eitaa logo
ریحانه ولایت☘
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
55 فایل
ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت خراسان رضوی - کاشمر ☎️۰۵۱۵۵۲۴۹۴۴۳ 🌸Eitaa.com/reyhanevelayat ارتباط با مدیر کانال: @Adineh255
مشاهده در ایتا
دانلود
🎈🎊عیدمون خیلی مبارک😍😊 با یک مولودی زیبا چطورین تقدیم به قلب های عاشقتون👇
MiladSardaranKarbala1398[06].mp3
3.79M
خدا برای ما، چه حسینی آفرید💚 خیلی قشنگه👌 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱. قرائت «» موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
📗و آنکه دیرتر آمد
📗🦋 قسمت سوم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی عجب بی مروتی هستم من! تکانی به خودم دادم. احمد فورا مرا زمین گذاشت و به رویم خم شد. صورتش سوخته بود. چشم هایش سرخ و لب هایش خشک و ترک خورده بود. به زحمت آب دهانش را فرو داد و گفت:« خوبی؟». سر تکان دادم که خوبم. لبخند زد و گفت:« اذیت شدی؟». حالش طوری بود که دلم برایش خیلی سوخت. نمیدانم چه مقدار راه مرا بر دوشش حمل کرده بود؛ اما مهم معرفتی بود که نشان داده بود. چفیه اش را از روی صورتم کنار زد،در آغوشگرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم:« حلالم کن». به پشت خوابیدم. زبانم مثل چوب خشک شده بود. گفت: « طاقت بیاور». مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظر مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم مرا به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها، اگر نیمه جان خوراک گرگ ها شویم، زنده زنده خورده می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد. گفتن:« کاش زودتر بمیریم». لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت:« بیا توسل کنیم». گفتم« توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است» و نالیدم و مشت بر سر زدم. احمد گفت:« ناراحت نباش. خدا ارحم الراحمین است؛ به داد بنده هایش می رسد». احمد درست می گوید. به هر حال، از هیچی که بهتر است. گفتم: « ای خدا!......». چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا میکنم. احمد گریان می گفت:« خدایا! خداوندا! تو را به عزت رسول الله قسم که مارا از این وضع نجات بده». با چنان سوزی نام حضرت رسول را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریاد رسمان شود؟ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت سوم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی بلاخره احمد هم از صدا افتاد. نگاهم به آفتاب بود که مثل سراب می لرزید و نور کورکننده اش بر ما می تاباند. کاش زودتر غروب کند تا حداقل در خنکای شب بمیریم. این آخرین غروب زندگی ماست و چه زندگی کوتاهی! فقط سیزده سال! به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم، اگر منتظر سن تکلیف نمیشدم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم، شاید خدا کمکم میکرد. دلم از خودم و خانواده ام گرفت؛ محصوضا از پدرم. با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود؛ اما در تعالیم دینی ام کوتاهی می کرد. هر وقت می گفتم نمازم کامل نیست و فلان مسأله را نمیدانم، می گفت حالا بعد، وقت داری... من که تا آن وقت به یاد خدا نبوده ام، پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟ در دل گفتم:«یا الله! العفو العفو العفو.....». ناگهان بر تپه ای دور دست دو سیاهی ‌دیدم. چشمانم را زیر مردم و دقیق شدم. نه، این سراب نیست. سیاهی ها به طرف ما می آمدند. چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم، نه سراب نیست. محور نشده اند؛ بلکه به وضوح دیده می شدند و هر چه پیش تر می آمدند، بزرگ تر می شدند. باید احمد را خبر کنم. اگر او هم آنها را ببیند، پس حتما واقعی هستند و نجات پیدا می کنیم. احمد را صدا کردم. اما صدایم از شدت خشکی گلو درنیامد. شاید از حال رفته بود. سعی کردم دستش را بگیرم که ناگهان از وحشت بر جا خشک شدم. ماری بزرگ و سیاه آهسته از پای احمد بالا می آمد. تقلا کردم خودم را پیش بکشم؛ اما نتوانستم. حتی نا نداشتم رو به احمد بچرخم. نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم. اما احمد حرکتی نکرد. مار تا روی سینه اش بالا آمد. به زحمت دستم را پیش بردم و نوک انگشتانش را لمس کردن. تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. درست در این لحظه مار سرش را بالا آورد. آماده می شد که روی صورت و گردن احمد بجهد و نیشش را فرو کند..... ادامه دارد.....هر شب حدود همین ساعت منتظر ما باشید📗 موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•💙• بس است....! صبح روز عیدتون پر از عشق و مهربونی❤️ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔖 🌐 @reyhanevelayat
002102.mp3
460.9K
و یهود از آنچه شیاطین در عصر سلیمـان بـر مـردم مـی‌خـوانـدنـد پیروی کردند. سلیمان هرگز کافر نشد، ولی شیاطین کفر ورزیدند؛ و به مردم سحر آموختند. و نیز یهود از آنچه بر دو فرشته بابل «هاروت» و «ماروت» نازل شد پیـروی کردنـد. به هیچ کس چیـزی یـاد نمی‌دادنـد مگر اینکه از پـیـش بـه او مـی‌گـفـتـنـد: مـا وسیله آزمایشیم کافر نشو! و از این تعلیمـات سوء استفاده نکن! ولی آن‌ها از آن دو فرشته، مطالبی می‌آموختند که بتوانند بـه وسـیـلـه آن، مــیــان مــرد و همسرش جدایی بی‌افکنند ولی هیچگاه نمی‌توانند بدون اجازه خــداونــد، بــه انـسـانـی زیــان بـرسـانـنـد. آنها قسمت‌هـایی را فرا می‌گرفتند که به آنـان زیان میرسانید و نفعی نمیداد. و مسـلمـا می‌دانستند هر کسی خریـدار این گونه متـاع باشـد، در آخــرت بــهــره‌ای نـخـواهـد داشت. و چه زشت و ناپسند بود آنچه خـود را بـه آن فروخـتـنـد، اگر می‌دانستند! ↵ بقره/۱٠۲ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*زیارت امام حسین ع از راه دور* آیت الله مشکینی: مبادا روز شهادت یا ولادت امامی بگذرد و شما آن امام را زیارت نکنید. 💖ولادت با سعادت امام حسین علیه السلام مبارک موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 🔰 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 کشتی‌نجات را به آب افکندند...💚 . عیدتون خیلییییی مبارک باشه 🤩 از اربابِ بهشتِ بین الحرمین یادتون نره عیدی بگیرید😋 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 به‌مناسبت روز درختکاری، رهبر انقلاب در محوطه‌ی دفتر رهبری نهال کاشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفت، هشت سالی می شد که با هم دوست👬 بودیم. قرار همیشگی مون مسجد🕌 بود. بعد از نماز📿 می رفتیم کتابخانه ی مسجد و درس📚 می خوندیم. نتایج🗞 کنکور که اومد هر کدوممون یه جا افتاده بودیم. 😔 بعد از کلی پرس و جو شماره تلفنش📱 رو پیدا کردم و دعوتش کردم خونه. روی کادوی کوچک هدیه اش نوشته بود: 《برای دستهایت آنگاه که خدا را می خوانی و به نماز📿 می ایستی؛ دستی که مزین به انگشتر عقیق💍 است دوست داشتنی‌ترین دستی است که به درگاه او بلند شده.🤲》 ✨ حضرت علی (علیه السلام)، بحارالانوار ۱۴، ۱۸۷ 📚دو رکعت قصه، رسول نقی ئی، داستان ۲۱ موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب میلاد علمدار حسین است تولدت مبارک ای ماه ترین عموی دنیا 🌸عبـــــــاس🌸 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت 🏳🏳 🌐 @reyhanevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣 قرار شبانه راس ساعت ۲۱. قرائت «» موسسه فرهنگی قرآنی ریحانه ولایت ✨ 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت چهارم، بخش اول نویسنده: الهه بهشتی احمد ناله ای کرد و وحشت زده و مبهوت، بی حرکت بر جای ماند. لحظه ای سایه ای روی احمد افتاد. مار به سمت سایه چرخید. انگار کسی بر او ضربه زد که سرش را پس کشید و آرام از روی سینه احمد پایین خزید و دور شد. نفس راحتی کشیدم. احمد چشمانش را بسته بود و دانه های درشت عرق بر صورتش نشسته بود. انگشتانش را فشردم و تازه متوجه سایه سوارانی شدم که بالای سر ما ایستاده بودند. یکی از آنها سپید پوش بود بر اسبی سفید و دیگری مردی چهارشانه و سبز پوش بود که نیزه ای در دست داشت و اسبش سرخ بود. از اسب پایین آمدند. مرد سفید پوش در چند قدمی ما فرشی پهن کرد و مرد دیگر سرِِ عمامه اش را روی شانه انداخت و رو ب روی ما نشست. چشمانم سیاهی رفت. صورتم را با بازویم فشردم تا کمی حالم جا بیاید. زمزمه احمد را شنیدم که گفت:«نجات پیدا کردیم ». به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش،مردی میانسال و لاغر اندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می‌زد، ایستاده بود. دندان های مرد جوان، سفید و درخشان بودند. با صدایی پر طنین گفت:«عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله گفتن شما به لرزه در آمده بود». احمد گفت:«صدایمان خیلی هم بلند نبود». جوان گفت:« هم بلند بود و هم پرسوز». مگر صدای ما چقدر بلند بود که آنها از فاصله های دور آن را شنیده اند؟!. جوان به احمد اشاره کرد و گفت:« بیا پیش من احمد بن یاسر». احمد با لکنت گفت« ب...بله....چ.....چَشم» و زد توی سرش و آهسته گفت:«این ملک الموت است که نام مرا می داند». چشمانم از وحشت گرد شد، پرسیدم :« چطور…؟» یادم افتاد که آن مار چگونه از برابر سوار گریخت. نالیدم:«نرو». مرد گفت:« نترس. از من به تو خیر می رسد، نه شر. حالا بیا». نمیدانم از ضعف بود یا ترس که آن طور بی جان افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. مرد گفت:« می توانی، بیا. تو دیگر برای خودت مردی شده ای. صدایش چنان نوازشگر و آرامش بخش بود که اگر مرا صدا می زد، حتی جانم را می خواست، تقدیمش می کردم. احمد سینه خیز خودش را به سوی او کشاند. مرد جوان دستی به سر احمد کشید و بعد بازوها و کمرش را لمس کرد و گفت: «بلند شو».... موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
📗🦋 قسمت چهارم، بخش دوم نویسنده: الهه بهشتی احمد به آرامی بلند شد و روی زانو نشست. شانه هایش از خمیدگی در آمد و راست شد. ترسم ریخت. این چه ملک الموت است که جان نمی گیرد؛بلکه جان می دهد؟! درست وقتی از ذهنم گذشت« پس من چی؟». مرد رو به من چرخید و و صدایم کرد:« محمود!» و با دست اشاره کرد بیا. چهار دست و‌پا به سویش رفتم. دستش را جلو آورد. چشمانم را بستم تا نوازش دست او را بر سر و شانه ها و بازوهایم احساس کنم که انگار موجی را بر تنم می دواند و مرا از نیرویی عجیب پر می کرد و چنان بوی خوشی برخاست که دلم می خواست همان طور شب ها و روزها به همان حال بمانم و نوازش آن دست و بوی خوش را احساس کنم. لاله گوشم را آرام کشید و گفت:« حالا بلند شو». دو زانو نشستم و با چشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بود خیره صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسن سیاه بود؛ آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی،و نه چشم از آن برداری. روی گونه راستش هم خال سیاهی بود که تا کنون خالی به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره او بود... حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:«محمود! برو دو تاحنظل بیاور». رفتم و آوردم. جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:« بخور» 🔰ادامه دارد.....هر شب حدود همین ساعت منتظر ما باشید.. ♻️حنظل همان هندوانه ابوجهل هست که بسیار تلخ و بد طعم است. موسسه فرهنگی هنری ریحانه ولایت 📚 🌐 @reyhanevelayat
فآش‌بگویم: هیچڪس‌جــزآنـڪه دل‌به‌خداسپرده‌اسٺ رسم‌دوسٺ‌داشتـن‌را نمیدانـد..♥️ شبتون پر از عطر مهربونی خدا