eitaa logo
روایتگران شهدا
254 دنبال‌کننده
345 عکس
240 ویدیو
13 فایل
✍🏻جمع ما یه جمع از دهه شصتی تا دهه نودی هاست. ☀آتش به اختیاریم و از شهدا می‌پرسیم و برای شهدا می‌نویسیم. 💥با شهدا زندگی می‌کنیم و درس می آموزیم... راه ارتباطی با مدیر کانال: @admin_revayatgaran
مشاهده در ایتا
دانلود
💢بعضی از بچه ها روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفتند. ▪️تمرین های سخت نظامی با زبان روزه، طاقت فرسا بود. ▫️نزدیک ظهر بچه هایی که روزه بودند دیگر نای راه رفتن نداشتند. 💬یک روز ظهر، بعد از تمرینات نظامی، از شدت خستگی چشم هایم را بسته و دراز کشیده بودم که با صدای مش عبدالحسین به خود امدم. 🌀برایم یک لیوان آب آورده بود. ♨️گفت: روزه ات رو افطار کن. ▫️گفتم: نزدیک ظهره؛ بذار روزه باشم. ▪️گفت: مگه نه اینه که وقتی مومنی به شما تعارف کرد، مستحبه که روزه ات رو افطار کنی؟ 💥گفتم: پس چرا خودت روزه ای؟ 💢گفت: شماها جوانید؛ تحمل و طاقت شما کمتره؛ به خودتون آسیب نزنید. ♨️و بلاخره با اصرار به من آب داد و افطار کردم، در حالی که خودش روزه بود. راوی: مجید ظهیری، همرزم 📚عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍در زمان طاغوت که کسی به مسائل شرعی زیاد توجهی نداشت، ایشان همیشه تمام اجزای حرام گوسفند را با حساسیت خاصی در کشتارگاه جدا می کرد. وقتی از او دلیل این همه وسواس و دقت را پرسیدم، گفت:🔻 💥کسی که گوشت میخره، برای گوشت حلال پول میده. 💢ما حق نداریم قسمت های حرام رو در اون مخلوط کنیم هر چند کم! ▪️در مغازه نیز هیچ وقت آب به گوشت نمیزد، مبادا اندکی سنگین تر شود. راوی: اسحاق فلامرزی، شاگرد شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍آن زمان ترازوی دیجیتالی وجود نداشت. 💢معیار و وزن ترازوهای قدیمی، دو کفه ی ترازو بود که باید رو به روی هم قرار می گرفتند. 🌀فروشنده برای وزن کردن گوشت، باید صبر می کرد تا حرکات این دو کفه تمام شود و در مقابل هم قرار بگیرند، ولی مش عبد الحسین هیچ وقت منتظر تعادل دو کفه نمی ماند. ▪️آن قدر گوشت را سنگین می کرد که کفه ی گوشت کاملا پایین می رفت، یعنی هیچ وقت کفه ی گوشت مساوی با کفه ی سنگ نبود. ▫️و گاهی کفه ی گوشت آن قدر سنگین تر می شد که صدای برخوردش با بدنه ی ترازو بلند می شد. 💠او هر بار که گوشت را در ترازو می گذاشت، انگار که زنگ " ویل للمطففین" در گوشش به صدا در می آمد. راوی: احمد کیانی، برادر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍یکی از مشتری ها، پیرزنی بود که گوشت گوسفند نر می خواست. پس از رفتن او مشتری بعدی گفت:🔻 💢 برای من هم مثل فلانی گوشت گوسفند نر بذار. مش عبد الحسین بلافاصله به او گفت:🔻 ▪️آه؛ آه؛ آه... تو رو خدا سریع برو دنبالش، بگو برگرده! ▫️وقتی آن پیرزن برگشت، مش عبد الحسین گوشت را از او گرفت و دوباره برایش گوشت وزن کرد و داد. پیرزن پرسید:🔻 💥مگه گوشت قبلی مشکلی داشت؟! مش عبد الحسین گفت:🔻 💢شما گوشت نر میخواستی ولی من متوجه نشدم و گوشت ماده بهت داده بودم. پیرزن گفت:🔻 ▪️بابا! حالا مهم نبود، چه فرقی می کنه؟! مش عبد الحسین گفت: 🔻 🌀اگه فقط می گفتی گوشت می خوام تو رو برنمی گرداندم، اما چون گفته بودی گوشت گوسفند نر میخوام، شرعا نمی تونستم بهت گوشت دیگه ای بفروشم. راوی: محمد حسین پور ابراهیم، دوست شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍با حضور ایشان، بچه ها شور و هیجان و اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کردند. ⭕️حقیقتا انسان کاملی بود. 🌀انسانی بسیار متین، کم حرف، باوقار، هوشیار و آگاه به مسائل بود و ما به شدت شیفته ی اخلاقش شده بودیم. 💬در مدت کوتاهی که با ایشان بودیم، خیلی روی ما تاثیر مثبت گذاشت. 💢همیشه یک قرآن و رساله ی امام (ره) همراهش بود و فرصتی که پیش می آمد، بچه ها را جمع می کرد و برایمان احکام شرعی یا خاطره می گفت. راوی: غلامرضا ریاحی، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بعضی از بچه ها روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفتند. ⭕️تمرین های سخت نظامی با زبان روزه، طاقت فرسا بود. 💢نزدیک ظهر بچه هایی که روزه بودند دیگر نای راه رفتن نداشتند. ▫️یک روز ظهر، بعد از تمرینات نظامی، از شدت خستگی چشم هایم را بسته و دراز کشیده بودم که با صدای مش عبدالحسین به خود آمدم. ▪️برایم یک لیوان آب آورده بود. 🗯گفت: روزه ات رو افطار کن. 💠گفتم: نزدیک ظهره؛ بذار روزه باشم. ♨️گفت: مگه نه اینه که وقتی مومنی به شما تعارف کرد، مستحبه که روزه ات رو افطار کنی؟ ❗️گفتم: پس چرا خودت روزه ای؟ 💬گفت: شماها جوانید. ⭕️تحمل و طاقت شما کمتره. ❌به خودتون آسیب نزنید. ♻️و بلاخره با اصرار به من آب داد و افطار کردم، در حالی که خودش روزه بود. راوی: مجید ظهیری، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍مش عبد الحسین دو مطلب را با تاکید به ما توصیه می کرد، یکی این که در خصوص اطاعت از فرماندهی تذکر می داد و این که کم بودن سن فرمانده، نباید مانع از اطاعت پذیری ما شود. توصیه ی دیگرش هم این بود که:🔻 ❌مبادا حق الناسی به گردنتون مانده باشه و به خانواده تون نگفته باشید تا تسویه اش کنند. ⭕️هر کسی دینی به گردنش مانده، حتما تو وصیت نامه اش بنویسه. راوی: سید مهدی صادقی نژاد، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بعضی مواقع که می خواستیم چیزی تقسیم کنیم، دوست داشتیم که ایشان در اولویت باشد، ولی او ناراحت میشد و رضایت نمی داد. ⭕️می گفت: فرق نذارید! 💢من هم یکی مثل شما هستم و شاید هم کوچک ترین شما. ♻️عزت و احترام آدم باید پیش خدا باشه. ▫️تعدادی اورکت رسیده بود که بین بچه ها تقسیم کنیم. ▪️چند تا از آن ها کیفیت بهتری داشتند. 💭به احترام سن و سال مش عبدالحسین، یکی را به ایشان دادیم، ولی قبول نکرد و گفت: اگه می خواهید تبعیض قائل بشید، من همین الان بر میگردم دزفول! ❌من نیامدم این جا که تبعیض ببینم. ♨️گفتیم: پس قرعه کشی می کنیم. 🗯گفت: نه! قرعه کشی هم که بکنید، اگه اسم من دراومد، قبول نمی کنم. راوی: غلامرضا ریاحی، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍ایشان بابت خساراتی که در اثر اصابت موشک به خانه اش وارد شده بود، هیچ کمکی از ستاد بازسازی جنگ دریافت نکرد. به او گفتم: 🔻 ⭕️خب این تسهیلاتی است که دولت در نظر گرفته. 🌀هم قانونیه و هم حق ماست. 💭گفت: درسته...هم قانونی بودنش را و هم حق بودنش را قبول دارم، ولی من در توانم هست که خودم خونه ام رو بازسازی کنم. 💢خب بذار سهم من رو بدن به دیگران که واقعا توان مالی ندارن. بعد گفت: 🔻 ▪️البته این که بفهمند خسارات وارده و جرائم صدام چه مقدار بوده، رفتم و تشکیل پرونده هم دادم. ولی در پرونده نوشتم که: 🔻 ♻️من احتیاجی به کمک ندارم و سهم مصالح من رو به کسانی که توان اون ها کمتره بدید. راوی: غلامعلی خاشع، دوست شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍مش عبد الحسین به هیچ وجه اهل رقابت در کسب و کار نبود. 🌀همسایه ها و دوستان نیز هیچ ابایی نداشتند که ایشان ببیند یا بشنود که از قصاب دیگری گوشت خریده اند، حتی بعضی اوقات از خاطرات خریدشان برای او تعریف می کردند. 💢یک روز که در مغازه نشسته بودم، پیرزنی از همسایه ها در حالی که مقدار کمی گوشت از بازار خریده بود، آمد جلوی مغازه و به او گفت: 🔻 ▪️مش عبد الحسین! ببین گوشت خوبی بهم دادن یا نه؟ ▫️و گوشت را داخل پنجره ی کوچکی که مخصوص خرید خانم ها بود گذاشت. ♨️آن پیر زن وضع مالی خوبی نداشت و دست بر قضا گوشتی که خریده بود، مناسب نبود. 💬استخوان و چربی هایش زیاد بود و کفاف یک وعده غذا را هم نمی داد. ♻️می دانستم که مش عبد الحسین اهل رقابت در بازار نیست. 🗯نه می پرسد از چه کسی خریده ای و نه همکارش را سرزنش می کند. 💠از طرفی دروغ هم نمی گوید. ⁉️منتظر ماندم تا ببینم چه پاسخی به او می دهد. ❗️عجیب بود! نمی دانم در آن لحظه چگونه چنین راه حلی به ذهنش رسید؟! ⭕️گوشت را برداشت؛ کمی آن را وارسی کرد و طوری که آن پیر زن متوجه نشود، یه تکه گوشت به آن اضافه کرد. گوشت را پس داد و به او گفت:🔻 🌀گوشت خوبیه! 💢پیرزن با لبخندی از روی رضایت، گوشت را برداشت و خدا حافظی کرد و رفت. ♻️ و این بزرگواری و مرام مش عبد الحسین، بین او و خدایش ماند تا سی سال بعد از شهادتش، یعنی اکنون که من برای شما بازگو کردم. راوی: احمد کیانی، برادر شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍گوشت افراد فقیر را در ترازو می گذاشت ولی وزن نمی کرد. ⭕️مشتری های ضعیفی بودند که به اندازه ی پنج قران گوشت می خواستند و ما هیچ سنگی برای این مقدار گوشت نداشتیم. 💢پول آن ها را می گرفت و به اندازه ی یک دیگ آبگوشت در ترازو می گذاشت ولی بدون این که وزن کند، سریع برمی داشت و داخل کاغذ یا ظرف می گذاشت و به او می داد. گاهی می دیدم که پیرزنی می گفت: 💬مش عبد الحسین مادر!مثل این که زیاد بهم گوشت دادی؟ و مش عبد الحسین می گفت:🔻 🌀نه!حق خودت این قدره. ♻️گاهی تا دو برابر هم به آن ها می داد. راوی: اسحاق فلامرزی، شاگرد مغازه شهید عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
✍بچه ها همیشه مانند پروانه دور مش عبد الحسین جمع بودند. 🌀همه شیفته ی او شده بودیم. ♻️یکی از ابتکارات ایشان راه اندازی سفره ی وحدت بود. ⭕️به پیشنهاد ایشان بعد از نماز ظهر، در میدان صبحگاه موکتی پهن می کردیم و به جای این که هر کس غذایش را بگیرد و گوشه ای مشغول خوردن شود، همه گردان سر یک سفره غذا می خوردیم. راوی: غلامرضا جوان، همرزم عنوان کتاب: 🪴روایتگران شهدای دزفول🪴 https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea