eitaa logo
ریحانه ولایت☘
270 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
55 فایل
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت خراسان رضوی - کاشمر ☎️۰۵۱۵۵۲۴۹۴۴۳ 🌸Eitaa.com/reyhanevelayat ارتباط با مدیر کانال: @Adineh255
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗و آنکه دیرتر آمد
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت اول، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی دست در جیب عبایش کرد و مشتی خرما و کشمش در
📗🦋 قسمت دوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی من در دِهی به نام حِلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند، به دنیا آمدم. دوره نوجوانی را در آنجا گذرانده ام. دِه ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود. کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن خبر آمدن آنها از مردم آبادی، مژدگانی بگیریم. یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد. بلافاصله بی آنکه دیگران را خبر کنم، سراغ احمد رفتم‌ احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت:« عالی شد! اگر کاروان به این بزرگی باشد، میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم. برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم». گفتم:« ولشان کن. دنبال درد سر میگردی؟ هم جمع کردنشان سخت است، هم چند سکه ای را که می گیریم، قسمت کنیم» به سختی راضی شدکه از خیر بچه های دیگر بگذرد. تا ظهر وقت زیادی مانده بود که از دِه بیرون رفتیم و چون فکر می‌کردیم زود به کاروان می رسیم، نه آبی با خود برداشتیم ، نه نانی.ساعت ها راه رفتیم. چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سر گذاشتیم بی آنکه غبار کاروانیان را ببینیم. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغزمان را می سوزاند. احمد ایستاد و با گوشه چفیه، پیشانی اش را خشک کرد و گفت:«مطمئنی درست شنیده ای؟» گفتم:« با گوش های خودم شنیدم». با آستین عرق پیشانی ام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم. احمد دستش را سایبان کرد و گفت:« پس کو؟ جز خاک چیزی میبینی؟» به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم:«تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود برمی گردیم». زیر چشمی نگاهش کردم. دست هایش را به کمر زد و اخم کرد:« برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمده ایم که دست خالی برگردیم». شانه هایت را بالا انداختم و راه افتادم؛چون می دانستم هر چه بگویم، عصبانی تر می شود. غرغر کنان گفت:«نه آبی! نه نانی! بس که عجله کردی». تا بالای تپه برسیم هلاک شدیم. کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود. احمد را می‌دیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد.صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود.خودم هم حال و روز بهتری نداشتم.انکار تمام آب بدنم بهار شده بود.ماسه های داغ از الی بند کفش ها پاهایم را می‌سوزاند. سَرَم بی هیچ حفاظی در معرض آفتاب سوزان بود. چشمانم سیاهی رفت موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت دوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی من در دِهی به نام حِلّه که مردمش از برادر
📗🦋 قسمت دوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی به هر بدبختی ای بود، به بالای تپه رسیدیم.تا چشم کار میکرد بیابان بود و بس؛ نه غبار کاروانی، نه آبادی ای و نه حتی یک درخت. احمد آهی کشید و روی زمین نشست. کفش هایش را درآورد تا شن های داغ آن را بتکاند. گفتم:« ننشین؛ پوستت میسوزد». گفت: « تو هم با این خبرگرفتنت». گفتم:«تقصیر من چیست؟ هر چه شنیدم گفتم». خودم هم از خستگی نشستم. داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد، گفتم:«آخ سوختم». گفت:« بسوز! هر چه می کشیم، از بی فکری توست» و مشتی شن به طرفم درآمد. گفتم:« چرا این طوری می کنی؟ اصلا این تو بودی که گفتی از این طرف بیاییم» و برای اینکه تلافی کنم، گفتم: « حتما بچه ها تا الان کاروان را دیده آمد و یک مژدگانی حسابی گرفته اند». دندان قروچه ای کرد و گفت:«پررویی می منی؟ به حسابت می رسم». تا بجنبم، پرید روی سرم. احمد از من درشت تر و قلدرتر بود؛ برای همین هم قبل از آنکه بر من مسلط شود، زانویم را به سینه اش زدم و او را به کناری پرت کردم. احمد پیش از آنکه پرت شود، یقه ام را چسبید؛ در نتیجه هر دو به پایین تپه غلطیدیم. نمیدانم سرم به کجا خورد احساس کردم همه چیز دور سرم می چرخد و دیگر چیزی نفهمیدم. به تکان های آرامی به هوش آمدم. انکار سوارشتر راهوری بود که نرم نرم روی شن ها راه می رفت و این شتر، عجب کجاوه نرمی داشت. کم کم حواسم سر جایش آمد. کجاوه نرم ، شانه احمد بود که مرا روی دوش می برد. چفیه اش را روی سر و گردنم پیچیده بود. نفسش بُریده بُریده و پشت گردنش خیس عرق بود. آفتاب می تابید و ما در بیابانی هموار پیش می رفتیم. شیطان وسوسه ام کرد تکان نخورم تا بر آن شانه های نرم و مهربان حمل شوم. فکر شن های داغ و سوزش پاها کافی بود تا به خواسته شیطان تن دهم. سایه مان مثل حیوانی عجیب اما با وفا همراهمان می آمد. چشمم که به سایه احمد افتاد، دلم آتش گرفت. دولا راه می رفت و پاهایش را بر زمین می‌کشید..... ادامه دارد.... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️+خـدایا! مرا به خاطر ڪه در طولِ روز بـا هـزاران قـدرتِ عـقل مے‌ڪنم ببخش!🌱 در پناه حق باشید😴🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رؤیاها رایگان هستند، ولی مسیر تحقق آن‌ها اینطور نیست. باید برای رؤیای خود تلاش کنید. صبحتون پر از انرژی😍❤️ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
002101.mp3
135.3K
و هنگامی که فرستاده‌ای از سوی خدا به سراغشان آمد، و با نشانه‌ هایی که نـزد آنـهـا بـود مطابقـت داشت، جمعی از آنـان که به آنهـا کـتـاب آسـمـانی داده شـده بـود، کتاب خدا را پشت سر افکندنـد؛ گویی هیچ از آن خبر ندارند! ↵ بقره/۱٠۱ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
••{🌸🌿}•• باید دنیارا برای آمدنت آماده‌کنیم؛ دنیای بی‌امام که دنیا نمی‌شود... 🦋 ۱۳روز تا میلاد منجی 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا نه سوئیسه نه آنتالیا، اینجا مسیر رویاییِ قطار سوادکوه در شیرگاه مازندران می باشد 😍 ‌‎‎‌‎‌ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 کتاب آبنبات هل‌دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی از حال‌و هوای پشت جبهه در دوران دفاع مقدس است. این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت می‌شود که برادرش به جبهه می‌رود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادة پنج‌نفری است. آن‌ها همراه مادربزرگشان در یکی از محله‌های قدیم بجنورد زندگی می‌کنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خنده‌دار و حیرت‌آور است؛ ماجراهایی که محسن آن‌ها را ایجاد می‌کند. یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشان‌دادن فضای پشت جبهه‌هاست؛ نویسنده نشان می‌دهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمرة خود را می‌گذراندند و سرگرمی‌های خاص خود را داشتند. موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
#معرفی_کتاب #کتاب_خوب 📗 کتاب آبنبات هل‌دار کتاب آبنبات هل‌دار نوشته مهرداد صدقی داستانی #طنز از
📣خواندن کتاب آبنبات هل‌دار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ اگر علاقه‌مند به شنیدن خاطرات شیرینی هستید که در دوران جنگ و دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها پیش می‌آمد خواندن کتاب آب‌نبات هل‌دار را به شما پیشنهاد می‌کنیم. هریک از داستان‌های این کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط. موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إنَّ‌ اللّٰهَ‌ لٰا يُضَيِّعْ‌ أجْرَ قَلْبٍ‌ نَبَّضَ‌ بِحُبِّه خداوند اجر قلبی را‌ که‌ به عشقِ او می‌تپد ضایع‌ نمی‌کند...♥️✨ 📿
🌸ارباب تولدت مبارک🌸 میلاد با سعادت امام عشق و مهربانی بر همه شما عاشقان حضرتش مبارک❤️😍 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
🎈🎊عیدمون خیلی مبارک😍😊 با یک مولودی زیبا چطورین تقدیم به قلب های عاشقتون👇
MiladSardaranKarbala1398[06].mp3
3.79M
خدا برای ما، چه حسینی آفرید💚 خیلی قشنگه👌 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗و آنکه دیرتر آمد
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت دوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی به هر بدبختی ای بود، به بالای تپه رسیدیم.
📗🦋 قسمت سوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:« خوبی؟». سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت:« اذیت شدی؟». حالش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمیدانم چه مقدار راه مرا بر دوشش حمل کرده بود؛ اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زد،در آغوشگرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم:« حلالم کن». به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب خشک شده بود. گفت: « طاقت بیاور». مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد. گفتن:« کاش زودتر بمیریم». لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت:« بیا توسل کنیم». گفتم« توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است» و نالیدم و مشت بر سر زدم. احمد گفت:« ناراحت نباش. خدا ارحم الراحمین است؛ به داد بنده هایش می رسد». احمد درست می گوید. به هر حال، از هیچی که بهتر است. گفتم: « ای خدا!......». چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم. احمد گریان می گفت:« خدایا! خداوندا! تو را به عزت رسول الله قسم که مارا از این وضع نجات بده». با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat