#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
در شلوغی مهمان ها، خانمی با صورت عرق کرده و خیس اشک به سمت گیره ها آمد.
بی تابی می کرد و با خودش با زبان محلی حرف میزد که صدایش زدم..
+ سلام چی شده چرا گریه می کنین؟
با دلتنگی و اشک گفت:
کاش مرگ خَوِر نشیبوم!
+ کجا نمیرفتین؟
در میان بغض هایی که پشت هم باز می شد گفت:
- کَربِلا دتر کَربِلا
همینطور که روسری اش را می بستم برایم حرف می زد..
از لذت سفر می گفت، از تاریخ سفرش، از جزئیات سفر میگفت که معلوم بود بارهاست شهدش را به جان می کشاند و با خاطراتش زندگی میکند.
با لبخند گفتم:خوش به سعادتتون. من هنوز نرفتم...
چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: شِما چیسه نشینی؟
زیاد پیش می آمد که مهمان ها وقتی میشنیدند که ما هم حسرت به دلیم تعجب می کردند.
انگار نعوذ بالله ما کربلا را قبضه کرده ایم و اگر ما نرویم پس کی برود :)
حسرتم را عامدانه به زبان می آوردم که بگویم #ما_مثل_همیم.
اما او بعد چند ثانیه گفت:
- همون بهتر نَشی
مِن دارمِه دیوانه بومِه...
بغلش کردم. از آن بغلهایی که بخواهی از حال خوش کسی تبرک کنی...
به دنیای پاکش فکر می کردم..
او یک خانم بارفروش بود که راه راست زندگی اش را پیش گرفته بود و قلب پاک و چشمان خیسش شهادت میداد که دنیا بازی اش نداده و نمی دهد.
موقع خداحافظی آرامتر شده بود. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: مِه تَن خَسُّوعه؛ دعا کِمِّه زود تِه قِسمَت بَوِّه بوری کَربِلا
و منی که می دانم سد کَربَلای من با شکوهِ عرقِ آن زنِ خسته ی بارفروش خواهد شکست...
خادم الحسین؛۲۷ تیر
آمل؛خیابان هراز
#بیراهه_مرو_ساده_ترین_راه_حسین_است
#دختران_حسین
↪️ @reyhana_alhosain