eitaa logo
ریحانه خلقت انتقام سخت⁦👊🏼⁩
40 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
268 فایل
❁﷽❁ ‌‌‌‌خدا خندید و از لبخندش دختر آفریده شد.😍 تبادل↯ @misagh59 حرفی داشتین اینجاییم↯ @ya_nour
مشاهده در ایتا
دانلود
😊 😊 💠دعای ماه رجب 🔹ایام ماه رجب بود و هر روز دعای «یا مَن اَرجوه لِکُلِّ خَیر» را می‌خواندیم. روحانی گردان قبل از مراسم، برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حَرِّم شَیبَتی عَلَی النّار ” می آید، با دست چپ، محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست حرکت دهید. 🔸هنوز حرف حاجی تمام نشده، یکی از بچه های تُخس بسیجی، از انتهای مجلس بلند شد و گفت: حاج آقا! اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کنه؟ ▪️برادر روحانی هم کم نیاورد و در جواب گفت: محاسن بغل دستی‌اش را بگیره! چاره‌ای نیست، فعلاً دوتایی استفاده کنند تا بعد! 😊... و بچه ‌ها زدند زیر خنده🍀🌼🌸 🆔@reyhaneh_khelghat
😊 | 💠 الَم‌ شَنگه! 🔺 بچه‌های گردان دور او جمع شده بودند، من هم به طرفشان رفتم تا ببینم چه خبره. دیدم یکی از نیروها اَلَم ‌شَنگه راه انداخته که اگه به من پایانی ندین، بی‌اجازه میرم اهواز! 🔹 ازش پرسیدم:‌ چی شده برادر؟ قضیه چیه؟ 🔸 اون بندۀ خدا هم گفت: ➖ به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطره. اومدم اینجا، می‌بینم جان خودم در خطره! @reyhaneh_khelghat
😁 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رمز بدیم... که تکفیریا نفهمن...🤔 یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😂 @reyhaneh_khelghat
😁 سال ۶۱، پادگان ۲۱ حمزه، فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدن دوستان، طی سخنانی خطاب به بسیجیان روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: من بند کفش شما هستم. یکی از برادران، نفهمیدم خواب بود یا عبارت درست برایش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی از حرف او تکبیر سر داد. جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را قبول کردند😐😁😁 @reyhaneh_khelghat
♥️🍃 🍃 . | | . . ترڪش خمپاره پیشونیش رو چاڪ داده بود.روے زمین افتاده و زمزمہ مےکرد. دوربین رو برداشتم و رفتمـ بالا سرش.داشت‌آخرین نفساشو مےزد ازش پرسیدم: . +:این لحظات ‌آخر چہ‌ حرفے براے مردم دارے؟🙁 . بالبخندگفت: _:از مردم ڪشورم‌مےخوام وقتے براے خط ڪمپوتــ مے فرستند عڪس روے ڪمپوت ها رو جدا نڪنند.😅 . +:داره‌ضبط‌میشہ‌برادر ‌ یڪ‌حرف‌بهترے بگو.😶🎥 . با همون طنازے گفت: _:آخہ نمیدونے !! سہ بار بهمـ رب گوجہ افتاده.😂 . . . | | ] | | ] . . . @reyhaneh_khelghat
🌸🌺🌸 🌸 🌺🌸 😆 بیگودی های خواهر کاتبی!😌😐 ✍🏻 حدودا 18.19ساله بودم که مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت: رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم! من و چند از خواهرا✋🏻 که پزشـ🔬ـکی میخوندیم پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩 و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌 من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود🤐 و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ🛍ـــاک یعنی بیگودی هام😲 و چند دست لباس👗 و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم❗️ یا دستمو کرم بزنم...👐🏻 به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که😰 ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...🌬 و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده 😥. برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅 دلمون میخواست انکار کنیم😣 اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم😑😐😶 . و بعد . بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌ شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن 😮 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من  هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم😡 دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃 خواهر کاتبی🗣 خواهر کاتبی🗣 بیگودی هاتون… داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی هم رزم شهید متوسلیان میباشد😌 @reyhaneh_khelghat
یه روز شهید ابراهیم هادی پُست نگهبانی رو زودتر ترک میکنه. فرمانده میگه ۳۰۰صلوات جریمته یکم فکر میکنه و میگه: برادرا بلند صلواااات همه صلوات میفرستن😁 برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...😁😂 @reyhaneh_khelghat
☘️ دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند😁 بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه گفتم : چطوری اسیرش کردین؟😶 باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی🚶🏻‍♀️ گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟ گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد 😆 اینطوری لو رفت .. 😁 @reyhaneh_khelghat
🕊 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ؛ داد میزد : آهــــااای ... چفیه ام ، سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ... هــــمـــه رو بردن ، دار و ندارمو بردن ... 😊😅 شادی روح تمام شهدا که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات 🌹 ❣ 🏴@reyhaneh_khelghat🏴
😂 بیگودی های خواهر کاتبی!😐 حدودا ۱۸-۱۹ ساله بودم که حاج آقای مسجدِ محل یه شب خانوما رو جمع کرد و گفت: رزمنده ها لباس ندارن و خلاصه یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که ما انجام بدیم! من و چند تا از خواهرا که پزشکی می خوندیم، پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستانای صحرایی🏩 ما چمدونو بستیم و راهی 🚌 جنوب شدیم من تصور درستی از واقیعت جنگ 💣 نداشتم، کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یه ساک دخترونه 🛍 ببندم شبیه مسافرت های دیگه و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک؛ یعنی بیگودی هام 😶 و چند دست لباس و کرِم دست و کلی وسایل دیگه ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم 🤭 یا دستمو کرم بزنم... به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیهٔ خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی 🌪 که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه 😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد 🌬 این ور و اون ور میرفتن نگاه می کردیم؛ برادرا افتادن دنبال لباسا 😱 و ما هم این وسط خجالت زده 😥 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما، دلمون می خواست انکار کنیم😣 اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون وایساده بودیم 😑 بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردن که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😂 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌😤 شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کشیک بودن که این بستهء مشکوک رو پیدا کردن یه کسایی گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه 😮 شب که همه خوابیدن، تصمیم گرفتم چال کنم 🕳 پشت بیمارستان صحرایی چند روز بعد یکی از برادرا گفت: ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم زمین رو کندیم، اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم، دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا می دیدم که داره میاد سمتم🏃‍♂️ خواهر کاتبی🗣 خواهر کاتبی🗣 بیگودی هاتون… 😂😂😂😂😂 ☢ داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگران جهادگر ۸ سال دفاع مقدس 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اعیاد شعبانیه و ۲۲ بهمن مبارک 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺