🔸تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که لااقل نگذارم دوباره به جبهه برود یا در شرایط نامساعدی قرار بگیرد و خدای نکرده کلیه دیگرش دچار مشکل شود.
🔹ولی همین که حال عمومی اش بهبود یافت؛ دوباره آماده اعزام به جبهه شد.
☀️من قلبا و با تمام وجود؛ حمید را دوست داشتم و نمی توانستم خودم را راضی کنم که با این وضع دوباره به منطقه برود.
🔆پدر و مادرم نیز همین طور.
▪️خدا می داند چقدر سعی کردم اما نشد.
🗯به او گفتم: از تو خواهش می کنم! التماس می کنم... اصلا ارزش کار تو در شهر بیشتره.
💥تو اینجا خیلی موثری تا جبهه و واقعا هم این طور بود.
💢او در شهر فعالیت های فرهنگی زیادی داشت و در جذب و هدایت جوانان موفق بود.
♨️نه فقط به خاطر اینکه برادرم بود؛ واقعا احساس می کردم حیف است که این شخصیت از جامعه حذف شود.
♻️یک شب تا صبح با او حرف زدم، استدلال آوردم؛ خواهش کردم...
💠آخر سر گفت:خودت رو اذیت نکن.
🌀من با کسی دیگه معامله کردم...
▪️توی این دنیا با هر کی و هر چی معامله کنی ضرر می کنی چون این چرخ می گردد!
▫️و بلاخره نتوانستم سد راهش شوم و دوباره راهی جبهه شد.
نام شهید:#حمید_محمود_نژاد
عنوان کتاب:#راه_ناتمام
نام راوی: اقای کاظم محمود نژاد( برادر بزرگ شهید)
#فعالیت_های_فرهنگی
#معامله_با_خدا
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea