🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت298
🍀منتهای عشق💞
دایی آهسته دستهاش رو پایین آورد و کمی آروم شد. کنجکاو از این که چرا دایی ناراحت نشده و چرا این دختره بهش دست زده، خیلی آهسته پنجره رو باز کردم تا صداشون رو بشنوم.
به سختی اما شنیدم.
_ فرزانه من به تو گفته بودم نیا اینجا تا خودم بگم...
_ این حرف تو برام جای سؤال داره! چرا یهویی میگی نیا؟
_ به خاطر اینکه الان مهمون دارم.
نگاه فرزانه سمت خونه کشیده شد. مشکوک پرسید:
_ مهمونت کیه؟
_ دختر خواهرم؛ رویا.
_ پس چرا اینجاست؟
_ اونا جایی کار داشتن، رویا اومد پیش من. این خبر نداره از رابطه ما. اگر تو رو اینجا ببینه بره به آبجیم بگه، باهام قهر میکنه. ناراحت میشه.
_ خواهر مهمه من مهم نیستم. من ناراحتم مهم نیست؟ من غصه میخورم مهم نیست؟
_ خب تو اگر نزده بودی زیر حرفت که الان عقد کرده بودیم.
فرزانه پا کچ کرد و سمت خونه اومد.
_ فرزانه کجا؟
_ میخوام ببینمش.
_ کی رو؟
_ دختر خواهرت رو.
فوری از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت سرویس رفتم. داخلش پنهان شدم.
_ پس کجاست؟
_ این حرکتت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم فرزانه!
با صدای بلند گفت:
_ رویا... دایی کجایی؟
_ سرویسم، الان میام.
عجب دختریه این! دایی اصلاً آدم با صبر و حوصلهای نیست. فکر کنم با این کم بیاره.
دستم رو شستم و بیرون رفتم. خودم رو به بیاطلاعی زدم. با دیدنش متعجب نگاهش کردم.
_ سلام.
لبخند زد و جوابم رو داد.
_ دایی؟
_ هیچی نگو رویا. میشه یه لحظه بری تو اتاق؟
نگاهی به فرزانه انداختم.
_ چشم.
وارد اتاق خواب شدم و دَر رو بستم.
_ خب دیدیش؟ خیالت راحت شد؟
_ آره.
_ با کی اومدی؟
_ با فرزاد. سر کوچه منتظرمه. حسین اون جوری نگاه نکن! دو روزه بهت میگم بیا نمیای. امروزم که جواب تلفن ندادی...
_ بیا برو فرزانه. بذار تمرکز کنم و دردسری که برام درست کردی رو حل کنم.
_ ببخشید. به خدا تقصیر خودت شد! اگر جواب میدادی این جوری نمیشد.
دایی حرفی نزد.
_ کاری نداری؟
_ من از اول هم کار نداشتم.
_ باشه، خداحافظ.
گوشهی اتاق نشستم و منتظر شدم تا دایی صدام کنه.
چند لحظهی بعد دَر اتاق باز شد. دایی با اخمهای تو هم مثل کسی که دستش رو شده به بیرون اشاره کرد.
_ پاشو بیا بیرون.
فوری ایستادم و بیرون رفتم. دوباره روبروی تلویزیون نشست و دستش رو روی صورتش کشید.
گوشهای نشستم و با اینکه یه عالمه سؤال دارم، سکوت کردم تا حالش بهتر بشه.
سکوتش طولانی شد.
_ دایی ناهار بیارم؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_ من اشتها ندارم.
_ دایی از من خیالت راحت باشه. من به هیچ کس حرف نمیزنم. انگار هیچی ندیدم.
لبخند مهربونی زد و دوباره نگاهش رو به فرش داد. اینبار صدای تلفن همراهش بلند شد. عصبی گوشیش رو برداشت. با دیدن شماره از عصبانیتش کم شد و گوشی رو سمت من گرفت.
_ علیِ، احتمالاً با تو کار داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت299
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو گرفتم و تماس رو وصل کردم.
_ الو حسین...
_ سلام. رویام.
خیلی دوستش دارم ولی الان ازش دلخورم. ناراحتیم ناخواسته توی لحنم تأثیر گذاشته.
_ خوبی؟
با مکث و صدای گرفتهای لب زدم:
_ بله.
_ کجایید؟
_ خونهی دایی.
_ با من قهری؟
همین حرفش باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه و نتونم جوابش رو بدم. بیخیال جواب شد و گفت:
_ دایی کجاست؟
_ حوصله نداره حرف بزنه.
_ باشه؛ بهش بگو ما ساعت چهار میایم اون جا. فعلاً خداحافظ.
تماس رو قطع کردم که تو پیش نمایش بالای گوشی پیامی از فرزانه ظاهر شد.
«ببخشید حق با تو بود.»
گوشی رو کنار دایی گذاشتم.
_ علی گفت چهار میان اینجا.
غمگین با سر تأیید کرد.
_ دایی برات پیام فرستاده. ببخشید چشمم افتاد.
_ مهم نیست.
_ ناهار بیارم؟
_ من و فرزانه محرم هم هستیم.
خیره بهش موندم. سرش رو بالا گرفت.
_ میشه خواهش کنم به آبجی نگی؟
_ گفتم که، من انگار هیچی ندیدم.
_ اوایل آشناییمون گفت که خانوادهش اجازه نمیدن که همین جوری با هم در رفتوآمد باشیم. به واسطهی شکایتی که کرده بودن باهاشون آشنا بودم. اصلاً تو همون شکایت دیدمش. همون روزها میخواستم به آبجی بگم ولی با اینکه دو سال از فوت شوهرش میگذشت، هنوز عزادارش بود. روم نشد بهش بگم توی اون حال بیاد خواستگاری. خودم رفتم. شرایطم رو گفتم؛ گفتم که خواهرم حال روحیش خوب نیست. ولی فرزانه به پدرش گفته بود تا درسش تموم نشه نمیتونه به ازدواج فکر کنه. توی این مدت هم خوبه که با هم آشنا بشیم. پدرش گفت باید محرم باشیم. منم قبول کردم.
_ الان چرا ناراحتی؟ من که گفتم...
_ ناراحتم چون وقتی بهش گفتم دختر خواهرم اینجاست باور نکرد. چون درکم نکرد وقتی بهش گفتم تو از رابطهمون خبر نداری و نیاد داخل!
_ الان پیام زده، ببخشید حق با تو بود.
_ کارش همینه؛ هر کار دوست داره میکنه، یه ببخشید میگه و فراموش میکنه.
_ دایی من گرسنمه.
مصمم گوشی رو برداشت و ایستاد.
_ تا سفره رو پهن کنی منم میام.
سمت حیاط رفت و دَر رو بست. لعنت به این حس فضولی من که هیچ وقت کمرنگ نشد.
فوری ایستادم و از پشت پنجرهی نیمه باز آشپزخونه نگاهش کردم. گوشی کنار گوشش بود.
_ الو، سلام حاجی.
_ خیلی ممنون. حاجی من اون روزی که خواستگاری رسمی با خواهرم رو عقب انداختم، چی بهتون گفتم؟
_ خب خداروشکر که در جریان هستید.
_ اون بار گفتم این همه اختلاف نظر در آینده برامون دردسر میشه. شما گفتی من ضمانت میکنم. الان چرا فرزانه این کار رو کرد؟
سرش رو پایین گرفت و با دقت گوش کرد.
_ ببین حاجی، احترامت برای من واجبِ؛ اما من فکر نکنم بتونم با فرزانه کنار بیام. از اول هم قرار بود تا درسش رو بخونه با هم محرم باشیم که شناختمون نسبت به هم بیشتر بشه. من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
_ خونه نمیام. میام محل کارتون.
_ به نظر من این طوری بهتره.
غمگین از پنجره فاصله گرفتم. بیچاره دایی!
سفره رو برداشتم و پهن کردم و وسایل ناهار رو بردم.
حق با داییِ؛ خاله اون روزها اصلاً حال خوبی نداشت. انقدر از لحاظ روحی داغون بود که عمو من رو با خودشون به مسافرت برد و خاله برعکس همیشه اصلاً مخالفت نکرد.
دَر خونه رو بست و گوشیش رو روی اپن گذاشت. روبروم نشست.
_ بکش بخوریم که حسابی ضعف کردم.
میخواد خودش رو خونسرد نشون بده.
برنجوخورشت رو کشیدم و جلوش گذاشتم.
_ دستت درد نکنه. من خیلی کم پیش میاد غذای درست و حسابی بخورم.
_ خاله که میگه بیا خونهی ما.
_ حوصلهی شلوغی رو ندارم. رویا...
_ بله.
_ میشه به علی هم حرفی نزنی؟ این ازدواج از نظر من منتفی شده. نمیخوام علی بدونه که امروز اومده اینجا.
_ باشه نمیگم.
_ ممنون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
به دختر به ظاهر مظلومی که همه ابهتم رو بهم ریخته بود نگاه کردم و گفتم:
-مادرم همیشه میگفت خدایا، ما رو به بلاهایی که بهش فکر نمیکنیم دچار نکن. الان که بلای آسمونی بهم نازل شده خوب میفهمم.
چشمهای سیاهش گرد شد و گفت:
-من بلای آسمونیمم؟ خوبه اونی که داد زد شما بودی.
-چرا من فکر میکردم تو زبون نداری؟
پشت پلک نازک کرد:
-به وقتش بلدم از زبونم استفاده کنم.
-وقتش دقیقاً موقعیه که قراره با من حرف بزنی دیگه! چون جلوی بقیه دیدم لام تا کام دهن باز نمیکنی.
-حتماً اون موقع که شما دیدی وقتش نبوده.
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
من #مهرابنامدارام!
سی و هشت ساله، گیتاریست.🎸
متهم به قتل🔪
قسم خوردم که خودم قاتل رو پیدا کنم.
مافیایی شدم که همه اسمم وحشت میکردند.
حالا بعد از دوازده سال زمانی تو یه قدمی قاتل بودم، محبت یه دختر دلم رو زیر و رو کرد. مجبور به انتخاب شدم ... سپیده یا قسمم؟
https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
🔴 تحمل نخواهند کرد!
✏️ حضرت آیتالله خامنهای در پیام در پی حادثه تروریستی کرمان: «جنایتکاران سنگدل نتوانستند عشق و شوق مردم به زیارت مرقد سردار بزرگشان شهید قاسم سلیمانی را تحمل کنند؛ بدانند که سربازانِ راه روشن سلیمانی هم رذالت و جنایت آنان را تحمل نخواهند کرد.»
#حاج_قاسم #کرمان #حادثه_تروریستی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🔶 انتقام سخت از نظر #حاج_قاسم سلیمانی چیست؟!
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
اقتصاد تمیز خانواده.mp3
6.77M
🔹🍃🌹🍃🔹
محدودهی صحیح خرج کردن و نیز تنظیم مصارف در خانواده کجاست؟
کنترل صحیح اقتصاد خانه از نظر خداوند چگونه است؟
#رهبری| #استاد_شجاعی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
⭕️ صحبتهای تأثیرگذار سرباز آمریکایی در مورد تغییر کامل دیدگاه او در مورد قرآن ...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️🔴⭕️
حزبالله لبنان از شهادت وسام حسن طویل، از نیروهای این جنبش در حملهٔ پهپادی رژیم صهیونیستی خبر داد.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند تا کانال داری؟ کانال #لطیفه، #فروشگاهی، #سیاسی،خب شاید کانال رمان هم داشته باشی، اینم خوبه👌#منخودمنویسندهرمانوداستانهایکوتاههستم😊
حالا یه سوال؟ کانالی که برای #حالدلت باشه چی؟ داری؟ بنده یه کانال زدم، اونم چه کانالی، از اونهایی که که هم #وضعمالیت و هم #وضعحالدلت رو دگرگون میکنه.🥰
بزن روی لینک و یه صفایی به حال دلت و کیف پولت بده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
چند تا کانال داری؟ کانال #لطیفه، #فروشگاهی، #سیاسی،خب شاید کانال رمان هم داشته باشی، اینم خوبه👌#منخ
شاید بگی خب حالا این فیلم آموزش نقاشی چه ربطی به تغییر و دگر گونی کیف پول و حال دل داره!
ربط داره عزیزم، ربط داره، شما بزن روی لینک و بیا ربطش رو ببین☺️👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
♨️#پارت💯
بیاختیار به سمت صدا روونه شدم .جوونی سیاهپوش کفشها رو مرتب می کرد. بغضم رو فرو دادم و پرسیدم:— آقا... مجلس روضه همینجاست؟
مرد چرخید.نگاه محجوبش روی زمین بود و روی سخنش با من — بله بفرمایید.
اشک چشمهام و سایهی پرچم روی صورتش مانع از وضوح دیدم میشد._ ورودی خانومها کجاست؟
به کوچهی فرعی اشاره کرد و سر بالا آورد.
— اولین در سمت...
بهت نگاهم با ناباوری چشمهاش درهم آمیخت.
— ثمین...تویی؟
باور نمیکردم،چقدر تغییر کرده بود؛چقدر مرد شده بود. مردی که هیچاِبایی از براق شدن چشمهاش و لرزش صداش نداشت— باور کنم خودتی؟ باور کنم اقا به این سرعت جوابمو داد؟کجا بودی تو آخه؟می دونی چقدر دنبالت گشتم؟
نگاه سرگردونم از محاسن صورتش شروع شد،سینهی ستبر و سیاهپوش و بازوبند «خادم الحسین» زیباش رو طی کرد و به کفشهای جفت شده رسید.— به آقا گفتم اگه ثمین پیدا بشه تا آخر عمر نوکریت رو میکنم.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31