60178131.mp3
6.18M
با اینکه من سه سالمه،درد و غمام یه عالمه...
این زجر پست لعنتی،هرجا میرم دنبالمه...
کف پاهام پـر آبله ست...
#یارقیه
|| @reyhane_nabi ||
•| رِیْحانَةُالنَّبْی |•
بابای من بهترین بابای دنیاست....
Mahmood karimi - Ki Gofte Man Baba Nadaram (128).mp3
2.92M
بابای من قشنگ ترین بابای دنیاست...
|| @reyhane_nabi ||
||اَلسّلامُ عَلَی الخَدِّ التَّریبِ||
سلام بر گونه خاکآلود
@reyhane_nabi
•| رِیْحانَةُالنَّبْی |•
بسم الله #نامیرا #قسمت_اول بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد ک
بسم الله
#نامیرا
#قسمت_دوم
تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود.
انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛ در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمهای کوچک در باد داغ دشت خشک میلرزید.
در رکوعش، موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یکدست سپیدش، یکی میشد.
در سجده اش صای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیر ها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود، دور و نزدیک میشد.
به سجده که رفت، انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز بر نخواهد خواست.
برخواست بی آن که عبدالله و همراهان خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدند؛ تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛ که ندید و نفهمید.
عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید.
حالا عبدالله را میدید؛ خونسرد و بی هراس، بعد سوارانی را که گرد خیمهاش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شد و کنار عبدالله ایستاد.
عبدالله پرسید: «پیرمرد! تو واماندهای یا در راه مانده؟»
«هیچ کدام. مقیم هستم.»
عبدالله به تسخّر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت: «مقیم؟! دراین جهنم؟! تنها و بیکس؟!»
انس گفت: «اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، درانتظار یارانی مانده ام که به زودی میرسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند.»
و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سر در نمیآورم.
عبدالله رو به انس برگشت و گفت: «نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشتهات را به رخمان بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.»
انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت: «ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشته اش پایفشانی کنند.»
و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند.
سوار گفت: «گمان میکنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بینیاز شده است.»
« اگر خم چنین باشد، به یاری ما نیازمند تر است.»
عبدالله به دنبال انس تا جلو خیمه رفت و گفت: «بسیار خب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان ماندهای، اگر یاری میخواهی بگو تا یاری کنیم.»
انس سر بلند نکرد. گفت: «شما از این سو آمدهاید، اما آنکه م در انتظارش هستم از آنسو میآید؛ از حجاز.»
«حجاز؟!»
سوار گفت: «شاید خودش میخواهد به حجاز برود، اما نمیتواند.»
عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد: «اگر میخواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را میرساند. یا اگر پناهی میخواهیکه در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم.»
انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلند تر کرد: «یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم.»
بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده کجاوه را کنار زده بود و آن ها را مینگریست. ام وهب گفت: «اگر خیری از ما نمیخواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد.»
در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت: «آنچه شما دارید به کار من نمیآید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را بر میآورد.»
عبدالله که لب های خشکیده انس را دید گیج گفت: «تو آب در خیمه داری و خود تشنه ماندهای؟!»
انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: «شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزهدار.»
عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند.
سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: «رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر میکند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها، تشنه؛ و روزه دار؟!»
انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت: «انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز میگردی.»
حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت: «تو مرا میشناسی؟!»
«همان قدر که دیگر کوفیان را؛ و پدرانشان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود، نه آنان از خداوند.»
عبدالله مات ماند. سر تکان داد و گفت: «سخنان تو مرا میترساند.»
انس تلخ خندی زد و گفت: «تو از کردار خود بیشتر باید بترسی، تا سخنان پیری چون من!»
عبدالله حیران نگاه کرد و گفت: «من با تو چه کردهام، جز آن که قصد یاری ات را داشتم!»
«ببین با خود چه کرده ای»
عبدالله گفت: «در این سخن سرزنشی میبینم که خود را سزاوار آن نمیدانم، درحالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بوده ام.»
@reyhane_nabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر به هر خطر به پدر میبرد پناه(:
#یک_دقیقه_روضه
@reyhane_nabi
بابا یکی من را به قصد کُشت میزد
هربار گفتم یا علی با مشت میزد
یک بار گفتم اسم زهرا مادرت را
ُدیدم که نامردی لگد از پُشت میزد...
@reyhane_nabi
•| رِیْحانَةُالنَّبْی |•
بابا یکی من را به قصد کُشت میزد هربار گفتم یا علی با مشت میزد یک بار گفتم اسم زهرا مادرت را ُدیدم
خیال میکردم نماز خونه دست بزن نداره...
@reyhane_nabi
#محرم_مهدوی
"دعای فرج"
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.
@reyhane_nabi
ترجمه ی دعای فرج
خدایا گرفتارى بزرگ شد، و پوشیده بر ملا گشت، و پرده کنار رفت، و امید بریده گشت، و زمین تنگ شد، و خیرات آسمان دریغ شد، و پشتیبان تویى، و شکایت تنها به جانب تو است، در سختى و آسانی تنها بر تو اعتماد است، خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، آن صاحبان فرمانى که اطاعتشان را بر ما فرض نمودى، و به این سبب مقامشان را به ما شناساندى، پس به حق ایشان به ما گشایش ده، گشایشى زود و نزدیک همچون چشم بر هم نهادن یا زودتر، اى محمّد و اى على، اى على و اى محمّد، مرا کفایت کنید، که تنها شما کفایت کنندگان من هستید، و یارى ام دهید که تنها شما یارى کنندگان من هستید، اى مولاى ما اى صاحب زمان، فریادرس، فریادرس، فریادرس، مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب، اکنون، اکنون، اکنون، با شتاب، با شتاب، با شتاب، اى مهربان ترین مهربانان به حق محمّد و خاندان پاک او
@reyhane_nabi
||اَلسّلامُ عَلَی الثَّغرِ المَقروعِ بِالقَضیبِ||
سلام بر لبی که با نی زده شد
اَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِی الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ
و از او خواهم که برساند مرا به مقام پسندیده شما در پیش خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی تونست این کلیپ رو تا آخرش نگاه کنه
و گریه نکنه شاهکار کرده ...
سنگدل ترین آدم دلش میریزه پای این کلیپ ...
شما حضرت رقیه رو می شناسی؟؟؟
@reyhane_nabi
#دوخط_روضه
آن کس که دستش به زهرا نرسید که سیلی به رویش بزند خواهر تورا قربة ال الله میزد...
@reyhane_nabi
•| رِیْحانَةُالنَّبْی |•
بسم الله #نامیرا #قسمت_دوم تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود. انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده ب
بسم الله
#نامیرا
#قسمت_سوم
سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیور های درخشان هند و زیرانداز ها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور میکرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه میکرد.
کاروان که به میانه تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: «دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.»
سور یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند.
سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند.
سواران پیشقراول، تپهرا دور زدند و از دیده پنهان شدند.
کاروان آرام پیش میرفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آن ها را دید، از بازگشت زود هنگامشان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آنها میتاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: «خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو میسپارم.»
تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آمادهی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود؛ از میان آنها چشمش به دور دست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها میآمد.
لحظه ای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک میشد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: «گویا راهزنان به کاروانی حمله بردهاند.»
عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز میشنید که میگفت؛ «من چکونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!»
بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید.»
و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش.
سلیمان یکی از راهزنان را از پای در آورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند.
چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند.
چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت. زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: «خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی.»
عبدالله پرسید: «به کوفه میروید؟»
«به نخیله میرویم»
عبدالله گفت: «نخیله؟ما هم به نخیله میرویم.»
سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: «این کاروان را به تو میسپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو میخواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی.»
عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار از داخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: «عباس را میشناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟»
سلیمان گفت: «عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم.»
عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره میکرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: «خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع میرسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم.»
و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد.
#ادامه_دارد
@reyhane_nabi
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت : شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...
#استادمظاهری
|| @reyhane_nabi ||