🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📚🌟🌱 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_یکم
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و
برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم .
نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند.
در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم .
بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت .
سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم .
برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhanezahratabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📚🌟🌱
#رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسمت_بیست_دوم
فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده .
من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم .
فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد .
خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود . می دانستم اولین کسی که خودش را برساند آن جا مصطفی است .
فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران .
بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم .
در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟
موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می کرد . آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن :
"من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور .
من با تو احساس می کنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش .
من احساس می کنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با کرامت .
من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا .
وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود.
عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت "
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📚🌙🌟 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
💖به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_سوم
وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود .
بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم .
بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم .
خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ .
یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم .
موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم .
هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم .
🍃🍃🍃🍃🍃
آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود . گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها .
جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد .
🍃🍃🍃🍃🍃
اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟
روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی میدادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف .
با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود .
خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" .
در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله" می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز ....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
🍃🌺🍃
@reyhanezahratabriz95
🕊🌹
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان📚 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_چهارم
تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود،
آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان .
باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ،
دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .
خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .
شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟
خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .
گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود.
اگر میخواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .
🍃🍃🍃🍃🍃
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما می جنگند؟
همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.
یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمیشود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان📚 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_پنجم
از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم .
ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد . می گوییم ستاد درست کرده . من با احساس برخورد می کردم . او احتیاج به تقویت داشت .
دلم خیلی برایش می سوخت .
زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت .
به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت .
آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز می خواندم .
یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود . فکر کردیم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند .
بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده . اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود . همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... .
نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم . گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم .
بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه کرد .
غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد !
هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است .
آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن . منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد .
احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم . یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است .
من می گفتم: مصطفی تو مال منی
. و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست ...
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📚 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_نهم
ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم .
اما او که خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، کوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟
چه گناهی کردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است .
آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد ؟ مصطفی که کنار او است . نگاهش کرد . گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست .
گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین کنم ، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم .
شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود .
صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه .
مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی . و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا .
صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود.
کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت.
من فکر کردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود .
نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود.....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
🍃🌺🍃
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش غــــاده
🕊🌱 #قسـمـت_سی_یکم
می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود . هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد ، گفتم: برو بردار که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد . او گفت: حالا می بینی اینطور نیست ، تو داری تخیل می کنی .
گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: نه ! نه !
بعد بچه ها آمدند که ما ببرند بیمارستان . گفتند: دکتر زخمی شده .
من بیمارستان را می شناختم ، آن جا کار می کردم . وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه .
خودم می دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است ، زخمی نیست .
به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد . رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان .
آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد ، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید ، نکند مصطفی زخمی ، نکند ، نکند.
اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی ، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود ، خیلی جسد ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد .
احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص .
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد .
مصطفی ظاهر زندگیاش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی .
خیلی اذیت شد . آن روزهای آخر ، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او . شبها گریه می کرد ، راه می رفت ، بیدار می ماند.
احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری خدارا . آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز باشد .
تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود . آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم .
بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم . نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند.
در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن می خوانند ، عطر می زنند .
برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور ؟ چرا در سردخانه .
خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست . این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📚 به وقت رمان #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
💖به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_سی_دوم
خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست .
این خود مصطفی ماست ، مصطفی چی شد ؟ مگر چه چیز عوض شده ؟ چرا باید سردخانه باشد ؟ اما کسی گوش نمی کرد .
بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت ، اما من به کسی احتیاج نداشتم . حالم بدبود . خیلی گریه می کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم .
برگشتن به تهران سخت تر بود .
چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان ها اورا صدا می کردند که "بیا با ما بنشین ."
ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت ، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم . اصرار کردم که تابوتش را باز کنند ، ولی نکردند .
بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت . حتی آن لحظات آخر محروم می کردند .
وقتی رسیدیم تهران ، رفتیم منزل مادر جان ، مادر دکتر .
بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم .
هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت .
فریاد میزدم: از دیروز تا الان ؟ آخر چرا ؟ شما مسلمان نیستید ؟
خیلی بی تابی می کردم . بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد ، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه می کردم .
گفتند: می رویم اورا می آوریم. گفتم اگر شما نمی آورید خودم می روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می نشینم .
بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل ، محله بچه گیش ، غسلش داده بودند ، و او با آرامش خوابیده بود.
من سرم را روی سینه اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم . خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی .
تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا . من وسط جمعیت ذوب شدم . تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم .
آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.
در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
🍃🌺🍃
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"❤️
🕊🌱 #قسـمـت_سی_سوم
آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد.
در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد....
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد ، دردی قلبش را فشرد ، زانوهایش تا شد . زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی ، پشتم شکست . و به دیوار تکیه داد .
نگاهش روی همه چیز چرخید ، این دوسال چطور گذشت ؟
از این در چقدر به خوشحالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی ، حضور مصطفی ، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود ، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند.
یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ .
آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند ؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . که :
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها.
وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج کنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما را نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما کجا ؟
کمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یک جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی .
شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم .
احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی ....
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
#بہوقتࢪمان🕘📚 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
به روایــــت: همســــرش "غــــاده"
🕊🌱 #قسـمـت_سی_چهارم
از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم .
احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه .
در ایران هم که هیچ چیز . بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم ؟ شش ماه این طور بود ، تا امام فهمیدند این جریان را .
خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد .
هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم .
بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت .
"جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک ، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند .
به خاطر این چیزها احساس می کردم مصطفی به من ظلم کرد .
البته نفسانی بود این حرفم . بعد که فکر می کردم ، می دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت ، اما آنچه به من داد یک دنیا است . مصطفی در همه عالم هست ، در قلب انسان ها .
من و یادم هست یک بار که از ایران می آمدم ، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام "غاده چمران" بود دید ، پرسید: نسبتی با چمران داری ؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت ، گفت: او دشمن ما بود ، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود.
بعد آمد بیرون دنبالم . گفت: ماشین نیامده برای شما ؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است ، تو زن چمران هستی !
و گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه ، از او حساب می کشد ، چون او با مصطفی زندگی کرد ، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام . همیشه به مصطفی می گفت: توحضرت علی نیستی . کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار ، می گفت: نه ، درست نیست !
با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید . راه باز است . پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش .
همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد ، چه لبنان ، چه کردستان ، چه اهواز . لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم .
در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین . وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل ، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید .
به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد ، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند ، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این هم عقده داریم ؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم ؟ این آداب و رسوم ما است ، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است ، مرتب و قشنگ ! این طوری زحمت شما هم کم می شود ، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش .
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت ...
📝&ادامــــه دارد...
#شیعہمرتضےعلے
@reyhaneZahraTabriz95
🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 وقت رمان #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"💚
🕊🌱 #قسـمـت_سی_هفتم
#قسمت_پایانی
وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .
می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم ، در آمریکا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من میخندیدند ،
می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین کارت ، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟
به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام .
با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدارا بکنم .
با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:
"خدایا ! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز .
خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند ، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود .
می خواهم غاده به من فکر کند ، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه .
می خواهم او به من فکر کند ، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی نهایت."
🌹
🕊💐شادی روح امام و شهدا مخصوصا شهید چمران فاتحه و صلواتی، بفرستید💚✨
#پایان
#شیعہمرتضےعلے
🍃🌺🍃
@reyhaneZahraTabriz95