🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_25
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_مینا خانم ما کی بیایم تا دختر پسر همدیگر رو ببینن
با خودم گفتم من که هزار بار پسرت احمد رضا رو دیدم اونم من رو دیده، دیگه برای چی باید همدیگر رو ببینیم، یه دفعه یادم اومد، میرن توی اتاق با هم حرف میزنن رو میگه، بزار بیان منم وقتی رفتیم توی اتاق میگم من نمیخوامت، زن داداشم داره زورم میکنه.
زن داداشم یه لفظ قلم اومد
_با محمود صحبت میکنم بهتون خبر میدم
_باشه پس من فردا شب زنگ میزنم جوابش رو از شما میگیرم، حالا اگر اجازه بدید زحمت و کم کنیم
خواهش میکنم شما رحمتید، تشریف داشتید.
_با شما نشستن خوشه، ان شاالله حالا بیشتر با هم نشست و برخواست میکنیم
حاج خانم ایستاد، همگی بلند شدیم، اونها رفتن، زن داداشم رو کرد به من
_کیت مُرده که اینقدر سگرمه هات تو همه، یادت باشه برخوردهای اول خواستگاری و ازدواج در آینده توی رفتار خونواده شوهرت باهت خیلی تاثیر داره
همه جراتم رو جمع کردم گفتم
اخه من دوست ندارم عروسی کنم، میخوام درسم رو بخونم
_اولا تو غلط کردی که نمیخوای بری سر خونه زندگیت، تا کی میخوای اینجا موی دماغ من باشی؟ دوما کدوم درس؟ اینجا دختر هاش تا نهم بیشتر نمیخونن، این نصفه درستم میگیم بزارن بخونی تا سیکلت رو بگیری، برو لباسهات رو عوض کن، اینها رو بزار برای مهمونیت، سر گنج نشستیم که هر روز بتونیم یه دست لباس برات بخریم...
همیشه با حرفاش دل من رو میشکوند رفتم توی اتاق لباسهام رو در آرودم، چادر، رو سریم رو سرم کردم، اومدم تو هال
زن داداش من برم خونه الهه اینا فردا امتحان داریم درس بخونم؟
از توی آشپز خونه داد زد
_برو زود بیا
_باشه
دم پاییم رو پام کردم، از در حیاط اومدم بیرون.
خونه الهه اینا سه تا خونه اونورتر توی کوچه ما بود، زنگ زدم، از پشت آیفون صدای الهه اومد
_کیه؟
_منم مریمم باز کن
در باز شد رفتم تو خونشون
مامانش داشت برای خودش چادر توی خونه ای میدوخت، خواهرش که کلاس پنجم بود نشسته سر کتاب دفترش مشق مینوشت. گفتم
سلام
مامانش سرش رو آورد بالا
_سلام مریم خانم، حالت خوبه
ممنون
الهه رو کرد به من
_بیا بریم بخونیم، الان میگی شب شد باید برم، حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟
آروم. در گوشش گفتم
بیا بریم تو اتاق بهت میگم
رفتیم توی اتاق در رو بستیم
خوب بگو ببینم چرا دیر کردی؟
اخم هام رفت تو هم
_برام خواستگار اومده بود
الهه زد زیر خنده
راست میگی؟ کی؟
_حاج خانم عظیمی
عه برای پسرش احمد رضا
سر تکون دادم
_آره
خندید، به شوخی زد همونجای بازوم که زن داداشم زده بود
_دیونه اینکه ناراحتی نداره، باز کن اون اخمهات رو
دستم رو گذاشتم روی بازم
_آخ نزن
_من اینقدر محکم نزدم که تو آخت.در بیاد
_زدی جایی که زن داداشم امروز زد
_عه بازم زدت؟
_آره الهی دستش بشکنه
_خب خوبه که شوهر میکنی میری از دست این زن داداش بد جنستم راحت میشی
_آخه میخوام درس بخونم
کدوم درس؟ این چند ماه باقی مونده رو میگی، اونم بهشون بگو میخوام بخونم، نمیگن که نه، اونم خانم عظیمی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_26
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_شورا مون گفته میخواد یه سرویس بزاره دخترهایی که میخوان درس بخونن بتونن.
بچه هارو صبح ببره توی اون یکی روستاظهر بیاره، اگر من ازدواج کنم سرویس رو بزاران، خیلی دلم میسوزه
اوووه حالا کو تا شوری این کا رو بکنه، بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد، پسر به این خوبی، جای برادری خوش هیکل و خوش قد وبالا، میخوای بگی نه
جهازم چی؟ زن داداشم بهم هیچی نمیده
زن داداشت خیلی دوست داره که پیش مردم خودش رو خوب جلوه بده، برای اینکه مردم پشت سرش حرف نزنن جهازم بهت میده، راستی مریم مامانم میگفت وضع مالیِ بابات خوب بوده، حتی میگفت خونه ای که داداشت نشسته توش ارث پدرتون هست، به تو چیزی ندادن؟
من جرات نمیکنم در مورد این چیزها تو خونه حرف بزنم، اگر بگم زن داداشم بیچارم میکنه
خب حتما داداشت گذاشته، خواستی ازدواج کنی بهت بگه
خواستم از طلاهای مامانم بگم که به خودم گفتم، تو که هنوز خیلی در مورد خونواده وحید و این خواهرش وجیهه خانم نمی دونی پس بهتره فعلا در موردهمه اموالت حرف نزنی، حرفم رو خوردم، ادامه دادم.
اینقدر از این طرف و اون طرف حرف زدیم که ساعت شد هفت شب، درسم نخوندیم رو. کردم به الهه
_ من باید برم، وگرنه مینا پیش داداشم یه آشی برام بپزه که یک وجب روش روغن باشه
الهه گفت
اون دفعه هم که برای من خواستگار اومد ما اینقدر در موردش حرف زدیم که نمره یه امتحانمون اومد پایین، خانم همش میگفت
نمی دونم چی شده، که شما دو تایی تون اینقدر نمرتون اومده پایین
آره یادمه، حالا خوبه خیلی هم نمره مون پایین نبود، من هفده گرفتم تو پانزده
چادر، روسریم رو.سرم کردم، اومدم توی هال رو به محبوبه خانم مامان الهه
خداحافظ
مهبوبه خانم یه نگاهی به دستهای من انداخت
_کتابت رو جا نذاشتی؟
_نه اصلا نیاوردم، گفتم با کتاب الهه دو تایی میخونیم
اومدم خونمون، هم زمان با داداشم رسیدیم در خونه
_سلام داداش
_سلام کجا بودی؟
_خونه محبوبه خانم، میخواستم با الهه درس بخونم
_حالا خوندی؟
_آره همه رو بلدم
_آفرین
کلید انداخت در رو باز کرد، رفتیم داخل
زن داداشم اومد استقبال داداشم، سلام و خوش آمد گفت، من رفتم توی اتاقم، لای در رو باز گذاشتم، زن داداشم گفت
_امروز خانم عظیمی اومد اینجا، از مریم خواستگاری کرد برای احمد رضا، اجازه خواستن که خواستگاریشون رو رسمی کنن
_مریم چی میگه راضی هست؟
_آره چرا نباشه، هم پسره بچه خوبیه هم خونوادش
خون داره خونم رو میخوره، آره اینها خوبن ولی بگو تو اصلا از من نظر خواستی، نظر من رو که نخواستی یک مشتم به بازوم زدی، حالا منم به احمد.رضا میگم نمیخوامت، تا مینا خانم حالت جا بیاد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_27
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
داداشم گفت بگو شب جمعه بیان، مینا جان ببین اگر مریم لباسی چیزی لازم داره براش تهیه کن، نمیخوام چیزی براش کم بزارم
زن داداشم گفت نه، بسپر دست من خاطرت جمع جمع باشه
یک لحظه به یاد مادرم افتادم چقدر سفارش من رو به داداشم کرد الحق و انصاف برادرم برام کم نمیگذاره، ایکاش بودی مامان، من از دست نقشه ها و فتنه های زن داداش در امان نیستم
صبح سر کتابم داشتم درس میخوندم، صدای مش یوسف اومد از توی کوچه اومد
پارچه، رو تختی، رو فرشی، رو بالشتی، پشتی دارم
زن داداشم چادرش رو سرش کرد رفت بیرون، فهمیدم برای چی میره، حتما میخواد پارچه ای چیزی برای من بخره، بدون اینکه متوجه بشه چادرم رو سرم کردم آروم پشت سرش رفتم
تقریبا همه خانم های کوچه اومدن بیرون دور وانت مش یوسف، بعضی ها می خوان قسط هفتگی شون رو بدن بعضی ها هم می خوان پارچه بخرن
زنداداشم گفت
مش یوسف سلام خسته نباشید
سلام دخترم مانده نباشی
یه قواره چادر سفید مجلسی خوشگل که جنسش هم خوب باشه میخواستم
مش یوسف از بین پارچه ها چند قواره پارچه چادر سفید کشید بیرون
اینها همه مجلسی هستن هر کدوم رو که شما پسند کنی من براتون ببرم
زن داداشم از میان توپ پارچه ها یه پارچه چادری سفید با گلهای ریز آبی کشید بیرون
از این، یه قواره به ما بده
فوری از پشت سرش گفتم
زن داداش اگه برای من میخری من گل صورتی رو دوست دارم
سر چرخون سمت من، چنان تیز نگاهم کرد، که با نگاهش گفت، تو برای چی اومدی؟ به اجازه که اومدی؟ مکثی کرد، من رو ورانداز کرد رو برگردوند سمت مش یوسف، زیر لبی گفت
آبیش قشنگتره
زن داداش من صورتی دوست دارم آبی دوست ندارم
نفس عمیق آرومی کشید
صورتیش رو بده
مش یوسف یک قواره برش زد تا کرد گذاشت جلوی زن داداشم
مبارک باشه ان شاءالله به شادی بپوشید
زن داداشم رو کرد به مهبوبه خانوم ببخشید زحمتش دوختنشم با شما، دیگه مریم و الهه هم قد هستن، برای پس فردا شب میخوام
مهبوبه خانم زیر لبی به زن داداشم گفت
مبارکه، خبریه؟
زن داداشم آروم که کسی نشوه گفت اگر خدا بخواد قسمت بشه بله
کی هست؟
_پسر حاج خانم عظیمی
ابرو داد بالا لبخند زد
_عه به سلامتی خوشبخت بشن ان شاالله
اومدیم خونه، زن دادشم توپید بهم
من بهت گفتم بیای بیرون، مثل قاشق نشسته خودت رو انداختی وسط
دهنش رو کج کرد ادای من رو در آورد
صورتیش رو دوست دارم
ضرب سشصت کتکش رو قبلا چند بارچشیدم، وقتی خیلی عصبانیه نباید حرف بزنم
فقط نگاهش کردم، با عصبانیت داد زد
ببند اوچشمهات رو، مرده شور اون چشات رو ببرن
رفتم توی اتاق خودم، صدای فرزانه اومد
_چرا عمه مریمم رو دعوا میکنی
_چون مثل تو فظوله
_مامان بهم دیکته میگی؟
_من حوصله ندارم، به مریم بگو بهت بگه،
صداش رو برد بالا
_دیکته فرزانه رو گفتی، بیا ظرفها رو بشور، گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون یخش وا بره، برای ناهار شامی درست کن، من فرزاد رو میبرم خونه مامانم، قبل از اذان میام
به خودم گفتم، حتما میخواد بره خونه مامانش گزارش کار دیروز تا حالا رو بده
فرزانه اومد توی اتاقم
عمه چرا مامانم دعوات کرد؟
_میخواست برای من چادر بخره، میگه چرا اومدی نظر دادی
_خوب کردی که نظر دادی
خواهشانه گفت
_حوصله داری به من دیکته بگی، اگر نداری خودم برم بنویسم
آره دارم،
کتابش رو گرفتم
جمله بگم یا کلمه
خانممون گفته، یه صفحه بنویس، نصف صفحه کلمه باشه نصفشم جمله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دیکته فرزانه رو گفتم، رفتم آشپزخونه ظرفها رو شستم، غذا رو هم درست کردم، وضو گرفتم که نمازم رو توی، نماز خونه مدرسه بخونم، سفره انداختم، با فرزانه ناهار خوردیم، اونم آماده کردم، با هم رفتیم بیرون، فرزانه رفت دنبال دوستش که با هم برن، منم رفتم دنبال الهه رفتیم مدرسه، توی راه الهه بهم گفت
مامانم چادرت رو دوخت، بعد از ظهر که رفتیم خونه، بیا چادرت رو ببر
باشه میام...
صبحانه خوردیم، داداشم رفت سر کار، زن داداشم رو.کرد به من
امروز باید حسابی خونه رو تمیز کنی، از آشپزخونه شروع میکنی تا حیاط، امشب خواستگارات، میخوان بیان، باید خونه برق بزنه، مدرسه تم شنبه خودم میام که غیبتت رو موجه کنم
_اونها توی هال میشینن، تو آشپزخونه که نمیرن، اونجا رو چرا باید تمیز کنم
صورتش رو مشمئز کرد
_ببند دهنت رو، هرچی بهت میگم گوش کن
با وجودی که خیلی ازش میترسم، ولی نمیتونم زیر بار این همه کار برم
_اوندفعه که من خونه تکونی کردم، مریض شدم، خودتونم بمونید خونه با هم تمیز کتیم
توپید به من
_خواستگاری من که نمیان، دارن خواستگاری تو میان، زبون درازی بسه، همونی که گفتم، برای ناهارم ابگوشت میزارم که دیگه غذا درست کردن نداشته باشی، من میرم خونه مامانم تا ظهر هم نمیام
رو.کرد به فرزانه
تو هم پاشو کاپشنت رو تنت کن بریم، خاله و مهشیدم میان، اونجا با هم بازی کنید
همشون رفتن
گوشی تلفن رو برداشتم، زنگ زدم به الهه،
سلام مریم خوبی
ممنون، الهه میتونی بیای خونه ما به من کمک کنی؟
_چیکار داری مگه؟
_امشب حاج خانم عظیمینا میخوان بیان خونه ما، زن داداشم گفت، باید تک و تنها همه خونه رو تمیز کنم
_پس مدرسه چی؟
_اونم میگه خودم میام غیبتت رو موجه میکنم
_باشه من میام، تا یازده نیم بهت کمک میکنم ولی بعدش میام خونمون که حاضر شم برم مدرسه
_ همینم خوبه بیا
تا ساعت یازده و نیم، آشپز خونه رو تمیز و مرتب کردیم، الهه رفت، از خستگی کمرم صاف نمیشه، زیر کتری رو روشن کردم، داغ شد یه چایی ریختم خوردم، دراز کشیدم، زن داداشم اومد
چیه؟ چرا ولو شد تو خونه؟ بلند شو، من جلوی حاج خانم ابرو دارم
نشستم گفتم
آشپز خونه رو تمیز کردم، خسته شدم، بزار اذان بگن نمازم رو بخونم، یه خورده خستگیم در بیاد، هال و حیاطم تمیز میکنم
پاشو، پاشو خجالت بکش، انگار هفتاد سالته، مگه چیکار کردی، حالا خوبه برای خاطر خودته، پاشو زود باش
گرسنمه، بزار ناهار بخوریم بعد تمیز میکنم
محمود بهم زنگ زد ناهار نمیاد، آبگوشت رو میزاریم شب میخوریم، بلند شو نیمرو درست کن، فرزانه هم میخواد بره مدرسه بخوره
بلند شدم، رفتم آشپزخونه زن داداشم از تخم مرغ نیمرو سفت بدش میاد، منم از لجم سفت درست کردم، سفره انداختم، ترشی هم اوردم، نیم رو رو گذاشتم سر سفره، چشمش به نیمرو افتاد گفت
_خاک بر سرت کنن، این چیه درست کردی؟
نیم رو هست دیگه، حالا یه خورده سفت شده
دستش رو بلند کرد بزنه تو سرم، ازجام بلند شدم، فرار کردم، شروع کرد به غر غر کردن و توهین کردن به من، رفت اشپز خونه برای خودش نیم رو.درست کرد،
ناهر رو خوردیم، نماز.ظهر و عصرم رو خوندم، زن داداشم، میل بافتنیش رو برداشت، شروع کرد به شال گردن فرزاد رو بافتن، به منم دستور میداد که اینجا رو تمیز کن، اونجا رو تمیز کن، تاساعت پنج بعد از ظهر اینقدر شستم و روفتم تا خونه از تمیزی برق افتاد، ساعت پنج رو کردم بهش
من میرم حموم یه دوش بگیرم
_فرزانه و فرزادم ببر حموم بشور، از خستگی و فشار کاری که بهم آورده بود زدم زیر گریه، گفتم
بسه دیگه چی از جون من میخوای، دارم میمیرم از خستگی
صورتش رو جمع کرد
خوبه خوبه، دختره لوس و نُنر، مگه چیکار کردی؟ نمی خواد ببریشون حموم، خودم میبرم
رفتم توی حموم از یه طرف خودم رو میشورم از طرفی هم زیر دوش زار، زار گریه میکنم، به خودم میگم، امشب که جلوی خانم عظیمی کِنفت کردم، گفتم من نمیخوام حالت جا میاد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شکداشتم. شکم هم بیجا نبود. هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبامبازی میکرد.صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار. باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم. گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم. یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پاسخ دنـــدان شــــکن
🎥 رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد.
📣 الله و اکبر 🤛
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت796
🍀منتهای عشق💞
نگاهی تو آینه به خودم انداختم. با اینکه به آرایشگر گفتم دوست ندارم زیاد تغییر کنم ولی باز کار خودش رو کرد.
_ عروسخانم، بیا کمک کنم لباست رو بپوشی.
نگاهم رو بهش دادم.
_ مگه آوردش!؟
_ آره با ناهار آورد. برای اینکه اینجا کثیف نشه گذاشته بودم تو اتاق خودم. از طرف ما هم ازش تشکر کن. غذاتون خیلی خوشمزه بود.
_ خواهش میکنم. نوش جونتون.
با کمک خانم آرایشگر که سحر معرفی کرده بود، لباسم رو عوض کردم و منتظر علی موندم.
با شنیدن صدای سحر، خوشحال نگاهم رو به دَر دادم.
_ کجاست این عروس ما؟
وارد اتاق شد و ذوقزده نگاهم کرد. ایستادم و سلام کردم.
_ وای رویا، خیلی خوب شدی! خودت راضی هستی؟
_ خوبه.
_ به حسین بگم یه آب قند آماده کنه که علیآقا تو رو دید، بدیم بخوره فشارش نیفته.
از حرفش خندهام گرفت. رو به آرایشگر گفت:
_ داماد یه نیم ساعت دیگه میاد؛ میتونی منم توی این زمان درست کنی؟
_ وای سحر تو همیشه دیر میای!
_ زیاد نمیخواد کاری کنی. یه سشوار بکش، یکمم آرایشم کن.
کلافه سمتش اومد.
_ خیلی خب، بشین شروع کنم.
بدون معطلی کارش رو شروع کرد و خیلی زود تموم کرد. نگاهی به صورت نازش انداختم.
_ الان که یه آب قندم باید برای دایی درست کنیم!
_ نه بابا! دایی شما به همه چیز میخنده. مثل علیآقای شما عاشق نیست.
_ سحرجان، داماد اومد. بیا بیرون.
فوری روسریش رو روی سرش انداخت و از دَر بیرون رفت. برای دیدن علی ضربان قلبم بالا رفت و نگاهم رو به دَر دادم.
اول خانمی که دوربین دستش بود داخل اومد. با لبخند سلامی گفت و دوربین رو سمت دَر گرفت.
_ آقاداماد گل رو صاف بگیرید بیاید داخل.
نفسهای به شماره افتادهام رو کنترل کردم و نگاهم رو به دَر دادم. علی با کتو شلوار مشکی که به انتخاب خودم خریده بود وارد شد. نگاهش روی من ثابت موند.
از ذوق اشک توی چشمهام جمع شد. خدایا ممنونم که من رو به تمام آرزوهام رسوندی.
چشمهای پر اشکم رو به نگاهش که حالا تو یک قدمیم ایستاده بود دادم.
_ سلام فرشتهی کوچولو. چقدر ماه شدی تو!
اشکم رو قبل از اینکه پایین بریزه پاک کردم.
_ سلام.
_ سلام عزیز دلم.
دسته گل رو سمتم گرفت و پیشونیم رو بوسید.
کارهایی که خانم فیلمبردار گفت رو انجام دادیم. شنل بلندی که گرفته بودیم رو با کمک علی روی سرم انداختیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم.
با شنیدن صدای دایی، خوشحال سمت صدا چرخیدم.
_ سلام عروسک!
_ سلام دایی، خوبی؟ تو هم اومدی؟
شنل رو با احتیاط کمی بالا برد و نگاهم کرد.
_ مگه میشه من دنبال تو یکی یه دونه نیام. من برای تو همیشه همه جا هستم.
دوباره شنل رو پایین انداخت.
_ شما برید، من وسایل رویا رو تحویل میگیرم با سحر دنبالتون میایم.
_ حسین آینه شمعدون رو چی کار کردی؟
_ بردم بالا. مریمخانمم اون جا بود، کمک کرد گذاشتیم کنار دیوار.
بالاخره عمه خودش رو برای چیدن خونهی من دخیل کرد.
دست علی پشت کمرم نشست.
_ بریم تو ماشین عزیزم.
دَر ماشین رو باز کرد و نشستم. دامنم رو که از ماشین بیرون مونده بود، مرتب داخل آورد و دَر رو بست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت797
🍀منتهای عشق💞
پشت فرمون نشست و راه افتاد. چند دقیقهی بعد صدای بوق بوق کردن ماشینی رو شنیدم.
_ دایی اومد؟
_ آره. انقدر که برای تو خوشحاله برای ازدواج خودش نیست.
کمی شنلم رو بالا دادم و نگاهش کردم.
_ چون میدونه و خیالش راحته که من خیلی خوشبخت شدم.
لبخندی زد و نیمنگاهی بهم انداخت.
_ ببین میتونی حواسم رو پرت کنی، اول کاری بزنم ماشین رو درب داغون کنم!
_ تو دست فرمونت عالیه. اصلاً همه چیت عالیه.
_ رویا کم تعریفم رو بکن. به قول دایی پرو میشَما!
با خنده گفتم:
_ پرو شدنت هم عالیه.
صدای بوق ماشین دایی از نزدیک اومد. علی شیشه رو پایین داد. دایی با صدای بلند گفت:
_ علی ما دیگه آتلیه نمیایم؛ مستقیم میریم تالار.
_ باشه برید.
چند تا بوق دیگه هم زد و به سرعتش اضافه کرد و رفت.
تحمل شنل برام کلافهکننده بود و چارهای دیگهای جز تحمل هم ندارم. عکسهای آتلیه که آخراش دیگه برام کسل کننده بود رو انداختیم و سمت تالار حرکت کردیم.
_ وای علی دیگه دارم کم میارم!
_ چرا عزیزم؟
_ هم گرممِ، هم این شنل جلوی نگاهم رو گرفته.
_ الان میرسیم. فقط یه خواهش کوچولو ازت دارم.
_ جانم!
_ یه لطفی کن امشب به خاطر مامان اگر عمه حرفی زد جوابش رو نده.
_ باشه عزیزم.
_ فکر نکنم بیاد ولی شاید، شاید بیاد بگه چرا خودت جهازت رو چیدی!
با خنده گفتم:
_ من که دیگه کار خودم رو کردم؛ بذار هر چی دلش میخواد غر بزنه.
علی هم خندید. بالاخره ماشین رو نگه داشت. پیاده شد و دَر رو باز کرد. با کمکش پیاده شدم.
صدای هلهلهی خاله و خانمجون رو شنیدم. از جلوی دود فراوان اسپند رد شدیم و وارد تالار شدیم. با کمک علی شنل رو در آوردم و دست زهره که حسابی خوشحال بود دادیم.
بعد از خوشآمدگویی به مهمونها، علی بیرون رفت و شور و هیجان به تالار برگشت.
با دیدن عمه که سمتم میاومد ته دلم خالی شد. به احترامش ایستادم. با محبت نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_ مبارک باشه عزیزم.
_ ممنون عمه.
پلاک زنجیری که دستش بود رو سمت گردنم آورد.
_ اینم هدیهی من برای ازدواجتون.
_ چرا زحمت کشیدی عمه!
از من فاصله گرفت و دوباره نگاهم کرد.
_ زحمت نیست، وظیفهست. جهازت رو هم دیدم. ماشاالله هم خوش سلیقهای، هم زرنگ.
_ ممنون.
سرش رو جلو آورد. صورتم رو آهسته بوسید و رفت. هیچ وقت فکر نمیکردم عمه به من نگاه با محبت داشته باشه.
بعد از چند ساعت، مراسم عروسی هم تمام شد. بعد از شام مهمونها خداحافظی کردند و رفتن. من و علی تقریباً آخرین نفرهایی بودیم که تالار رو ترک کردیم.
با صدای بوق زدن پیدرپی ماشینهایی که دنبال ماشینمون حرکت میکردن، به سختی صدای دیگهای رو میتونستم بشنوم. شنل رو بالا دادم و علی رو نگاه کردم.
_ علی به تو خوش میگذره؟
_ آره. یه خانمی مثل تو نصیبم شده خوش هم نگذره!
_ انقدر سر و صدا هست که به زحمت صدات رو میشنوم.
شیشه رو بالا داد و گفت:
_ میگم مگه میشه تو رو داشته باشم و بهم خوش نگذره! حالا اون مراحل باز شدن یخ رو انجام بده ببینم!
با صدای بلند خندیدم و دستم رو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم.
_ میدونی الان داشتم به چی فکر میکردم؟
_ چی؟
_ این که اگر تو به من نمیگفتی، زندگیمون به اینجا نمیرسید. جرأت تو عشق خیلی مهمه. تو برای رسیدنمون هرکاری کردی. شاید اگر هر کس دیگهای بود، جرأت تو رو نداشت و عنوان نمیکرد و با غرورش یک عمر حسرت میخورد.
حالا که فکر میکنم میبینم من هم تو رو دوست داشتم اما مثل تو جرأت عنوان کردن نداشتم. شاید هم این علاقه رو، دوست داشتن و عشق نمیدیدم و فقط یه احساس مسئولیت میدونستم.
اما بعد از عقد، کلی کارها و رفتارهای خودم رو بالا و پایین کردم و دیدم من هم چند ساله روی تو فکر دیگهای دارم اما به خاطر شنیدن حرفهایی که بعدش میزنن عنوانش نکردم. اصلاً به خودم اجازه نمیدادم به خاطر این تفاوت سنیمون فکر خواستنت توی سرم رشد کنه.
ممنونم که گفتی و برای همیشه مال من شدی. عشق مثل یه دارو میمونه برای زندگی. تو داروی زندگیِ منی.
شروع فصل دوم. بزن رو لینک بخون👇
https://eitaa.com/behestiyan/42168
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Meysam_Ebrahimi_-_Eshgh_(320).mp3
6.63M
عشق مثل دیدن راه درست تو دو راهی
عشق مثل تو که تو تاریکی ها مثل ماهی❤️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_29
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
از حموم اومدم بیرون لباسم رو تنم کردم، جلوی آینه خودم رو نگاه کردم، اینقدر که گریه کردم، چشم هام پف کرده
اومدم توی هال، داداشم اومده خونه
_سلام داداش
_سلا، چرا چشم هات پف کرده، گریه کردی؟
زن داداشم فوری جواب داد
_حتما دلش برای مامانش تنگ شده
یه ترسی تو جونم هست، که فکر میکنم اگر واقعیت رو به داداشم بگم، اوضاعم از این که هست بدتر میشه، برای همین در مقابل دو ریی ها و دوروغها و تحریفهای، زن داداشم سکوت میکنم، ولی بالاخره یه روز این سکوت رو میشکنم و همه چی رو به داداشم میگم
زن دادشم رو کرد به من
چرا اینها رو تنت کردی برو همون لباسهایی که برات خریدم رو بپوش
_باشه میپوشم اونها شب میان الان که نمیان
خیلی خب همون موقع عوض کن، حالا برو چایی بریز بیار بخوریم
چایی ریختم گذاستم جلوشون، دوست دارم برم توی اتاقم یه کم دراز بکشم، رو کردم.بهشون
من میرم توی اتاقم، کاریم داشتید صدام کنید
اومدم توی اتاقم، یه بالشت گذاشتم، دراز کشیدم، از خستگی خوابم رفت
با صدای زن داداشم چشمم رو باز کردم
پاشو دختر چقدر تو بی خیالی، پاشو لباست رو عوض کن
کش و غوصی به بدنم دادم، بلند شدم، رفتم جلوی آینه
وااای گریه که کردم، تازه ام از خواب بیدار شدم، چشم هام شکل ژاپنی ها شده، لباس عوض کردم، روسری و چادرم رو که محبوبه خانم برام دوخته بود. سرم کردم رفتم توی
هال، زنگ خونه رو زدن، داداشم نگاهش رو داد به ساعت، گفت
هشت شبه، زود نیومدن؟
زن داداشم جواب داد
نه دیگه یه دو ساعتم میخوان اینجا بشینن حرف بزنن، میشه ده شب
داداشم گوشی آیفون رو برداشت
_کیه؟
خواهش میکنم بفرمایید
گوشی رو گذاشت، در هال رو باز کرد، رفت توی ایون، به سلام.و احوال پرسی و خوش آمد گویی
توی حیاط رو نگاه کردم، چشمم افتاد به احمد رضا یه کت شلوار سرمه ای با یه پیرهن آبی روشن تنش کرده، موهاش رو مرتب داده بالا، فکر کنم سشوار کشیده، یه دسته گل خیلی قشنگ دستش، لبخند ملیح زیبایی به لبش، داره میاد تو خونه، دلم ضعف رفت، نگاهم دوخته شد بهش، دوست ندارم چشم ازش بردارم، یه لحظه نگاه احمد رضا هم به من افتاد، چشم تو چشم شدیم، لبخند احمد رضا تبدیل شده به خنده دندون نما، از خجالت آب شدم، نا خود آگاه سرم رو انداختم پایین، احمد رضا وارد اتاق شد، گل رو گرفت سمت من، زن داداشم اومد جلو که گل رو بگیره، احمد رضا کمی دستش رو.کشید کنار اروم به زن داداشم گفت
ببخشید
مجدد گل رو گرفت سمت سمت من، لب زد
بفرمایید مریم خانم
بعد از صدای مامانم، صدایی به این زیبایی که به جان دلم نشسته باشه نشنیده بودم، از خجالت دستم میلرزه ولی همه توانم رو جمع کردم، دسته گل که چه عرض کنم، یک گلستان عشق رو از احمد رضا گرفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_30
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
آروم گفتم
خیلی ممنون
بابام رو کرد به احمد رضا
بفرمایید خیلی خوش امدی
اونم رفت، از خجالت خیس عرق شدم، ولی یه لذت و شادمانی خواصی رو در درونم حس میکنم، با شنیدن صدای حاج خانم که گفت
چطوری عروس خوشگلم به خودم اومدم متوجه شدم من به هیچ کّسی سلام نکردم، خجالت زده گفتم
سلام حاج خانم
سلام عزیزم
رو.کردم به پدر احمد رضا
سلام
سلام خانم، حاج خانم هی از شما تعریف میکرد، پس راست میگفت، چه دختر با وقاری هستی شما
از خجالت گونه هام سوزن، سوزن میشن، نمی دونم باید چی بگم
زن داداشم که از حرکت احمد رضا، که گل رو بهش نداد، خیلی بهش برخورده بود، اومد نزدیکم، در گوشم گفت
چرا مثل مجسمه گل دستت گرفتی وایسادی اینجا، برو تو آشپز خونه
_باشه الان میرم
همینطوری که دارم میرم، زیر چشمی احمد رضا رو هم نگاه میکنم، احمد رضا هم داره زیر چشمی من رو نگاه میکنه، من کوتاه اومدم، چشم ازش برداشتم، وارد آشپز خونه شدم، دسته گل رو گذاشتم توی یه پارچ شیشه ای، آب هم ریختم توی پارج که تازه بمونه، منتظر موندم، صدام کنن بگن بیا بشین پیش ما، ولی کسی نگفت، به خودم گفتم، حتماٰ رسم نیست برم، یا اینم از آزارهای زن داداشم، هست، تو در گیری ذهنی به خودم گفتم میرم میشینم، ولی انگار باید چایی ببرم، سینی و استکان هایی رو که از قبل زن داداشم آماده کرده بود، چایی ریختم، رفتم توی جمع
همه تا چشمشون به من و چایی سینی افتاد، زدن زیر خنده، تو دلم گفتم
خدایا مگه همین طوری نبود که عروس باید چایی ببره، پس چرا، این ها دارن به من میخندم، وسط هال خشکم زد، می خواستم برگردم آشپزخونه سینی رو بگذارم می ترسیدم بد باشه، می خواستم برم جلو تعارف کنم، خنده هاشون مانع می شد، همین طوری که ایستاده بودم، حاج رضا گفت خیلی هم خوبِ، عروس گل ما زودتر چای را آورد، بیا که می خوام ببینم چایی که عروسم آورده، چه طعمی داره خدا خیرش بده من رو راحت کرد، رفتم جلو و شروع کردم به تعارف کردن اول پدر احمدرضا، مادر احمدرضا بعد سینی رو گرفتم جلوی احمدرضا احمدرضا سرش رو گرفت بالا یک نگاهی به من انداخت، لبخد زد
_ممنونم
چایی رو برداشت،
لرزش دست و پام دیگه اجازه نمیده که من قدمی بردارم، ولی به هر سختی که هست، سینی چایی رو جلوی داداشم و زنداداشمم گرفتم و نشسته ام روبروی احمدرضا، از خجالتم سرم رو انداختم پایین
حاج ر ضا گفت
خُب محمود آقا ما در خدمتیم
حاج رضا من که توی این قضایا تجربه ای ندارم، فکر کنید مریم دختر خودتون هست، ریش و قیچی دست خودتون
حاج رضا دستش رو گذاشت روی سینش، لبخند زد
من چاکر شما هستم، راسییتش مهریه اون یکی عروس ما صد و ده سکه بهار آزادیِ، ولی احمد رضا تو خونه به من گفت، مهریه بر ذمه مرد هست و باید پرداخت بشه، من پنجاه تا میتونم پرداخت کنم
زن داداشم که از دست احمد رضا دلخور بود گفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_30
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نفرمایید همچین حرفی رو حاج آقا، مهریه دختر ما هم مثل جاریش همون صد و ده سکه بهار آزادیه
حاج رضا لبخندی زد
_مینا خانم من که عرض کردم خدمتتون شما بفرمایید، محمود آقا گفتن تجربه ندارن، ریش و قیچی دست خودتون.
بله درسته گفتن، شما بزرگ ما هستید، ولی مهریه مریم اندازه مهریه فرشته خانم عروستون باشه
دل تو دلم نیست، به خودم گفتم، نکنه به هم بخوره،
حاج رضا روکرد به احمد رضا
بابا جان شنیدی که چی میگن، میخوان مهریه صد و ده سکه بهار آزادی باشه.
احمد رضا کمی رفت توهم، سر تایید تکون داد
_هرچی شما بگید بابا
حاج رضا رو کرد به جمع
_مهریه شد صد و ده سکه بهار آزادی، خدا مبارک کنه، محمود آقا دیگه بقیش رو شما بگو
داداشم نفس عمیقی کشید
_برای خرید عقد و طلا، دیگه عروس خودتون هست هر گلی زدید به سر خودتون زدید، تاریخ عقد و عروسی رو هم الان مشخص کنید
_جشن عروسی شهریور باشه که ما هم محصولاتمون رو جمع کنیم، ولی با اجازتون تا اون موقع ما این بچه ها رو عقد شون کنیم، به هم محرم باشند
_بله حاج آقا همینی که شما میگید ما هم قبول داریم
_محمود جان اگر اجازه بدید احمد رضا با مریم خانم برن یه چند کلمه با هم حرف بزنن، شرط وشروطهاشون رو بهم بگن
اجازه ما هم دست شماست، برن صحبت کنن
حاج رضا رو کرد به احمد رضا
_پاشو بابا برید حرفهاتون رو بزنید
احمد رضا ایستاد، منتظر شد که منم بلند شم، از شدت خجالت دارم آب میشم تو زمین، به هر زور و زحمتی بود ایستادم، قدم برداشتم، سمت اتاق خودم، احمد رضا هم پشت من اومد، رسیدیم در اتاق، من ایستادم، سرم رو انداختم پایین، آهسته گفتم، بفرمایید
با دستش به سمت در اشاره کرد شما بفرمایید
از اینکه میخواستم با یه پسر توی یه اتاق تنها باشم، برام خیلی سخت بود، غرق استرش شدم، مکثی کردم، بالا خره دل به دریا زدم، قدم برداشتم ، احمد رضا فکر کرد من منتظرم که اول بره، اونم قدم برداشت، هم زمان ما پهلو به پهلو خوردیم بهم، صدای حاج رضا به خنده بلند شد گفت
هول نزنید یکی یکی برید تو
بعدم صدای قهقهه جمع اومد
من که از خجالت آب شدم، سرم رو اینقدر پایین انداختم که فقط پاهای احمد رضا رو میدیدم، احمد رضا گفت
صبر کن، من اول میرم، بعد شما بیا توی اتاق
ایستادم احمد رضا رفت، پشت سرش من رفتم، احمد رضا با دستش اشاره کرد به در اتاق
در رو ببند
از خجالت میخکوب شدم به زمین، دید من نمیبندم، خودش در رو بست، برگشت نشست، من همینطوری ایستادم، احمد رضا گفت
خسته میشی بشین
آروم نشیستم رو به روش
با صدای دلنشینش لب زد
خوبی مریم خانم
دلم یک هو هری ریخت پایین، به سختی لب زدم
ممنون
چه خبر
هرچی فکر کردم که چی بگم، هیچ حرفی به نظرم نرسید، ساکت موندم
_بگید دیگه؟
_چی بگم
هرچی یه حرفی بزنید، اصلا اگرشرطی دارید بگید
اینقدر محبتش به دلم افتاده که درس و مرس از سرم پریده، یعنی اگر بگه همین سوم راهنمایی رو هم نخون، من میگم چشم، تو دلم گفتم، تو فقط پشیمون نشو من هیچ شرطی ندارم،
مریم خانم، چرا ساکتی، شرطی و قراری، حرفی، داری بگو
از شدت استرس، دهنم خشک شده، قلبم به شدت به قفسه سینم میزنه، یه لحظه به خودم گفتم، اگر همینطوری ساکت بشینی فکر میکنه که تو دوسش نداری، یه حرفی بزن، با اِن و مِن لب زدم
شرطی ندارم
مریم خانم شما از ازدواج با من راضی هستی؟
برق از چشمم پرید، نکنه فکر کرده من نمیخوامش، دستپاچه، سرم رو.گرفتم بالا توصورتش نگاه کردم
بله راضیم، من دوس.... یه دفعه حرفم رو خوردم
خنده آرومی کرد
چرا حرفتون رو نصفه گفتید، دوس چی میشه کاملش کنید
از شرم دارم آب میشم
_خیلی خوب باشه بعدن حرفتون رو کامل کنید، ادامه داد
من تازه از خدمت سربازی اومدم، بابام، یه هکتار زمین بهم داده که روش کار کنم، فعلا هم باید طبقه بالای خونه بابام زندگی کنیم، در حال حاضر از مال دنیا یه ماشین پراید دارم، حالا شما بگو
_من حرفی ندارم که بزنم، باهم زندگی میکنیم دیگه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
.پس هیچ شرطی نداری شما
نه شرطی ندارم
اینکه با مامانمینا زنگی کنیم هم شما مشگل ندارید
شما گفتید ما طبقه بالا زندگی میکنم، پس قاطی نیستیم
آره ما طبقه بالا زندگی میکنیم، ولی خب خونه بابام هستیم دیگه
نه من مشگلی ندارم
مریم خانم اگر حرفی ندارید بریم تو هال
باشه بریم
اومدیم بیرون، نشستیم توی جمع، حاج رضا رو.کرد به داداشم
با اجازتون فردا احمد رضا بیاد با مریم خانم برن آزامایش خون، واگر راضی باشید، یه صیغه محرمیت یک هفته ای هم بینشون بخونیم که توی این مراسمات بهم محرم باشن
زن داداشم پرید وسط
حالا چه کاریه، مراسمی نیست، مراسم اصل کاری همون عقد هست که بهم محرم میشن دیگه
حاج خانم، گفت
مینا خانم، این روزها برای بچه ها خاطره میشه، احمد رضای من مومنِ اهل حرف زدن با نامحرم نیست، اینطوری بچم معذب میشه، یه صیغه میخونن، که حالا یه حرفی یه صحبتی با هم داشته باشند
زن داداشم اومد حرف بزنه، داداشم، دستش رو به نشونه هیچی نگو برای زن داداشم اورد بالا، گفت
باشه حاج رضا، مانعی نداره، برای یه هفته صیغه بخونید
حاج رضا رو کرد به من
عروس گلم اجازه میدی صیغه رو بخونم
سرم رو انداختم پایین، آروم گفتم
بله
رو.کرد به احمد رضا
پسرم بخونم
اجازه منم دست شماست بابا
_باید مهریه مشخص کنیم، محمود آقا مهریه رو چقدر بگم
سر تکون داد
_نمی دونم والا هرچی خودتون بگید
حاج رضا مارو به یه ربع سکه بهار ازادی به مدت یک هفته مَحرم کرد، وقتی خطبه خونده شد، نا خود اگاه نگاهم رفت سمت احمد رضا، اونم من رو نگاه کرد، چشم تو چشم شدیم با هم یه لبخند ملیحی به من زد که دلم رو برد،
حاج رضا رو کرد به داداشم با اجازتون ما زحمت رو کم کنیم، به امید خدا فردا صبح زود احمد رضا میاد که برید ازمایش خون،
بلند شد ایستاد، ادامه داد
الانم با اجازتون ما رفع زحمت کنیم
حاج خانم و احمد رضا هم بلند شدند، بزرگترها داشتن با هم خدا حافظی میکردن، احمد رضا اومد نزدیکم آروم لب زد
شماره موبایلت رو بگو
منم تند تند گفتم توی گوشیش ذخیره کرد.
احمد رضا هم خدا حافظی کرد رفت
زن داداشم رو به من اخم هاش رو.کرد تو هم
یواشکی چی بهت گفت
دوست نداشتم بهش بگم، فقط نگاهش کردم، دید حوابش رو ندادم، با تشر گفت
برای چی بهت نگفتیم سر خود چایی آوردی
ببخشید نمی دونستم که باید بگید، فکر کردم، میگی برو توی آشپز خونه منظورتون اینه که چایی بیارم
رو کرد به داداشم
تو یه خورده نصیحتش کن، نمی شه که هر کاری بخواد بکنه بعدش بگه، من نمی دونستم، یا من فکرش رو نمیکردم
داداشم، رو کرد به من
مریم جان، هر کاری خواستی بکنی قبلش با مینا هماهنگ کن
_چشم داداش،
شام خوردیم، اومدم توی اتاق خودم
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تو شهرستان و محلی که ما زندگی میکردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد میتونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه!
این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود.
مادرش خیلی مخالف بود
اما یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد اما بعدش...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حرف مردم درس بگیر
ولی هیچ وقت ...
با حرف مردم زندگی نکن !🌱
جوری خوب باش
که اگر کسی ترکت کرد
به خودش ظلم کرده باشد ...!🌱
همیشه با هم سن خودت بگرد
کوچیک تر، کوچیکت میکنه
و بزرگتر تحقیرت ...!🌱
و در آخر
پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!🌱
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🤔 تو هم شکم و پهلوهات گُنده شده ⁉️
📑 یـه ترکیب چربی سوز خیلـی قـوی🔥
بهت آمـوزش دادم ، کـه بـا ۵ تـا گیـاه
دَم دَستی، دمنوشی تو خونه درست
کنـی که چربی هات رو آب میکنـه😎💧
😍 بزن روی لینک زیـر و عضـو شـو
این نسخـه رو رایگـان یـاد بگیـر 🥳👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🔴 راستی ۶ کیلو هم تو ماه لاغرت میکنه😌👆🏼
❗️۵ گیاه چربی سوز که تمام اساتیـد طب
سنتی برای لاغری شکم توصیه میکنن😳👇🏼
میگن سوخت و ساز بدن رو میبـره بالا🔝
تازه یبوست و مشکلات معده رو رفع میکنه😍
پست آخـر کـانـال زیـر رو حتمـاً ببینیـد 👀
این ۵ تـا گیـاه بصورت رایگان معرفی شده👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_32
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
به خودم گفتم، ازم شماره گرفت، یعنی میخواد بهم زنگ بزنه، شایدم میخواد پیام بده.
گوشیم رو دستم گرفتم، نگاهی بهش انداختم، نه خبری نیست، شاید شماره گرفته که فردا برای آزمایش زنگ بزنه، صدای زنگ پیامک گوشیم اومد. دلم ریخت، یعنی احمد رضاست، پیام رو نگاه کردم، خنده پهنی زدم، ای جان خودشه، بازش کردم
سلام، بیداری؟
میخوام جواب بدم از استرس دستم میلرزه، با سلام و صلوات نوشتم
سلام بله بیدارم
_چیکار میکنی؟
_توی اتاق خودم نشستم
_ایکاش میشد ببینمت
منم دلم میخواست که الان احمد رضا پیشم بود، ولی روم نمیشه که اینطوری بگم، هر کاری هم میکنم نمیتونم جمله ای پیدا کنم بهش بگم، از فاصله که بین جواب دادن افتاد نوشت
_مریم هستی
_بله
میگم ایکاش میشد ببینمت
باید جواب بدم چون ممکنه دلش بگیره
_منم دوست دارم شما رو ببینم
_پیام رسان داری؟
_نه گوشیم ساده است
_میخرم برات
چشم هام باز شد، خنده پهنی به لبم نشست، خدای من میگه برات میخرم
_ممنون
_من خوابم نمیاد تو چی؟
_منم خوابم نمیاد
_یه چی بگم ناراحت نمیشی
_نه بگید
_چرا زن داداشت با من همچین خوب حرف نمیزد
_چون میخواست دسته گل رو بگیره، شما بهش ندادی
_عه مگه برای اون آورده بودم، که بدم بهش، راستی میدونی خودم اون دسته گل رو پیجیده بودم
_واقعا خودتون پیچیده بودید
_آره، یه دوست دارم تو شهر گل فروشی داره، من زیاد میرم پیشش، ازش یاد گرفتم
_خیلی قشنگه تا به حال همچین دسته گلی به این قشنگی ندیده بودم
_ماییم دیگه برای نامزدم گل میپیچیم
_مریم ربطه تو با زن داداشت جطوریه
_زن داداشمه دیگه چی بگم
_اذیتت میکنه؟
_بیشتر وقتها بله
_میشه بگی چیکار میکنه
مثلا امروز گفت باید همه خونه رو تنهایی تمیز کنی چون خواستگارها برای تو میان، منم مثل خونه تکونی خونه رو تمیز کردم، البته آشپز خونه رو دوستمم بهم کمک کرد
_تو امشب گریه کرده بودی؟
_از کجا متوجه شدید؟
_مامانم گفت مریم چشم هاش پف داشت، فکر کنم گریه کرده بود
_گریه کردم، پشتشم خوابیدم، دیگه چشم هام پف کردن
_نگران نباش بزار عقد کنیم نمیزارم یه تو بهت بگه
_ممنون
_پایه ای تا صبح به هم پیام بدیم
_بله
تا اذان صبح به هم پیام دادیم، اذان صبح نوشت
من برم نماز بخونم، بعد هم بخوابم، بقیه حرفهامون رو فردا که همدیگر رو دیدیم میزنیم
_باشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_33
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
وضو گرفتم نمازم رو خوندم هرکاری می کنم خوابم نمیبره، پیامهای احمدرضا یکی یکی از جلوی چشمام میاد و میره چقدر از صحبت کردن با احمدرضا لذت میبرم، چقدر دوسش دارم ایکاش زودتر صبح بشه بیاد دنبالم بریم خرید، تو فکر خیال بودم که خوابم رفت، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، معمولاً جز الهه دوستم کسی بهم زنگ نمی زنه، اصلاً کسی شماره من رو نداره، برادرم بدش میاد که من به دخترهایی که برادر بزرگ دارن رفت و آمد داشته باشم، و گفته شماره ام رو جز به الهه به کسی ندم، نگاه کردم به صفحه گوشیم، از خوشحالی هینی
کشیدم وای احمدرضا زنگ زده جواب دادم
الو سلام
سلام حالت خوبه
ممنون
شما خوبی
میشه صدای تو رو شنید و خوب نبود، بعد از نماز خوابیدی؟
_یکم خوابیدم
میگم امروز نمیتونیم بریم ازمایش
چرا؟
دیشب یادمون نبود، اول باید بریم محضر خونه معرفی نامه بگیریم بعد بریم آزمایش
خیلی ناراحت شدم، از دیشب خوشحالم که فردا میخوام با احمد رضا برم بیرون
الو خوبی مریم
بله خوبم، پس چرا چیزی نمیگی
چی بگم نمیشه بریم دیگه
حالا شناسنامه با یه عکس رو حاضر کن بیام دنبالت با هم بریم
زن داداشم نمیزاره من با شما بیام
تنها نمیام با مامانم میام
باشه، شناسنامم دست خودمه، الان حاضر میشم
زن داداشم در اتاق رو باز کرد
با کی حرف میزدی
احمد رضا
چی میگفت
گفت اول باید بریم محضر معرفی نامه بگیریم بعد بریم آزمایش بدیم
اخمهاش رو کرد تو هم
عجب بچه پر روییِ، نه به باره نه به دارِ زنگ زده به تو، مگه تو بزرگتر نداری، باید دُم این پسره رو قیچی کنم
از اینکه به احمد رضا اینطوری گفت خیلی بهم بر خورد، نتونستم طاقت بیارم، برای اولین بار تو روش وایسادم
دیشب میخواستی دسته گلم رو ازش بگیری، الان میگی چرا به تو زنگ زده
با تهدید قدم برداشت سمت من
دختره بی حیا حالا دیگه تو روی من وامیستی،
منم از ترسم، قدم برداشتم عقب، اون اومد جلو، من رفتم عقب، تا چسبیدم به دیوار، صدای زنگ در حیاط اومد
یه چشم غرّه بهم رفت، از اتاق رفت بیرون، ایفون رو برداشت
کیه؟
از پنجره اتاقم نگاه کردم، حاج خانمِ داره با زن داداشم حرف میزنه، پنجره رو باز کردم، ببینم چی دارن میگن
حاج خانم گفت
شما هم بیاید با هم بریم
حاج خانم من به محمود نگفتم، نمی تونم بیام، شما باید دیشب میگفتید
شما ببخشید، یادمون نبود، حالا اگر شما نمیاید مریم جان رو بفرستید با ما بیاد بریم
آخه داداشش خبر نداره
ای بابا مینا خانم، یعنی شما من رو قبول نداری، یه ساعت میریم و بر میگردیم دیگه،
زن داداشم به رو در بایستی افتاد گفت، بزار با خودش صحبت کنم ببینم چی میگه،
فهمیدم میخواد بیاد من رو تهدید کنه که خودم بگم نمیام...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_34
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
منم مانتوم رو تنم کردم دکمه هاش رو نبستم، روسری و چادرم رو دستم گرفتم، شناسنامه و عکسم رو انداختم توی کیفم، کیفم رو برداشتم، هم زمان که من خواستم برم بیرون، زن داداشم وارد خونه شد، دستش رو.گرفت سمت من
_کجا؟
زل زدم بهش ساکت نگاهش کردم، صدای حاج خانم از توی حیاط اومد
_یا الله، ببخشید مینا خانم اجازه هست، بیام تو
زن داداشم علی رغم میلش گفت
_خواهش میکنم، بفرمایید
_با اجازتون اومدم از مریم جون سوال کنم که دوست داره با ما بیاد یا نه
زن داداشم با نگاه و اشاره دستش، تهدید وار میگه بگو نه نمیام
منم گفتم
ممنون حاج خانم میام
زن داداشم اینقدر عصبانی شد که، کارد میزدی بهش خونش در نمیومد، این کارم برام عواقب سختی داشت، ولی به خودم گفتم بیخیال ارزشش رو داره، رفتم توی حیاط دکمه های مانتوم رو بستم، رو سری و چادرم رو سرم کردم، تازه یادم اومد به حاج خانم سلام نکردم، با شرمندگی گفتم
سلام
_سلام دخترم حالت خوبه
_ممنون
_شناسنامه و عکس برداشتی؟
_بله برداشتم
از حیاط رفتیم بیرون، خواستم بشینم عقب ماشین که حاج گفت
بشین جلو
از خوشحالی انگار بال درآوردم، درماشین رو باز کردم، نشستم روی صندلی روکردم به احمد رضا
_سلام
لبخند زد
_سلام حالت خوبه
_ممنون
از توی آینه به مامانش نگاه کرد
_مینا خانم نمیاد؟
_نه مادر بریم نمیاد
_حالا خوبه گذاشت مریم بیاد
_آره دیگه گذاشت
_مامان چرا این مینا خانم اینطوریه؟
_غیبت نکن مادر، اصل کار مریم هست که داریم میریم دیگه
رسیدیم به دفتر خونه، حاج خانم گفت
من توی ماشین میشینم، شما برید معرفی نامه بگیرید بیاید.
از ماشین پیاده شدیم، احمد رضا دستش رو سمت من دراز کرد که دست هم رو بگیریم، از خجالت دارم آب میشم، نه روم میشه دستش رو بگیرم، نه میتونم دستش رو رد کنم، آروم دستم رو بردم سمت دستش، دستم رو گرفت، از شدت استرس انگار راه نفسم بسته شد، قلبم به شدت میزد، چند قدم که دست تو دست هم رفتیم، حالم بهتر شد، گرمای دستش حس خوبی بهم داد، انگار همه دنیا توی دست منه
معرفی نامه رو فوری بهمون داد، اومدیم توی ماشین احمد رضا رو کرد به من
صبحانه خوردی؟
_نه آخه فکر کردم میخوایم آزمایش بدیم منم صبحانه نخوردم
_کله پاچه دوست داری
_بله
_مامان بریم کله پاچه بخوریم؟
_بریم مادر
صبحانه دلچسبی خوردیم، حرکت کردیم سمت خونه، دل شوره افتاد به جونم که الان برم خونه زن داداشم حسابی داداشم رو علیه من شورونده، توی دلهره و دلواپسی بودم که رسیدیم در خونمون
خواستم از ماشین پیاده شم، حاج خانم گفت
مریم جان دلت شور نزنه شما که رفتید محضر معرفی نامه بگیرید، من زنگ زدم به داداشت گفتم، که تورو با خودمون آوردیم، گفت اشکالی نداره
از حرفش خیلی خوشحال شدم، زنگ زدم، زن داداشم از پشت آیفون گفت
کیه؟
منم مریم باز کن
در باز شد، هنوز داداشم نیومده، زن داداشم در هال رو باز کرد، با چشم غره خیره شد به من، از ترس خشکم زد
_ای خاک تو اون سر بی شخصیتت کنن، برای چی رفتی؟
با ترس و لرز گفتم
حاج خانم زنگ زد به داداش، اونم گفت اشکال نداره
یه دم پایی پرت کرد سمت من، جا خالی دادم بهم نخورد، فریاد زد
یتیم بد بخت همه درد سرهات برای منه، اجازت رو باید داداشت بده، من رو با دوتا بچه دست تنها گذاشتی با اون پسره رفتی ددر دودور...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_35
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رفت تو خونه و برگشت، کیف و مانتو مغنه ام رو پرت کرد توی حیاط گفت
گمشو برو مدرسه ات
فرزانه از پشت شیشه هال داره من رو نگاه میکنه ولی چون مامانش خیلی عصبانیه، جرات نمیکنه، حرف بزنه
رفتم گوشه حیاط مانتو شلوار مدرسه ام رو پوشیدم، مغنعه ام رو سرم کردم، چادر و روسریم رو به بند لباس آویزون کردم، کیف مدرسه. ام رو برداشتم، در حیاط رو باز کردم، رفتم خونه الهه اینا
الهه حاضر شد اومد بیرون رو کرد به من
رنگ و.روت پریده، زن داداشت اذییت کرده
همه چی رو براش گفتم
با خنده گفت
خوب کردی با احمد رضا رفتی، منم بودم میرفتم، محل زن داداشت نده، مریم ناهار نخوردی نه؟
_ولش کن صبحانه کله پاچه خوردم میل ندارم
_الان گرسنت نیست، زنگ تفریح دل ضعفه میگیری، صبر کن من برم خونموم برات لقمه گوشت کوبیده بیارم.
گفت و رفت تو خونه، رفتم تو حیاطشون، بلند گفتم
_الهه بادمجون ترشی هم بریز روش.
از مدرسه برگشتم، شب داداشم اومد، انگار که از قبل زن داداشم حسابی بد گویی من رو پیشش کرده بود، با تشر به من گفت
من که نیستم از صبح تا شب مواظبت باشم، چرا به حرف مینا گوش نمیکنی، برای چی باهاشون رفتی؟
مظلومانه گفتم
حاج خانم گفت به شما زنگ زده گفته
_حاج خانم من رو تو عمل انجام شده قرار داد، دفعه آخرت باشه ها
سر کج کردم
_چشم داداش
شام رو خوردیم، سفره رو جمع کردم، ظرفهارو شستم، حا به جا کردم، یه دستمالم به گاز کشیدم، بهشون شب بخیر گفتم، اومدم توی اتاقم، فردا امتحان دارم، باید بخونم، ولی چشم و.گوشم به گوشی موبایله که احمد رضا پیام بده، گوشی رو. گذاشتم روی گزینه لرزش، تکیه دادم به دیوار رو به روم ، که اگر زنگ زد، متوجه بشم، از این طرف کتاب میخونم، از اون طرف چشمم به گوشی هست، ساعت ده و نیم پیام داد، بازش کردم، نوشته
می فرستم مهربان بر محضر تو یک پیام
تا که هم جویای احوالت شوم هم داده باشم یک سلام
خوبی مریم؟
اینقدر این شعرش به دلم نشست
نوشتم
_ سلام خوبم چه شعر قشنگی
_ماییم دیگه برای نامزدمون شعر میگیم
کش دار گفتم
شعر میگید، دسته گل میپیچید
_کجاش رو دیدی تازه قربونشم میریم
از خجالت گونه هام سرخ شد، لال شدم دیگه نتونستم حرف بزنم
گوشیم به لرزش افتاد، فهمیدم زنگ زد، فوری جواب دادم
بله
_توجه کردی تو یه حالت خوبه هم به من نمیگی؟
خندم گرفت، تودلم گفتم خب خجالت میکشم
_ببخشید الان میپرسم، حالتون خوبه
_مگه تو دکتری که حال من رو میپرسی
نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم، قهقه ای زدم
چه قشنگ میخندی، ایکاش اونجا بودم خندهات رو میدیدم
زن داداشم در رو باز کرد، توپید به من
_چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت، بگیر به کّپ دیگه، بچه هام خوابن
گوشی رو از در گوشم برداشتم، هیچی نگفتم، فقط نگاهش کردم، رفت در رو هم بست، صدای الو الو احمد رضا اومد
گوشی رو.گذاشتم در گوشم
_بله
_زن.داداشت بود
_آره
_چی میگه این زیگیل
_میگه صدات بلند شده بچه ها خوابن
_مگه تو، توی اتاق خودت نیستی؟
_چرا تو اتاق خودمم
_بچه ها توی هال میخوابن؟
_نه بابا اونها توی اتاق خودشون میخوابن، بهانه شه نمی تونه خوشی های من رو ببینه، تا صدای خنده من رو شنید بی هوا در رو باز کرد اومد تو
_خب وقتی توی اتاقت هستی در رو از تو قفل کن
_جرات نمیکنم
با لحن جدی گفت
_مریم این ترس تو هست که اون رو اینقدر جسور و پر رو کرده، نترس یه دو دفعه تو روش وایسا خودش رو جمع میکنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966