eitaa logo
ریحانه ولایت☘
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
55 فایل
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت خراسان رضوی - کاشمر ☎️۰۵۱۵۵۲۴۹۴۴۳ 🌸Eitaa.com/reyhanevelayat ارتباط با مدیر کانال: @Adineh255
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💫 مژده مژده به مناسبت آغاز ماه # شعبان ماه ولادت امام عشق و مهربانی عج از امشب میخایم با هم خوندن یک کتاب رو شروع کنیم😍 🦋«و آنکه دیرتر آمد»🦋 یک کتاب به شدت گیرا و جذاب درباره مرد مهربان غایب تا حالا دها نفر کتاب «و آنکه دیرتر آمد» رو از ما گرفتن و آخرش گفتن: خییییلی جذاب بود هر شب همینجا منتظرمون باشین...و قول بدین تک خوری نکنید😊😍 موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗 🦋 قسمت اول؛ بخش اول نویسنده: الهه بهشتی نام من میرزا حسین است و شغلم کتابت. چهارده ماه پیش به بیماری سختی دچار شدم که تمام طبیبان از درمانم عاجز ماندند. دست به دامان ائمه علیهم السلام شدم که اگر از این بیماری نجات یابم در چهارده ماه و هر ماه یک حکایت در وصف حال ائمه علیهم السلام بنویسم. سیزده حکایت را نوشتم، اما چهاردهمین حکایت را که شایسته شأن ائمه علیهم السلام باشد، نیافتم. ناامید بود که چطور نذر را ادا کنم. تا اینکه یک روز مانده به تمام شدن مهلت به مجلسی دعوت شدم. رغبتی به رفتن نداشتم، اما رفتم؛ چون در جمع بودن مرا از خودخوری باز می داشت و عجیب آنکه در آنجا حکایتی بسیار غریب شنیدم که برای مردی به نام «محمود فارسی» رخ داده بود؛ اما چون در جزییات واقعه اختلاف نظر بود و من از خوشی یافتن چهاردهمین حکایت سر از پا نمی شناختم عزم جزم کردم هر طور شده همان روز از زبان محمود فارسی ماجرا را بشنوم؛ بخصوص که فهمیدم منزلش در همان شهر و حتی در نزدیکی است.پس به اصرار از مسلم که حکایت محمود فارسی را شرح داده بود، خواستم مرا به خانه او ببرد. از مسلم انکار که: « وقت گیر آورده ای...مثلا ما مهمان هستیم و باشد فردا...پاهایم رنجور است و...» و از من اصرار که: « فردا دیر است نذرم فنا می شود و...» عاقبت رضایت داد و به راه افتادیم. راست می گوید پیرمردی است زنده دل؛ اما پاهایش رنجور است. هم آهسته می آمد و هم قدم به قدم می ایستاد و با رهگذران خوش و بش میکرد. عاقبت طاقت نیاوردم و پرسیدم « راه زیادی مانده ».. سری جنباند و گفت« یکی دو کوچه دیگر». گفتم : «نمیشود نشانی اش را بگویی من خودم بروم؟» خندید و گفت: « یا من خیلی آهسته راه می آیم یا تو شش ماهه به دنیا آمده ای؟!» و با عصا اشاره کرد و افزود: « تَهِ کوچه، داخل بن بست». سرعتم را بیشتر کردم. بن بست دراز را تا آخر رفتم‌ کاش شماره خانه را هم پرسیده بود. کلی این پا و آن پا کردم تا مسلم سر کوچه پیدایش شد و جلو اولین خانه ایستاد و خنده ای کرد و با اشاره سر و دست فهماند که بیخود تا ته کوچه رفته ای. تا برگردم مسلم در زده بود. پسرکی خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت. سلام کرد و از جلو در کنار رفت. وارد خانه شدیم. بازوی مسلم را گرفتم و آهسته گفتم: « اصلأ حواسم نبود؛ سرزده بد نیست؟ گفت:« نگران نباش! در خانه محمود فارسی به روی شیعیان علی علیه السلام همیشه باز است». موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت اول، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش درآورد و به پسرک. به اتاقی کوچک، ساده و تمیز راهنمایی شدیم. مردی با قبای سفید و مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن می خواند. سلام کرد و با دو چشم آبی و بسیار درخشان به ما خیره شد. با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود. گفتم: « خجالتمان ندهید». جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم؛ اما با وجود فشار دستم از جا برخاست. پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است. گفتمظ: « شرمنده مان کردید» با صدای پرطنینی گفت:« دشمنتان شرمنده باشد! چه سعادتی بالاتر از دیدن روی مومن؟» روبوسی کردیم. آهسته گفت: « مخصوصا که بوی بهشت هم بدهد». حرفش به دلم نشست با مسلم هم رو بوسی کرد و نشستیم. چشمان نافذ و درخشان محمود فارسی مانع می شد مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم سینه ای صاف کرد و گفت: « در مجلسی بودیم ، صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته. این آقا مشتاق است که ماجرا را از زبان خود شما بشنود. ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارن روایات مربوط به ائمه را بنویسند. حال اگر صلاح میدانید، ماجرا را برای ایشان نقل کنید». محمود نفسش،را به آهی بیرون داد و گفت:« مسلم جان! شما میدانید که من این ماجرا را برای هر کسی نقل نمی‌کنم؛ مخصوصا غریبه ها. گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها اثر نمیگیرند؛ بلکه موجب زحمت هم می شوند». گفتم: « من غریبه نیستم برادر! اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا. اگر برایم تعریف نکنید، همین جا می نشینم». مسلم به کمکم آمد و گفت:«شاید کاره است و ایشان هم واسطه خیر؛ بلکه آنچه می گوید و می نویسد موجب هدایت دیگران شود». محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و رو به قبله نشست تا استخاره کند. خوشبختانه استخاره خوب آمد. محمود گفت: « من این ماجرا را با زبان الکن خود می گویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید» و با مکثی طولانی گفت:« اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشود». گفتم :« حاشا و کلّا که چنین شود». به سرعت قلم و جوهر و کاغذ را حاضر کردم و آماده شنیدن و نوشتن نشستم. محمود فارسی که اشتیاق مرا دید، لبخندی زد و چنین آغاز کرد.... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (ع) هستند... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
002100.mp3
67.7K
و هنگامی که فرستاده‌ای از سوی خدا به سراغشان آمد، و با نشانه‌ هایی که نـزد آنـهـا بـود مطابقـت داشت، جمعی از آنـان که به آنهـا کـتـاب آسـمـانی داده شـده بـود، کتاب خدا را پشت سر افکندنـد؛ گویی هیچ از آن خبر ندارند! ↵ بقره/۱٠٠ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در تمام جان من جا کرده‌ای ای تمامـت آیـه‌ی تکــرار دل علیه السلام سلام امام مهربانم❤️ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
جمعه که از راه می رسد، صاحبدلان «دل» از دست می دهند و قرار از کف می نهند.... و آمدنت را به انتظار می نشینند...❤ اَلــلــّهــُم عــَجــِّل لــِوَلــیــِّک الــفــَرَج
دانلود+دعای+روز+جمعه+امام+زمان+فرهمند.mp3
2.83M
🎙زیارت امام زمان در روز جمعه با صدای استاد فرهمند آزاد 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یکی از مهم‌ترین کارهایی که در ماه شعبان، جهت کسب آمادگی برای ورود به ضیافت رمضان، باید انجام دهیم... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱. قرائت «» موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗و آنکه دیرتر آمد
📗🦋 قسمت دوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی من در دِهی به نام حِلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره نوجوانی را در آنجا گذرانده ام. دِه ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن خبر آمدن آنها از مردم آبادی، مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد. بلافاصله بی آنکه دیگران را خبر کنم، سراغ احمد رفتم‌ احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:« عالی شد! اگر کاروان به این بزرگی باشد، میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم». گفتم:« ولشان کن. دنبال درد سر میگردی؟ هم جمع کردنشان سخت است، هم چند سکه ای را که می گیریم، قسمت کنیم» به سختی راضی شدکه از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از دِه بیرون رفتیم و چون فکر می‌کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم ، نه نانی.ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغزمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه چفیه، پیشانی اش را خشک کرد و گفت:«مطمئنی درست شنیده ای؟» گفتم:« با گوش های خودم شنیدم». با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایبان کرد و گفت:« پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟» به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم:«تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود برمی گردیم». زیر چشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اخم کرد:« برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمده ایم که دست خالی برگردیم». شانه هایت را بالا انداختم و راه افتادم؛چون می دانستم هر چه بگویم، عصبانی تر می شود. غرغر کنان گفت:«نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی». تا بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می‌دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد.صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود.خودم هم حال و روز بهتری نداشتم.انکار تمام آب بدنم بهار شده بود.ماسه های داغ از الی بند کفش ها پاهایم را می‌سوزاند. سَرَم بی هیچ حفاظی در معرض آفتاب سوزان بود. چشمانم سیاهی رفت موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت دوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی به هر بدبختی ای بود، به بالای تپه رسیدیم.تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس؛ نه غبار کاروانی، نه آبادی ای و نه حتی یک درخت. احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را درآورد تا شن های داغ آن را بتکاند. گفتم:« ننشین؛ پوستت میسوزد». گفت: « تو هم با این خبرگرفتنت». گفتم:«تقصیر من چیست؟ هر چه شنیدم گفتم». خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد، گفتم:«آخ سوختم». گفت:« بسوز! هر چه می کشیم، از بی فکری توست» و مشتی شن به طرفم درآمد. گفتم:« چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم» و برای اینکه تلافی کنم، گفتم: « حتما بچه ها تا الان کاروان را دیده آمد و یک مژدگانی حسابی گرفته اند». دندان قروچه ای کرد و گفت:«پررویی می منی؟ به حسابت می رسم». تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود؛ برای همین هم قبل از آنکه بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آنکه پرت شود، یقه ام را چسبید؛ در نتیجه هر دو به پایین تپه غلطیدیم. نمیدانم سرم به کجا خورد احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نفهمیدم. به تکان های آرامی به هوش آمدم. انکار سوارشتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر، عجب کجاوه نرمی داشت. کم کم حواسم سر جایش آمد. کجاوه نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود. نفسش بُریده بُریده و پشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شوم. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود تا به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمد افتاد، دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می‌کشید..... ادامه دارد.... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️+خـدایا! مرا به خاطر ڪه در طولِ روز بـا هـزاران قـدرتِ عـقل مے‌ڪنم ببخش!🌱 در پناه حق باشید😴🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رؤیاها رایگان هستند، ولی مسیر تحقق آن‌ها اینطور نیست. باید برای رؤیای خود تلاش کنید. صبحتون پر از انرژی😍❤️ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
002101.mp3
135.3K
و هنگامی که فرستاده‌ای از سوی خدا به سراغشان آمد، و با نشانه‌ هایی که نـزد آنـهـا بـود مطابقـت داشت، جمعی از آنـان که به آنهـا کـتـاب آسـمـانی داده شـده بـود، کتاب خدا را پشت سر افکندنـد؛ گویی هیچ از آن خبر ندارند! ↵ بقره/۱٠۱ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
••{🌸🌿}•• باید دنیارا برای آمدنت آماده‌کنیم؛ دنیای بی‌امام که دنیا نمی‌شود... 🦋 ۱۳روز تا میلاد منجی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat