ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت چهارم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست.
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
#قسمت_پنحم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
رفتم حنظل آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دوم نیمه ای را به من داد و گفت:« بخور ».
همه میدانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است مِن و مِنی کردم و گفتم:« آخر...»
با تحکم گفت:« بخور» بی اختیاره حنظل را به دهان بردم.
احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید. حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوهای نخورده بودم در یک چشم بر هم زدن نیمه دیگر را بلعیدم.
احمد گفت:« چطور بود؟».
گفتم:«عالی» و رو به مرد ادامه دادم دست شما درد نکند عالی بود.
مرد حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.
مرد جوان گفت:«سیر شدید؟».
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:« حسابی سیر و سیراب دست شما درد نکند».
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد برخاستنش حرکت ابر نرم و مواج بود.
گفت:« من میروم و فردا همین موقع برمیگردم».
و سوار بر اسب سرخ شد که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم.
مرد دیگر جلو دوید و نیزه را به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفید شد.
دویدم و گوشه ردای جوان را گرفتم و نالیدم:« آقا! شما را به هرکس دوست دارید ما را به خانهمان برسانید».
احمد هم دوید کنارم و گفت:« فقط راه را نشانمان دهید پدر و مادرمان دق می کنند».
مرد دستی به سرم کشید و گفت:« به وقتش میروید»و با نیزه خطی به دور مان کشید. به اسبش مهمیزی زد و راه افتاد.
احمد دنبالش دوید و فریاد زد:«آقا! ما را اینجا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکهتکه مان میکنند».
قلبم لرزید گفتم:« این است که تشنه مردن بدتر است» و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم؛ اما او خیره نگاهمان کرد؛
نگاهی آمرانه که بر جا میخکوبمان کرد گفت:« تا زمانی که از آن خط بیرون نیاید در امانید حالا برگردید»
گفتم چشم.....
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat