نزدیک های ظهر
به بندر عباس رسیدیم...
ماشین ها بیرون منتظر بودند،از قضا راننده ما هم آدمی خوش مشرب و با صفا بود، کلی خوش و بش کردیم...
از جاده های پیچ در پیچ و تنگ و باریک به سمت کرمان، شهرستان قلعه گنج روانه شدیم
چه صحنههای زیبای بود،کوههای بزرگ که اگر نوک قله را نگاه میکردیم از پشت می افتادیم...
یک پل جذاب هم در مسیر بود،پلی که دو کوه را به هم وصل کرده بود،تازه پل هم پیچ داشت، که باید روی پل می پیچیدی...
بعد به یک تونل رسیدیم،علت اینکه سرعت از ۲۰ تا بیشتر نمیشد، شاید یک طرفه بودن جاده بود...
در همین یک طرفه بودن جاده،ماشین های که به اصطلاح شوتی میگویند:میگ میگ کنان می گذشتند.
که برخی هایشان واقعا با جون خودشان بازی میکردند.....
اکثر این ها کسانی هستند که ادعایشان می شود وطن دوستند! آقای وطن دوست،ذخایر مملکت را خارج کردند،ضد وطن نیست؟!
آخرین تابلوی که در میسر یادم هست نوشته بود قلعه گنج ۱۵۵تا...
خلاصه ما به روستای چاهرضا رسیدم اینجا قصد مانده زیادی نداشتیم،ناهاری خوردیم و جایزه ها و غیر را ترتیب دادیم.
این جا عجیب دلگیر است!
نمیدانم،چرا؟!
شاید با مردم که حرف میزنم دلگیریام بیشتر میشود...
نور،فقط جایی که هستی وجود دارد نه این طرف و نه حتی اون طرف تر...
حتی یک تیر برق هم در روستا ندارد،مگر اینکه خودشون برقی وصل کرده باشند...
واقعا مردمی باصفا و سادهای دارد
آرام،آرام و مظلوم....
اما بی بضاعت...
بنظرتون الان مشغول چه هستیم؟!
پیدا کردن ذرهای اینترنت تا با دیگران ارتباط برقرار کنیم.
رفتن به مدارس برای من از رفت به مسجد شاید مهم تر باشد!
نمیدانم،حس درستی است یا نه؟!ولی به هر حال فعلا که این حس را دارم....
کم کم آماده می شویم تا این روستا را هم ترک کنیم....!
#سفر_نامهٔ_کرمان
#محمدابراهیم
به روستای اصغرآباد،
کمی پایین تر از چاه رضا رسیدیم
علت نام گذاری اینجا به اصغرآباد، این است که اصغر نامی اینجا را آباد کرده است،دقیقا همین که الان کنارم نشسته،همان اصغر است، خودش ساکن اینجاست،به کشاورزی،دام داری و ... مشغول هستند
همین طور که میگذشتیم ماجرای نام گذاری هر روستا را با فرزندش برایم تعریف میکردند، می گفتند:اینجا چاه داد خداست به این علت،اینجا بن چاه است به این علت و تا آخر....
به ورودی روستا که رسیدیم زنانی را که مشغول یونجه چینی و مردانی که ماشین آلات خود را روانه صحرا میکردند دیدم،شترها و گاو ها، در کنار جاده مشغول میل کردند میان وعده بودند.
با آقا اصغر وارد این روستا شدیم.
وسایل را به داخل خانه بردیم.این روستا را من از پارسال میشناختم،سریع با دوستان مشغول گشتن در روستا شدیم، که چشممان به چند بچهی کوچک افتاد،صدا زدند:حاج آقا،حاج آقا!
خودمان را به آن ها رساندیم،سلامِ بچهگانهای کردیم و بعد هم مقداری شکلات به آن ها دادیم،اسم یکی از بچهها ماهور بود...😁
چندتا عکس زیبا در دل این صحنههای دل انگیز و با اصالت گرفتیم و دوباره داخل خانه شدیم،راننده زنگ زد و گفت: تا چند دقیقه دیگه میرسم!
خیلی سریع رسید و ما به سمت صولان به راه افتادیم،در مسیر یک دانش آموز کلاس ۱۲ انسانی هم با او بود، تا گفت ۱۲هم هستم، گفتم:پس کنکور داری؟! خندید و گفت: مدرسه ما هم بیاید،گفتم: اصلا برای همین آمدم ، حتما می آیم!
ما استرس اینترنت از هر چیز برایمان بیشتر است.(آخه چگونه با دنیا ارتباط برقرار کنیم، از احوال لبنان،سوریه و...) دیشب هوس اینترنت کرده بودیم.وقتی جا هایمان را جابهجا میکردیم،ماری دیدیم که شاید یک متر بود....خدا رحم کرد!
-گفتیم اونجا که میریم اینترنت داره که ان شا الله ؟!
+گفت:اوکی،اوکی
در دلم گفتم:«وا،انگلیسی؛دلت میاد در این مکان های قدیمی، از کلمات فرنگی استفاده کنی!مومن! نکن!»
+حاج آقا دوتا دکل ما داریم!دقیقا داخل خود روستا،یکی همراه اول،یکی ایرانسل...
-به به ،خبر خوبی بود...
راننده که داشت تند میرفت، یهویی گفت:حاج آقا نترس! دو سال شوتی بودم! یک شوتی سوار، بلده چطور بره😂الان دیگه شوتی نیستم، زدم ت کار کشاورزی..
کشاورزی داشت،مقداری درباره کشاورزی حرف زدیم.از محصولات و نوع برداشت پرسیدم یا برخی محصولات را از دور حدس میزدم مثلا میگفتم اینا هندونه اند، این فلانه....
خوشش اومده بود که از این چیزها بلدم،ولی نمیدونست ما هم بچه کشاورزیم،گفتم: ما خودمون هم ی چیزای داریم...!
الان ساعتی میشه که به اینجا رسیدیم،اینجا صُولان است،تقسیم می شود به توریگ ۱و۲و۳...
الان توریگ دو هستیم ، قراره همه توریگ ها بریم،تازه قراره با بچه هاشون چشمه بریم ، اینجا چشمهی آب سرخ داره با تپههای از ماسه که دور تا دور روستا رو مانند سیل بند ماسه گرفته است....😉
به غیر از چشمه،تیر چراغ برق هم داره،چون اینجا نزدیک به نیروگاه برقه،حالا باید ببینیم شب تاریکه یا ن؟! (یه خونه های باحالی هم دارند که عکسش رو گذاشتم)
نشستیم و مشغول خوش و بش شدیم،به آقای راننده گفتم:اسم شما چی بود؟!
+چنگیزم،چنگیز....
-تحصیلات تا کجا رفتی؟!من دانشگاه جیرفت قبول شدم روزانه، ولی بخاطر شرایط مالی، یک ترم بیشتر نرفتم....
چندتا نکته هم درباره انتخابات،مشکلات و اینکه یک معدن مس همین نزدیکه هست گفت،که الان مجال نوشتن درباره اش نیست!
گفت:فقط موقع رأی گیری میان این طرفا حاجی جان❗️😔
+عجب
-دانشجو هم دارید؟!
+دانشجو داریم،معلم داریم،پاسدار هم داریم و...
+آهان...
اون پسر کلاس دوازدهمی هم یک فیلم بهم نشون داد که داخل همین روستا بود!
دوربین مخفی درست کرده بودن😂
مدرسه ابتدایی،راهنمایی و دبیرستان هم دارن،که ان شا الله از فردا شروع میکنیم....۱۰/آذر
#سفر_نامهٔ_کرمان
#محمدابراهیم
حوالی ساعت ۹ بود
که وارد مدرسه شدیم...
بچه های که مشغول بازی با توپ بودند،تا ما رو دیدن، سریع به سمت ما دویدن،
گفتند:بیاید بازی کنیم،حاج آقا میای وسطا؟!
گفتم: صبر کنید،بزارید ما برسیم، میریم پیش مدیر بعد میایم،مدیر را از قبل می شناختم،دهیار همینجا بود،دیشب کلی باهم صحبت کرده بودیم،
تا وارد دفتر شدم معلم های جوانی را دیدم که یا دهه هفتادی یا هشتادی بودند،تا سلام کردم پرسیدم، کدام دانشگاه بودید؟!
کرمان؛تربیت معلم خوانده بودند،کمی خیالم راحت تر شد، به چند دقیقه نکشید گفتم کدوم کلاس برم؛ششم برید!
چشم،ششم میروم.
تا وارد کلاس شدم،حس کردم خودم آن جا نشستهام،کلاس ما دقیق همین طور بود نصف کلاس پسر نصف دیگر دختر،
مقداری از ریاضی گفتم بعد هم شروع کردم از تلاش صبحت کردن، که تلاشه که انسان را موفق میکند،همه آنها که به جایی رسیدهاند زندگی سختی داشتند اما تلاش بود که آنها را به جایی رساند،یهویی یکی شون گفت مثل رونالدو!
رونالدو؟!آره،
خب چی شده رونالدو؟!
حاج آقا رونالدو خیلی سختی کشیده تا الان پول دار شده مثلا تِی میکشیده،آشغالی جمع میکرده و....
راستی حاج آقا جونیور،پسرش هم گوشی نداره،رونالدو بهش گفته خودت برو پول جمع کن،بخر 😳
نمیدونم حالا درست بود داستان رونالدو، ولی اینا اینو گفتن😂
گفتم آفرین، دقیقاً همینه، تلاش، تلاش،تلاشِ که انسان رو به جایی میرسونه!
گفتم من کنارش دو تا «تِ» دیگه هم بهتون یاد میدم «توکل و توسل»
یعنی این سه تا «تِ» رو هیچ وقت فراموش نکنید!
اینا چی هسن دیگه ؟!
توکل یعنی تلاش بکنی بعد بگی ان شا الله خدا هم درست میکنه!
خب حاجی توسل دیگه چیه؟!
ببینید بچهها وقتی شما از باباتون پول میخواید بهتون نمیده،میرید پیش مامان میگوید:میشه به بابا بگی بهم پول بده!چون مامان پیش بابا ی احترام دیگهی داره!ویژه تره!
-مگه ن؟!
+آره، خب که چی ؟!
امام های ما هم، پیش خدا همین اینطوری اند،پیش خدا عزیزتراند، خدا برای اونا احترام ویژهای قائله،پیش اونا میریم تا خدا قبول کنه!
سکوت عجیبی کلاس را گرفت،صدا تا چند ثانیه از کسی بیرون نمی آمد!صدای نفس،نفس کشیدن هایشان می آمد،
معلوم بود، خوب در جانشون فرو رفته! تا فضا را آماده دیدم، مقداری درباره حضرت زهرا به زبان خودشون گفتم.
یهویی یکی از بچه ها گفت: حاج آقا مگه امام ها نمیدونن که کی میخوان شهید بشن؟!
-خب آره!
+چرا جلوی شهید شدن خودش شون رو نمیگیرن؟!
سوال قشنگی پرسید!
(اینجا خوبه من به این اشاره کنم که هر شبهه کسی میگه قطعا جوابش هست،ممکنه ت از کسی پرسیدی بلد نبود،نه این که این سوال بی جوابه،ت برو از کسی دیگه بپرس)
-گفتم:رضا به رضائک،اهلبیت راضیاند به رضای خدا...چون میدون خدا میخواد اینا رو اینطوری ببینه،
نترسید، اینو البته با چندتا مثال براشون گفتم، به این واضحی نگفتم😉😄
بعد هم رفتیم ت زمین بازی شون یا همون سالن فوتبال،مثلا پارکی که داشتن رو با هم دیدیم...
زمین و پارک این ها و زمین و پارکی ما،هر دو پارکاند و زمین
اما این کجا و آن کجا...
من در دلم غصه و آه بود....
نزدیک بود بعضی وقت ها گریه کنم،خیلی تحمل کردم،این چند ساعت برایم مثل روز جمعه بود، دلگیر و سخت....۱۱/۹
#سفر_نامهٔ_کرمان
#محمدابراهیم