eitaa logo
ریحانه خلقت انتقام سخت⁦👊🏼⁩
41 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
268 فایل
❁﷽❁ ‌‌‌‌خدا خندید و از لبخندش دختر آفریده شد.😍 تبادل↯ @misagh59 حرفی داشتین اینجاییم↯ @ya_nour
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 ماجرای بسیار جالب و خواندنی به هیچ‌وجه از دست ندهید 📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت اول 👤 جناب حجت الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپايگانى می‌فرمايد: 🔰 من در تهران از جناب آقاى حاج محمد على فشندى كه يكى از اخيار تهران است، شنيدم كه می‌گفت: 🚫 من از اول جوانى مقيّد بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آنقدر به حج بروم تا به محضر مولايم حضرت بقيةالله روحى فداه، مشرف گردم. 🕋 لذا سال‌ها به همين آرزو به مكه معظمه مشرف می‌شدم. در يكى از اين سال‌ها كه عهده‌دار پذيرايى جمعى از حجاج هم بودم، شبِ هشتم ماه ذی‌حجه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنكه حجاج به عرفات بیایند، براى زوارى که با من بودند، جاى بهترى تهيه كنم. ⛺️ تقریباً عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی كه براى ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمناً متوجه شدم كه غير از من هنوز كسى به عرفات نيامده است. 🌌 آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بيدار ماندم تا آنكه نيمه‌هاى شب ديدم سيد بزرگوارى كه شال سبز به سر دارد، به درِ خيمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: «حاج محمدعلى، سلام عليكم.» 🔆 من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعى از جوان‌ها كه تازه مو بر صورتشان روييده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسيدند. ◽️ من ابتدا مقدارى از آن‌ها ترسيدم، ولى پس از چند جمله كه با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جاى گرفت و به آن‌ها اعتماد كردم. جوان‌ها بيرون خيمه ايستاده بودند ولى آن سيد داخل خيمه تشريف آورده بود. 🔺 ايشان به من رو كرد و فرمود: «حاج محمدعلى! خوشا به حالت! خوشا به حالت!» گفتم: «چرا؟..» ✍ ادامه دارد... 📎 ؛ ویژهٔ ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت دوم 👈 حضرت فرمودند: شبى در بيابان عرفات بيتوته كرده‌اى كه جدم حضرت سيدالشهداء اباعبداللَّه الحسين (علیه‌السلام) هم در اينجا بيتوته كرده بود. ❓ من گفتم: «در اين شب چه بايد بكنيم؟» فرمودند: «دو ركعت نماز می‌خوانيم، در اين نماز پس از حمد، يازده مرتبه قل هوالله بخوان.» 🤲 لذا بلند شديم و اين عمل را همراه با حضرت انجام داديم. پس از نماز آن حضرت يك دعايى خواندند كه من از نظر مضامين مانند آن دعا را نشنيده بودم. 🍃 حال خوشى داشتند و اشک از ديدگانشان جارى بود. من سعى كردم كه آن دعا را حفظ كنم. ولى حضرت فرمودند: «اين دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى كرد.» (و من همچنان متوجه منظور ایشان نمی‌شدم!) 📖 سپس به حضرت گفتم: «ببينيد آيا توحيدم خوب است؟» فرمود: «بگو.» من هم به آيات آفاقيه و انفسيه بر وجود خدا استدلال كردم و گفتم: من معتقدم كه با اين دلايل، خدايى هست. ✨ فرمودند: «براى تو همين مقدار از خداشناسى كافى است.» سپس اعتقادم را به مسئله ولايت براى آن آقا عرض كردم. فرمودند: «اعتقاد خوبى دارى.» بعد از آن سؤال كردم كه: 🔴 «به نظر شما الان حضرت امام زمان (علیه‌السلام) در كجا هستند؟» حضرت فرمودند: «الان امام زمان در خيمه است.» 🔰 دوباره سؤال كردم: «روز عرفه، كه می‌گویند حضرت ولی‌ّعصر (علیه السلام) در عرفات هستند، در كجاى عرفات می‌باشند؟» فرمود: «حدود جبل الرحمة.» گفتم: «اگر كسى آنجا برود آن حضرت را می‌بیند؟» فرمود: «بله! او را می‌بيند ولى نمى‌شناسد.» 🌌 گفتم: «آيا فردا شب كه شب عرفه است، حضرت ولیّ‌عصر (علیه‌السلام) به خيمه‌هاى حجاج تشريف می‌آورند و به آن‌ها توجهى دارند؟» فرمود: «به خيمهٔ شما می‌آيد زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) متوسل مى‌شويد.» ☕️ در اين موقع، آقا به من فرمودند: «حاجّ محمدعلى، چاى دارى؟» ناگهان متذكر شدم كه من همه چيز آورده‌ام ولى چاى نياورده‌ام. عرض كردم: «آقا اتفاقاً چاى نياورده‌ام و چقدر خوب شد كه شما تذكر داديد زيرا فردا می‌روم و براى مسافرين چاى تهيه مى‌كنم.» حضرت فرمودند:«چای با من.» ✍ ادامه دارد... 📎 ؛ ویژهٔ ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت سوم 🍃 حضرت از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطر و شيرين بود كه من يقين كردم، آن چاى از چای‌هاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند. 🥣 من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: «غذايى دارى، بخوريم؟» گفتم: «بلى نان و پنير هست.» فرمودند: «من پنير نمی‌خورم.» گفتم: «ماست هم هست.» فرمودند: «بياور.» من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند. 🕋 سپس به من فرمودند: «حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى) می‌دهم، تو براى پدر من يک عمره به جا بياور.» عرض كردم: «اسم پدر شما چيست؟» فرمودند: «اسم پدرم "سيد حسن" است.» گفتم: «اسم خودتان چيست؟» فرمودند: «سيد مهدى.» 🔆 من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لب‌هايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم. 🔰 پس از چند لحظه كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را نديدم! 🌟 يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه بوده‌اند، به‌خصوص كه اسم مرا می‌دانستند و فارسى حرف می‌زدند! ❤️ نامشان مهدى بود و پسر امام حسن عسكری بودند... ✍ ادامه دارد... 📎 ؛ ویژهٔ ✅ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) http://eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c