#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کهکشان_نیستی فقط یک کتاب نیست. راه و رسم بندگیاست. سیره عالمان و عارفان دینی، به ویژه #آیت_الله_قاضی است. سیری در شهر ولایت در پرتوی انوار هدایت #امیر_المومنین است. با این کتاب #سبک_زندگی خود را بهبود ببخشید و یک قدم بیشتر به خدا نزدیک شوید.
نویسنده: #محمد_هادی_برادران
مخاطب: عمومی
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
#تیکه_کتاب♡
پیرمرد ریش بلند در حالی که عمامه اش را بر روی سرش کمی بالا می داد، گفت:من همسایه ای دارم که از اساتید خارج حوزه است . و در درس او نزدیک به سیصد طلبه مینشینند، مدتی بود که همسرش مریض بود و روز به روز حالش رو به وخامت میگذاشت از آنجا که فرزندی نداشتند. و سی و هفت سال بود که این دو با هم زندگی میکردند به خاطر حق همسایگی گاهی از احوال همسرش می پرسیدم روزی از او احوال همسرش را پرسیدم و او گفت : همسرم به کلی خوب شده است. تعجب کردم! و باورم نمی شد که به شکل ناگهانی حالش خوب شده باشد از او پرسیدم ماجرا چه بوده؟ او که پیدا بود برای حرفی که می خواهد بزند رهانش را مزه مزه می کند گفت تو باور نمی کنی اگر بگویم .من کنجکاو !شده بودم گفتم :چرا باور می کنم بگو؟ پس از کمی تامل گفت: چند روز پیش ، مریضی زوجه ام عود کرد، و اوضاعش از همیشه بدتر شد تا جایی که از هوش رفت و من به استیصال افتادم که الان از دنیا میرود نمیدانستم چه کنم از آنجا که به سید علی قاضی ارادت داشتم ،دوان دوان به سمت منزل او رفتم در زدم و در مقابل او نشستم، بدون گفتن هیچ مقدمهای او خودش پرسید :حال خانم چطور است آقا ؟در حالیکه گریه می کردم با عجز و لابه گفتم آقا دارد از دست میرود و من در این شهر تنها همین زن را دارم.
قاضی سرش را پایین انداخت چشمانش را بست و با سرعتی زیرلب شروع کرد به دعا خواندن قطره های اشکی از گوشه چشمش روانه شد، دستش را بلند و اشکانش را پاک کرد و با آرامشی که در صدایش موج میزد گفت: شما بفرمایید، منزل خداوند ایشان را به شما برگرداند، من که از ته قلب به قاضی باور داشتم، باحیرت از جایم بلند شدم و دوان دوان به سمت خانه رفتم، منتظر بودم همسرم را که صبح رو به قبله خوابیده بود بی جان در بستر مشاهده کنم. اما در خانه را که باز کردم دیدم از جایش بلند شده و کتری را روی آتش گذاشته و به من لبخند میزند! داخل شدم از حیرت دهانم باز مانده بود. بلافاصله همسرم گفت :آقا خیلی ممنونم که پیش سید علی قاضی رفتی و به ایشان گفتی برای من دعا کند، من با تعجب به همسرم گفتم تو از کجا خبر داری؟
ادامه دارد
#کهکشان_نیستی
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
#کهکشان_نیستی
حیران و سرگردان دکان ها را پشت سر میگذاشتم و نمی دانستم که پاهایم بی اختیار مرا به کجا میبرد .رفتم و رفتم و رفتم ،تا این که مردم آزار معروف نجف، قاسم فاسق را دیدم که با نوچههایش در حال چرخاندن تسبیح و آزار و اذیت کاسبان است .نظرم را از او برگرداندم و بی اختیار به سمت انتهای بازار حرکت کردم . نمی دانستم این نیروی درونی چیست که از من سلب اختیار کرده و مرا به آنجا می کشاند تا اینکه بالاخره به آخر بازار رسیدم و دیدم استادم سید علی قاضی لبخندزنان از آنجا به سمت حرم مطهر در حرکت است .همچون جوجه هایی که مادر خود را پس از تشنگی و آوارگی در بیابان یافته باشند، برای به زیر بال و پر او رفتن از تهاجم این افکار ،به سرعت برق خود را به او رساندم و خم شدم و دستش را بوسیدم و گفتم آقا خیر است، ان شاالله. استاد خنده ای کرد و گفت: البته که خیر است ؛ علویه از بنده تقاضای انگور کرده و من هم از خداوند طلب انگور کردم در حالی که نمیدانستم چرا این اتفاق میافتد، بی اختیار دستم رادر جیب قبایم کردم و تمام پولی را که داشتم درآوردم و در مقابل استاد گرفتم ،و گفتم: آقا این مبلغ خدمت شما. استاد نگاهی به دستم کرد و با حالتی نمکین، پول بسیار کمی برداشت و گفت :همین مقدار برای خرید انگور کافی است. در تمام سال هایی که با او آشنا بودم میدانستم ،برنج درسته نخورده بود و همیشه اگر مبلغی در دست داشت خرده برنج که قیمت آن ناچیز بود می خرید. در همین فکر بودم که دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: برو به دست خدا شیخ علی محمد.... از وقتی که به او رسیدم به کلی حال بی تابی ام را فراموش کرده بودم ؛ به محض اینکه او دست روی شانه ام گذاشت و گفت برو به دست خدا گویی انقلابی در وجودم به پا شده بود. تمام آن اضطراب ها و گرفتاری ها و ظلمت از وجودم رخت بر بسته بود؛ گویا از حرم مرا حواله نزد او کرده بودند تا به حال به نا بسامان بیرون بیایم. به ایشان رو کردم و گفتم : روی چشم آقا. اگر اوامری بود بفرمایید .اما همین موقع بود که صدای نعره و فریاد از همان نزدیکیها پرده های گوشم را به لرزه انداخت ....
🌺ادامه دارد
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat