eitaa logo
ریحانه های بهشتی
599 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
4 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مطالب کانال #روانشناسی #همسرانه #شهیدانه ادمین تبلیغ👇 @narges_samadii لینک کانال👇 https://eitaa.com/reyhaneh_beheshti313 📛استفاده مطالب فقط با #لینک_کانال جایزاست❎
مشاهده در ایتا
دانلود
. لطفا مطالعه کنید کتاب بخونید تا تمرکزتون افزایش پیدا کنه📚 دوره‌های آموزشی شرکت کنید📝 روی حرف ها و جملاتتون دقت بیشتری داشته باشید در رفتارهاتون سنجیده‌تر عمل کنید همه ی این کارها باعث افزایش تمرکز و تفکر در شما میشه و نهایتا منجر به افزایش هوش هیجانیتون میشه 👌 این مبحث ادامه دارد.... دکتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم کوتاه شهیدانه زیستن 🔸شهید ابراهیم همت ▫️روایتی از شهید ابراهیم همت در میدان جنگ به مناسبت هفته دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹طبق روایات کتاب یهود و و روایات رسیده از کتب اسلامی دهه ، دهه است ان شاءالله رائفی‌پور
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴معماری اسلامی و اصول خانه‌سازی ▪️تاثیر اجنه در خانه‌های بلند مرتبه ▪️مراقبت از زنان زائو و باردار در آپارتمان ◀️صحبت‌های بسیار جالبی است؛ گوش کنیم و تلاش کنیم معماری اسلامی و خانه‌ ویلایی به عنوان یک مطالبه‌ی عمومی تبدیل شود... ✍عالیه سادات
با حکم رهبر انقلاب اسلامی محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در حکمی آقای دکتر محمد مخبر را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب و وظیفه ایشان را امتداد سیاست مدبرانه دولت شهید رئیسی برای شناسائی و بکارگیری نیروهای جوان و نخبه جهت کمک به دستگاههای مختلف، تعیین کردند. متن حکم رهبر انقلاب به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم جناب آقای دکتر محمد مخبر دام توفیقه با عنایت به خدمات متعهدانه و تأثیرگذار جناب‌عالی در عرصه‌های مدیریتی و اقتصادی بویژه در دولت شهید رئیسی، و سیاست درست و مدبرانه‌ی بکارگیری نخبگان و جوانان پرانگیزه و تلاشگر در اجرای طرحهای گوناگون، شما را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب میکنم. انتظار میرود در امتداد سیاست مزبور، شناسائی نیروهای جوان و همکاری با آنان را با برنامه‌ریزی منطقی، پی گرفته و در کمک به دستگاههای دولتی و غیره از آن بهره‌برداری نمائید. توفیقات شما را از خداوند متعال مسألت میکنم.
❌از جوک‌های زمانه ما اینه که مریم رجوی جنایتکار که دستش به خون ۱۷۰۰۰ نفر از مردم ما آلوده است، بخاطر معدن طبس اعلام ۳ روز عزای عمومی می‌کنه ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از 🔴 مقاومت نیوز🌴
بدون شرح.............😒 🌎📡eitaa.com/moqavematnews_ir
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴آموزش روش صحیح برخورد با سخنرانی نتانیاهو
📕رمان 🔻قسمت هفدهم ▫️چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر می‌زد، میهمان خانه نورالهدی بودم. ▪️عامر هر روز به ما سر می‌زد و هر بار من خودم را در اتاق حبس می‌کردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:«اگه تو نمی‌خوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!» ▪️و این قهر و سکوت دیوانه‌اش کرده بود که بی‌هوا فریاد کشید:«نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!» ▫️خیال می‌کرد با عربده کشیدن می‌تواند رامم کند و نمی‌دانست در این سال‌ها در فلوجه به‌قدری حیوان وحشی داعشی دیده‌ام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظه‌ای دلم نمی‌لرزد. ▪️می‌شنیدم نورالهدی سرزنشش می‌کند و او همچنان خط و نشان می‌کشید که لحن مردانه‌ای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچه‌ها بلند شد. ▫️ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسری‌ام را به سر کشیدم و هیجان‌زده‌تر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم. ▪️فقط می‌خواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بی‌خبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:«فلوجه آزاد شد؟» ▫️نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم،خنده فراموشش شد. ▪️خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگی‌اش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب‌سوخته‌اش خبر از نبردی سخت می‌داد و حالا نمی‌فهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه می‌کند. ▫️عامر چند قدم عقب‌تر با دلخوری نگاهم می‌کرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمه‌ای که از همسرش درباره من می‌شنید، خون غیرت بیشتر در صورتش می‌دوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی می‌زد. ▪️شرم و حیا مانع می‌شد تا نورالهدی همه‌چیز را بگوید و از همان حرف‌های درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. ▫️من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:«پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.» ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و نمی‌دانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:«فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:«فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم می‌برمت پیش پدر و مادرت.» ▪️باورم نمی‌شد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره می‌توانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لب‌هایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش می‌لرزید، دوباره می‌خندیدم. ▫️نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خنده‌هایم بود که حلقه‌ اشک روی مژه‌های مشکی و بلندش نشست و نمی‌خواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمی‌شد، شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. ▪️ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح می‌دهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:«ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!» ▫️با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و به‌خدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن می‌گفت و دلم می‌خواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:«حاج قاسم بین‌شون نیس؟» ▪️از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبی‌اش می‌کرد که با هر دو دست اشک‌هایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:«حاج قاسم رو از کجا می‌شناسی؟» ▫️شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانی‌تر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:«خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟» ▪️و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:«همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!» ▫️برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط می‌خواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگی‌ام شده و بی‌هوا دلم را با خودش برده بود... 📖 ادامه دارد...