اتاق دیگر رفت. بازیاش را بهانه کرد.
مادرش نشست. با آرامشی که از کوه درونش خبر میداد. با لبخندی تلخ، گفت:
«بنتالهدی این روزها خیلی حساس شده. روحیهاش نازکتر از قبل شده. یه چیزی رو دوبار نمیتونی بهش بگی. سریع اشکش درمیاد…»
نگاهمان لغزید روی عکسِ کنار اتاق. لبخندِ آرام، لباس سبز سپاه و چشمانی که هنوز پدرانه به اتاق بنتالهدی نگاه میکرد.
مادر گفت:
«خیلی به پدرش وابسته بود. وقتی شیفت میرفت، اصلاً آروم نمیشد. میبردمش محل کار. پدرش میگفت دوچرخهاش رو هم بیار. نیم ساعت بازی میکرد، دلش آروم میشد. بعد میرفتیم خونه…»
صدایش کمی پایینتر آمد، اما همچنان محکم:
«از وقتی خبر شهادت عباسآقا رسید، فقط نگران بودم که چطور به بنتالهدی بگیم…»
مکثی کرد. آرام ادامه داد: «با کمک مشاور بهش گفتیم. مشاور گفت باید با زبان خودش گفت. توسل کرد و گفت. خدا رو شکر… پذیرفت. آروم گوش داد. با آن وابستگیای که داشت، باورم نمیشد… ولی پذیرفت.»
و بعد، صدایش کمی لرزید اما نه از ضعف:
«دو روزه حال جسمش خوب نیست. تب کرده. میدونم از دلتنگیه. بردمش گلزار. کنار مزار پدرش… از اون شب، با نگاه شهید الحمدلله حالش بهتره.»
سکوتی کوتاه نشست بین ما. بعد، مادر ادامه داد:
«پدرش همیشه باهاش درباره حاج قاسم حرف میزد، از سید حسن میگفت، از اسماعیل هنیه. بهش میگفتم فکر نمیکنی زوده این حرفا براش. میگفت: نه. باید بچه با این مفاهیم و شهادت از بچگی آشنا بشه…»
نگاهش رفت به اتاقی که بنتالهدی در آن بازی میکرد. انگار هنوز صدای پدر را از آنجا میشنید.
«گاهی بعد از این حرفها به بنتالهدی میگفت برای شهادتم دعا کن… اونقدر ناراحت میشد که فریاد میزد: بابا نگو! چرا اینو میگی... اما حالا؟ حالا خودش میگه بابام رفته تو آسمونا. بابام شهید شده...»
آرام، نگاهم را میدزدم از قاب عکس. حالا میفهمم چرا تبِ یک کودک، با نسیم گلزار خاموش شد. چرا این خانه، هنوز با یاد پدر نفس میکشد.
اگر رقیه در خرابه، آنچنان سوخت که طاقتش نماند و کنار سر بریده پدر، جان داد، امروز، دختری دیگر، با چشمانی اشکآلود اما جاندار، با همان داغ، قد میکشد.
رقیه رفت تا پیام پدر بماند. و بنتالهدی مانده است، تا راه پدر را ادامه دهد.
صبر او صبری دیگر است؛ نه از جنس نادیدن، که از جنس فهمیدن.
روایتی از دیدار با خانواده شهید عباس آلویی
✍️ فاطمه صادقزاده حسنآبادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
قدرت زنانه
فقط یکچیزی از استقامت به گوشم خورده بود. چیزی شبیه قوام دل نازک زن غمدیده. قدرت قورت بغض، جلوی نامحرم ها. گوشه لب جویدن تا جلوی ترکیدن بغض گلوگیر را بگیرد.
با چشم خودم دیدم ولی هنوز برایم باور کردنی نبود.
به قول زن شهید، محمدرضا بهانه زندگیم، عمرم، نفسم و جانم بود.
شب وداع با شوهرشهیدش بلندگو به دست گرفت و جلوی چشم مردم گفت:
« چیزی از قبل آماده نکردم. نه سرچ نه تحقیق، هیچی. نمیخواهم حرفهای کلیشهای بزنم. این چهار پنج روز که از شوهرم خبر نداشتم، چیزی جز آب از گلوم پایین نرفته.»
با اشاره دست، تشر زد که؛ کسی گریه نکنه. وقت برای گریه کردن زیاده.
صدای هقهق زنهای دور و برش را در نطفه خفه کرد.
« اول خطابم به رهبر عزیزمه. آقاجان؛ شوهرم برای این عملیات با سر دوید. من خیلی خوشحالم! افتخار میکنم. چون نمیخواستم شوهرم در بستر بیماری، تصادف یا به هزار و یک علتی غیر شهادت جان عزیزش را از دست بدهد.
تا الان پشت و پناهم بود. از امروز به بعد بالاتر از این حرفها و احساسات برام ارزش داره.
حرف بعدیم با آمریکا و اسراییله. هر چقدر میخواید بمب بسازید. موشک بسازید. منافق تربیت کنید. با مکتب ما و رویشهای ما میخواید چه کنید؟
حاج قاسم را شهید کردید ولی از هر تکه حاج قاسم هزار تا رویید. خیلیها درکی از حاج قاسم نداشتند. بعد شهادتش او را شناختند. این رسم همه شهداست. شهید سلامی، شهید باقری، شهید حججی عزیز، شهید حاجی زاده. شهدا بعد از شهادتشان شناخته میشوند.
خون همسر من و تمام شهدا رودی خروشان میشود به روی شماها.
بچههام با کینه تو و اربابت آمریکا بزرگ میشوند و راه پدرشان را ادامه میدهند.
ما به قله نزدیکیم. به زودی این پرچم انقلاب را همراه رهبر عزیزمان به دست امام زمان (عج) می رسانیم.»
پارادوکس عجیبی بود مگر نه؟!
زن شهید در هضم غم بزرگ کم نمی آورد. زنشهید، همان زن دل نازکی است که نمیگذارد دلش تمام شود. از نقطههای عطف این دل میتوان قلمههای قوی زد به درخت تناور انقلاب.
✍🏻ملیحه خانی
شب وداع با شهید محمدرضا بهاری نژاد
گلزار شهدای کاشان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
روایتگر | revayatgar
وصیت شفاهی
مادردوست بود. یک روز عصر مثل همیشه رفتیم دیدن مادرش. صحبت کشیده شد به یکی از اقوام که در کربلا تصادف کرده. چقدر خرج برداشته تا پیکرش را به ایران بیاورند.
همان موقع مادر محمدآقا دوباره یادش آمد وصیتش را یادآوری کند.
«محمدجان هر کس برای هر جایی که هست باید برگرده شهر و دیار خودش.»
محمدآقا لبهایش را آویزان کرد و سری تکان داد. با صدای محکم ولی محترمانه گفت: « من که میگم این کارها اشتباهه. اصلا این چه حرفیه که هر کس باید توی شهر خودش خاک بشه؟»
در طول زندگی مشترکمان؛ محمدآقا تا میتوانست ساکت بود و کم حرف. به من هم یادآوری میکرد حضرت علی (ع) فرموده کم حرف باش. اگر جایی یا وقتی میدید که الان باید حرف بزند دیگر کسی جلودارش نبود. آن هم حرفهای روشنگری و از سوز دل.
حرف مرگ و میر شده بود. مادر از وصیتش کوتاه نیامد که نیامد. سفارش داشت در زادگاهش؛ سنسن خاک شود.
محمدآقا بهش گفت:«مادرجان! تو کار خوب بکن. هر جا که باشی حال و روزت خوب خواهد بود. اینها همه حرفه! جای نزدیک باشم که فلان آشنا بیاد برام فاتحه بخونه. رفت و آمد راحت باشه. مهم روح آدم است نه جسمش.
اگر من هر وقت، هر جا که بودم، یک طوریم شد، بگذارید همانجا بمانم. روی همان زمین. حتی اگه توی بیابونها افتادم. همونجا خاکم کنید. ولی ان شاءالله بازم نجف باشم که ببرندم وادی السلام.»
همرزمهای شهیدش را آوردند کاشان. نبودنش در کنار شهدا، بغضم را بیشتر کرد. مراسم وداع و تشییع برای شهدا گرفتند. هنوز چشم انتظار بودم که از شهید من هم خبری شود. روزهای آزمایش و تفحص از منطقه تمام شد.
دریغ از محمدآقا. بعد چهل و دو روز نه پیکرش پیدا شد. نه تکهای یا نشانهای تا قلبم آرام بگیرد.
مراسم تشییع نمادین برایش گرفتیم. آرام نگرفتم. چون چیزی ازش ندیدم. هنوز که هنوزه فکر میکنم ماموریت است. چند روز دیگر بر میگردد.
بعد مراسم تشییع نمادین، یقین کردم همانی شد که خودش میخواست. محمدآقا چند روز قبل شهادت، وصیتش را کرده بود: «حتی اگر در بیابانها افتادم، همانجا خاکم کنید.»
به نقل از همسر شهید محمد ذوالفقارپور؛
شهید مبارزه با اسرائیل.
✍🏻ملیحه خانی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
راه حق
مدیر کاروان اعلام کرد به علت نمازِجمعه، از ساعت شش صبح تا دو ظهر اتوبوس از هتل تا مسجدالحرام نخواهد رفت.
ساعت را برای قبل از اذان صبح کوک کردم. با تیک تیک ساعت از جا پریدم. آماده نماز بودم که صدای از ته گلو، هم اتاقی در گوشم غوغایی به پا کرد.
عفت چی میگی : «خواب دیدی!؟»
_نه، جدی میگم. اسرائیل تهران رو زده.
داغ شدم، نفسم در سینه حبس شد
-: «عفت جان اول صبحی. جدی باش! آخه اسرائیل... تهران... حمله کرده... چی میگی؟!»
با هواسِ پرت نماز صبح را خواندم. در آسانسور گوشی را روشن کردم. مثل یک خواب تلخ بود. پیامکها حکایت از حملهی ناجوانمردانه و گستاخانه میداد.
سوار اتوبوس نشده بودم که تیتر خبری شهادت سردار سلامی را تایید کرد. همه چیز روی دور تند بود تا به مسجدالحرام برسم، دوستم نگاهی به صفحه خاموش گوشیام انداخت و گفت سردار باقری هم خبر شهادتاش اعلام شد. تلخی این حادثه چندین برابر شد.
نگاهم که به کعبه افتاد. بهت زده، بدون اینکه پلکی بزنم، نگاهش میکردم. آنقدر همه چیز غیرمنتظره بود که اشک در گوشه چشمانم یخ زده بود.
نیت طواف مستحبی کردم، هدیه به روح شهید سردار سلامی و شهید سردار باقری. در دور طواف شروع کردم به خواندن دعای ندبه.
اللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلَى مَا جَرَى بِهِ قَضَاؤُكَ فِي أَوْلِيَائِكَ الَّذِينَ اسْتَخْلَصْتَهُمْ لِنَفْسِكَ وَ دِينِكَ
پرودگارا تو را ستايش مى كنم براى هر چه كه در قضا و قدر تقدير كردى بر خاصان و محبانت ، بر آنان كه وجودشان رابراى حضرتت خالص و براى دينت مخصوص گردانيدى.
به این فراز رسیدم:
فَقُتِلَ مَنْ قُتِل؛ تا آنکه به ظلم ستمکاران گروهی کشته شدند.
اشکم سرازیر شد و با آه این فرازها را زمزمه کردم:
فقُتلَ مَن قُتِل، أَيْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دَابِرِ الظَّلَمَةِ أَيْنَ الْمُنْتَظَرُ لِإِقَامَةِ الْأَمْتِ وَ الْعِوَجِ.
كجاست آنكه براى بركندن ريشه ظالمان و ستمگران عالم مهيا گرديد؟ كجاست آنكه منتظريم اختلاف و كج رفتاريها را به راستى اصلاح کند؟
فرازهای ندبه را زمزمه میکردم و ضجههای حجاج ایرانی هم در گوشم میپیچید: خدایا کشورم رو به خودت سپردم. خدایا رهبرم مثل جَدش غریبه، تنهاست، خودت نگهدارش باش.
کم کم صفهای نماز جمعه بسته شد. جمع اطرافم زنهایی از کشور الجزایر بودند. نگاهم به صفحه گوشیشان افتاد. اخبار ایران را از گوگل میخواندند:
_عاجل عاجل (فوری فوری) هجوم اسرائیل به مناطق انتظامی ایران.
به من اشاره کردند و گفتند: «ایرانی؟!» گفتم: «نعم!» با ایما و اشاره و کلمات عربی پرسیدند:
«این هجمه اسرائیل به ایران حقیقت داره!؟»
تایید کردم. آنها شروع به دعا کردند. توی دعاهایشان مرتب کلمه سَلِّم ایران (سلامت نگهدار) تکرار میشد.
خطیب نماز جمعه درخطبه اش چند بار برای فلسطین و مسجد الاقصی دعا کرد و شنیدن این دعا در مسجدالحرام شیرین و دلچسب بود.
نماز جمعه تمام شد. روی صندلی اتوبوس منتظر تکمیل شدن ظرفیت اتوبوس بودیم که بین صحبت زائرها شنیدم پسر سردار حاجیزاده خبر شهادت پدرش را تایید کرد. بیهوا دست را به سر کوباندم و گفتم آخر سردار حاجیزاده هم شهید شد.
چشمان را بستم. خاطراتی که با او داشتم را مرور کردم.خاطره آن روزی که برای ابراز همدردی، بعد از شهادت همسرم به منزل ما آمد.
از زبان مادر همسرم، ماجرای نذر کودکی را برای ایشان تعریف کردم که گفته بود: «من برای شفای فرزندم نذر کردم سه ماه لباس رزم با اسرائیل را بپوشد و مهدی من آخر هم به دست اسرائیل شهید شد.»
سردار با لبخند گفتند: «من آمده بودم به شما دلداری بدهم، الان خودم قوت قلب گرفتم. شما ۳۴ سال قبل، در روزهایی که ما درگیر جنگ با عراق بودیم، امروز را پیشبینی میکردید و مبارزه با اسرائیل را میدیدید. به من اثبات شد این راه حق است که می رویم!»
✍🏻مریم زارعی؛همسر شهید مهدی دهقان
#روایت | #شهید_مهدی_دهقان | #تاریخ_شفاهی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
یا ودود
مهمان شهدا
همیشه دوست داشتهام زندگی برایم جوری رقم بخورد که پایم، نه بهتر بگویم دلم از خطۀ مشهد اردهال نیفتد. جوری که در میانۀ رفتوبرگشتهایم دلم را مهمان سلطان اردهال کنم، سلام بدهم، دل را سبک کنم، کولهبارم را از گرمای محبتش پُر کنم و برگردم. برایم شیرین است که بیایم در رواقهایش راه بروم، عطر کربلا را در مشامم حس کنم، با گلدستههایش حرف بزنم، دور شهدایش بچرخم و سبکبال برگردم. و مگر میشود بخواهی و ندهند؟! مگر نه اینکه این خواستن را خودشان به دل آدم میاندازند و خود دلنوازی میکنند؟! مگر نه اینکه عاشق و عشق و معشوق همه یک معنا و مقصودند؟
حالا هر مناسبتی میرسد، با همسر و دختر کوچکم راهی میشویم مشهد اردهال. بعدِ زیارت در رواق اصلی مینشینیم و عرضِ ارادت هیئات روستاهای اطراف را تماشا میکنیم. هوای اردهال همیشه خنک است، حتی در گرمای تابستان. نسیمهایش همیشه صورت آدم را مینوازد و با خود عطر کربلا میآورد.گاه مینشینم در دل همین شلوغیها، تمام جزئیات حرم را از نظر میگذرانم. به سنگ مزار شهدایش که نگاه میکنم، با خود میگویم چه سعادتی داشتهاند اینها که اینجا در جوار حضرت آرام گرفته و این همه زائر به زیارتشان میآیند.
بعد از جنگ تحمیلی 12روزه، آمدنمان به اردهال بیشتر شد. اردهال مهمانانی تازه داشت. یک سردار شهید به همراه بانویش که در رواق اصلی به خاک سپرده شدند. حاج محمدآقا جعفری و حاجیه خانم فاطمه اکبری. یار و یاور شهید تهرانی مقدم و بعدتر شهید حاجیزاده. نامشان روی دو سنگ مزار سفیدی که دورتادورش بوتهگلهای سبز و قرمز دارد، حکاکی شده است. دو سنگ مزار سفید کنار هم. هر کس وارد صحن میشود، بعد از اینکه محضر آقا سلطانعلی سلام میدهد، میآید سمت راست صحن و کنار مزارشان میایستد.
صحنههای تازهای دارد این گوشۀ حرم رقم میخورد. حتی خادمها هم دوست دارند همین گوشه بایستند و همینطور که نگاهشان چیزی را در گنبد و گلدستههای حرم میجوید، حرف دل بزنند و حاجت روا شوند. گویی پنجرهای باز شده و کسی پیدا شده که دستشان را بگیرد و باخودش به محضر آقا ببرد.
برای ما هم عادت شده خانوادگی کنار سنگ مزار این سردار شهید و همسرش بایستیم و به حالشان غبطه بخوریم. به ورودی صحن که میرسیم، ناخودآگاه عجله میکنیم که بیاییم همین گوشه بایستیم و ساعتی را کنارشان باشیم.
معمولا اینطوری است که نمیتوان چیزی گفت اما وقت وداع که میشود سبکبالیمان را خوب حس میکنیم و این خاصیت اولیاءالله است که کنارشان دمی از دنیا فارغ شوی و از احوال دلت جویا شوی. آری تا یاد شهید، تا عزم شهید میکنیم، دلمان باز میشود و این است سرّ شهید. خونش عین حیات است و یادش عین سرزندگی. آری تا زندگی هست، چنان شود که مهمان شهدا باشیم.
✍️ به قلم: فاطمه عقیقی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
نان بهانه بود
-: تو عابر بانکها دیگه پول پیدا نمیشه... ولی عابر بانک تجارت خیابون 22 بهمن هنوز پول میده! تا دیر نشده برو از هر چند تا کارت داری پول نقد بگیر! وقتی بانکها رو بزنن پول نقد میشه حکم کیمیا!
اینها را حمید میگفت. وایستاده بود توی صف نانوایی و این حرفها را تحویل هر کس نگاهش میکرد میداد. عدهای با شنیدن این حرفها سرازیر میشدند سمت عابر بانک کنار نانوایی ولی بیشتر مردم اهمیت نمیدادند. ول کن نبود و نصایح ریز و درشتش ادامه داشت:
- امروز رفتم پنج شش کیلو گوشت بخرم، قصابی خیلی شلوغ بود دیر جنبیدم! وضع فروشگاهها هم همینه! روغن شده کیمیا! فروشگاهها به زور یه دونه روغن میدن اونم با منت!
همه میدانستند روغن و پول نقد و گوشت و غیره بهانه است. ترس و خبرهای کذب توی جانش رخنه کرده بود وگرنه این همه فراوانی! تازه کسی که نمیداند فردا زنده است یا نه چرا باید خود را دربه در یک شیشه روغن بکند. کسی چیزی نمیگفت ولی انزجار بود که از چشمها میبارید. آخر ترس هم حدی داشت.
نوبت نانش شد. گفت: «۵۰ تا بده!»
پسر بچهای از توی صف با تَشَر گفت: «مگه قحطی اومده!» جمعیت سر تکان میداد که یعنی راست میگوید بچه!
حق به جانب به سمت جمعیت گفت: «پس داشتم قصه حسین کرد شبستری تعریف میکردم؟! جنگه، جنگ! پس فردا که چیزی گیرتون نیومد بخورید میفهمید چی میگفتم!»
پیرمردی از توی صف داد زد: «شده به جای قوتمون، بته تیغ هم بخوریم، میخوریم ولی مملکت رو به اینجایی که تو میخوای برسونی نمیرسونیم!»
لبخند روی لبها نشست و پچپچها از گوشه و کنار بلند شد که راست میگه پیرمرد.
✍️ فاطمه صادق زاده حسن آبادی
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
پدر شهید بهاری نژاد
سالگرد شهادت سردار بود، انفجارها در مسیر گلزار شهدای کرمان رخ داده بود .قرار بود خانواده شهدا را برای زیارت حاج قاسم ببریم اما با توجه به اوضاع پیش آمده اردو را به حرم حضرت معصومه سلام الله و شهدای مدافع حرم در قم تغییر دادیم .
دو دستگاه اتوبوس از خانواده ی شهدای مدافع حرم فاطمیون و امنیت.
نمی شناختمش ، در مسیر خودش را معرفی کرد از راویان جنگ بود و خودش هم دستی بر آتش داشت . خاطراتش طنز بود و کلی لبخند را روی لب بچه ها مهمان کرد .
در مسیر برگشت یک روضه کوچک خواند اما با ابهت و صلابت ، فاطمیون را مقتدرانه توصیف کرد و سفر تمام شد .
خبر شهادت هرکدام از دلیر مردان کاشان دلم را بدجور به درد می آورد ، یکی را با همسرش رفاقت دارم ، آن یکی از آشناهای دورمان است ، دیگری عموی همکارم ، و شهیدی که روزی در کلاس درس دوستم شاگردی کرده است .
کانال های خبری را یکی یکی بالا و پایین میکنم، تیتر یک ویدئو نظرم را جلب میکند.
رجز خوانی یک پدر شهید بر سر پیکر جوان شهیدش .
باز میکنم ، با ابهت و صلابت با جوانش درد دل میکند، حتی لباس مشکی هم نپوشیده است .
حر فهایش و لحن صحبتش آشنا ست ، خودش است همان راوی طناز اردوی قم ، .همان ابهت همان اقتدار .
حالا دیگر او را با نام پدر شهید بهاری نژاد در گوشی تلفنم ذخیره می کنم و می شناسم.
✍️الهام جراح زاده
برای پدر شهید بهاری نژاد
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
گمگشته
قسمت اول
آن روز گمان می کردم حتی خورشید و فلک هم دست به دست هم داده اند تا من، خودم را به میدان بسیج برسانم. زینب با بچه های کلاس قرآن به خاطر ایام شهادت حضرت زهرا(س) به قم رفته بود. خیالم از بابتش راحت بود. نبود که با دیدن اشکهایم توی دلش خالی شود. نبود که ببیند تنها دیوار محکمی که کودکی اش را به آن تکیه داده، به لرزه افتاده است. صدای روضه مادر قاتی دود اسفند پیچیده بود توی خیابان. کنار تریلی که تابوت شهدای گمنام را حمل می کرد، بین جمعیت به راه افتادم. ضبط صدا را فعال کردم و گوشی ام را توی دستم نگه داشتم. میخواستم همه صداها را قورت بدهد و موقع دلتنگی به دادم برسد. ناله ها، روضه ها و روایتها را. گوشی ام زنگ خورد. مربی قرآن زینب بود. صدایش را به سختی از بین نوحه ها و گریه ها شنیدم: « زینب گوشی دنبالشه؟»
جا خوردم:« آره. چطور؟ مگه پیشتون نیست؟»
- نگران نباشین. توی حرم هستیم. یه لحظه قاتی جمعیت گمش کردم. شاید پیش مربی های دیگه باشه. شماره اشو برام بفرستین، میخوام زنگش بزنم.
و تماس قطع شد. توی هول و ولا افتادم. شماره را فرستادم و خودم شروع کردم زنگ زدن. یک بار، دو بار، سه بار... زینب جواب نداد. صدای راوی می آمد:« بچه شیعه ها حال مادرموتون بده. امام حسن یه گوشه نشسته. بغض کرده. کوچه ای تنگ! دلی سنگ!»
دنبال شهدای گمنام، لابه لای جمعیت می رفتم. اما دلم شور افتاده بود.
دوباره صدای راوی را شنیدم:« مردم! من یه نشونه به شما بدم از این آران و بیدگل خودتون. شهید فتح قریب که چندماه پیش تو حمله اسرائیل شهید شدن، پدرشون دلتنگی کردن و گلایه به شهید که دلتنگی ها را چه کنیم؟ شهید به خواب یکی از خادم های امامزاده هادی میاد و میگه :" این پارچه سبز رو بده به پدرم وبگو این از امام حسینه، آروم میشی." خادم که صبح بیدار میشه اون پارچه سبز رنگ، کنار دستش بوده. پارچه را میرسونه دست پدرشهید.»
صدای ناله ها بلند شد. همه را می شنیدم اما دلم پیش زینب بود. کجا مانده بود؟ توی شهر غریب نکند تنها جایی گریه می کرد؟ نکند دست نامرد به او می رسید؟ نگرانی دلم را به تب و تاب انداخته بود.
و باز صدای راوی: « مردم ما حرفی برای گفتن تو این شهر نداریم. شهید محمد ذوالفقارپورِ شما سه ماه بود بازنشسته شده بود. خودش رو رسوند به بچه ها. هیچی ازش برنگشته که بخوان تشییع کنن. خانواده ذوالفقارپور! شهید شما پیش این شهداست. حضرت زهرا براش مادری میکنه. شهید گیاهدوست. شهید خشاپور. بابا این بچه های آران و بیدگل رو هفت هشت روزی طول کشید تا نتیجه دی ان ای شون مشخص شد و آوردن. مگه چطور آوردن؟ دختربچه هاشون چی کشیدن؟ دختر بچه دارین؟»
- دختر بچه؟ زینب؟ چرا مربیش زنگ نمیزنه؟ یعنی هنوز پیداش نکردن؟
زنی پیچیده در چند لایه چادر عربی، از جلویم رد شد. انگار حالش دست خودش نبود. به تریلی خیلی نزدیک شده بود. خادمی که چوب پر رنگی به دست داشت، صدایش کرد:« خانوم! خانوم پات نره زیر تایر!» زن لای چادرش را کنار زد و پاکتی پر از شکلات را به پاسداری داد که بالای تریلی کنار تابوت شهید زانو زده بود. پاسدار تمام شکلات ها را روی تابوت ریخت. دست کشید و در تمام طول تابوت پخش شان کرد.
شماره تماسها از دستم در رفته بود. شاید دهمین یا یازدهمین بار بود که شماره زینب را می گرفتم:« وای زینبِ من فقط ده سالشه! نمیدونه تنهایی چی کار کنه.»
باد آبان ماه به صورتم خورد و صدای راوی را به گوشم رساند :« دیدین یه وقتایی یه دردی به جونت هست آروم نمیشی. هر جا میری آروم نمیشی...»
حال من را می گفت. نمیفهمیدم توی خیابانم یا پیاده رو. تند میروم یا قدم کش. فقط میرفتم. بی تاب و سرگردان. دستم به جایی بند نبود. چندباره شماره را گرفتم. جواب نداد. نگاهم به تابوت ها بود. شانه به شانه منِ بیقرار داشتند می آمدند. نه! من داشتم می رفتم. هم ردیف آنها که قدرتمندترین در آن جمع بودند. یک شهر آمده بود و بی نام و نشانها، انگار برای همه آشنا بودند. اولی آنها را خطاب کردم و گفتم:« زینب طاقت نداره. زود دلش رو می بازه. مگه برای دختر بالاتر از پدر هست؟ باباش که رفت دیگه این دختر دلی براش نمونده . یه کاری کن زود پیدا بشه»
شماره خانمش را گرفتم.کمی رفتم طرف پیاده رو تا صدایش را بهتر بشنوم. گفت هنوز پیدایش نکرده و دارد به تک تک مربیها زنگ میزند. میخواست نگرانم نکند اما تن صدایش طوفانی شد و دلم را موجهای پی در پی انداخت.
دوباره برگشتم به طرف همان تابوت:« من دیگه طاقت ندارم. صدامو می شنوی؟ »
#ادامه_دارد...
✍ الهام طاوسی
همسر شهید مدافع امنیت؛ میثم عبدالله زاده
مراسم استقبال از شهدای گمنام؛ آران و بیدگل
پنج شنبه 29 / آبان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
گمگشته
قسمت دوم
از پیاده رو خودم را به جلوی جمعیت رساندم. میخواستم دستم را برسانم به همان تابوت. چند خانم درست چسبیده به تریلی در حرکت بودند وحواسشان بود که کسی به چرخها نزدیک نشود. یکی از آنها تا نگاهش به من افتاد نمیدانم در صورتم چه دید که دستش را به طرفم دراز کرد که جلوتر بروم. خودم را از بین زنها جلوتر بردم و دستم را رساندم به تابوت. خیلی نزدیکش شده بودم. صدایم به او می رسید. از توی دلم فریاد زدم:« زینبم را به من برسان. »
پاسداری که کنار تابوت نشسته بود به خادم خانم اشاره کرد:« تبرکی!»
و خانم به من فهماند که لابلای جمعیت چند ثانیه خودم را نگه دارم تا تبرکی ها را به من برساند. مرد، مشتی شکلات در دست خادم ریخت. یک گل داوودی سفید هم قاتی اش بود. با ولعی بسیار مشتم را باز کردم و زن آنها را در دستانم ریخت. مشتم را بستم. قصد نداشتم آنها را با کسی شریک شوم. دلم کمی آرام شد و اشکهایم راه باز کردند و روی گونه هایم ریختند. کنارتر رفتم تا بقیه هم جلو بیایند.مشتم را که سفت نگه داشته بودم در کیفم ریختم. اشکم را پاک کردم. دستهایم بوی داوودی میدادند. دریای دلم کمی از تب و تاب افتاد.
به صفحه گوشی نگاه کردم. یک ربع از پیام خانم مربی گذشته بود و هنوز خبری نبود. دخترم کجا مانده بود؟چرا زنگ نمیزدند؟
موج بزرگی دلم را زیر و رو کرد. از دور به همان شهیدی که گل و شکلات ها از کنار تابوتش آمده بود، گفتم:« دخترم را به من برسان. یک عاشورا...نه اصلا یک چله برایت عاشورا میخوانم.»
صدای راوی از بالای ماشینی که پشت سرم نرم نرم می آمد، بلند شد و بین جمعیت چرخید. از دختر بچه می گفت. از رقیه. از رقیه های شهدا...از دخترها که بابایی اند.
به یاد میثم افتادم. عکس بزرگی از او روی ماشینی جلو جمعیت میرفت. صدایش زدم:« مگه نمی شنوی مداح میگه دخترا بابایی ان؟ دخترت غریب افتاده. چرا پیداش نمی کنن؟»
و اشکهایم امانم را بریدند و شانه هایم لرزیدند. خواستم برگردم تا در سکوت به همه زنگ بزنم و سراغ زینب را بگیرم. چند لحظه ایستادم. خیره شدم به سیل جمعیتی که خروشان بود اما تابوتها را انگار آرام آرام جلو میبرد. چشمهایم را بستم. سرم را بردم نزدیک همان تابوت. در گوشش گفتم:« اونقدر دنبالت میام تا زینبم پیدا بشه.»
چشم هایم را باز کردم. عقب افتاده بودم. قدمهایم را تندتر برداشتم. می خواستم خودم را برسانم شانه به شانه همان شهید. رسیدم . درست هم ردیف هم جلو می رفتیم.
گوشی ام لرزید. پیامی از مربی زینب بود:« پیداش کردیم. با یکی از دوستاش بودن. یکی از مربی ها پیداشون کرده منم دارم میرم پیششون. باهاتون تماس میگیرم.»
چشمهایم تار شد. گوشی در دستم می لرزید. اشکهایم باران بهاری بودند. تند و بی امان. صدای هق هقم را می شنیدم اما نمی توانستم آرام شوم. دو دستم را جلوی صورتم گرفتم. کاش میشد وسط خیابان بنشینم و زار بزنم. فریاد بزنم و بگویم:« مردم من آمده بودم چند قدم بردارم که فردای قیامت شرمنده شان نباشم. اما این شهدا، قاتی گل و شکلاتها، حاجتم را توی دستم گذاشتند. من در همین دنیا شرمنده شان شدم. »
دستم را از روی صورتم برداشتم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. در آن چند دقیقه بی خبری، تنها نصف خیابان طی شده بود و برای من عمری گذشته بود.
دوباره به آن شهید از دور خیره شدم. گفتم:« به قدرِ سال نه، ماه نه، روز هم نه. فقط چند دقیقه حال بی خبری مادرت را فهمیدم.»
صدای راوی دوباره به گوشم رسید:« مردم از این شهدا کم نخواین ها. به ما پیام دادن که صبح اومدیم کنار پیکر این شهدا ازشون کربلا خواستیم الان خورشید غروب نکرده تو راه کربلاییم. مردم همه شهدا را یاد کنید. شهید جواد تمسکی که برای شهدا نوکری می کرد. به یاد شهید میثم عبداله زاده که توی جاده خاش- زاهدان پر پر شد.»
نام میثم را که شنیدم توی دلم بهش گفتم:« رفقات مثل خودت مهربونن. دخترمون رو پیدا کردن.»
✍ الهام طاوسی
همسر شهید مدافع امنیت؛ میثم عبدالله زاده
مراسم استقبال از شهدای گمنام؛ آران و بیدگل
پنج شنبه 29 / آبان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
حس پرواز
ساعت حدود شش عصر بود. گوشی را برداشتم تا با مادرم تماس بگیرم. صحبتمان از هر دری بود؛ از روزمرگیها تا دلتنگیها. میان حرفها، مادرم به مراسم تشییع شهدای گمنام اشاره کرد و آهی از سر حسرت کشید. نگاهی به ساعت انداختم، ششوبیست دقیقه شده بود. حسرت رفتن به مراسم در صدای مادرم موج میزد. از من خواست اگر میتوانم به نیابت او چند قدمی در مراسم بردارم.
مردد مانده بودم؛ ضعف جسمی شدید هنوز در تنم بود. از طرفی در مسجد محل هم مراسم عزاداری حضرت زهرا سلاماللهعلیها برپا بود. با خود گفتم: «به مسجد میروم، همانجا برای شهدا دعا میکنم و قرآن میخوانم.» اما درونم تلاطمی بود؛ حسی شبیه موجی که پیدرپی به صخره میکوبد و بازمیگردد. میان ماندن و رفتن سرگردان بودم؛ جسمی خسته که مرا به سمت نزدیکترین مکان عزاداری میکشید و روحی بیقرار که به سوی میعادگاه شهدا میخواندم.
صدایی یخزده در ذهنم زمزمه میکرد: «تو تازه از یک بیماری سخت عبور کردهای؛ نرو… بمان و استراحت کن.» اما خون در رگهای غیرتم به جوش آمد. با خود گفتم: «تو که همیشه دم از عشق شهدا میزنی، چطور دعوتشان را رد میکنی؟ شاید این فرصت دیگر تکرار نشود. مبادا در پیله تن بمانی و قبل از پروانه شدن در خودت خفه شوی.»
به سر کوچه که رسیدم، میان دو راه مانده بودم؛ یک مسیر به مراسم تشییع میرسید و مسیر دیگر به مسجد محل. اما چیزی در درونم بیاختیار مرا به سمت عشق کشاند؛ جایی که صدای جانم سکوت را شکسته بود. با قدمهای دلی در کوچهها پیش رفتم تا به خیابان اصلی رسیدم. از همانجا صدایی شبیه صدای انتظار شنیده میشد.
وقتی به میدان جهاد رسیدم، خودم هم نمیدانستم چه نیرویی مرا با آن سرعت رسانده است؛ گویی پرواز کرده بودم. جمعیت در میدان گرد آمده بود. صدای همهمه، مداحیها و نوای گروه سرود در فضا پیچیده بود. مراسم رو به آغاز بود.
نزدیک داروخانه، خانمی را دیدم که از سرما میلرزید و روی پله نشسته بود. پرسید: «نمیدونی کی شهدا رو میارن؟» گفتم: «فکر میکنم همین لحظهها مراسم شروع بشه.» گفت: «از ساعت شش، بعد نماز، اومدم و منتظرم.» از چشمهایش پیدابود که حاضر نیست تا دیدار شهدا لحظهای میدان را ترک کند، حتی اگر سرمای زمستان تا مغز استخوانش نفوذ کرده باشد.
کمی آنطرفتر، مادری کودکش را در کالسکه نشانده بود و برایش خوراکی میگذاشت. پسرک، که اسمش پارسا بود، آرام نشسته بود و با لبخندی شیرین به جمعیت نگاه میکرد. مادرش با تعجب میگفت: «اگر جای دیگری بودیم، تا حالا همهجا را روی سرش گذاشته بود… نمیدانم چرا یک ساعت است آرام نشسته.» برق نگاه آن کودک نشان میداد که حالوهوای اینجا را بهتر از ما حس میکند.
بیقرار بودم؛ همچون قایقی که بیاختیار با امواج میرقصد. انتظار اگر فقط چند دقیقه باشد—گلوی آدم را میفشارد. نفسهایم سنگین شده بود و فقط دعا میکردم لحظه دیدار زودتر برسد.
یکباره بوی عطری آشنا در فضا پیچید. سرم را چرخاندم. «کاروان صبح» در میانه شبی تیره رسیده بود… انگار خورشید تکهتکه در میان مردم پاشیده شد و نور از نگاهها میچکید. بغضهای پنهان یکییکی شکستند. بعضیها طاقت نداشتند تا تابوتها به ابتدای بلوار برسد؛ خود را به کامیون حامل شهدا رسانده بودند.
من از دور، فقط نظارهگر بودم؛ زیبا، جانسوز و وصفناپذیر. هرچه بگویم کم است… گاهی سکوت، بهترین واژه است.
میان جمعیت، برخی نجوا میکردند، برخی با اشک نیت میکردند. اشکهای زنان جاری بود و چشمان بسیاری از مردان نیز نمناک اما آنچه بیش از همه نظر مرا به خود جلب کرد
چهره راننده کامیون حامل پیکرها بود؛ مردی که چنان با سوز اشک میریخت و بر سر و صورت میزد که گویی شهدا را در کنار خود می بیند، انگار خون پاکشان در رگهای اندیشه اش جریان دارد.
با دیدن او، بغض من هم ترکید.
نوای نوحه از بلندگوها در فضا میچرخید و جمعیت را به کوچههای درد میبرد؛ به کوچههای زخمی مدینه. دلها آنقدر شکسته بود که کسی نیازی به روضهخوانی نداشت. احساس میکردم روح شهدای دوازدهروزه نیز همراه ما آمدهاند به بدرقه برادرانشان.
بوی یاس میآمد…
بوی شهید عباس…
بوی شهید نایینی…
بوی اجتهد و حاجیزاده…
خلاصه اش کنم؛ بوی بهشت میآمد.
جمعیت آرامآرام همراه تابوتها به حرکت درآمد. صدای قدمها با صدای نوحه و گریهها درهم میآمیخت؛ گویی هزار دل شکسته با هم به تپش افتاده بودند. هرکس برای خودش عالمی داشت؛ یکی اشک میریخت، دیگری زیر لب ذکر میگفت، آن یکی دست بر سینه میگذاشت و برای لحظهای نشستن خاک تابوت بر دستانش دعا میکرد.
✍لیلا رضایی
کاشان؛مراسم استقبال شهدای گمنام
پنج شنبه29/ آبان
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan