#پارت77
💕اوج نفرت💕
باورم.نمی شد برای کسی انقدر مهم باشم. به گل توی دستم خیره بودم که مرجان بازوم رو تکون داد.
_کجایی تو?
_بله.
به حالت مسخره ولی شوخی گفت:
_جنبه ی یه گل رو نداری?
_چی شده مگه?
_میگم بریم با داییم یا نه?
_مگه نمیگه با خانم هماهنگ کرده?
به رامین که در ماشین رو باز کرده بود و به ما نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت.
_می ترسم از احمد رضا.
_اقا غروب میاد اصلا نمی فهمه.
طلب کار نگاهم کرد.
_نه مثل اینکه خیلی مشتاقی!
نگاهم رو به زمین دادم.
_اصلا به من چه، هر کار دوست داری بکن.
کیفش رو روی شونش جابه جا کرد.
_چی رو به توچه، به افتخار شماست این دعوت.
دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین.
_بیا بریم ببینم ته شما دو تا چی میشه.
مرجان صندلی جلو نشست و من هم عقب، پست سر مرجان. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
خیلی سنم پایین بود، دختر چشم و گوش بسته ای بودم. معنی خیلی چیز ها رو نمی دونستم. حاصل تربیت یه پدر شیرین عقل و یه مادر ناشنوا بودم. اون یکم اداب و معاشرتی هم که بلد بودم صدقه سر خانواده ی پروا بود.
بعد از یه مسیر نیم ساعته ماشین رو جلوی یه باغچه رستوران پارک کرد.
من بار اولم بود که به یک رستوران میرفتم. اصلا تمایل به رفتن نداشتم، چون معذب بودم. حس می کردم همه دارن نگاهم می کنن می دونن که من بار اولمه ولی حسم رو بروز ندادم و باهاشون همقدم شدم.
رستوران قشنگی بود یه حیاط بزرگ پر از الاچیق های چوبی. زمستون بود و هوا سرد، ولی اونجا پر بود از گل های رنگارنگ که معلوم.بود همشون گلخونه ای بودن.
مات و مبهوت اون همه زیبایی بودم که صدای رامین کنار گوشم نشست.
_تو بگو کجا بشینیم.
سرم رو از صورتش که کنار گوشم بود و زیادی نزدیک بود فاصله دادم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم:
_من اقا!
قیافش رو مشمعز کرد.
_اقا چیه? بگو رامین.
نگاهم رو به انگشت هام دادم که توی هم میپیچوندمشون.
با مهربونی گفت:
_خیلی خب هر چی دوست داری بگو. فقط الان بگو کجا بشینیم که حسابی یخ کردم.
تا اومدم انتخاب کنم مرجان که از ما فاصله داشت اومد جلو.
_دایی اونجا بریم که گل رز گذاشته رو پله هاشه.
_اینبار هر جا نگار، بگه دفعه بعد تو انتخاب کن.
مرجان دلخور و طلب کارگفت:
_چرا? خب منم نظر دارم.
با حرفی که زدم به بحثشون خاتمه دادم.
_همونجا که مرجان میگه خوبه.
مرجان به حالت قهر سمت الاچیق رفت و من هم بدنبالش.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت78
💕اوج نفرت💕
وارد الاچیق شدیم. هنوز نشسته بودیم که پسر جوونی در رو باز کرد و منو غذا رو دست رامین داد و رفت.
مرجان با قیافه ای درهم که مثلا هنوز قهره رو به رامین گفت:
_دستشویی کجاست?
رامین جلو رفت و سرش رو تو اغوش گرفت. چیزی کنار گوشش گفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_بله، بله فهمیدم.
بعد هم از الاچیق بیرون رفت. نشستم و به یکی از پشتی های قرمزی که اونجا بود تکیه دادم. کمی از تنها شدن با رامین ترسیدم.
_نگار.
خیره نگاهش کردم مضطرب و نگران بود.
_الان بهترین فرصته برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم. اجازه می دی ?
گونه هام از خجالت داشت اتیش می گرفت به سختی لب زدم.
_بفرمایید.
_من ... من از روزی که شناختمت، دوس...دوستت داشتم. ولی همیشه احمد رضا مانع میشد که بگم .
نگار من شاید گذشته ی خوبی نداشته باشم، ولی راهم رو عوض کردم، به خدا عوض کردم . مشکل اینجاست که هیچ کس باورم نداره
همه میگن حتما ...
کلافه ادامه داد:
_چه می دونم میگن معلوم نیست چی تو سرته.
سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم.
_اون اوایل بچه بودم نادون بودم ازسر نادونی یه چند بار خواستم بهت...
سرش رو پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت.
_ولی به خدا از سر علاقه بود، نمی دونستم چه جوری عنوان کنم. ابجی شکوه که کلا از تو بدش میاد، احمد رضا هم فکر میکنه صاحبه توعه، من اخه به کی می گفتم که بهت بگه. فکر می کردم اونجوری خودت می فهمی، بعد فهمیدم که دوست نداری ازت فاصله گرفتم.
یه مدت ابجیم ازت بد گفت سعی کردم فراموشت کنم.
ذل زد تو چشم هام حلقه ی اشک رو توی چشم هاش دیدم.
_بعد دیدم نمی شه بد جور تو قلبم جا داری.
اشک روی گونش ریخت با کف دست فوری پاکش کرد.
_نگار تو بهم اعتماد کن بزار خودمو با تو به همه ثابت کنم.
سوالی و ملتمس نگاهم کرد.
_خواهش می کنم. یه چیزی بگو.
اب دهنم خشک شده بود به خاطر من داشت گریه می کرد به زحمت گفتم:
_چی ...بگم?
_بهم اعتماد میکنی?
حرف هاش رو باور کرده بودم.
_نگار من اینده ای برات بسازم که همه حسرتش رو بخورن. کاری به مال و اموال هیچ کس ندارم یه جا کار پیدا کردم میرم اونجا یکم پس انداز می کنم بعد عقدت میکنم.
خشکی از زبونم به لب هام هم رسیده بود با التماس گفت:
_حرف بزن.
رامین بهم ابراز عشق کرد، برام گریه کرد قسم خدا رو خورد، گفت که راهشو عوض کرده، حرف هاش به عمق وجودم نشست. اروم گفتم:
_اعتماد میکنم.
از شوق اشکش بند نمی اومد و مدام پاکشون می کرد. دستش رو توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی رو سمتم گرفت.
_اینو.برای تو خریدم.
سرش رو پایین انداخت.
_ ببخش، من زیاد پول ندارم طلا بخرم، نقره است ولی قول میدم بعدا طلاشو برات بخرم.
نمی دونستم باید هدیه اش رو قبول کنم یانه، مضطرب از پنجره ی قدی الاچیق بیرون رو نگاه کرد.
_بگیرش دیگه، الان مرجان میاد.
دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم لرزش دستم انقدر بالا بود که جعبه رو به سختی نگه داشته بودم فوری توی کیفم انداختم. ممنونی زیر لب گفتم.
رفتار رامین تغییر کرد دیگه خبری از نگرانی تو صورتش نبود. با محبت نگاهم می کرد. ولی من نمی تونستم نگاهش رو با محبت جواب بدم.
هم خجالت می کشیدم هم یه حسی مدام بهم تذکر می داد که اون نامحرمه. از علاقه ی احمد رضا به خودم با خبر بودم ولی اون روی من دست بلند کرده بود حسابی ازش دلخور بودم ترجیح دادم محبت رامین توی دلم جا داشته باشه.
مرجان هم اومد و کنارمون نشست.
من اولین نهارم رو توی رستوران رو در کنار محبتی متفاوت و پر از هیجان و حسی عجیب با مردی که قرار بود همسر آیندم باشه، خوردم.
اون روز از بهترین روز های زندگیم بود.
بعد از خوردن نهار و یه خرید کوچیک برای من و مرجان حدود ساعت پنج بعد از ظهر رامین ما رو سر کوچه پیاده کرد گفت که به خاطر دعوای دیشب دوست نداره به این زودی ها با احمد رضا رو به رو بشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت79
💕اوج نفرت💕
مرجان در رو باز کرد هر دو وارد شدیم. احمد رضا با عجله و هراسون سمت ماشینش میرفت و در حین راه رفتن پشت کفشش رو هم می کشید تا کامل تو پاش بره.
با دیدن ما ایستاد با صدای بلند گفت:
_اومدن مامان.
این جملش یعنی شکوه خانم چیزی از علت غیبت ما بهش نگفته.
با قدم های بلند سمتمون می اومد
حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد.
احمد رضا رو به رومون ایستاد نگاهش به مرجان بود ولی مخاطبش هر دو بودیم.
_کدوم گوری بودید?
مرجان اب دهنش رو قورت داد نگاهش به شکوه خانم بود که سمتمون می اومد.
_داداش به خدا ... ما...
داشت زمان میخرید تا مادرش برسه.
شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد.
_پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه.
احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود.
_کجا بودید?
معلوم بود که حسابی داره خودش رو کنترل می کنه.
مرجان از ترس گریش گرفت.
_به خدا با دایی بودیم.
نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم.
شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت
_با رامین بودید!
_به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته.
شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید.
_راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم.
احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت:
_چرا الکی ازشون دفاع می کنی?
شکوه خانم که پسرش رو اروم دید کمر صاف کرد و دوباره با فخر گفت:
_من فقط از دخترم دفاع کردم.
احمد رضا رو به مرجان گفت:
_الان واسه چی داری گریه می کنی?
مرجان صدای گریش رو پایین اورد فقط کمی فین فین می کرد.
_خوب گوش هاتون رو باز کنید از این به بعد حق ندارید با رامین تو حیاط خونه راه برید.
چشم هاش رو ریز کرد.
_کجا رفتید?
مرجان به من نگاه کرد توی دلم اشوب شد. همش می ترسیدم بگه که رامین به خاطر من این دعوت رو کرده.
بالاخره لب باز کرد.
_رفتیم... نهار... خوردیم... بعدم
کیسه ی توی دستش رو بالا اورد
_پاساژ ...برامون ...لباس خرید
دلخور نگاهم کرد برگشت که بره یه لحظه برگشت.
خواست چیزی بگه که پشیمون شد و نا امید رفت.
شکوه خانم اشک های صورت مرجان رو پاک کرد.
_عیب نداره مامان بریم داخل
پشت چشمی برام نازک کرد دست دخترش رو گرفت و به سمت خونه رفت.
منم چاره ای جز دنباشون رفتن نداشتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت80
💕اوج نفرت💕
وارد خونه شدم مرجان رو مبل نشسته بود اروم گریه می کرد. شکوه خانم هم جلوی تلفن ایستاده بود. حدس اینکه به کی زنگ میزنه کار سختی نبود.
اروم و بی صدا وارد اتاق مرجان شدم روی کاناپه نشستم.
به پنجره ی رو به رو خیره شدم یعنی رامین دروغ گفت که به شکوه خانم گفته، چه دلیلی می تونسته داشته باشه، شاید می دونسته اگه راستش رو بگه باهاش نمی رفتیم.
نخواسته این فرصت رو از دست بده.
یاد هدیه اش افتادم به کیفم نگاه کردم زیپش رو باز کردم، جعبه ی کوچیکی که بهم داده بود رو دراوردم بازش کردم.
یه زنجیر با یه پلاک پروانه خیلی قشنگ و ظریف، روی بالهای پروانه پر بود از نگین های ریز سفید و ابی.
اولین هدیه ی زندگیم رو با کلی حرف های قشنگ گرفته بودم.
ارزشش خیلی برام بالا بود. مقنعم رو دراوردم و زنجیر رو روی گردنم اویزون کردم.
جلوی اینه پشت در ایستادم با لبخند به پروانه ی قشنگی از گردنم اویزون بود نگاه کردم.
محو تماشا بودم که در اتاق باز شد و در محکم به سرم خورد.
از استرس هدیه رامین درد سرم رو فراموش کردم دستم رو روی پلاکم گذاشتم به مرجان نگاه کردم.
_چرا پشت در ایستادی?
فکر کرد فال گوش ایستادم.
_داشتم خودم رو توی اینه میدیدم.
بی اهمیت سمت تخت رفت مانتوش رو دراورد مقنعش رو پرت کرد رو زمین با حرص روی تخت نشست.
_دایی خیلی بیشعوره، اصلا به مامان نگفته بود.
گوشیش رو برداشت کمی انگشتش رو روی صفحه جابه جا کرد و کنار گوشش گذاشت.
_الو، دایی خیلی نامردی.
_هیچ می دونی اگه مامانم نبود چه بلایی سرم می اورد.
_تو واسه ی یه گوشی مدل جدید چقدر از من باج می گیری?
لحنش اروم شد.
_نه خب، ولی کاش میگفتی هماهنگ نکردی.
نیم نگاهی به من انداخت نگاهش روی پلاکم موند چشم هاش گشاد شد.
_نه مامانه، جوابشو بده.
_باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد نگاه معنی دارش بین چشم هام و گردنبند جا به جا شد. گوشی رو زیر بالشتش پنهان کرد روی تخت دراز کشید.
نگاهش پر از حرف بود ولی برای من اهمیتی نداشت. فقط به غوغایی که تو وجودم به پا شده بود با لذت فکر می کردم.
اون شب هیچ کس حال احمد رضا رو نفهمید، بی خودی با همه دعوا میکرد. حتی به بانو خانم هم رحم نکرد طوری که با چشم های گریون رفت.
به درس من و مرجان هم بر عکس هر شب کاری نداشت.
من بدون توجه به ناراحتی های احمد رضا و شکوه خانم سرخوش محبت رامین بودم.
نماز صبح بیدار شدم وضو گرفتم و سر سجاده نشستم که صدای در اتاق بلند شد. پشت در رفتم بازش کردم احمد رضا پشت در ایستاده بود. فوری برگشت سمتم و اخم هاش تو هم رفت.
_مگه نگفتم در اتاق رو از داخل قفل کنید?
_ببخشید، یادمون رفت.
اومد سمت در که کنار رفتم وارد شد. اروم در رو بست به مرجان اشاره کرد.
_این چرا بیدار نمیشه?
به مرجان که تو خواب عمیق بود نگاه کردم.
_خودم نماز بخونم بیدارش میکنم.
دلخور نگاهم کرد.
_یه چی ازت بپرسم راستش رو می گی?
دلم یهو پایین ریخت اگه از رامین بپرسه چی باید جواب بدم. اصلا نمی تونستم بهش دروغ بگم. مخصوصا وقتی ازم میخواست تو چشم هاش نگاه کنم، خیلی ازش می ترسیدم.
اروم لب زدم:
_بله.
_تو اصلا متوجه ...
صدای ویبره گوشی مرجان از زیر بالشت بلند شد احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد.
_صدای چیه?
هول شدم نمی دونستم چی باید بگم مرجان بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه دستش رو زیر بالشتش برد گوشی رو برداشت.
چشم های احمد رضا از این گشاد تر نمی شد. مرجان گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کلافه گفت:
_هان.
_دایی این وقت صبح اخه?
_چه می دونم خب اونم خوابه دیگه.
_الان بیدارش کنم بگم چی?
_ای وای از دست تو.
چشم هاش رو باز کرد و به کاناپه نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_نگار پاشو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت81
💕اوج نفرت💕
اخم های احمد رضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
نیم خیز شد که متوجه حضور برادرش شد فوری نشست.
_س...سلا...م
نگاه ملتمسش بین من و احمد رضا جابه جا می شد با نگاهش از من کمک میخواست. ولی من خودم قالب تهی کرده بودم با صدایی که ترس رو به دل ما بیشتر کرد گفت:
_اون مال کیه ?
مرجان با ترس لب باز کرد.
_چیزه...مال ...مامانه
یک قدم جلو رفت.
_مامان?
مرجان که حسابی ترسیده بود عقب عقب از تخت پایین رفت.
_یعنی مال ...
اب دهنش رو قورت داد.
_مال ...داییه
_دست تو چی کار میکنه?
احمد رضا بار ها تو خونه گفته بود که هیچ کس تا قبل از گرفتن دیپلمش حق نداره تو این خونه تلفن همراه داشته باشه. تازه بعد از دیپلم هم زیر نظارت خودش اجازه میده.
انقدر ترسیده بودم که ناخواسته در رو باز کردم و بیرون رفتم یه لحظه چشمم به اتاق شکوه خانم خورد. مطمعن بودم احمد رضا با مرجان برخورد میکنه، فوری سمت اتاق شکوه خانم رفتم در زدم. منتظر جواب نشدم علی رقم میل باطنیم در رو باز کردم.
روی تخت نشسته بود به در نگاه کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت.
_برای چی در رو باز کردی?
_خانم ببخشید اقا ...
صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین بعد هم جیغ مرجان بلند شد.
به در اتاق مرجان نگاه کردم، شکوه خانم با عجله از اتاق خارج شد رو به من گفت:
_چی شده?
_مرجان خانم گوشی داشت اقا فهمید...
صدای گریه و التماس مرجان که بالا رفت شکوه خانم سراسیمه سمت اتاق رفت.
نمی دونستم باید چی کار کنم دنبال شکوه خانم رفتم. فوری بین احمد رضا و مرجان ایستاد مرجان دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می کرد.
شکوه خانم دستش روی سینه ی احمد رضا گذاشت.
_چی شده پسرم?
دیگه صداش رو کنترل نمی کرد
_عین ادم بگو این گوشی مال کیه?
به گوشی که روی زمین خورد شده بود نگاه کردم با حرفی که مرجان زد متعجب بهش نگاه کردم.
_مال داییه داده بدم به نگار.
احمد رضا تیز نگاهم کرد.
اومد سمتم یک قدم عقب رفتم چادر نمازم از سرم افتاد بازوم رو گرفت و من رو از اتاق بیرون برد.
قلبم به شدت به سینم می کوبید
در رو بست و توچشم هام خیره شد با حرص گفت:
_مال توعه ?
توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی نه بالا دادم.
_حرف بزن نگار، حرف بزن تا همین الان پای دروغ رو تو این خونه قطع کنم.
بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن
اروم که صدام به غیر از احمد رضا کسی نشنوه ما بین هق هق گریم گفتم:
_اقا رامین... خیلی ...وقته... براش خریده.
کمر صاف کرد و با اخم گفت:
_خیلی وقت یعنی کی ?
_من اولین ...بار بعد از فوت ...مادرم.... دستش دیدم ....ولی خودش.... گفت چند ....ماهه که براش ...خریده.
_خیلی خب گریه نکن بفهمم چی میگی.
اشک هام رو پاک کردم به زور جلوی گریم رو گرفتم.
_همون یه گوشی رو داشت?
_بله.
_چرا تا حالا نگفته بودی?
_الانم اگه عصبی نبودید نمی گفتم.
چشم هاش رو ریز کرد
_چرا?
_همینجوریشم شکوه خانم از من خوششون نمیاد.
انگار متوجه منظورم شد نگاهش کمی نرم شد چند قدم به عقب رفت متاسف سرش رو تکون داد و برگشت به اتاق مرجان.
در اتاقش رو که بست همونجا روی زمین نشستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت82
💕اوج نفرت💕
صدای داد و بیدادش، سر مرجان رو هم میشنیدم هم نمیشنیدم.
چند لحظه ی بعد احمد رضا بیرون اومد و در اتاق رو محکم کوبید و از خونه بیرون رفت.
همونجوری روی زمین پشت در اتاق نشسته بودم هم ضعف داشتم هم نیم ساعت دیگه باید میرفتیم مدرسه استرس داشتم. بالاخره در اتاق باز شد شکوه خانم اومد بیرون. فوری ایستادم.
نگاه پر از نفرتی بهم انداخت.
_تا قبل از اینکه تو بیای این خونه صدا ازهیچ کس در نمی اومد، انقدر که نحس و شومی، از پا قدمت همش دعوا و شر تو خونس تو هم مثل اون ...
بقیه ی حرفش رو خورد. دفاع کردن از خودم فایده نداشت تازه از عواقب جواب دادنم هم واهمه داشتم. پس سکوت رو ترجیح دادم.
طعنه ی نسبتا محکمی بهم زد و از کنارم رد شد.
نفس سنگینی کشیدم کمی کتفم رو ماساژ دادم وارد اتاق مرجان شدم خوابیده بود روی تخت، زیر پتو اروم گریه می کرد.
ازش دلخور بودم نباید گوشی داشتنش رو گردن من می نداخت.
بی صدا لباس مدرسم رو پوشیدم برنامه ی درسی اون روز رو گذاشتم.
از اتاق بیرون رفتم هیچ کس تو سالن نبود خیلی ضعف داشتم وارد اشپزخونه شدم یکم نون برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
داشتم کفش هام رو می پوشیدم که صدای احمد رضا باعث شد از ترس لقمم از دست بیافته فوری کمر صاف کردم.
با اخم و بی حوصله گفت:
_مرجان کجاست?
سرم رو پایین انداختم.
_خوابه.
_چرا بیدارش نکردی?
کمی به اطراف نگاه کردم و جواب ندادم سمت خونه اومد.
_صبر کن بیدارش کنم با هم برید.
تمام جراتم رو جمع کردم.
_اقا اگه اجازه بدید من خودم برم تا مرجان حاضر شه دیر میشه.
_اجازه نمی دم، صبر کن تا بیاد.
رفت و در رو هم بست از حرص پام رو روی زمین کوبیدم.
کفشم رو پوشیدم. لقمم رو از روی زمین برداشتم خاکی شده بود ولی تنها چیزی بود که می تونستم بخورم کمی با دست پاکش کردم گوشه ی حیاط روی زمین نشستم و شروع کردم به خوردن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🌷خاطرات فرزند شهید👆👆
#پارت83
💕اوج نفرت💕
هوا سر بود و لباس من هم نامناسب، پالتوم کمی پاره شده بود روم هم نمیشد به احمدرضا بگم برام بخره
با باز شدن در حیاط حواسم به اون سمت جمع شد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد من رو دید برای اولین بار با لبخند ازم استقبال کرد. سمتم اومد لقمه ی دهنم رو به زحمت قورت دادم و ایستادم، رو به روم ایستاد.
_س..سلام.
_سلام، چرا اینجا نشستی?
ته مونده ی لقمه ی تو دهنم رو هم قورت دادم.
_منتظر مرجانم.
_چرا لباست انقدر کمه?
_از زیر لباس زیاد پوشیدم.
_هوا سرده برو تو تا بیاد.
_الان دیگه میاد.
احساس کردم حس جدیدی تو نگاهش هست. شاید حسرت، شاید ترحم چیزی که برای اولین بار حسش کردم.
عمو اقا دست توی جیب کتش کرد کیف پولش رو دراورد مقدار زیادی پول گرفت سمتم.
_اینو بگیر همراهت باشه.
به پول توی دستش نگاه کردم.
_خیلی ممنون، خودم دارم.
پول رو جلوتر اورد.
_بگیر بزار جیبت.
_اخه این خیلی زیاده.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و پول رو توی دستم گذاشت.
_اینو بهت دادم چون...
در خونه باز شد احمد رضا بیرون اومد.
_سلام عمو اقا چرا نمیاید داخل.
عمواقا که حرفش نصفه مونده بود باز هم نگاهش توی صورتم چرخید رو به احمد رضا گفت:
_علیک سلام، چرا نگار پالتو نداره?
احمد رضا که انگار تازه متوجه شده بود نگاهی بهم کرد شرمنده گفت:
_من نمیدونستم، امروز براش میگیرم.
عمو اقا سرش رو تکون داد.
_چرا تو سرما ایستاده?
_شما بفرمایید تو الان خودم با ماشین می رسونمشون.
عمو اقا رو به من گفت:
_خدا حافظ دخترم.
چشم هام از اون گشاد تر نمی شد.
اون همه پول، لبخند، نگاه محبت امیز، کلمه ی دخترم. اون از رامین، این هم از عمو اقا.
اگه شکوه خانم هم با من مهربون بشه مطمعن میشم یه چیزشون شده.
انقدر که شکه شده بودم جوابش رو ندادم.
_پس با اجازتون من اول دختر ها رو برسونم مدرسه میام خدمتون.
احمد رضا اینو گفت و در رو بست
رو به من گفت:
_برو تو ماشین تا بیام.
تو ماشین نشستم و پول ها رو تو کیفم گذاشتم.
تو کل مسیر مدرسه حتی یک کلمه هم با مرجان حرف نزدم یک بار برگشت تا نگاهم کنه که اجازه ندادم.
صدای در اتاق باعث شد تا از خاطراتم بیرون بیام
پروانه دست هاش رو زیر چونش گذاشته بود و خیره نگاهم میکرد
_خب بعدش چی شد?
_بزار ببینم عمواقا چی کار داره.
سمت در رفتم و بازش کردم.
سینی چایی دستش بود گرفت سمتم اروم گفت:
_تو کی میخوای یاد بگیری باید از مهمونت پذیرایی کنی?
_ببخشید گرم صحبت شدیم فراموش کردم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد سینی رو دستم داد و رفت.
سینی رو جلوی پروانه گذاشتم و نشستم کنارش.
_چرا پالتو نپوشیده بودی?
_یکم پاره بود خجالت می کشیدم بپوشم. خداییش احمد رضا هر چی لازم داشتم برام میخرید.
_با مرجان تا کی قهر بودی?
_تا زنگ دوم. بعدش انقدر منت کشی کرد تا بخشیدمش.
_چرا بخشیدیش? من جای تو بودم نمی بخشیدمش.
نفس عمیقی کشیدم.
_من خیلی تنها بودم، مرجان تنها هم صحبتم بود. اگه با اونم قهر می کردم که از تنهایی می پوسیدم.
سرش رو پایین انداخت و به سینی چایی نگاه کرد فوری ایستاد.
_من یه سرویس برم بیام بقیش رو بگو.باشه?
لبخندی به اون همه عجلش زدم از اتاق بیرون رفت. صدای پیامک گوشیش بلند شد برش داشتم.
بی هدف انگشتم رو روی صفحه ی گوشیش کشیدم.
چند تا پیام رسان تو گوشیش بود یکیش رو باز کردم و توی لیست مخاطبینش رفتم. یکی از اسم ذخیره شدش توجهم رو به خودش جلب کرد.
"گیر سه پیچ"
انگشتم رو روی اسمش گذاشتم. صفحش باز شد خالی بود و این یعنی هیچ پیامی با این شماره رد و بدل نکرده.
صفحه ی پروفایلش رو باز کردم تا عکس هاش رو ببینم اولین صفحه شعر بود.
"سرو چمان من چرا سر به چمن نمی زند"
ورق زدم تا عکس بعدی رو ببینم با باز شدن عکس بعدی انگار سطل اب یخی روی سرم ریختن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت84
💕اوج نفرت💕
استاد امینی
کسی که چند روزه ناخواسته مهمون ناخونده ی قلبم شده، مهمونی که خودم دعوتش کردم ولی باید بیرونش کنم.
دلم نمی خواد چشم از صفحه ی گوشی بردارم. انقدر محو تماشاش بودم که متوجه حضور پروانه نشدم.
_خواهش میکنم،خواهش می کنم راحت باشید.
به چهرش نگاه کردم.
_ببخشید. داشتم پروفایل مخاطبینت رو می دیدم.
_مخاطبینم یا مخاطب خاصت ?
گوشی رو روی زمین گذاشتم و دلخور گفتم:
_من گیر سه پیچ رو باز کردم. از کجا می دونستم کیه که تو می گی مخاطب خاص.
با صدای بلند خندید.
_چه زود هم بهش برمیخوره، اصلا این مخاطب خاص خودش هم نیست. بد عنق بد اخلاق
گوشیش رو برداشت و صفحش رو بست.
_تو شماره ی استاد رو از کجا اوردی?
_خودش روز اول رو تخته نوشت منم سیو کردم.
چاییش رو برداشت.
_نگار تو چرا گوشی نداری ?پدر خوندت نمی زاره داشته باشی?
_نه کاری نداره من.تا حالا نخواستم گوشی خودش رو هم هر وقت بخوام بهم میده.
_خیلی خوبه به خدا اونجوری تا صبح با هم چت می کنیم.
_بزار بهش بگم.
دیگه از خاطراتم نگفتم تا غروب فقط پروانه خیال پردازی کرد و با حرف هاش من رو به خنده وا می داشت.
من اما تمام هوش حواسم پیش مردی بود که به اشتباه دوستش داشتم.
انقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم جلوش رو بگیرم.
پروانه رفت بعد از خوردن شام رو به عمو اقا گفتم:
_من اجازه دارم گوشی داشته باشم?
کمی نگاهم کرد لیوان ابش رو برداشت و کمی خورد.
_میخوای چی کار?
_میخوام با پروانه حرف بزنم.
_با گوشی خونه حرف بزن.
_نه خب اگه یه وقت بیرون کارپیش اومد بتونم بهتون زنگ بزنم.
چشم هاش رو ریز کرد.
_مثلا چه کاری?
اب دهنم رو قورت دادم.
_ هیچی مثل اون روز که رفتم بیمارستان.
به حالت تهدید گفت:
_نگار اون روز تکرار نمیشه که تو نیاز به گوشی داشته باشی.
_نمیشه ولی...
دستش رو به علامت سکوت بالا اورد ابرو هاش رو بالا داد و خیلی قاطع گفت:
_نه، تمام.
بغض توی گلوم رو قورت دادم چشمی زیر لب گفتم.
من به گوشی احتیاجی ندارم و فقط برای دیدن عکس های استاد امینی میخوام.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت85
💕اوج نفرت💕
عمو اقا به اتاقش رفت
میز شام رو جمع کردم دو تا چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم.
_عمواقا چایی میخورید?
_بیا تو.
وارد اتاقش شدم پشت میزش جلوی پنجره نشسته بود و چیزی رو یاداشت می کرد. چایی رو روی میزش گذاشتم و روی صندلی کنار میز نشستم.
از بالای عینک نگاهم کرد.
_ناراحتی?
این کلمش باعث شد تا دوباره بغضم بگیره. سرم رو پایین انداختم.
لبم رو داخل بردم تا از لرزش چونم جلوگیری کنم اروم لب زدم:
_مهم نیست.
عینکش رو در اورد. متفکر چند بار اروم با عینک روی برگه ها زد روی میز رهاش کرد.
_به من نگاه کن.
به زور سرم رو بالا اوردم.
_چرا فکر می کنی مهم نیست?
برای این سوال خیلی جواب دارم، ولی گفتنش فایده ای نداره. چون من مجبورم هرطوری که اطرافیام دوست دارن زندگی کنم. این تقدیری که خدا از بچگی برام رقم زده.
یه دختر بی کس و کار و بی پناه، که برای داشتن سقف و پناه گاه، مجبوره به هر حرف زور و اجباری گوش کنه.
شاید اگر من هم پدر و مادری مثل بقیه ی ادم ها داشتم، الان این وضعم نبود.
_تو برای من مهمی نگار.
_ببخشید، نباید اینو می گفتم.
_نه اتفاقا خوبه که حرفت رو می زنی.
از پشت میزش بلند شد سمت کمدش رفت درش رو باز کرد. مشمای مشکی رو بیرون اورد و سرجاش نشست کمی بهم نگاه کرد مشما رو جلوی من گذاشت.
_برش دار.
به مشما نگاه کردم.
_اینو برای خودم، فعلا دست تو باشه تا بعدا یکی برات بخرم.
_چی هست?
_تو تنها کسی هستی که من تو این دنیا دارم.
یکم فکر کرد.
_کس ادم، اونیه که همیشه کنارشه مهم اینه که دوستت داشته باشه.
نفسش رو اه مانند بیرون داد.
_وقتی کس و کارت به خاطر هیچ و پوچ ولت میکنه میره. این می شه بی کسی. نه تو که ...
عمیق نگاهم کرد.
_برش دار گوشیه، سیم کارت هم داخلش هست. رمز وای فای خونه هم تاریخ تولدته.
با ذوق مشما رو برداشتم و جعبه ی کوچیکی که داخلش بود رو باز کردم گوشی طلایی رنگ رو دستم گرفتم.
_وای، خیلی ممنون.
_اگه مخالف بودم. به خاطر خودت بود عزیزم. الان هم سفارش نمی کنم. شمارت رو فقط به پروانه میدی، به اونم تاکید میکنی به هیچکس نده.
ایستادم و با ذوق گفتم
_چشم، با من کار ندارید
سرش رو بالا داد فوری به اتاقم برگشتم گوشی رو روشن کردم و شماره ی پروانه رو گرفتم هر چی بوق خورد جواب نداد.
بیخیال شدم. رمز وای فای رو وارد کردم برنامه ی پیام رسانی که عکس استاد رو توی گوشی پروانه دیده بودم. نصب کردم.
کاش من هم شمارش رو داشتم. حالا باید تا پس فردا صبر کنم ببینمش شماره رو از گوشیش بردارم.
گوشی رو روی عسلی کنار تختم گذاشتم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. چشم هام سنگین شد و خوابم رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت86
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود، صدای دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم.
صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد، در انباری رو باز کرد و من به داخلش پرت کرد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه. رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث ترس بيشترم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد.
_انقدر نمک به حرومی کثافت?
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من ...
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد.
با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم.
دوباره اون کابوس لعنتی، به سختی نشستم خاستم از تخت پایین بیام که درد مچ پا، که همیشه مهمون هر روز صبحمه اجازه نداد.
پام رو بالا اوردم و شروع کردم به ماساژ دادنش.
اگه اون شب اجازه ی حرف زدن بهم میداد، قبل از اینکه وحشیانه به جونم بیافته، شاید الان زندگی خوبی داشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
ناشکر نیستم. شرایط الانم و جدایی از اون محرمیت خیلی خوبه. ولی فکر اینکه یه روزی باید برگردم تا تکلیف الباقی محرمیت مشخص بشه تمام خوشی هام خراب میکنه.
با هر زحمتی بود از تخت پایین اومدم. چند قدم لنگون لنگون برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمو اقا توی رکوع نماز بود. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم بیرون اومدم. در دستشویی رو که بستم عمو اقا گفت:
_از یه ارتوپد برات وقت گرفتم. باید تکلیف این درد معلوم بشه.
_سلام.
_سلام دخترم، خوبی?
_ممنون، صبح بخیر.
_صبح تو هم بخیر. اگه دیگه خوابت نمیاد صبحانه اماده کنم با هم بخوریم.
_اجازه بدید نماز بخونم، خودم می زارم.
لبخند رضایت بخشی زد. به اتاقم برگشتم نمازم رو خوندم سلام نماز رو که دادم سر به سجده گذاشتم
خدایا یا این حس عذاب وجدان رو ازم دور کن، یا نسبت به استاد امینی بی خیالم کن.
نمی فهمم این حس خوب رو که هیچ جوره نمی تونم از خودم دورش کنم. هر چی تلاش میکنم برای دوریش بیشتر بهم نزدیک میشه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت87
💕اوج نفرت💕
صبحانه رو با عمو اقا خوردم. تمام فکرم ناخواسته پیش شماره ی استاده، تو دلم مدام به خودم لعنت میفرستم که چرا اون روز شماره ی استاد رو ننوشتم. بیقرار دیدن عکسشم، حتی برای یک ثانیه، کاش از پیشنهادش که ساعتی رو با هم باشیم، منصرف نشه. حتی اگه به قیمت محرومیتم از دانشگاه هم تموم بشه، بازم میرم.
_به چی فکر میکنی?
به چهره ی عمو اقا نگاه کردم. چقدر خسته به نظر می رسه و چقدر از خودم بدم میاد وقتی دارم به اعتمادش خیانت می کنم.
_به هیچی.
نگاهش رو ازچشم هام به فنجون توی دستش داد. کمی فنجون رو توی دستهاش جا به جا کرد.
_اصلا دوستش نداری? یعنی منظورم اینه که نمیخوای یه فرصت به خودتون بدی، نسبت به چهار سال پیش اروم تر شده یه توضیح مختصر بهش بدی شرمنده ی رفتارش میشه.
دوباره من رو با حرف هاش برد به اون روز با بغض گفتم:
_ازش می ترسم، نمی دونم احساسم نسبت بهش چیه، چون ترس به تمام احساساتم غلبه میکنه. حتی نمی زاره ازش متفر باشم.
_اون روز اشتباه کرد، ولی دوستت داره.
اشک روی گونم ریخت چقدر التماسش کردم، اون فقط می زد. احساس میکردم تمام استخون های بدنم زیر دستش دارن خورد میشن. با دست با لگد صحنه هاش یکی یکی جلوی چشمم می اومد.
سرم رو تکون دادم تا شاید از اون حال و هوا بیام بیرون ولی فایده نداشت.
احساس خیسی شدیدی روی صورتم باعث شد تا بیرون بیام از اون کابوسی که نه توی خواب راحتم می زاره نه تو بیداری.
عمو اقا با لیوان ابی جلوم ایستاده بود.
_چت شد یهو?
قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاد لیوان رو جلوی دهنم گرفت و نگران گفت:
_یکم بخور.
لیوان رو با دست های لرزونم گرفتم و روی میز گذاشتم صندلیش رو جلو کشید و دستم رو گرفت.
اروم لب زد:
_چرا بعد از چهار سال فراموش نکردی?
نگرانی من بیشتر از خودش بود.
_بهش گفتید من پیش شمام?
سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:
_نمیگم، تا تو خودت راضی نباشی.
نفس راحتی کشیدم.
_هیچ وقت نگید، من اگه تا اخر عمرم اینجوری زندگی کنم دلم نمیخواد حتی برای یک ثانیه برگردم اون خونه.
_دوست نداشتم روزمون اینجوری شروع بشه.
با لبخندی که برای اروم کردن من روی لب هاش اومد ادامه داد:
_امروز میخوام با دخترم باشم. تمام مدت.
بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت.
_یه جلسه ی کاری دارم حاضر شو بریم دفتر، از اونجا با هم بریم بیرون.
مطمعنم خبری شده چون هیچ وقت اینجوری مهربون نمی شه.
هنوز حالم جا نیومده ولی از تو خونه موندن هم خستم. میز رو جمع کردم به اتاقم رفتم. مانتو و روسری ابی پوشیدم و بیرون رفتم.
جلوی اینه کنار در موهاش رو مرتب می کرد.
_من حاضرم.
برگشت و نگاهم کرد.
_به به چه خانم زیبایی. اینو کی خریدی?
_اینو روز دختر برام خریدید.
ابروهاش رو بالا داد.
_پس چرا تا حالا نمی پوشیدیش?
_من که جایی نمیرم بپوشم. فقط دانشگاه بعدشم خونه.
یکم از حرفم جا خورد شاید خودش هم حواسش به محدودیت هایی که برام مشخص کرده نیست.
سویچش رو برداشت و سمت در رفت من هم بدنبالش.
سوار ماشین شدیم باز هم حرکت لاکپشتی ماشینش رو رسیدن یک ساعته به مقصدی که یک ربع راهشه.
دیگه عادت کردم.
_نگار چند سالته?
سوالش خیلی یکهویی بود. متعجب نگاهش کردم.
_بیست و یک.
_باید یه فکری برای گواهینامت هم بکنم.
تعجبم جلوی خوشحالیم رو رفت.
_عمو اقا چیزی شده ?
_نه .چطور?
_اخه خیلی تغییر کردید.
خنده ی صدا داری کرد.
_می فهمی حالا.
_یکم دلشوره گرفتم.
_ارم باش، هر چی باشه خیره ان شالله، من امروز با یکی قرار گذاشتم بیاد دفتر تو رو ...
صدای زنگ گوشیش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه گوشی رو از روی داشبورد برداشتم.
_ مهین خانمه.
اخم هاش تو هم رفت.
_بزار رو داشبود جواب نمی دم.
گوشی رو سرجاش گذاشتم زیر لب گفتم چشم.
کاش این تلفن مزاحم زنگ نمیخورد تا بفهمم کیه که قراره تو دفتر من رو ببینه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت88
💕اوج نفرت💕
کلافه و عصبی یکم به سرعت ماشین اضافه کرد. یک دفعه ماشین رو کنار کشید و گوشی رو برداشت جواب داد و کنار گوشش گذاشت و عصبی گفت:
_بفرمایید?
نفس سنگینس کشید.
_علیک سلام.
_بعد از پنج سال زنگ زدی حالم رو بپرسی?
کلافه گفت:
_کارت رو بگو.
_به سلامتی، به من چه ربطی داره?
_خانم من و شما پنج سال پیش به اسرار شما از هم جدا شدیم و من بیشتر از حق و حقوت بهت دادم.
_پنج.سال پیش بهت گفتم نرو گفتم اگه رفتی دیگه پشت سرت رو نگاه نمی کنی، یادته چی گفتی گفتی زندگی با تو چی داره که بخوام برگردم. الانم برو دنبال همون قشنگی ها که به خاطرش رفتی. تو زندگی من جایی برای تو نیست.
_اولا شرایط شما دیگه به من ربطی نداره. دوما به خودم مربوطه که با کی زندگی میکنم. شما هم چه بیای ایران چه نیای پیش من نیا که سنگ رو یخت می کنم.
گوشی رو از گوشش فاصله داد و خاموشش کرد.
من هیچی از علت طلاق عمو اقا از همسرش نمی دونم فقط از این مکالمه ی کوتاه فهمیدم که به اسرار مهین خانم طلاق گرفتن. مثل اینکه مهین خانم میخواد برگرده.
دیگه خبری از خنده و اخلاق خوب عمو اقا نبود. دوباره اخم هاش تو هم رفت. جلوی پاساژ بزرگی ایستاد. دفترش تو طبقه ی پنچم این پاساژه دو بار من رو به محل کارش اورده یک بار قرار بود تا نیمه های شب اینجا بمونه من هم می ترسیدم. یک بار هم کلی امضا ازم گرفت که بین برگه ها یک وکالت نامه ی تام اختیار هم بود.
ّ
من به خاطر خوبی هایی که بهم کرده بود علتش رو نپرسیدم. یعنی از مال دنیا چیزی ندارم که بخوام بترسم همون موقع احتمال دادم شاید به خاطر اون خونه ی کوچیک ته باغ توی تهران گرفته باشه. ولی برام اهمیتی نداشت و هیچ وقت هم نپرسیدم.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم از توی همون پارکینک سوار اسانسور شدیم و طبقه ی پنجم پیاده شدیم. کلید رو توی در چرخوند در رو باز کرد وارد شدیم.
دوست داشتم بپرسم کی قراره بیاد اینجا تا من رو ببینه ولی حالش خیلی خراب تر از این حرف ها بود که بخوام ازش سوال بپرسم.
روی صندلی نشسته بودیم که صدای تلفن بلند شد.
فوری جواب داد
_الو
نفس راحتی کشید.
_سلام.
_ببخشید مزاحم داشتم خاموش کردم .حواسم به قرارمون بود.
نگاهی به من کرد.
_اره دفتریم. شما کجایی?
_نه هنوز بهش نگفتم.
این کیه که من رو می شناسه نکنه عمو اقا بهش گفته من اینجام. دست هام شروع به لرزیدن کردن مشتشون کردم تا شاید جلوشون رو بگیرم ولی موفق نبودم
_باشه پس زود تر بیا که امروز کلی کار دارم.
گوشی رو گذاشت که فوری گفتم:
_بهش گفتید من اینجام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_به کی?
با بغض ادامه دادم:
_عمو اقا من می ترسم.
فوری نگاهم کرد و نگران گفت:
_چرا?
اب دهنم رو قورت دادم.
_کی داره میاد اینجا من رو ببینه?
انگار تازه متوجه شد که علت ترسم چیه.
اومد جلو کنارم نشست.
_یه بار بهت گفتم تا خودت نخوای هیچ کس از تهران نمی فهمه که تو پیش منی پس ترست بی خوده.
_این کیه که من و میشناسه?
کمی فکر کرد
_یه اشنا، شش ماهه پیش باهاش اشنا شدم از تو براش تعریف کردم گفت شاید بتونه کمکت کنه اخه روانشناسه.
سوالی نگاش کردم.
_برای ترس و کابوست.
ارامش بهم برگشت پس قرار نیست که برگردم. عمو اقا ایستاد و سمت میزش رفت.
چشم به در دوختم تا روانشناسی که قرار ه من رو از کابوس هر شبم نجات بده از در داخل بیاد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕