eitaa logo
ریحانه 🌱
12.6هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
523 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
دستگیره را پایین کشید لگدی به در زدو گفت _باز کن درو _غلط کردم فرهاد لگدی به در زدو گفت _باز کن درو بیشرف باز کن تا بهت نشون بدم سزای زنی که سرو گوشش بجنبه چیه؟ باهق و هق گریه گفتم _بخدا من فقط بهش گفتم به من زنگ نزن با عربده لگدی به در زدو گفت _خفه شو ، خفه شو ، دهنتو ببند، کثافت ،فکر کردی من بی ناموسم؟ لگد بعدی اش در را باز کرد. کمربندش در دستش بود و چهره اش از عصبانیت سیاه شده بود ملتمسانه گفتم _فرهاد تروخدا اروم باش رمان زیبای عسل به قلم فریده علی کرم https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
💕اوج نفرت💕 متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی خودم شدم. جلو رفتم و کنارش ایستادم _چیزی شده به دربسته اتاقی که مرجان داخلش بود نیم نگاهی کرد و گفت _من باید الان چی کار کنم؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _هر کاری از دستت بر میاد. _ذهنم کمک نمیکنه. کم اوردم نگار تو بگو چی کار کنم. چشم هاش پر اشک شد و به سقف نگاه کرد. میترا متوجه رفتار احمدرضا شد. جلو اومد. _چی شده. احمدرضا آب بینیش رو بالا کشید به میترا نگاه کرد _ببخشید زن عمو من یکم حالم خوش نیست میرم پیش مرجان نگاه پر از سوالش رو به من داد و گفت _خواهش میکنم. برو راحت باش. با شنیدن این دو جمله ی کوتاه فوری به اتاق رفت و در رو بست. عمو ا3ا در جالی که سگک کمربندش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد .نگاهی به من و میترا انداخت _احمدرضا کجاست؟ نفسم رو سنگینی بیرون دادم. _پیش مرجان نگاه پر از دلسوزی به در اتاق انداخت. رو به میترا گفت _چاییت حاضره _بله صدای در خونه بلند شد. مهمون های میترا اومدن کنارشون نشستم ولی تمام هوش و حواسم تو اتاقیه که این خواهر و برادر تنها هستن. تعارف های میترا برای نگه داشتنشون بی فایده بود. بالاخره بعد از یک ساعت خداحافظی کردن رفتن. انتظار برای باز شدن در اتاق بی فایده بود. با میترا سفره رو پهن کردیم. رو به من گفت _برو بیدارشون کن دیگه. _باشه پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه به در زدم هیچ صدایی نشنیدم. آهسته در رو باز کردم و داخل رفتم. مرجان خوابیده بود و احمدرضا بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشستم نفسش رو با صدای آه بیرون داد _داری خودت رو اذیت میکنی. پربغض و با صدای گرفته گفت _اشتباه کردم. رها کردن مرجان و سپردنش دست مامانم اشتباه تر از همه ی اشتباهاتم بود. _از این به بعد رو درستش کن لب هاش رو بهم فشار داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _دیگه دیره. آیندش تباه شد. _تو مقصر نیستی سرشو رو به پایین تکون داد لب زد _هستم. اون روزی که اومدن خاستگاریش میتونستم بیرونشون کنم _رو چه حسابی. اون موقع که نمیدونستی چه نیتی دارن. _از نیت اونا با خبر نبودم ولی از نیت مامانم خبر داشتم. به مرجان نگاه کردم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _مامان من فقط دنبال پوله. هر جا بیشتر پول باشه اون سمتی میره. خانواده ی شایان وضع مالی خوبی دارن. دستش رو پشت گردنش کشید و کلافه گفت _نباید میزاشتم بره خونشون بمونه. _شایان شوهر مرجانِ؟ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _اینکه نشستی اینجا بهش نگاه میکنی مدام آه میکشی کاری رو درست نمیکنه. باید ازش شکایت کنید _که چی بشه _لا اقل جای اسم پدر تو شناسنامه ی بچه خالی نمیمونه تیز نگاهم کرد _یعنی چی؟ _مگه نمیگی یه صیغه ی محرمیت بوده بعد هم زده زیرش الان مدرکی از اون صیغه دارید؟ خیره و ناباورانه نگاهم میکرد _ بایدثابت کنید که بچه بچه ی اوناست. دیگه مرجان هم که حق و حقوقی که نداره. به مرجان خیره شد و تند تند وحرصی نفسش رو بیرون داد. _بلند شو بریم نهار. مرجانم بیدار نکن بزار استراحت کنه 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _اشتها ندارم من تو برو. _میترا جون کلی زحمت کشیده ناراحت میشه. علیرضا هم بعد از ظهر میاد دیگه نمیتونیم با هم جایی بریم. بلند شو دیگه درمونده و عصبی نگاهم کرد _بیا مرجان رو هم میبریم. بیچاره دلش پوسید. عمیق نگاهش کرد دستش روروی زانوش گذاشت و ایستاد _سرم خیلی درد میکنه نگار یه مسکن بهم بده. ایستادن و سمت در رفتم _نهار بخور خوب نشدی بهت میدم. از اتاق بیرون رفتیم میترا پایین سفره نشسته بود و به در چشم دوخته بود با دیدن ما لبخند زد و عمو اقا رو صدا کرد. نهار رو در سکوت خوردیم. شروع به جمع کردن سفره کردم که احمدرضا با صدایی گرفته ای گفت _عمو من باید با شما صحبت کنم _در رابطه با چی؟ نفس سنگینی کشید و سر به زیر گفت _مرجان نیم نگاهی به احمدرضا انداختم عکس العمل عمو اقا اصلا خوب نیست وقتی بفهمه که بهش دروغ گفتن و ازدواج مرجان با یه صیغه ی محرمیت بوده. _خب بگو احمدرضا نگاهی به عمو انداخت و لب زد _اگه میشه تنهایی بگم. عموآقا بلافاصله ایستاد _بریم اتاق ما هر دو وارد اتاق شدن میترا گفت _تو میدونی چی میخواد بگه نگاه از در بسته ی اتاق برداشتم. _مرجان عقد شوهرش نبوده صیغه بوده چشم های میترا از تعجب گرد شدن _رو چه حسابی مادرش اجازه داده _احمدرضا اون روز ها باهاشون قهر بوده شکوه هم به حساب خودش که میخواسته به پسرش ثابت کنه بدون اونم میتونه این کار رو کرده _الان اینو به اردشیر بگه که خونه میشه جهنم _چاره ای نیست باید بگه. بچه اوایل اردیبهشت بدنیا میاد باید تکلیف اسم پدرش مشخص بشه _طفلک احمدرضا از سر نادونی مادرش یه روز خوش نداره صدای فریاد عمو اقا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. _وای از شما واااای میترا فوری ایستاد و با عجله سمت اتاق رفت بدون در زدن در رو باز کرد و رو به عمو آقا گفت _اردشیر جان یکم اروم تر مرجان خوابِ، اینطوری میترسه سرم رو خم کردم و داخل اناق رو نگاه کردم عمو اقا هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود و به احمدرضا که سرش بیشتر از اون پایین نمیرفت خیره بود. صدای گریه ی بچه بلند شد و باعث شد تا میترا از در فاصله بگیره و سمت مبلی بره که روش خوابونده بودش ترجیح دادم به شاهد شرمندگی احمدرضا نباشم به اشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم شستن ظرف ها کردم. یک ساعتی بود که صدا از هیچ کس بلند نمیشد تو اشپزخونه کنار یخچال روی زمین نشسته بودم و به مرجان و مشکلات زندگیش فکر می کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. سکوت مطلق خونه باعث شد تا کمی استرس بگیرم فکری ایستادم و گوشیم رو از روی اپن برداشتم با دیدن شماره پروانه بین این ناراحتی عمیق لبخند روی لب هام نشست. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _سلام عزیزم خوشحال و سر حال گفت _سلام بی معرفت. سال نوت مبارک. _سال نو تو هم مبارک. پروانه به خدا انقدر درگیرم. _میدونم عزیزم شوخی کردم خوبی _تو خوبی رفتی خونه ی خودت _بعد سیزده بدر میریم . نگار من رو ویلچر این ور اون ور میرم عروسی استاد منو یادت نره _عروسیش هفتم عیده حتما حتما براتون کارت میارم. با خنده گفت _خودت که ممنوعه خونه ی ما بیای بده عموت بیاره نفسم رو آه مانند بیرون دادم. با صدای احمدرضا کمی جا خوردم و برگشتم سمتش _با کی حرف میزنی؟ چی باید بگم نکنه بگم پروانه ناراحتی کنه. صدای الو الو نگار پروانه هم مدام می اومد. _عزیزم من باهات تماس میگیرم _شوهرته؟ _اره . فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و تو چشم هاش خیره شدم _پروانه بود. _چرا انقدر استرس گرفتی خب دوستت بوده! _ترسیدم تو ناراحت شی _چرا ناراحت. سرش رو پایین انداخت _من گفتم خونشون نرو نفس راحتی کشیدم. _عمو اقا چی گفت سرش رو پایین انداخت _هیچی ولش کن . برو مرجان رو بیدار کن نهار نخورده الان ضعف میکنه. چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم. در رو باز کردم مرجان گوشه ی اتاق نشسته بود و با اخم های توهم و چهره ی در هم تند تند انگشتش رو روی صفحه ی تلفن همراهش تکون میدادو با حرص نفس میکشید. _سلام بیداری از شنیدن صدام حسابی ترسید و گوشی از دستش افتاد. فوری گوش رو بر عکس روی زمین گذاشت و نگاهم کرد 💕💕💕💕💕💕💕💕💕
قانون زندگی عملی اگر كاشتید، عادتی درو خواهید كرد. عادتی اگر كاشتید، اخلاقی درو خواهید كرد. اخلاقی اگر كاشتید، سرنوشتی درو خواهید كرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
بعضـی چیزها درجهان، خیلـی مهم تر از دارایـی هستند یکی از آنها، توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است.
هدایت شده از ریحانه 🌱
عشق چو لشکر کشید عالمِ جان را گرفت حالِ من از عشق پُرس از منِ مُضطر مَپُرس... جان♥️ °❀° ‌ 🦋°❀° °❀°🦋°❀°
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی ، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می یابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی ، همان شر به سراغت می آید. پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند ، تو درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان می بینی که همه چیز عوض شده . اگر دلت دگرگون شود ، دنیا دگرگون میشود ..
هیچ‌کس نمی‌داند تنها فرمول خوشحالی این است: "قدر داشته‌هایت را بدان و از آنها لذت ببر" قانونهای ذهنی می‌گویند خوشبختی یعنی "".. گ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 💜⚜ وقتی کاری انجام نمی شه ، شاید خیری توش هست ، صبر کن 💜⚜ وقتی مشکل پیش بیاد ، شایدحکمتی داره 💜⚜ وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری 💜⚜ وقتی بهت بدی می کنند ، شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی 💜⚜ وقتی همه ی درها به روت بسته می شه ، شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده 💜⚜ وقتی سختی پشت سختی میاد ، حتماً وقتشه روحت متعالی بشه 💜⚜ وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خداي خودت تنها باشی❤️
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ♦️الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد. 🔸از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. 🔸از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. 🔸از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. 🔸از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. 🔸از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. ♦️بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند. 👤احمد_شاملو
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 🚨تحولی بزرگ در پیام‌رسان‌های داخلی/ ایتا و بله به‌ هم وصل شدند 🔹معاون وزیر ارتباطات: اتصال آزمایشی دو پیام‌رسان و از طریق پروتکل MXP با موفقیت انجام شد. 🔹این اتفاق به دو صورت خودکار و دستی اتفاق خواهد افتاد. در روش خودکار، سرور MXP مطلوب‌ترین مقصد را انتخاب می‌کند و در روش دستی کاربر انتخاب خواهد کرد که پیام در کدام پیام‌رسان به دست گیرنده برسد. 🔹در صورت موفقیت این پروژه، در آینده‌ای نزدیک تمام پیام‌رسان‌های داخلی به یکدیگر متصل می‌شوند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم(ص): هر کس بخشی از کار "مسلمانان" را بر عهده گیرد و در *کار آن‌ها* مانند کار خود *دلسوزی نکند* "بوی بهشت" را ""استشمام نخواهد کرد"".. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
كاسه شعرِ من از دست تو افتاد و شكست عاشقان! فرصت خوبيست، غزل جمع كنيد👌
📚جایگاه پدر در بستر مهمان نوازی امام_عسکری علیه السلام فرمودند : روزی پدر و پسری خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام رسیدند . حضرت جلوی پای آن ها بلند شدند ، احترامشان كرد ، آنها را در صدر مجلس نشاندند و خود ، روبه رويشان نشستند . آن گاه دستور غذا داد ، غذا آوردند و از آن خوردند . سپس قنبر ، طشت ، آفتابه اى چوبى و حوله اى براى خشك كردن آورد و خواست كه بر روى دست مرد ، آب بريزد . اميرمؤمنان برخاست و آفتابه را گرفت تا خود ، آب روى دست مرد بريزد . آن مرد ، خود را به خاک انداخت و گفت : اى اميرمؤمنان ! خداوندْ مرا در حالى كه تو بر دستم آب مى ريزى ، بنگرد؟! حضرت فرمودند : بنشين و دستت را بشوى . خداوند عزوجل تو را مى بيند ، در حالى كه برادر تو ـ كه امتيازى بر تو ندارد و بر تو برترى ندارد ـ دارد به تو خدمت مى كند و با اين كار ، ده برابر خدمت اهل دنيا را در بهشت مى جويد و به همين نسبت ، در دارايى هايش در بهشت . مرد ، نشست . على عليه السلام به وى فرمود : تو را به حق بزرگ من _ كه تو آن را مى شناسى و حرمتش را حفظ می کنی _ و به تواضع تو براى خداوند كه خداوند به سبب آن ، جزایت داد ، بگذار من در خدمتى که ( اگر تو آن را انجام می دادی ) به تو شرافت مى دهد ، اقدام كنم . تو را به خدا قسم ، دستت را چنان مطمئن بشوى كه اگر قنبر آب بر دستت مى ريخت ، مى شستى . مرد ، چنين كرد . پس از آن كه حضرت از شستن دست [ مرد ميهمان ]فارغ شد ، آفتابه را به محمد_بن_حنفيه داد و فرمود : پسرم! اگر اين پسر ،بدون همراهى پدرش مى آمد ، من خودم آب بر دستش مى ريختم ؛ ولى خداوند عز و جل روا نمى دارد كه هرگاه و پسر در يك جا گِرد آمدند ، بينشان تساوى برقرار شود . پدر به دست پدر ، آب ريخت و پسر بايد به دست پسر ، آب بريزد . سپس محمّد بن حنفيه ، آب بر دست پسر ريخت . 📚منبع : احتجاج ، ج ۲ ، ص ۵۱۸
گذشته گرداب است. بی سر و صدا آدم را به درون خودش می‌کشد. حال آن‌که تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقتِ حال را دریابی. الیف شافاک
امام رضا علیه السَّلام می‌فرمایند: 🔥در روز قیامت به عابد گفته شود آدم‌ خوبی بودی، به خود پرداختی و زحمت خود از دوش مردم برداشتی، به بهشت درآی! 💢بدانید فقیه کسی است که خِیر خود را بر مردم فرو ریزد و آنان را از دشمنان‌شان برهاند. به فقیه گفته می‌شود: ای کسی که سرپرستی یتیمان آل محمد را بر عهده گرفتی و دوست‌داران و پیروان و مستضعفانم را هدایت کردی بایست تا هر کسی که از تو بهرمند شده و یا دانش آموخته است شفاعتش کنی. 📌در حدیث فوق دقت کنیم فرق عابد و عالم در آن است که عابد، علم خود را فقط خودش به کار می‌گیرد و به فکر اصلاح خود است ولی عالم، علم خود را در اختیار دیگران قرار می‌دهد، چون‌ شمع می‌سوزد و نور می‌دهد بدون این‌که دستمزدی از آنان طلب کند. 📖الاحتجاج (طبرسی) داستان ‌ها و پندهای اخلاقی
💢خطرناک ترین جمله این است: «من همینم که هستم.» در این جمله کوتاه می توانیم غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن و به تدریج راندن آدم ها از اطراف خود را حس کنیم. اگر من و شما هم به طور غیرمستقیم یا ناخواسته این جمله در ذهن مان نقشی دارد، باید بسیار مراقب باشیم که از دام رکود، سکون و فسیل شدن رهایی یابیم. انسان های بزرگ حتی از کودکان هم درس می گیرند. اساتید خبره و باتجربه بیشتر از واژه «نمی دانم» استفاده می کنند. دانشمندان توانمند در بسیاری از موارد می گویند: «در تخصص من نیست» و انسان های وارسته بیشتر اوقات سکوت می کنند و می گویند: «نظر شما چیست؟» در مثال های بالا با افرادی مواجه هستیم که همواره دوست داشتنی و خواستنی هستند. ساده این که اگر تغییر کنیم، ما را عوض نمی کنند و همیشه ما را می خواهند. راز تغییر در احساس نیاز به تغییر و پرهیز از احساس خودکامگی و برترین بودن است🌺
هر آنچه در این عالم اتفاق می افتد، چه حکمت آن را دریابید یا نه؛ برای خیری والاتر است. هر چند آن خیر به سادگی برایت قابل تشخیص نباشد آرزوهایت شاید سال ها طول بکشد شاید هم یک روز ولی چیزی که خواست خداوند پشتش باشد همواره راهش را به زندگی ات پیدا میکند
بودن کشتی درآب خطرناک نیست،اما بودن آب درکشتی خطر داره..! بودن مؤمن دردنیا خطرناک نیست،اما بودن دنیا درقلب مؤمن خطرداره.... !
⚠️سنگ محک⚠️ 🔹فریب نماز و روزه مردم را نخورید؛ زیرا آدمی گاه چنان به نماز و روزه خو می‌کند که اگر آنها را ترک گوید، احساس دلتنگی می‌کند، بلکه آنها را به راستگویی و امانتداری بیازمایید. 🔹لا تَغتَرُّوا بِصلاتِهِم و لا بِصِیامِهِم ؛ فإنَّ الرجُلَ ربّما لَهِجَ بِالصلاةِ و الصومِ حتّی لَو تَرَکَهُ استَوحَشَ، و لکنِ اختَبِرُوهُم عِند صِدقِ الحَدیثِ و أداءِ الأمانَةِ 📚الکافی، جلد۲، صفحه ۱۰۴
💕اوج نفرت💕 ناخواسته نگاهم روی گوشیش افتاد. _احمدرضا میگه بیا نهار بخور پا کج کردم از اتاق بیرون برم که با صدای نگرانش برگشتم _دوستم بود نگار لبخند کمرنگی زدم _ببخشید من نباید در نزده میومدم داخل. منتظر جوابش نشدم و از اتاق بیرون رفتم. تا بعد از ظهر همه ناراحت بودن و مرجان وقتی متوجه شد عمو آقا همه چیز رو فهمیده دیگه از اتاق بیرون نیومد. فضای خونه انقدر پر تشنج بود که دلم میخواست زودتر ازش خارج بشم. خوشبختانه با تماس علیرضا خداحافطی کردم و پایین رفتم. وارد خونه شدم _علیرضا _اتاقم بیا اینجا پشت در اتاقش ایستادم و سرفه ای کردم. _بیا تو تنهام در رو باز کردم با دیدنش انگار خستگی و ناراحتی که از صبح داشتم از بین رفت لبخند پهنی روی صورتم نشست عکس العمل علیرضا برام پر آرامش بود. _معلومه حسابی بهت خوش گدشته ها نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم _اره. خیلی برگه هایی که دستش بود رو داخل کشو گذاشت و از بالای چشم نگاهم کرد _این خیلی یعنی چی؟ صدا دار خندیدم _یعنی یه روز عالی. _خب تعریف کن _مرجان شیرازه متعجب نگاهم کرد. _صبح اومدم پایین دیدم پشت در وایسادن . اول ناراحت شدم ولی بعد که پای حرف هاش نشستم دلم خیلی براش سوخت صندلی رو بر عکس جلوی گذشت و نشست روش _خب مامان آرزو چی گفت که دل شما سوخت لبخند دندون نمایی زدم _چرا مامان ارزو؟ _گفتم که اخلاقت شبیه مامانِ. زود همه رو میبخشه _بحث مرجان بحث بخشش نبود رفع سو تفاهم بود. کامل براش تعریف کردم .چهرش در هم شد _طفلک چقدر اذیت شده. _اره باز خدا رو شکر تونست حرفش رو بزنه. _زنگ بزن به میترا خانم بگو بریم بالا هم من احمدرضا رو ببینم هم خواهرش رو فوری گفتم _نه من نمیام خودت برو ابروهاش بالا رفت _چه تب عشقی داری تو! _بالا اعصاب خوردیه از صبح یه لبخند هم نزدم. اولش که مرجان اخرشم عمو اقا. راستی ناهید کو _موند خونه ی باباش. دیگه کاری نداریم تا یه روز مونده به عروسی _راستی کارت عروسیتون رو من ندیدم. _فردا آماده میشه. میخوای کسی رو دعوت کنی _خانواده ی پروانه _باشه بهت میدم. _بابت عیدی هم که بهم دادی ممنون توقع نداشتم. _خواهش میکنم عزیزم. ایستاد _تو نمیای بالا نیا من یه دقیقه برم زشته مثلا دامادمونه _باشه برو 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. به اتاقم برگشتم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. چطور یه مادر میتونه زندگی بچه هاش رو به نابودی بکشونه. چطور تونسته اجازه بده تو زمان محرمیت موقت دخترش بره خونه ی همسرش. مگه پول چقدر اهمیت داره. چشم هام گرم شدن روی تخت جابجا شدم تا کنی استراحت کنم که صدای باز شدن در خونه به گوشم خورد. _بشین علیرضا کیو داره تعارف میکنه. _چایی میخوری صدای احمدرضا باعث شد تا چشم هام رو باز کنم _نه خیلی ممنون صداشون رو به سختی میشنیدم پشت در اتاق رفتم و گوشم رو به در چسبوندم. _خب میخوای چی کار کنی؟ _به خدا توش موندم. اصلا نمیدونم چطوری بهش بگم _احمدرضا من تو این مورد نمیتونم دخالت کنم. فکر هم نکنم نگار قبول کنه. _من راضیش میکنم. ته دلم خالی شد چی قراره به من بگه _پس همین الان بگو. صبر کن الان صداش میکنم صدای در اتاقم بلند شد فوری سمت تخت رفتم روس نشستم _نگار بیداری؟ _بیدارم در اتاق رو باز کرد و با لبخند نگاهم کرد _بیا بیرون کارت دارم. ایستادم و جلو رفتم خودم رو از حضور احمدرضا بی اطلاع نشون دادم و با دیدنش لبخند زدم. _سلام. اینجایی لبخند بی جونی زد. روبروش نشستم علیرضا هم روی مبل تک نفره نشست و گفت _احمدرضا قراره امروز یکی از تصمیماتش رو بهت بگه. دلم شور افتاد ولی خودم رو عادی نشون دادم. _چه تصمیمی نگاه پر از استرس احمدرضا روی من افتاد. _فقط قبلش بدون که این تنها راهیه که دارم وگرنه عنوان نمیکردم. سر تا پا گوش شدم تا حرفش رو بشنوم و کمی هم تپش قلب گرفتم _راستش من نمیتونم مادرم رو به خاطر شرایطش ترک کنم به علیرضا و عمو اقا هم گفتم. من و تو باید زندگیمون رو تو خونه ی تهران در کنار مادرم شروع کنیم. با تعجب نگاهش کردم و چشم هام گرد شدن. _این امکان نداره. _نگار شرایط من رو هم درک کن تن صدام رو بالا بردم _من اصلا درک ندارم. تو چطور انتظار داری من با قاتل پدر و مادرم با کسی که یک عمر باعث اوارگیم شده و هفده سال تحقیرم کرده زیر یک سقف زندگی کنم. _نگار اینطور که میگی نیست... _هست. بس کن احمدرضا. دست از این تعصب بیجات بردار . شکوه چشم دیدن من رو نداره. میخکای ببریم باهاش زیر یه سقف که چه بلایی سرم بیاره. جدایی از کرده هاش در حقم، من ازش میترسم کسی که تونسته یه نوزاد رو بکشه یه زن و از بارداری محروم کنه دستور قتل سه نفر رو بده ترسناکه. _نگار تو باید بشینی شرایط رو کامل برات توضیح بدم. اینطوری... ایستادن و اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه _من نمیام. هر کار دوست داری بکن سمت اتاقم پا تند کردم وارد شدن و در رو بهم کوبیدم. و تند تند نفس کشیدم. صدلی در موندش رو شنیدم _من چی کار کنم. _گفتم که راضی نمیشه _اجازه هست برم اتاقش باهاش حرف بزنم _چرا نیست. ولی فکر نکنم الان بخواد باهات حرف بزنه. _در حضور عمو اقا گوش میکنه. برم با عمو بیام؟ _برو _عمو یکم ازم دلخوره میشه تو هم باهام بیای بالا _باشه حرفی نیست ولی اینو بدون که من پشت تصمیم نگارم هر چی که باشه _مطمعن باش راضیش میکنم. چند لحظه ی بعد صدای بسته شدن در خونه اومد. اگر عمو اقا بیاد پایین مجبورم بشینم به حرف هاش گوش کنم. با شناختی که ازشون دارم مجبورم میکنن تا قبول کنم. سمت مانتوم رفتم فوری پوشیدمش. روسریم رو روس سرم انداختم چادرم رو برداشتم و هول هولی گوشی رو داخل کیفم انداختم و با شتاب در خونه رو باز کردم . پله ها رو دو تا یکی کردم و از ساختمون بیرون رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
چهار اصطلاح غلطی که نیاز به اصلاح دارد: ۱- خدا بد نده: این کلام بی معرفتی به پروردگار است. زیرا خدای تعالی در قرآن فرموده: هیچ خوبی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خدا و هیچ بدی به شما نمیرسد مگر از ناحیه خود شما (که بخاطر اعمال خودتان است) ۲- عیسی به دین خود، موسی به دین خود: این جمله معنای صحیحی ندارد. زیرا بین پیامبران خدا، کوچکترین اختلافی نبوده و همه آنها مردم را به توحید و یکتاپرستی دعوت میکردند و عقیدۂ یکسانی داشتند. ۳- ولش کردی به اَمان خدا: این حرف کفر آمیز است. زیرا اگر کسی مال یا فرزند خود را به امان خدا بسپارد که غمی نیست. بهتر است بجای این کلام گفته شود: "ولش کردی به حال خودش" ۴- انسان جایز الخطاست: این حرف نیز غلط است، زیرا انسان برای خطا کردن جایز نیست. بهتر است بگوییم انسان "ممکن الخطا" است. یعنی ممکن است خطا کند و بهترین خطا کنندگان، توبه کنندگان هستند