#دردانه_هستی
#داستان🌷🍃داستان🌷🍃👇👇
#بسم_رب_المهدی/امام شناسی
💮داستان👈 فریاد رس
بخش1⃣
اسماعیل دستش را روی شانه یوسف گذاشت و گفت:
صبور باش. خدا بزرگ است اگر طفل معصوم تو عمر داشته باشد، خدا خودش اسباب نجات او را فراهم می کند.
یوسف که تمام صورتش از اشک خیس شده بود؛ گفت:
وقتی مادرش دارد پیش چشمم پرپر می زند و جان می دهد طفل را می خواهم چه کنم؟!
- این حرف را نزن مرد! او هم بنده ای از بندگان خداست.
خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار اوست.
حرف های اسماعیل نمی توانست به دل منقلب و روح پریشان یوسف، آرامش ببخشد.
همسر جوانش اسما در حال جان دادن بود و از دست قابله و طبیب هم کاری ساخته نبود.
هر دو برادر در حیاط خانه کوچک یوسف بی قرار و نا آرام قدم می زدند و اسماعیل سعی می کرد او را آرام کند.
یوسف به تنه درخت کهنسال نخل حیاط تکیه داد و گفت من بدون اسما چه کنم؟...
ناگهان پیرزن قابله از اتاق بیرون دوید: یوسف!... یوسف!...
وحشت از چشمانش می بارید. اسماعیل جلو دوید: چه خبر شده؟
ادامه دارد.....
#با_مباحث_مهدویت_با_ما_همراه_باشید.
✍منتظر انتقادات پیشنهادات دلنوشته ها وشعرهای مهدوی شما دوستان همراه هستیم✍.
@rehaneh_khelghat
#داستان🌷🍃داستان🌷🍃👇👇
#بسم_رب_المهدی/امام شناسی
#دردانه_هستی
زندگی نامه 👈نرجس خاتون
💟بخش1⃣
شخصی به نام *بشر بن سلیمان*که از نسل ابی ایوب انصاری و از موالیان حضرت امام علی النقی و امام حسن عسکری (ع) و همسایه ایشان در سامرا بود، می گوید: «کافور خادم امام هادی ع به نزد من آمد و گفت:
«مولای ما حضرت ابی الحسن علی بن محمد(ع ) تو را به نزد خود می خواند.»
پس نزد آن حضرت رفتم.
چون نشستم آن حضرت فرمود:
ای بُشر!
تو از اولاد انصاری و این موالات و دوستی ما، مدام در میان شما بوده و این دوستی و محبت را از یکدیگر به میراث می برید.
شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید و من می خواهم به تو فضیلتی ببخشم که بوسیله آن پیشی بگیری بر شیعه در پیروی کردن آن فضیلت.. تو را به رازی مطلع کرده و برای خریدن کنیزی می فرستم.»
****************💕
اگر یک نفر را به اووصل کردی
برای سپاهش تو سردارویاری
******************💕
#ادامه_دارد......
#ممنون_از_همراهی_شما_منتظر_امام_زمان_عجل_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ reyhaneh_khelghat
#داستان
#مدیریت
#دنیای_مدیریت_مومنانه
🚌«اتوبوس سالم»
➖استاد قرائتی:
🔹شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!🤒
➖میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!😣
➖میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!😷
‼️⚠️♨️
🔹درسته تحمل این وضع سخته!! اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون؛ #اصل_اتوبوس_سالمه !
چون #راننده_اتوبوس_سالمه !
🌐شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته⁉️
🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست👌
⚠️اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
⛔️🚷🚫
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!🚸
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
⭕این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست😒
➖پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...!!!
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره✔️
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🚸 ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
@reyhaneh_khelghat
#داستان
🍃راوی این داستان، «لبابه» همسر حضرت عباس(ع) است.
وی می گوید: مهربانتر از مادر، محرمتر از خواهر، مقاومتر از کوه، زیباتر از حور و روحنوازتر از نسیم صبح...
این صفات نادره، تنها چند شاخه گل از گلستان وجود مادر همسرم، فاطمه امالبنین است.
آن قدر مؤدب و محجوب و آرام است که جز به وقت ضرورت سخن نمیگوید و در عین هیمنه و شکوهمندی، چنان لطیف و نجیب است که بیترس از ملامت و سرزنش، میتوانی ساعتها با او سخن بگویی و به تمام اشتباهات و خطاهایت اعتراف کنی...
وقتی همسرم عباس، با لبخند از سختگیریهای مادرش در تربیت فرزندان میگفت و میگفت که مادرش نخستین مربی شمشیرزنی و تیراندازی او و برادرانش بوده، نمیتوانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بینقص لطافت و زنانگی، نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد. همواره صحبتهایی از این دست را ترفندی از جانب همسرم میدانستم که شاید میخواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد.
امروز در بازار مدینه، با دو زن مسافر از قبیله بنیکلاب ملاقات کردم. وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیهام، با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل او، اولین سؤالشان، مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد: هنوز هم شمشیر میبندد؟
- شمشیر؟! نه.
- پس برادرش درست میگفت که از بعد ازدواج، تغییر کرده.
- یعنی میگویید مادر همسرم جنگیدن میداند؟!
از حیرت، سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذرخواهی از خنده بیاختیار و بیمقدمهشان، روی مرا بوسید و گفت: شما دختران شهر چه قدر سادهاید. قبیله ما - بنیکلاب - به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریباً تمام زنان قبیله نیز کمابیش با شمشیرزنی، تیراندازی و نیزهداری آشنایند. اما فاطمه از نسل «ملاعب الاسنه» (به بازی گیرنده نیزهها) است و خانوادهاش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب، بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه در شمشیرزنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند.
بعد در حالی که میخندید، ادامه داد: هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نامآور سایر قبایل هم جواب رد میداد.
وقتی ما و خانوادهاش از او میپرسیدیم که چرا ازدواج نمیکنی؟
میگفت: مردی نمیبینم. اگر مردی به خواستگاریام بیاید، ازدواج میکنم.
من که انگار افسانهای شیرین میشنیدم، گویی یکباره از یاد بردم که این، بخش ناشنیدهای است از زندگی مادر همسرم. لذا با بیتابی پرسیدم: خوب، بگویید آخر چه شد؟!
زن در حالی که از خنده ریسه میرفت، گفت: هیچ، آن قدر منتظر ماند تا مویش همرنگ دندانهایش شد و ناکام از دنیا رفت! ... خوب، معلوم است که آخرش چه شد. وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمؤمنین علی - که رحمت و درود خدا بر او - به خواستگاری فاطمه آمد، او از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: خدا را سپاس من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد...
📚از کتاب «ماه به روایت آه» به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد
▪️سالروز #وفات_حضرت_ام_البنین سلامالله علیها و روز تکریم مادران و همسران شهدا گرامی باد.
#بانوان_آسمانی
🏴@reyhaneh_khelghat
#داستان
#مدیریت
#دنیای_مدیریت_مومنانه
🚌«اتوبوس سالم»
➖استاد قرائتی:
🔹شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!🤒
➖میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!😣
➖میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!😷
‼️⚠️♨️
🔹درسته تحمل این وضع سخته!! اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون؛ #اصل_اتوبوس_سالمه !
چون #راننده_اتوبوس_سالمه !
🌐شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته⁉️
🇮🇷جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست👌
⚠️اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
⛔️🚷🚫
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!🚸
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
⭕این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست😒
➖پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...!!!
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره✔️
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🚸 ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
#انتخابات_مجلس
#درست_انتخاب_کنیم
#بصیرت_افزایی
#همه_با_هم_در_انتخابات_مجلس_شرکت_میکنیم
#حضور_حداکثری
#ساختن_مجلسی_جوان_انقلابی_قوی
@reyhaneh_khelghat
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#دردانه_هستی
#داستان👇👇👇
شیعه تنوری
مامون رقی میگوید:
خدمت آقایم، امام صادق (ع) بودم که سهل بنحسن خراسانی وارد شد و به آن حضرت گفت:
شما مهر و رحمت دارید.شما اهل بیت (ع) امامت هستید. چگونه از حق خویش باز ایستادهاید، با این که صد هزار شمشیرزن آماده به رکاب در خدمت شما هستند.
آن حضرت فرمود:
خراسانی! بنشین! سپس به کنیز خود فرمود:
«حنیفه»! تنور را آتش کن. کنیز تنور را گرم کرد.
آنگاه امام فرمود:
خراسانی! برخیز و در تنور بنشین! خراسانی گفت: آقای من!
مرا با آتش مسوزان و از من بگذر!
آن حضرت فرمود: گذشتم.
در این حال «هارون مکی» که کفشهای خویش را به دست گرفته بود، وارد شد و سلام کرد.
امام فرمود: کفشهای خود را زمین بگذار و داخل تنور بنشین!
هارون بدون معطلی وارد تنور شد.
امام صادق(ع) با سهل بنحسن خراسانی مشغول صحبت شد.
مدتی بعد، امام به او فرمود:
برخیز و به داخل تنور نگاه کن!
خراسانی میگوید: برخاستم و به داخل تنور نظر افکندم. هارون در داخل تنور چهار زانو نشسته بود.
مدتی بعد او از تنور بیرون آمد و به ما سلام کرد.
امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل این مرد دارید؟
خراسانی گفت: به خدا قسم! یک نفر هم نیست.
امام فرمود: «اما انا لا نخرج فی زمان لا نجد فیه خمسه معاضدین لنا نحن اعلم بالوقت»؛
بدان! ما هنگامی که پنج نفر یاور و پشتیبان نداشته باشیم قیام نمیکنیم.
ما نسبت به زمان قیام داناتریم (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- بحارالانوار، ج 47، ص 123
#یا_اغرب_الغربا_العجل