🎒 ما و اردوی تمدنسازها تو کربلا: قسمت اول تا... بیخونهگی کامل!
قصه از اونجایی شروع شد که بعد شش ماه زندگی در نجف هجرت کردیم کربلا!
اولش رفتیم خونهی باحال ابو رشاد. یه خونهی لاکچری به سبک «فلانالدین» با همه چی: برق مولد، فرشای ناز، مبل، لباسشویی، آشپزخونهای که آدم دلش میخواست شب توش بخوابه!
همون خونهای که عکسای پست پخت نان قبلی مال اونجاست.
ما که از اون خونه نجف اومده بودیم که موشها شب بهت شببهخیر میگفتن و سوسکها کنار غذا مینشستن! این خونهی ابورشاد برامون بهشت بود، ولی خب... خوشقدم بودیم دیگه 😅 هنوز چهار ماه نشده، خونه رو که از خیلی وقت قبل برای فروش گذاشته بودند فروش رفت😳 و ما دوباره افتادیم تو جادهی اسبابکشی.
🚚 ایستگاه دوم: یه خونهی نوساز وسط نخلستونای پشت شارع وائلی! خونه رو خودمون کلید زدیم... یعنی حتی گچهایی که کارگرها موقع کچکاری ریخته بودن رو خودمون از کف اتاقا جمع کردیم. ولی اونم فقط دیوار داشت. نه فرش، نه سینک، نه کابینت... هیچی!
به ماه هم نکشید که صاحبخونه گفت: «با عرض معذرت، به ایرانیها خونه نمیدیم!»
ما هم گفتیم: «تمدنسازی آسون نیست... بریم ایستگاه سوم!»
🧳 خونهی سوم؟ یه دوطبقهی بزرگ تو کوچهای خصوصی که مال یه عشیره خاص بود! بعد کلی گشتن بهش رسیده بودیم. یه مقداری از وسایلمون رو برده بودیم که اردوی بچههای شاهرود رسید کربلا. قرار شد یه ماه پیش ما بمونن.
با بچه ها رفتیم اسبابکشی رو کامل کردیم و همه در خانه سوم مستقر شدیم!
بچهها هم با خودشون کلی «توشه» آورده بودن. برنامهشون این بود: فروش اجناس -> درآوردن هزینه سفر-> تمدنسازی به سبک اقتصادی 😎
ما هم کنار نظافت و شستوشو و چیدن وسایل، کلاس عراقشناسی، مکالمه، و تجارت گذاشتیم.
من و مهدی یار، که تو بازار امام صادق تجربهی «دستفروشی بینالمللی» داشتیم، شدیم استاد راهنما 😄
اما...
با اینکه صد بار گفتیم «سمت حرم نرین!» بچهها با عزمی جزم، دست جمعی رفتن وسط حرم... نه فقط رفتن، بلکه محصولاتشون رو رسوندن تا دم دست مأمورای انتظامات! 😐
نتیجه؟ توقیف دستهجمعی توسط گشت حرم!
ما هم تا شب صبر کردیم. فکر کردیم هنوز دارن با مشتری ها چونه میزنن! بالاخره یه دفعه در خونه زده شد. مأموران گفتن:
– این بچهها مال شما هستن؟ پدر و مادر ندارن؟!
صاحبخونه همینکه این صحنه رو دید، برق از سه فازش پرید! اومد گفت:
– اینا کیان؟ شما کیاین؟ اینجا چیکار میکنین؟ اردوئه یا مرکز قاچاق نوجوان؟!
خلاصه، اخطار داد که: «تا فردا تخلیه، فوری!»
ما هم رفتیم پاسپورت بچهها رو از چمدونا پیدا کردیم، تحویل دادیم، آزادشون کردیم و...
🚚 ایستگاه چهارم؟ هیچ جا! یک ماه کامل با اردو تو کربلا آواره بودیم؛ از این حسینیه به اون یکی، با چمدون به دوش، و لبخند به لب
#کربلا
#اردوی_دانش_آموزی
#خانه_به_دوشان_تمدن_ساز
#حسینیه_گردی
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با ما همراه باشید در کانال روزهای فرات و شبهای دجله
روایت جاری زندگی یک نوجوان ایرانی در عراق
ایام الفرات و لیالی دجله
https://eitaa.com/rforatshdejleh
همراهان عزیز کانال
برای یادگیری بهتر عربی لهجه عراقی می تونید متن صحبت های بالا رو برامون بفرستید تا اگر قسمتی از آن برایتان نامفهوم است برایتان شرح دهیم.
سلام رفقای عزیز کانال
میدونستین یکی از کمسنترین شهیدای دفاع مقدس فقط ۱۲ سالش بوده؟ یعنی هم سن من. اسمش رضا پناهیه؛ یه پسر با دل بزرگتر از سنش!
رضا اهل کرج بود، از همون کوچیکی عاشق خدا و امام زمان (عج) بود. وقتی جنگ شد، اونقدر دلش میخواست بره جبهه که بالاخره با کلی اصرار خانوادشو راضی کرد.
با اینکه فقط ۱۲ سال داشت، رفت قصر شیرین و همونجا شهید شد.
قبل از رفتنش یه صدای ضبط کرده بود که توش گفته بود:
«آرزو دارم اسلام توی همه دنیا پخش بشه…»
خیلی عجیبه که یه همسنوسال ما انقدر بزرگ فکر میکرد، نه؟
اگه دوست داری بیشتر دربارهش بدونی، حتما بهم بگو تا عکس، فیلم و حرفای قشنگشو هم بذارم.
#مسافر_کربلا
#رضا_پناهی
#شهید_دانش_آموز
#جهاد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
با ما همراه باشید در کانال روزهای فرات و شبهای دجله
روایت جاری زندگی یک نوجوان ایرانی در عراق
ایام الفرات و لیالی دجله
https://eitaa.com/rforatshdejleh