#قسمت_دوم
✍من دختر بچه ای پنج شش ساله بودم و فقط خدا می داند که دیدن این صحنه چقدر برایم تلخ و درد آور بود.
💬گرچه وضع مالی ما خوب بود و زندگی نسبتا مرفهی داشتیم اما اختلاف بین پدر و مادر؛ شیرینی زندگی را از ما گرفت.
💥طولی نکشید که اختلافشان بالا گرفت و کم کم زمزمه های جدایی و طلاق شروع شد.
▪️تا آن زمان طلاق در خانواده ما رسم نبود.
🔹البته در بین اقوام دور کسانی بودند که اختلاف داشتند و شوهرانشان زن دوم گرفته بودند؛ ولی باز هم طلاق نگرفته بودند.
🔸یعنی رسما زن و شوهر مانده بودند؛ ولی با هم زندگی نمی کردند.
🗯برای مادرم سنگین بود که بخواهد طلاق بگیرد و به هیچ وجه رضایت نمی داد.
♨️او هم می خواست مثل دیگران رسما زن و شوهر بمانند ولی او برود دزفول؛ بچه هایش را هم زیر پر و بال خودش بزرگ کند.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_سوم
✍در یکی از سفرها که ما دزفول بودیم ناگهان شنیدیم که پدرم؛ مادر را طلاق داده.
▪️ناباورانه به تهران رفتیم که ببینیم چه خبر شده که دیدیم بله!
▫️مادرم را به صورت غیابی طلاق داده.
💬دوباره بینشان بحث و جدل راه افتاد اما دیگر فایده ای نداشت چون کار از کار گذشته و همه چیز تمام شده بود.
💥در این فاصله پدرم مقدمات ازدواج با یک دختر روستایی را فراهم کرده بود.
♨️با رفتن مادرمان؛ خیلی زود سر و کله زن بابای جدید پیدا شد.
🌀اسمش ملوک بود.
♻️دختری روستایی که اولش با چادر و روسری و با همان سر و وضع روستایی اش آمد؛ ولی خیلی زود رنگ و لعاب شهری به خود گرفت و به روز شد دقیقا همان طور که پدر می خواست.
💠پدرم بر خلاف انتظاری که از زنش داشت؛ نسبت به دخترهایش متعصب و حساس بود.
❌هیچ وقت ما را در مجالس مختلط نمی برد و تاکید هم می کرد که شما نباید وارد این جور محافل و مجالس شوید.
▪️چون می ترسید که تحت تاثیر قرار بگیریم یا از سادگیمان سو استفاده کنند.
▫️حتی اجازه نمی داد که به خانه ی هم کلاسی هایمان برویم.
💬بر خلاف ما؛ ملوک خانم از هر جهت آزاد بود و این آزادی مطلقش به پدر بر می گشت؛ هر چند به مرور زمان از پدر هم آن چنان که باید حرف شنوی نداشت.
💥با حساسیتی که پدر روی ما داشت و تربیتی که از دوران بچگی و در کنار مادر؛ ملکه ی ما شده بود؛خوشبختانه ما تحت تاثیر او قرار نگرفتیم و همچنان حجاب و نماز و روزه مان را داشتیم.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_چهارم
✍بر خلاف خواهرم که کلا با زن بابا نمی ساخت؛ من سعی می کردم با این وضعیت کنار بیایم و سازگار باشم.
💬وقتی می دیدم که با فلان چیز اوقات تلخی می شود؛ از آن صرف نظر می کردم.
💥ملوک گاهی بد اخلاق می شد و حتی میزدمان!
▪️البته پدرم روی ما تعصب زیادی داشت و اگر می فهمید ناراحت میشد.
▫️با اینکه محبت و تعصب پدر را می دانستم؛ اما از کتک خوردنمان به او شکایت نمی کردم؛ چون او معمولا خانه نبود.
♨️با خودم می گفتم حالا که من کتک ها را خورده ام و تمام شده؛ بابا هم که هیچ وقت خانه نیست که از من دفاع کند؛ تازه ممکن است فردا کتک بیشتری بخورم!
🌀لذا ترجیح دادم که هیچ حرفی نزنم.
🗯البته خانواده ی ملوک اعتقادات خوبی داشتند؛ به خصوص پدرش که خیلی مقید و مذهبی بود.
🔸هر وقت که می آمد حتما سفارش ما را به دخترش می کرد.
🔹بهش می گفت: ملوک! نکنه با بچه های آقا جلال بدی کنی؛ اون دنیا روم نباشه به صورت حضرت زهرا(س) نگاه کنم!
▫️ولی بلاخره او نامادری بود.
▪️یک جاهایی که صرفش بود مادری می کرد و یک جاهایی که صرفش نبود که نبود!
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_پنجم
✍طولی نکشید که ملوک بچه دار شد و مسعود و سعید به جمع ما اضافه شدند و رسیدگی به بچه ها هم به کارهای من اضافه شد.
🌀با وجود تمام کارهای خانه و بچه ها؛ هر طور بود کلاس ششم را تمام کردم.
💥البته با یک سال تاخیر!!!
💬درسم تقریبا خوب بود به خصوص ریاضی ام.
▪️کلاس ششم را که تمام کردم ملوک با ادامه تحصیل من مخالفت کرد...
♨️فخری خواهرم هم وقتی کلاس ششم را تمام کرد با همین مشکل رو به رو شد اما بر خلاف من
در برابر پیشنهاد ترک تحصیل مقاومت و حتی اعتصاب کرد و با قهر به خانه عمو احمد رفت و...
توصیه می کنیم:🔻
✍جزئیات قشنگ و کاربردی و درس آموز خاطرات همسر شهید رو ان شا الله به محض چاپ شدن کتاب تهیه و مطالعه بفرمایید...
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍از اول صبح تا عصر در بازار مشغول خرید بودیم.
💬ناهار را هم مهمان آقای دانش بودیم.
🌀با اینکه با لباس روحانیت آمده بود؛ ما را دعوت کرد رستوران و دور یک میز نشستیم و چلوکباب خوردیم.
💥آدم راحتی بود و هیچ ابایی نداشت که وارد مکان های عمومی و تفریحی شود.
♨️همه جا می رفتیم؛ حتی باغ وحش!
▪️بهش می گفتم: محمد کاظم! الان هزار تا متلک بارمون می کنن.
▫️گفت: گور باباشون! ولشون کن...
💥اگه ما نریم؛ این جاها همش می افته دست اینا...
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍معمولا داستان های جنایی و کتاب های رمان خاصی را می خواندم.
💥آقای دانش گرچه کتاب خواندن مرا دوست داشت؛ اما نگران بود.
▪️بعضی از نویسندگان این کتاب ها عقاید کمونیستی داشتند و در لابه لای این داستان ها؛ مطالبی می آوردند که باعث تضعیف اعتقادات می شد.
یک بار گفت: 🔻
♨️اشرف این کتاب ها رو نخون.
من هم جواب دادم: 🔻
♻️من آزادم؛ هر چی دلم بخواد می خونم!
💬بعد از مدتی دیدم چند تا کتاب با خودش آورد.
آن ها را گذاشت گوشه ای و گفت: 🔻
🌀اگه دوست داشتی این ها رو هم بخون.
بعد از بین آن ها کتاب فروغ ابدیت را نشانم داد و گفت: 🔻
▪️این کتاب خوبیه!
▫️مال حضرت پیغمبره...
♨️حالا که شما داری چشمت رو صرف خواندن می کنی اینو هم بخون ببین چطوره؟!
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍هیچ وقت مستقیما به من نمی گفت رویت را درست بگیر!
💥البته تذکر می داد؛ اما به سبک خودش؛ طوری که احساس
نمی کردم که اجباری وجود دارد.
مثلا می گفت: 🔻
🌀من دلم نمی خواد غیر از خودم کسی تو رو ببینه!
💬اگر از جنبه مذهبی وارد
می شد؛ ممکن بود که من در مقابلش موضع بگیرم.
▪️اما همیشه از جنبه ی محبت و دوستی وارد می شد و به این شکل خیلی زود مرا مجاب می کرد.
♨️اگر هم شرایطی پیش می آمد که لازم بود مستقیم تذکر بدهد؛ با لطافت و از باب شوخی وارد می شد.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍وظیفه ی یک زن در خانه این است که: 🔻
🌀همه قابلیت ها و هنرش را برای شوهرش رو کند.
💬من هم سعی می کردم به اشکال مختلف؛شور و نشاط و تازگی در زندگی ایجاد کنم.
♻️مثلا هیچ لباسی را پیش از آنکه آقای دانش ببیند؛ جای دیگری
نمی پوشیدم.
💥لباسی را که می دوختم با
می خریدم اولین بار حتما برای او می پوشیدم.
💢و...
🔆این کارها فقط برای چند ماه و چند سال اول زندگی نبودند؛ بلکه کم کم برای هر دوی ما به یک عادت و سبک زندگی تبدیل شدند.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍زندگیمان را از همان ابتدا طوری پایه ریزی کرده بودیم که مایه ی رفاه هم باشیم نه اینکه مایه عذاب همدیگر باشیم.
💥اگر مسئله ای پیش می آمد درست به هم تذکر می دادیم و معمولا با همان تذکر اول حل می شد.
💢اگر به هر دلیلی از من ناراضی بود یا به خانه می آمد و می دید که خانه نامنظم است یا کاری انجام نشده؛ نهایت عکس العمل او این بود که به شکل محترمانه تذکر می داد.
🌀من هم در عوض هیچ وقت اجازه نمی دادم که آن تذکر یک بار دیگر تکرار شود.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍آقای دانش از من می خواست که آرایش کنم؛ من هم معمولا آخر شب که همه خوابیده بودند؛ آرایش می کردم تا آقای دانش برسد؛ اما خاله ام بدش می آمد و هر وقت مرا می دید؛ با اعتراض می گفت:🔻
💥اینا چیه؟!
🌀من عروس خوشگلی گرفتم که دیگه آرایش نکنه!!! چرا آرایش
می کنی؟؟
از روز اول با من شرط کرده بود که:🔻
💬اگه از دست مامانم ناراحت شدی یا اعتراضی داشتی فقط به من بگو...
▪️فردا ظهر که به خانه آمد بعد از ناهار با مادرش صحبت کرد.
▫️بهش گفت: مامان؛ من از اشرف خواستم که آرایش کنه.
آقای دانش بهش گفت: 🔻
🌀نه مامان؛ تنوع توی زندگی هم لازمه هم قشنگه.
💥بیرون از خونه که آرایش
نمی کنه!
💬توی خونه برای من چه عیبی داره؟!
♨️شما نمی تونی از این کارش ایراد بگیری من خودم بهش گفتم.
خاطرات: اشرف السادات صادق صمیمی؛ همسر شهید دانش
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#عهد_با_شهدا
✍امروز پنج شنبه مورخ 9 فروردین ماه1403
به یاد برادر شهیدم: 🔻
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
💬عهد میبندم که پاسدار منافع و دستاوردهای انقلاب اسلامی باشم.
🌀و ثواب اعمال خیرم رو به این شهید و امام زمان ارواحنا فداه تقدیم کنم.
🌐ان شاء الله تاثیرات آن را در زندگیتان شاهد خواهید بود.
#روزتون_شهدایی
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
به نام خدا
✍به حول و قوه الهی به زودی کتاب شهید سید محمد کاظم دانش (به روایت همسر شهید) رونمایی خواهد شد...
#شهید_سید_محمد_کاظم_دانش
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea