هدایت شده از ریحانه 🌱
🛑حراج تمام روسری هامون به مدت یک هفته😳❗️
#روسری و #شال فقط و فقط 199 تومن 😱😱
همراه با #ارسال_رایگانه 😎
❌ همه ی کاراااامون تخفیف حسابی خوردن😎
فروش به صورت #عمده ،#همکاری و تک 👇🏻😍
https://eitaa.com/joinchat/1930887193Cd601f19716
https://eitaa.com/joinchat/1930887193Cd601f19716
ارسال رایگان فوری و تحویل حضوری برای قمی ها😎👆🏻
فروش دستگاه های تولید فیلترهوای اتومبیل با ضمانت خريد محصولات
🔺حداقل ماهانه ۸۰ میلیون سود خالص
🔹تامين مواد اوليه رایگان و تضمين خريد از ما
💰قیمت دستگاه ۲۳۹ میلیون
✅شماره های تماس 👇
02144283918
02144283905
09387173142
09128956549👇👇👇 Www.filtersazanesabz.com
🔹با اجرای این طرح برای انجام انواع آزمایشات پزشکی بدون نیاز به مراجعه پزشک یا آزمایشگاه در هر نقطه ای از کشور صرفا با ثبت درخواست در سامانه ،می توانید "در منزل خود آزمایش داده" و نتیجه آن را به صورت آنلاین دریافت کنید.
🔸 این طرح به صورت کامل تحت پوشش بیمه بوده و بدون نیاز به پرداخت هزینه اضافی و به صورت رایگان انجام می شود .
❌ ظرفیت ثبت نام بسیار محدود است ❌
👈🏻 کسب اطلاعات بیشتر و ثبت درخواست
آقام زورم کرد با پسر ناتنیش ازدواج کنم!💍
۱۶ سالم بود که ننم فهمید آقام زن گرفته ، همینجور تو سرو صورتش میکوبید و آقام سرکوفت دختر زا بودنشو بهش میزد🥺😫
جیغ کشیدم بسته دیگه آقا تا کی میخوای ظلم کنی و خفتمون بدی؟ عصبی شد و با کمربند حمله کرد سمتم، ننمم کم نیاوردو پیت نفتو خالی کرد رو سرش و گفت خودم آتیش میزنم تا ولم کرد!!
فرداش خانومو شام وعده گرفت خونمون، پسر مفنگی زنه چشمش منو گرفت و آقامم دو دستی تو سینی تقدیمم کرد..!😱🥶🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2402419479C537eee0e8e
شب عروسیم انتقام خودمو ننمو از هووش گرفتم!
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_175
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر شوهرم قدم بر داشت نزدیک علیرضا شد، انگشت نشانه اش رو. گرفت سمت علیرضا، با اخم خیلی جدی و قاطع گفت
تو هیچ کاری نمیکنی، مریم بزرگتر داره، بشین سر جات، تو کار بزرگترها هم دخالت نکن
علیرضا صورتش از عصبانیت سرخ شد، بلند شد از خونه رفت بیرون
رو. کردم به مادر شوهرم
ایکاش جلوی من بهش اینطوری نمیگفتید، به غرورش بر خورد
بربخوره بچه کلهش بوی قورمه سبزی میده میخواد بره دعوا کنه،
پکی زد زیر گریه
اون بچم که ناغافل از دستم رفت، این هم بره، توی دعوا یکیشون یه طوریش بشه، اونوقت من بدبخت میشم یا باید به داغش بشینم یا بشینم دعا کنم از پای اعدام نجاتش بدم
با بی گناهی گفتم
مامان تو رو خدا ببخشید، باور کنید من خیلی سنگین رفتم و اومدم نمیدونم چرا این اتفاق افتاد
نه عزیزم تقصیر تو نیست این پسر معلوم نیست خونوادش چه جورین، تو فردا که رفتی آموزشگاه از هانیه آدرس خونشون رو بگیر من شب با حاجی بریم در خونشون با پدر مادرش، حرف بزنم بچهشون رو جمع کنند
باشه من فردا ازش ادرس میگیرم،
فردا صبح خودم میبرمت، میترسم یه وقت اون پسره بیاد، با علیرضا دعواشون بشه
وااای مامان، من عذاب وجدان گرفتم، اینطوری شما اذیت میشید
نه عزیزم چه اذیتی، اتفاقا اول صبحی یه پیاده روی هم میکنم، چند وقت دیگه از آموزشت مونده
فکر کنم بیست روز
خب دیگه چیزی نمونده، هر روز خودم میبرمت
صبح آماده شدم اومد اتاق مادر شوهرم
یه سلام جمعی کردم، جوابم رو دادن، نشستم صبحانه خوردم، رو کردم به مادر شوهرم
بریم مامان
باشه عزیزم الان حاضر میشم بریم
علیرضا رو کرد به مامانش
کجا میخواهید برید
_ میخوام خودم مریم روببرم آموزشگاه
این چه کاریه، خب من میبرمش
نه پسرم شما بمون خونه خودم میبرمش
پدر شوهرمگفت، نه علیرضا باهاش بره، نه شما خانم، خودم میبرمش،
مادر شوهرم رو. کرد به پدر شوهرم
چه بهتر که شما میبریش
نگاهم افتاد به علیرضا، ناراحت و عصبی از اینکه مامان باباش نمیزارن من رو ببره که نکنه یه وقت به هومن دعواشون بشه، سرش رو انداخته پایین، داره یه تیکه نون رو ریز ریز میکنه،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_176
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم جان بابا، صبر کن الان لباس میپوشم با هم بریم، کلاستم تموم شد خودم میام میبرمت
با پدر شوهرم اومدیم اموزشگاه، هومن کنار ماشینش ایستاده، تا چشمش افتاد به من و بابا، اومد جلو
سلام حاج آقا
سلام،
یه عرضی داشتم خدمتتون
بفرمایید
خیلی شرمنده ام در مورد مریم
پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم بشه، چنان خوابوند تو گوش هومن که سرش و بدنش باهم برگشتن، چند ثانیه طول کشید تا هومن، تونست تعادلش رو حفظ کنه، پدر شوهرم قدم برداست سمتش، هومن یه قدم رفت عقب
پدر شوهرم سر چرخوند سمت من، دستوری گفت
بیا برو تو اموزشگاه
ترسیده از این اتفاق، چشمی گفتم، اومدم توی آموزشگاه، ولی دلم طاقت نمیاره، از لای در نگاه کردم
پدرشوهرم فریاد زد
بی*ش*ر*ف تو با مزاحمتهات، ارامش و آسایش خونواده من رو گرفتی،
دستش رو به نشونه تهدید گرفت سمتش
اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه مزاحم دختر من بشی، اینقدر اینجا میزنمت که راه خونتون رو. گم کنی
هومن موش شده بو جلوی پدر شوهرم و مرتب عذر خواهی میکرد،
پدر شوهرم که عذر خواهی های مکرر هومن رو دید، قدم برداشت سمت خونه و رفت، برگشتم برم داخل سالن، دیدم چند تا کار آموزها پشت من دارن از لای در سرک میکشن ببینن دعوا سر چی بوده، سرم رو انداختم برم سر میزم بنشینم، بچه ها پرسیدن
چی شده بود مریم، اون حاج آقا کی بود، پسر جوونه که داداش هانیه بود شناختمیش، ولی حاج آقا رو نشناختیم
منم برای اینکه آبروی هانیه نره گفتم
سر در نیاوردم چی به چی بود
دور و بره سالن رو نگاه کردم هانیه نیست اول خودم گفتم نیست که نیست ولش کن دوستی من و هانیه از اینجا به بعدش فقط برای من درد سره، ولی دلم طاقت نیاورد بلند شدم رفتم جلوی میز خانم شمسی گفتم.
ببخشبد من میتونم یه زنگ بزنم، گوشیم رو نیاوردم
تلفن رو هول داد سمت من
خواهش می کنم بفرمایید
شماره هانیه رو گرفتم چند بوق خورد گوشی رو جواب داد الو بفرمایید
سلام چرا امروز نیومدی کلاس
با گریه گفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
شوهرم سه تا زن گرفت. صبر کردم ازسه تاشون بچه دار بشه، مهریهم رو گذاشتم اجرا و بیچارهش کردم. هر سه تا زنش رو طلاق داد و حالا نوبت من بود که انتقام بگیرم
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بابا، با خشونت دستم رو گرفت و کشید. احساس کردم قلبم توی سینهام گیر کرده. نگاهش مثل همیشه پر از بیرحمی بود. هر چی بیشتر تلاش میکردم که از دستش فرار کنم، بیشتر به سمت خودش میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم، بگم که نمیخوام، بگم که هیچچیز توی دنیا نمیتونه من رو مجبور کنه به این زندگی. اما صدای من توی گلوم خفه شده بود.
"تو باید بری. این تصمیم منه، همه چیز تمامه."
حرفش مثل پتکی به سرم خورد. هیچوقت فکر نمیکردم اینطور توی چنگال تصمیمهای بیرحمانهاش گرفتار بشم. سرم به شدت درد میکرد، دلم تند تند میزد و تنها چیزی که میخواستم این بود که فرار کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
رمانی آنلاین😍 زیبا 🌟 عاشقانههای پاک❤️