#قسمت_دوم
در و زدن و رفتیم داخل.
خونه ی نقلی ولی دلهای بزرگ...
۲۰تا پله رفتیم بالا تا رسیدیم به اتاق پذیرایی.
پیرمردی با لباس آبی و چهره ای پراز نور و پیرزنی با چادر مشکی
اومدن استقبال مون.
بفرمایید بفرمایید
خیلی خوش اومدید
شماها عین پسر شهیدم میمونید
بفرمایید.
یه آرامشی داشتیم واقعا.
خلاصه بخاطر اینکه دوباره جانمونم
سریع دویدم پیش آقای اعتصام نشستم
خاطرم جمع بود کسی ایشون و جا نمیزاره😂
طبق معمول هر هفته جلسه با قرآن شروع شد و بعد از اون آقای میرخباز شروع به معرفی مجموعه #رضوان کردن و بعد تعارفات همیشگی.
بعد آقای اعتصام کمی مارو نصیحت کرد
و آیه ولاتحسبن الذین قتلوا رو برامون تفسیر کرد.
ایشون گفتن قرآن میگه که شهدا زنده هستن و دارن پیش خدا روزی میخورن
واقعا من زنده بودن شهدا رو تو خونه #رفیق_شهیدم داشتم حس میکردم.
انگار کنارم نشسته بود
بغض کرده بودم خیلی تو فکر فرو رفته بودم
که سینی شربت فکرمو پاره کرد
گفتم بقیشو میرم خونه فکرمیکنم
فعلا شربت و بخورم😊
نوبت پدر آقا مرتضی رسید:
پدر شهید با لبانی پر زمحبت از پسر شهیدش گفت:
اهل #قرآن بود و #ادب
به همه #احترام میزاشت
به من و مامانش از همه بیشتر.
نفر اول کلاس #درس و #کشتی گیر بود
حتی چندین مقام آورده بود.
ناقوس جنگ که زده شد
مردمیدان شد اولش مادرش رضایت نمیداد بره جبهه
آخه تک پسر خانواده بود
مادرش خیلی دوستش❤️ داشت
میخواست دامادیه مرتضی رو ببینه😢
مادر و راضی میکنه و میره جبهه
و شد آنچه نباید میشد....
دوسال از پیکرش بی خبر بودیم😭
هرکس در خونه رو که میزد دل مادرش میلرزید.
#ادامه_دارد👇👇👇