| رِیحٰانَةُ الْزِینَبْ |
چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر😍 مهمترینش انسم پاریس.
یه ساعتی بود که رسیده بودم پاریس.
جلوی در انسم بودم؛ یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل.👌
رفتم تو چند دقیقه بعد با راهنمایی برگه ای که توش بخش پذیرش و نگهبانی داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز رو قبول کرده بود؛ یه خانوم خیلی خیلی یخ و سرد.🙄
در زدم و خیلی مودب رفتم تو و با یک لبخند سلام کردم.😊
استاد با یه نگاهم به خود سر تا پام را برانداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم رو داد از من خواست بنشینم.
شاید ده ثانیه به سکوت گذشت.
منتظر بودم ازم سوال کنه؛ اگرچه همه چیزو میدونست که قبولم کرده بود. رزومه و سوابق تحصیلی من دستشون بود.🙃
خیلی خوشحال، منتظر گفتوگو بودم😍
که خانم دکتر در حالی که با دست به سر تا پای من و حجاب اشاره میکرد گفت: تو و همینجوری میخوای بیای توی دانشگاه⁉️
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز این یکی رو!😐
اما... خب، نیازی به از قبل فکر کردن نبود.
جوابش خیلی واضح بود. گفتم: البته!
تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه. آقایی که قیافش اصلا شبیه فرانسویا نبود😒
دستش رو آورد جلو که دست بده.
دستام روی هم گذاشتن و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمانم و نمیتونم با شما دست بدم.
آقاهه یه نگاهی به خانم استاد کرد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه.
استاد اومد تو.
اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه گفت:
فکر نمی کنم بتونیم با هم کار کنیم، به خصوص که تو هم میخوای اینجوری بیای دانشگاه...غیر ممکنه....اونم توی انسم!😶
بلند شدم.خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم و گفتم:
ترجیح میدم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم را داشته باشم.
✍🏻 نیلوفر شادمهری
📚 خاطرات سفیر
#یک_لقمه_کتاب
#معرفی_کتاب
✨@reyhanatozeynab✨