eitaa logo
•| رِیْحانَةُ‌النَّبْی |•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
764 ویدیو
50 فایل
مآدرسادات! فکرکن‌مآ‌بچہ‌هاتیم دست‌محبت‌بکش‌به‌سرمون؛ ❞ اینجاهمہ‌مهمان‌حضرت‌زهرا{س}هستیم:) ❞ ارتبآط‌با‌خآدم‌کآنال @jahad59 ❞ کربـلا⁦❤ ⁩http://app.imamhussain.org/tour ❞ 【 شـرایـط 】 @shurot •|کانال‌تحفہ‌ای‌به‌محضر‌آقاست{عج}|•
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند. مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هرکسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک می ریخت یه دفعه اومد گفت:اخوی بفرما بزن ثواب داره _ اخه الان وقتشه؟ _بزن اخوی بو بد می دی امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره . بعد دعا که چراغارو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود بچه ها هم یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند . || @Reyhane_nabi ||
بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود || @reyhane_nabi ||
•| رِیْحانَةُ‌النَّبْی |•
آن ها چفیه داشتند… من چادر دارم!!! آنان چفیه میچ بستند تا بسیجی وار بجنگند… من چادر می پوشم تا زهرا
❤️بسم رب الشهدا❤️ 😉 یه رو از دستش قاپیدن، داد میزد: آهای...چفیه ام، سفره، حوله، لحاف، زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک،کلاه، کمربند،جانماز، سایه بون،کفن، باند زخم، تور ماهی گیری، همه رو بردن!😂 دارو ندارمو بردن😁 شادی روحشون، که دار و ندارشون همون یک چفیه بود 😍 ✨ @reyhane_nabi
😂 دو تا بچه"بسیجی"🧔🏻یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند....😃 های های هم می خندیدند🤣 +بهشون گفتم این کیه؟🤔 -گفتند: عراقـ🇮🇶ـــیه دیگه😐 +گفتم : چطوری اسیرش کردین⁉️😳 باز هم زدند زیر خنــ😂ـــده و گفتند: -مث اینکه این آقا←👮🏾‍♂از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده...🍂 تشنگی بهش فشار آورده😪و با لباس بسیجی خودمون اومده"ایستگاه صلواتی"✋🏻😇 +گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه⁉️🧐 -گفتند: آخه اومد...ایستگاه صلواتی... شربت🍹که خورد پول داد👈🏼💴 اینطوری لو رفت😅 || @reyhane_nabi ||
•||موافقین چندتا بفرستیم هوای هممون عوض بشه!؟ ||•
از سنگر اومدم بیرون حمید که یه بچه شوخ و باحاله جلومو گرفت گفت حاجی مسئله تون خندیدم گفتم بفرما گفت حاجی من چند شبه خوابم نمیبره گفتم چرا کسالت داری؟ گفت نه حاجی فکر شما نمیذاره بخوابم گفتم فکر من چرا؟ گفت دلمو دریا زدم بیام امروز داستانو تموم کنم چشام از بیخوابی ناله میکنه گفتم باشه اخوی بگو درخدمتم گفت حاجی چندوقته زندگی برام نذاشتی همش دارم فکر میکنم شما که ریشاتون اینقدر بلنده شبا میخوابی پتو رو میدی رو ریشات یا میدی زیر ریشات 🤔 گفتم ای شیطون مارو گرفتی😅 گفت نه والله بگین خب😌 گفتم فردا بهت میگم فردا شد حمیدو صداش کردم گفتم بر پدرت صلوات ،دیشب یکساعت درگیر بودم گفت حاجی واس چی؟ گفتم از دست تو با اون سوالای هچل هفتت پتورو میدادم رو ریشام میخواستم خفه شم پتورو میدادم زیر ریشام یخ میکردم😅 خلاصه راه رفتن خودمم فراموش کردم شبای قبل چحور میخوابیدم😂 حمیدم از خنده ترکید 😁و ازاینکه یه سوژه برا بچه ها پیدا کرده بود با خنده از من خدافظی کرد بره منتشر کنه ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌@reyhane_nabi
خاطرات یک سرباز عراقی یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم. آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! » بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ » جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت: « سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.» || @reyhane_nabi ||
قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن. گفت: بفرمایید و .... یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ... || @reyhane_nabi ||
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كي ان ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟!‌ و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند ... || @reyhane_nabi ||
استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟» آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین» طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟» || @reyhane_nabi ||
😁 ...ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود😔 روی زمین افتاد و زمزمه می‌کرد😢 دوربین📸 رو برداشتم و رفتم بالای سرش داشت آخرین نفساشو می‌زد😞 ازش پرسیدم این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری⁉️ با لبخند🙂 گفت: از مردم کشورم می‌خوام وقتی برای خط کمپوت می‌فرستند عکس روی کمپوت‌ها رو جدا نکنند.😳 گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو.😐 با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده🥫👉🤣 @reyhane_nabi
••[🔖گـچ پـژ]•• اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️ . يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝 . رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 . باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 🌿 ♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ https://eitaa.com/joinchat/3570139156C39d3e71714 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌