🔸حاج عبد العلی؛ خادم مسجد که از فعالیت های انقلابی حمید و شغل پدرم خبر داشت و می دانست چه خطری او را تهدید می کند؛ یک روز با ناراحتی حمید را صدا زد.
🔹تعدادی از بچه های مسجد هم دورش جمع شدند.
☀️حاج عبد العلی شروع کرد به نصیحت حمید و بچه ها؛ ولی مخاطبش بیشتر حمید بود؛
می گفت:
💠 "تو که مسجد میری! نماز
می خونی! قرآن می خونی! پس چرا به حرف پدرت گوش نمیدی؟!..."
نطقش باز شده بود به نصیحت و هی می گفت و می گفت... با بلند شدن صدایش کم کم جمعیتی سی چهل نفری جمع شدند و معرکه ای بر پا شد.
▪️حمید فقط گوش می داد و هیچی نمی گفت.
🗯صبر کرد تا حرفش تمام شد.
🔹بعد خیلی مودب و آرام شروع به صحبت کرد:
🔸 " اولا درسته که قرآن می خونیم؛ ولی قرآن که می خونیم؛ باید بدونیم چی میگه؟ نباید که فقط سیاهی اش را بخونیم!
▪️ طبق دستور قرآن در وقت احتیاج فرمان خداوند بر فرمان پدر و مادر ارجح است..." و همین طور توضیح داد و استدلال کرد تا جایی که حاجی قانع شد و دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
🔆جمعیت هم کم کم متفرق شدند.
نام شهید:#حمید_محمود_نژاد
عنوان کتاب:#راه_ناتمام
نام راوی: اقای کاظم محمود نژاد( برادر بزرگ شهید)
#مودب
#استدلال_قوی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea