#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
📗 کتاب آبنبات هلدار
کتاب آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی داستانی #طنز از حالو هوای پشت جبهه در دوران دفاع مقدس است.
این داستان از زبان یک کودک بجنوردی به نام محسن روایت میشود که برادرش به جبهه میرود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادة پنجنفری است.
آنها همراه مادربزرگشان در یکی از محلههای قدیم بجنورد زندگی میکنند. فضای داستان سرتاسر ماجراهای خندهدار و حیرتآور است؛ ماجراهایی که محسن آنها را ایجاد میکند. یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشاندادن فضای پشت جبهههاست؛ نویسنده نشان میدهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمرة خود را میگذراندند و سرگرمیهای خاص خود را داشتند.
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
#معرفی_کتاب #کتاب_خوب 📗 کتاب آبنبات هلدار کتاب آبنبات هلدار نوشته مهرداد صدقی داستانی #طنز از
📣خواندن کتاب آبنبات هلدار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
اگر علاقهمند به شنیدن خاطرات شیرینی هستید که در دوران جنگ و دفاع مقدس در پشت جبههها پیش میآمد خواندن کتاب آبنبات هلدار را به شما پیشنهاد میکنیم. هریک از داستانهای این کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط.
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
إنَّ اللّٰهَ لٰا يُضَيِّعْ أجْرَ قَلْبٍ نَبَّضَ بِحُبِّه
خداوند اجر قلبی را که به
عشقِ او میتپد ضایع نمیکند...♥️✨
#نمازاولوقت_الٺماسدعآ 📿
🌸ارباب تولدت مبارک🌸
میلاد با سعادت امام عشق و مهربانی بر همه شما عاشقان حضرتش مبارک❤️😍
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
MiladSardaranKarbala1398[06].mp3
3.79M
خدا برای ما،
چه حسینی آفرید💚
خیلی قشنگه👌
#میثم_مطیعی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با صدای #علی_فانی موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ #واحد_امور_قرآنی 🌐 @rey
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱.
قرائت «#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه»
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
✨#واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت دوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی به هر بدبختی ای بود، به بالای تپه رسیدیم.
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت سوم، بخش اول
نویسنده: الهه بهشتی
عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:« خوبی؟».
سر تکان دادم که خوبم.
لبخند زد و گفت:« اذیت شدی؟».
حالش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمیدانم چه مقدار راه مرا بر دوشش حمل کرده بود؛ اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود.
چفیه اش را از روی صورتم کنار زد،در آغوشگرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم:« حلالم کن».
به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب خشک شده بود.
گفت: « طاقت بیاور».
مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم.
یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم.
این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد.
گفتن:« کاش زودتر بمیریم».
لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت:« بیا توسل کنیم».
گفتم« توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است» و نالیدم و مشت بر سر زدم.
احمد گفت:« ناراحت نباش. خدا ارحم الراحمین است؛ به داد بنده هایش می رسد».
احمد درست می گوید. به هر حال، از هیچی که بهتر است. گفتم: « ای خدا!......».
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم.
احمد گریان می گفت:« خدایا! خداوندا! تو را به عزت رسول الله قسم که مارا از این وضع نجات بده».
با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
ریحانه ولایت☘
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋 قسمت سوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم.
📗#و_آنکه_دیرتر_آمد🦋
قسمت سوم، بخش دوم
نویسنده: الهه بهشتی
بلاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کورکننده اش بر ما می تاباند. کاش زودتر غروب کند تا حداقل در خنکای شب بمیریم.
این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال!
به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم، شاید خدا کمکم میکرد.
دلم از خودم و خانواده ام گرفت؛ محصوضا از پدرم.
با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود؛ اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد.
هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمیدانم، می گفت حالا بعد، وقت داری... من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟
در دل گفتم:«یا الله! العفو العفو العفو.....».
ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی دیدم. چشمانم را زیر مردم و دقیق شدم.
نه، این سراب نیست. سیاهی ها به طرف ما می آمدند. چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم.
باز نگاه کردم، نه سراب نیست. محور نشده اند؛ بلکه به وضوح دیده می شدند و هر چه پیش تر می آمدند، بزرگ تر می شدند. باید احمد را خبر کنم.
اگر او هم آنها را ببیند، پس حتما واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم. احمد را صدا کردم.
اما صدایم از شدت خشکی گلو درنیامد. شاید از حال رفته بود.
سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم.
ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خودم را پیش بکشم؛ اما نتوانستم.
حتی نا نداشتم رو به احمد بچرخم.
نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد.
مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردن. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد.
درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند.....
ادامه دارد.....هر شب حدود همین ساعت منتظر ما باشید📗
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
📚 #واحد_کتابخانه
🌐 @reyhanevelayat
•💙•
بس است....!
صبح روز عیدتون پر از عشق و مهربونی❤️
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔖 #واحد_امور_فرهنگی
🌐 @reyhanevelayat
002102.mp3
460.9K
#یک_آیه
و یهود از آنچه شیاطین در عصر
سلیمـان بـر مـردم مـیخـوانـدنـد
پیروی کردند. سلیمان هرگز کافر
نشد، ولی شیاطین کفر ورزیدند؛
و به مردم سحر آموختند.
و نیز یهود از آنچه بر دو فرشته
بابل «هاروت» و «ماروت» نازل
شد پیـروی کردنـد. به هیچ کس
چیـزی یـاد نمیدادنـد مگر اینکه
از پـیـش بـه او مـیگـفـتـنـد: مـا
وسیله آزمایشیم کافر نشو!
و از این تعلیمـات سوء استفاده
نکن! ولی آنها از آن دو فرشته،
مطالبی میآموختند که بتوانند
بـه وسـیـلـه آن، مــیــان مــرد و
همسرش جدایی بیافکنند ولی
هیچگاه نمیتوانند بدون اجازه
خــداونــد، بــه انـسـانـی زیــان
بـرسـانـنـد. آنها قسمتهـایی را
فرا میگرفتند که به آنـان زیان
میرسانید و نفعی نمیداد.
و مسـلمـا میدانستند هر کسی
خریـدار این گونه متـاع باشـد،
در آخــرت بــهــرهای نـخـواهـد
داشت.
و چه زشت و ناپسند بود آنچه
خـود را بـه آن فروخـتـنـد، اگر
میدانستند! ↵ بقره/۱٠۲
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat
#حسین
*زیارت امام حسین ع از راه دور*
آیت الله مشکینی:
مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید.
💖ولادت با سعادت امام حسین علیه السلام مبارک
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
🔰 #واحد_ذخیره_آخرت
🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_امام_حسین🌱
کشتینجات را به آب افکندند...💚
.
عیدتون خیلییییی مبارک باشه
🤩
از اربابِ بهشتِ بین الحرمین یادتون نره عیدی بگیرید😋
#ماه_شعبان
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت
🏳🏳 #هیأت_نوگلان_منتظر
🌐 @reyhanevelayat
#نمازاولوقت
#دورکعت_قصه
هفت، هشت سالی می شد که با هم دوست👬 بودیم. قرار همیشگی مون مسجد🕌 بود. بعد از نماز📿 می رفتیم کتابخانه ی مسجد و درس📚 می خوندیم.
نتایج🗞 کنکور که اومد هر کدوممون یه جا افتاده بودیم. 😔
بعد از کلی پرس و جو شماره تلفنش📱 رو پیدا کردم و دعوتش کردم خونه.
روی کادوی کوچک هدیه اش نوشته بود:
《برای دستهایت
آنگاه که خدا را می خوانی و به نماز📿 می ایستی؛
دستی که مزین به انگشتر عقیق💍 است دوست داشتنیترین دستی است که به درگاه او بلند شده.🤲》
✨ حضرت علی (علیه السلام)، بحارالانوار ۱۴، ۱۸۷
📚دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، داستان ۲۱
موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت
✨ #واحد_امور_قرآنی
🌐 @reyhanevelayat