#در_محضر_خورشید
📌تکه ای از لباس یار❤️
🔸حسنی احمدی
✍محمد سرگرم گفتگو بود گاهی سکوت می کرد و گوش می داد و بعد دوباره به سخن می آمد. کنیز آرام وارد مسجد شد، نمی دانست چگونه کاری که از او خواسته شده است را انجام دهد. آرام به پشت سر حبیب ما رفت و گوشه عبای او را کشید. محمد که متوجه دختر جوان شد از جا برخاست تا اگر کاری با او دارد انجام دهد. کنیز سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. محمد سرجایش نشست هنوز لحظاتی نگذشته بود که کنیز دوباره گوشه عبای رسول ما را در دست گرفت و کشید. محمد دوباره از جا برخاست و باز با سکوت دختر مواجه شد محمد دوباره نشست و باز کنیز کار خودش را تکرار کرد. محمد که برخاست کنیز گوشه عبای او را کند و در دست گرفت. همه شگفت زده به کنیز نگاه می کردند.
▫️ یکی گفت: این چه کاری است که می کنی؟ سه بار رسول خدا را از جا بلند کردی و آخر گوشه عبای او را بریدی این کار چه معنی دارد؟
😓دختر سرش را پایین انداخت، خجالت کشیده بود، آرام گفت: در خانه ما شخصی مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پارهای از عبای پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداری از عبای حضرت را ببرم حيا كردم و نتوانستم. 💚لبخندی بر لبان محمد نقش بست بعد گفت: پس چرا این جا ایستاده ایی؟ به خانه برو و چیزی را که از تو خواسته اند به آنها برسان.
🤩برق شادی بر چشمان دختر نشست، سری تکان داد و به سرعت از مسجد خارج شد. 💗محمد دوباره نشست و یارانش را به نشستن دعوت کرد تا به ادامه گفته گوی خود بپردازند.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
منبع: 📕بحارالأنوار، ج۷۱، ص۳۷۹،حد۱۳.