#روایت_نگاری
#ماجراهای_پرچم
قسمت دعوت ایستاده بودم، خانواده جوانی را دیدم. پدر و مادر نسبتاً مقید به نظر می آمدند، اما دختر نوجوانشان حجاب را انتخاب نکرده بود.. با لبخند و تبریک عید مبعث، خبر ِآمدن پرچم متبرک از حرم آقا امام حسین علیهالسلام را دادم و دعوت کردم به زیارت..
مادر و دختر وارد حیاط مسجد شدند، پدر معذب بود؛ گفتم: «شما هم میتونید داخل تشریف ببرید». گفت: «ممنون همینجا خوبه». بعد از مکثی درخواست کرد: «میشه خواهش کنم به دخترم بگید حیفه تو نیست که حجاب نمیکنی؟!»
حقیقتا جا خوردم و این غیرت پدرانه مرا به وجد آورده بود.
درجواب گفتم : «اتفاقا دوستانمون داخل تشریف دارند، حتماً باهاشون صحبت میکنند» حس کردم کامل خاطر جمع نشد؛ گفتم: «ولی چشم بهشون ویژه سفارش میکنم..» تشکر کردند و مسیر کوتاهی را قدم میزدند و برمیگشتند.. نگاه منتظر پدرانه برای دیدن برگزیدن روسری از جانب جگرگوشه اش دلم را پر از دغدغه و شور کرد که نکند از این در ناامید برگردد.
بین دعوت از عابران، هر فرصت کوتاهی را غنیمت میشمردم و از داخل جمعیت محوطه حیاط #مسجد_شهدا به دنبال دخترش میگشتم.. بالاخره لحظه گذاشتن روسری را دیدم و خوشحال شدم که پدر نا امید از این در خارج نشد..
به سرعت برگشتم و با شوق زیاد گفتم: «روسری سَر کرده!» آنقدر پدر خوشحال شد و از ته دل خندید که عمیقاً فکر میکردم این خوشحالی به اندازه همان خوشحالی ِلحظه به دنیا آمدن ِ دخترش بوده..
مادر و دختر با لبخند بیرون آمدند. پدر به استقبال رفت و دخترش را در آغوش کشید. دستی به شانه دختر کشیدم و گفتم: «مبارکت باشه عزیزم، خوش اومدی، ان شاءالله همیشه همینطوری باشی» به مادر هم خوشآمد گفتم و خداحافظی کردیم. تا جایی که چشمم میدید پدر مدام دست بر شانه دختر حلقه میزد و در آغوش میفشرد.
شکر بی پایان از نگاه خدا و اهل بیت علیهم السلام که در این راه قدم گذاشته ایم.
الهی تقبل منا❤️
#ریحانة_الحسین_علیه_السلام
#بنیاد_علمی_فرهنگی_حیات
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
ادامه #روایت_نگاری
گفتند: همسرم میتواند مرا کربلا ببرد اما خودم توان جسمی ندارم.
پای صحبت اتفاقاتی که برایشان افتاد نشستم و در پایان گفتم:خدا ان شاءالله به شما توان دهد.
ادامه داد: ولی در این مسیر هستم تاجایی که بتوانم و جسمم یاری کند در مسیر هستم، بیشتر پیر علم میروم.
گفتم: سر مزار شهیدگمنام که رفتید به یاد ما هم باشید.
گفتند: آه من فقط به عشق همان شهید میروم. به خانه که رسیدم کمی از این تربت را داخل آب میریزم، هم میخورم هم به سر و جسمم میکشم..
گفتم: تربت امام حسین شِفاست ان شاالله توان جسمی شما برمیگردد و به زودی زیارت کربلا و مشهد نصیبتان میشود.
گفتند: گفتار شما باشد دتر، حتما
گفتم: ان شاالله نگاه امام حسین نصیبتان شود بنده که کسی نیستم.
گفتند: مطمئن هستم که هست چون من بعد هر نماز و هر صبح که بلند میشوم اولین توسل من به امام حسین است!... بله، ارتباط دارم.
از جمله خود خجل شدم، کاملا درست بود، نگاه امام حسین با ایشان همراه بود.. و بازهم این هدیه ها بی دلیل به جایی نرفت..
من ای صبا رَهِ رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت، سلام ما برسان💔
خواستند کمی در حیاط مسجد شهدا بنشینند تا حالشان برای بازگشت مساعد شود، اینبار بر تعارفات فائق شده و از داخل مسجد صندلی آوردم،
خیره به عکس شهدا شدند و اشک ریزان گفتند: من به قربان دل مادرانشان..
آب آوردم
کمی از گزارشهای خبری صدا و سیما در مورد شهدای خدمت صحبت کردند و یاد شهید خلبان محسن دریانوش، بعد اصرار کردند برگردم و به کارها برسم و قول گرفتند برنامه های بعدی را به ایشان اطلاع دهیم، خداحافظی کردیم، اما آنقدر فضای خلوت ایشان با عکس شهدای خدمت در حیاط مسجد زیبا بود و نگاهش را به شهدا دوخته بود که هر از گاهی برمیگشتم و نگاهش میکردم..
یک عکس به یادگار گرفتم و رفتم.
#مسجد_شهدا ۱۴۰٣.۰۳.۱٣
#ریحانة_الحسین_علیه_السلام
#بنیاد_علمی_فرهنگی_حیات
↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃