❤️✨❤️
امام حسن (علیه السلام) :
قلب زنگار می گیرد و با صلوات این زنگار کنار می رود و دل صیقلی می شود.
📚وسائل الشیعه، ج۴، ص۱۲۱۶
❤️✨❤️
@rkhanjani
پرسش:
من چند وقتي هست که هي توبه هام به نتيجه نميرسه چکار کنم؟
پاسخ:
خوشحاليم از اينكه مخاطبمان فردي علاقه مند به بيشتر دانستن و آگاهانه عمل كردن است؛
همه ما خواهان سلامت و سعادت و نيک بختي در دنيا و قرار گرفتن در قرب الهي و محشور شدن با اولياء خدا در آخرت هستيم. اما در بستر حرکت و تلاش در جهت رسيدن به اهداف متعالي فوق بعضاً در گرداب گناه و آلودگي گرفتار ميشويم. ميلغزيم، ميلنگيم، ميمانيم.
فرصت سوزي ميکنيم. هر بار تصميم بر عدم تکرار گناه و لغزش ميگيريم. توبه ميکنيم. اما بار ديگر گرفتار ميشويم. چه کنيم؟ چه تدابيري بينديشيم؟
براي مصون ماندن انسان از گناهان در متون ديني، راهکارهايي ارائه گرديده که به برخي از آنها اشاره مي نماييم :
1- ترک زمينه گناه؛
راحتترين راه گناه نکردن، در محيط و فضاي آلوده وارد نشدن در آب گناه مسموم کننده است. واقع شدن در فضاي آلوده به گناه، مثل واقع شدن در محيطي آغشته به بيماري واگير است. آثار مخرب آن اجتناب ناپذير است.
اين خود زيرمجموعهاي دارد که مهمترين آن عبارت از است:
کنترل چشم: دقيقاً بايد مواظب چشم خود بود که مبادا به نامحرم و کلاً هر آنچه که شهوتانگيز است، نگاه شود.
کنترل گوش؛ بايد از شنيدنيهايي که ممکن است به حرام منجر شوند و زمينهساز حرام هستند پرهيز شود. مانند موسيقي حرام، صداي شهوتانگيز نامحرم و ترک مصاحبت با دوستان ناباب.
2-اشتغال به برنامه شبانهروزي؛
حتماً بايد شبانهروز خود را با برنامهريزي صحيح و متناسب وضع روحي و جسمي خود پر کنيد و هيچ ساعت بيکاري نداشته باشيد تا نفس شما را مشغول کند.
3-انديشيدن درباره مرگ و عواقب گناه؛
اگر آدمي به هنگام گناه به اين موضوع توجه کند که ممکن است در همان حال، مرگ او فرار سد، آيا باز تمرّد و سرپيچي و عصيان خواهد کرد؟!
مشکل عمده مجرمان و خطاکاران اين است که نسبت به مرگ و عواقب اعمال ناشايست، معرفت و يقين شايسته اي کسب نکردهاند.
4-حب به خدا؛
آن که به جاي محبت الهي، علاقهها و تعلقهاي کم ارزش و ناپايدار در دلش رسوخ کرده، از هيچ خطايي در امان نيست. هر فريبايي، چشم و گوش و دلش را خواهد ربود و صبر و تحمل نخواهد کرد.
اما آن که دلش را مالامال از حب خداوند ساخته، اگر با گناهي روبرو شود، يوسف وار خفت زندان را از ارتکاب گناه، دوستتر خواهد داشت. (يوسف (12)، آيه 33) «يوسف گفت: پروردگارا: زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا به سوي آن ميخوانند...».
5- دوري از دوستان و آشنايان و معاشراني که اهل معصيت و گناه هستند.
در آموزههاي ديني انسان به آئين و مرام همنشين خود خوانده شده است. شخصيت و موقعيت هر کس را از طريق همنشينانش ميتوان محک زد. بنا به گفته اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) «طبع آدمي خوبيها و بديها اخلاقي و رفتاري ديگران را از آن خود ميکند. پس با خوبان معاشرت کنيد تا از خوبان و پاکان به شمار آييد»
6- عوامل و عناصر تحريک کننده غرايز و شهوات همچون – فيلمها، عکسها، و کتابهاي مبتذل بنزيني بر روي آتش نفس امّاره خواهد بود. بنزين را از آتش دور کنيد.
7- شيريني و حلاوت، دوري از گناه را همواره در ذهن و زندگي تداعي و تکرار و تلخي و نتيجه ملال آور گناه را نيز يادآوري کنيم. از آينده به امروز نگاه کنيم. سريال زندگي خود را بنويسيم و فرآيند و پايان سريال را با خوبيها و زيباييهاي اخلاقي طراحي کنيم تا هر بيننده و خواننده سناريوي سريال زندگي ما، با ديده تحقير آميز به ما ننگرد.
نکته پاياني:
هر گناهي راهکار خاص خود را دارد لذا لازم است که با رعايت تمام نکات ريز و دقيق و کلي ترک گناه، ابتدا با به شکل کلي زمينه هاي ترک گناهان و معاصي را از بين ببريد و در مرحله بعد هر گناه را به طور مجزا و جدا شناخته و با شناخت راه مبارزه و ترک آن گناه، براي رهايي و دوري از معصيت برنامه ريزي کرده و تلاش کنيد .
@rkhanjani
#خانواده
#صبر
#راهکار
💠 راهکارهای افزایش حِلم در خانواده
🔵 تغافل فعالانه...
📌 به برخى #رفتارها و حالاتى که از افراد سر مىزند و شما را به #بیصبری دعوت مىکند، #توجه_نکنید.
🔅مثلاً اگر کسى با حرف #ناروا شما را بر مىافروزد، از شنیدن و گوش سپردن به سخنان وى اجتناب کنید و حتى گوش ندهید یا #محیط را ترک کنید. دیگر به گفته هاى او دقت و توجه نکرده و آنها را در ذهن خود مرور نکنید.
📌نسبت به دیگر اعمال فیزیکى و رفتارهاى #پرخاشگرانه و تحریک کننده نیز همین طور واکنش نشان دهید و راه #بىتوجهى و #تغافل_فعالانه را پیش بگیرید.
⭕️نکته مهم:
برای پخته شدن کافیست، هنگام "عصبانیت" از کوره در نروید.
@rkhanjani
✅پرسش:
رابطه مابا مادرشوهرکمرنگ شده وهرحرفي ميزنه.شوهرساده اي دارم اماتوزندگيم از رفتار ايناشوهرم سواستفاده نمیکنم .باشوهرم ازخانوادش حرف بزنم دهن بينه بهشون ميره ميگه.همش اعصابم خورده.تاچند روزاخلاقش خوب ميشه يه اتفاقي ميفته
و شوهرم اخلاقش طوري هستش که ديگران بهش حرف بزنن حرفاي مادر ايناشو بهم منتقل ميکنه که ميفهمم اونا گفتن...واخلاقش بامن عوض ميشه بدجور...تعادل رفتاري نداره.توروخداکمکم کنيد.زندگيم حفظ بشه.فقط شوهرم واسم مهمه وبس.
شوهرم رابطه خوبي باخانواده من نداره چيکاربايدکرد
ازمن ناراحته به من نميگه يا رابطه نداره يا جوابمو نميده.
اماعلت ناراحتيش ميفهمم کسي بهش حرف زده
🌺پاسخ:
نگراني شما را از روابط بین شما و خانواده همسرتان می فهمیم و امیدواریم با تدابیری که می اندیشید همسرتان را توجیه نموده تا به راحتی تحت تأثیر ایشان قرار نگیرد.
در ابتدا توجه داشته باشید که خوشبختي مانند رياضي و فيزيك فرمول و قوانين خودش را دارد كه فقط با رعايت آن از زندگي رضايت خواهيم داشت. فرد خوشبخت كسي نيست كه در زندگي مشكل نداشته باشد. فقط مرده ها هستند كه مشكلات زندگي دنيا را ندارند. در درياي زندگي فقير و غني متناسب با شرايط خود مشكلاتي دارند. برخي امروز گرفتار امواج مشكلات هستند و گروهي فردا. خوشبخت كسي است كه مانند ملوان ماهر عمل مي كند براي رسيدن به هدف از درياي مشكلات فرار نمي كند. بلکه مشكل را در آغوش مي گيرد و براي حل يا كاهش آسيب ها از مطالعه، مشورت (با افراد با تجربه) و مشاوره(با متخصص) كمك مي گيرد.
به هر حال همسرتان فردی ساده است و ممکن است طبق عادت هر حرفی را به خانواده اش منتقل نماید و این امر تبعات بعدی برای زندگی تان داشته باشد. از نظر ما در اولین گام باید با همسرتان صمیمانه چند بار صحبت کنید و این موضوعات را تحلیل کنید و به او تفهیم نمایید که نباید مسائل زندگی تان منتقل شود. بعید می دانیم اگر با زبان خوب بیان کنید همسرتان نپذیرد. پس گام اول این است که همسرتان را تحت کنترل در آورید و گام بعدی این است که از مداخله خانواده همسرتان در زندگی مشترکتان جلوگیری نمایید.
اما برای پیشگیری از مداخله چه بايد كرد؟
- اجازه ندهيد اوضاع با بگو مگو و كشمكش و دخالت خانواده ها بدتر شود. از مشاور خانواده يا فرد باتجربه امين و مورد قبول هر دوي خود كمك بگيريد تا مشكل را ريشه اي حل كنيد.
- زندگي شما و مادر شوهرتان مرزهاي مختلفي دارد. در كل ذهن شما نبايد پيوسته با خيالپردازي درگير اين اختلافات باشد. چون حال شما را بدتر و بدتر مي كند و اين آشفتگي دروني از 5درصد به 50 درحد تشديد مي شود و در چهره و رفتار و چشمان و گفتارتان جلوه پيدا مي كند. براي حل اختلافات وقت خاصي را براي فكر كردن به آن مشكل اختصاص دهيد.
- معمولا مادر شوهر قصد اذيت عمدي ندارد. چون وقتي مادر شوهران نيز از ما مشاوره مي گيرند گريه مي كنند و مي نالد كه چرا رعايت حال ما را نمي كنند.
- براي كمك گرفتن از شوهرتان براي حل مشكل نبايد سريع مادرشان را زير سؤال ببريد و نقد كنيد.
- زوج هاي خوشبخت 7 برابر نسبت زوج هاي ديگر احساس مي كنند مي توانند با حل تعارض مشكلات را حل كنند. زوج هاي خوشبخت مي دانند كه هر قدر صميميت بيشتر باشد نقاط اختلاف نظرشان بيشتر است ولي باور دارند كه با مشاوره و گفتگو اغلب اختلافات را حل مي كنند. هنر حل تعارض قابل آموزش است.
- از معاشرت هاي زيادي و بدون مرز و وقت مشخص خودداري كنيد.
- وقتي دلخوري پيش مي آيد باتندخويي جواب ندهيد چون رابطه شما يك روز و دو روز نيست و همچنین درخودتان هم نريزيد كه مانند آتشفشان خفته اي كه بيدار مي شود آشفته شود و خشمگين و پرخاش كنيد. بهترين تدبير قاطعيت است يعني با رابطه اي صريح و صميمي و شفاف احساس با جرأت و با حفظ ادب حرف خود را بيان كنيد. به ياد داشته باشيد كه احترام متقابل جزء لازم اين ارتباط موفق است.
معرفي كتاب براي مطالعه بيشتر:
- ارتباط با خانواده همسر،هاشم دهقان پور فراشاه و همكاران، نشر: بوي شهر بهشت (سايت فراكتاب http://www.faraketab.ir )
- ارتباط با خانواده همسر، محسن ايماني، نشر: حديث راه عشق
🌺
☘🌺@rkhanjani
🌺☘🌺
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_نوزدهم ﷽ ایلیا: میثم تیشرت آبی اش را از دو طرف مرتب کرد و گفت: -چه کردی پروژه رو؟
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیستم
﷽
حورا:
جمعه بعد از ناهار، مادربزرگم با اصرارهای من و ملینا کتاب اشعار حافظ را برداشت و روی صندلی چوب گردوی وسط سالن
پذیرایی نشست. همه نوه ها دورش حلقه زدیم. مادربزرگ چشمان میشی اش را در جمع هفت نفری نوه هایش که اطراف او نشسته بودند، چرخاند، ققنوس نگاهش بر شانه های ایلیا که نشست، بسم الله گفت و بعد از ذکر صلوات، تفألی به حافظ زد و آن را خواند.
ملینا در گوشم گفت: «اینکه همش عربیه من نمیفهمم»
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و به لب های خشک مادربزرگ، خیره ماندم که چطور با تأمل بیت آخر را می خواند: «برازد ای مسیحای مجرد/ که با خورشید باشی هم وثاقی»
چهره ی درهم کشیده ایلیا به لبخند کوچکی بازشد.
از روی شوق زیرلب تکرار کردم: ”مسیحا”
اما قصر شیشه ای افکارم با صدای مادربزرگ درهم شکست: « راه مهمی درپیش داری مادرجون، یه راهیه پر از تنهایی و... سختی! »
بعد بلافاصه سرش را سمت من گرفت و گفت: « حالا تو نیت کن »
تمام سعیم را کردم اما نتوانستم در آن مدت کوتاه بر افکار مختلفم غلبه کنم. شالم را روی
سرم مرتب کردم و تظاهر کردم چیز مهمی ذهنم را مشغول نساخته اما مگر ممکن بود چشمهای نگرانم احساسم را فریاد نزنند؟
«چشم تیله ای» این را برای اولین و آخرین بار وقتی نوجوان بودیم از زبان ایلیا شنیدم. همیشه ی خدا ایلیا به من نزدیک بوده اما از هفته پیش که ایلیا با همکلاسی های دانشگاهش از کرمانشاه برگشت، همه چیز تغییر کرد. انگار این ایلیا کسی دیگر شده باشد. همان صورت کشیده و سبزه را داشت با چشمهای خمار و سیاه همیشگی اما مردی که پشت پلکهایش ایستاده بود، کسی نبود که من بیست و یک سال کنارش بزرگ شده بودم!
با شنیدن اسمم از زبان مادربزرگ، به خودم آمدم: «حورا جان! آرزویی که داری مهمترین و پردردسرترین اتفاق زندگیته! چیزی مقابلته که هیچ وقت فکرشم نمی کردی. »
به ملینا سقلمه زدم و بلند شدم. ملیناهم بعد از مکث کوتاهی دنبالم راه افتاد. وقتی به آشپزخانه رسیدیم، با صدای آهسته و لحن معترض گفتم: «این چیزا چی بود به عزیزجون گفتی بگه؟ مگه
قرار نشد...»
ملینا وسط حرفم پرید و گفت: «ولی من... »
چانه ملینا را گرفتم و با تندی گفتم: «پس دیگه اون عروسک باربی که تبلیغشو هر شب میبینی
برات نمیخرم قرارمون منتفیه»
و خواستم بیرون بروم که ملینا دستم را گرفت و گفت: «به جون خودم میخواستم وقتی فال ایلیا رو
خوند، کتابو از دستش بقاپم و چیزایی که قرارگذاشتیم بگم ولی عزیزجون یهو از رو صندلی پاشد بعد زود فال تو رو خوند اصلا فرصت نداد....»
دیگر حرفهایش را نشنیدم فقط مبهوت پرسیدم: «بهش نگفتی؟ ....پس همه چیزایی که عزیزجون گفت راست بود!؟ »
ملینا با نگاه ملتمسش در چشمانم زل زد و گفت: «جبران میکنم قول میدم»
بی توجه به ملینا داشتم از آشپزخانه بیرون میرفتم که ملینا جست و خیز کنان دنبالم دوید و گفت: «یه فال بود دیگه مگه چیه آخه!؟ بگو چیکار کنم برام بخری؟!»
با چهره ای عبوس درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «ولی فالای عزیزجون همیشه درست درمیاد»
آن شب نتوانستم تاصبح بخوابم. تمام شب به فال خودم و ایلیا فکرمیکردم. یکدفعه فکری مثل صاعقه سرم خراب شد: نکند یه رقیب دارم؟!
عصبی و آشفته این پهلو به آن پهلو شدم. چشم هایم را بست و روی هم فشار دادم. یک دختر سبزه رو با چشمانی سیاه را تصور کردم که پسرعمویم احتمالا در سفر دانشجویی عاشقش شده! آنقدر دندانهایم را محکم بهم زدم که فکم درد گرفت. بلند شدم رفتم جلوی آیینه، نور گوشی اش را گرفتم زیرصورتم،
چشمهای کم رمق و صورت بورم را از نظر گذراندم. از کشو یک مداد چشم برداشتم و دور چشمهایم را سیاه کردم. راضی نشدم. پررنگتر... بازهم...اما با این کار انگار فقط خودم را تحقیر میکردم. جوری که به همه نشان بدهم از صورت خودم راضی نیستم و احساس ضعف میکنم.
آخر این چه کسی بود که من با آن چشمهای سبز و صورت ظریف باید درمقابلش احساس ضعف میکردم؟ اما این روزها که انگار اصلا
قیافه آدمها برای ایلیا مهم نیست مگر میشود چیزی مهمتر از ظاهر خوب هم وجود داشته باشد؟
لااقل این چیزی بود که تا آن موقع من فکر میکردم. دستم را گذاشتم روی آیینه از خودم پرسیدم: اگه ایلیا این شکلی نبود بازم دوستش داشتم؟
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّىٰ-
حقّا فلاح و رستگاری یافت
آن کسی که تزکیه نفس کرد.
#اعلی۱۴
+مادائمبهدیدارخدانزدیکمیشویم
وبرایدیدارحقبهجانیپاکنیازداریم
———🌻⃟————
@rkhanjani
اگر آن ترک شیرازی😍😍😍😍😍😍
#💕💕💕💕💕
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
💚💚💚💚
———🌻⃟————
@rkhanjani
از من پرسید :
"نقطه ضعفت چیست ؟ "
جواب دادم : " من حساسم ، کوچک ترین چیزها اذیتم میکنند ... "
بعد پرسید :" نقطه قوتت چیست ؟"
جواب دادم : "همان چیزهای کوچک میتوانند خوشحالمم کنند."
😊😊
———🌻⃟————
@rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان افسردگی
———🌻⃟————
@rkhanjani
🍃🌷 هفتم آذرماه ، اولین سالگرد شهادت مظلومانه سردار سرافراز اسلام، دانشمند بزرگ هسته ای کشور، پیشتاز در تولید علم و قدرت دفاعی ، شهید حاج محسن فخری زاده گرامی باد.
🍃🌺 هدیه به روح مطهر این عابد زاهد و دانشمند مومنِ متعهد ، فاتحة مع الصلوات.
🌿 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌿
@rkhanjani
...معنای زندگی در سایهی هدفمند بودن...
💠 قوانین هدفگذاری صحیح در زندگی1️⃣:
♦️ قانون شماره یک:
🔆 اهدافی را دنبال کنید که مطابق با ارزشهای شما باشد.
🔰 از نظر بسیاری افراد، "اهداف کاری" و "اهداف زندگی شخصی" تفاوت زیادی ندارند، اما اگر اهداف کاری شما همسو با اهداف زندگی شخصی شما نباشد، قطعا در ادامه درمانده و #ناامید خواهید شد.
🔰 بهتر است از سنین #جوانی و در ابتدای راه، تصمیمی مناسب مطابق #ارزشها و #علایق خود برای تعیین اهداف کاری داشته باشید تا در ادامه #انگیزه و شور و شوق بیشتری داشته باشید.
🔰 بسیاری از افراد در دوران جوانی به دنبال انتخاب یک رشته برای پیدا کردن #کار_مناسب هستند و پس از اینکه دوران تحصیلی را پشت سر گذاشتند هم دنبال یک کار در یک شرکت بزرگ با #موقعیت_شغلی امن هستند، تا بتوانند مشغول به کار شوند و پس از یک مدت طولانی و حدود سی سال بازنشسته شد.
🔰 بعد از آن هم در انتهای زندگی قرار دارند و ممکن است فاصله چندانی با مرگ نداشته باشند و یقینا سی سال زندگی کردن بصورت یکنواخت بسیار خسته کننده و در برخی موارد نفرتانگیز میشود.
‼️پس بهتر است هرچه زودتر #ارزشهایتان را مشخص کنید؛ چه چیزی به زندگی شما معنا میدهد؟ چه چیزهایی #دوست دارید؟ با چه چیزهایی #احساس_بهتری پیدا میکنید؟
#جوان
#هدفمند
#انگیزه_قوی
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
...معنای زندگی در سایهی هدفمند بودن... 💠 قوانین هدفگذاری صحیح در زندگی1️⃣: ♦️ قانون شماره یک: 🔆
اگر والدین باور میکردند که نپرداختن به امور تربیتی میتواند فرزند آنان را در مسیر چه انحرافاتی (اعتیاد،...) قرار دهد، انگیزۀ کافی برای پرداختن به مسائل تربیتی را پیدا میکردند؛
البته همیشه لازم نیست انحراف تا این اندازه هم پیشرفت کند. همین که یک جوان با گرایش به مسائل ضداخلاقی، عمر خود را ضایع میکند و به جای این که بتواند کاری برای خود و جامعه انجام دهد، موجودی بیاستفاده میشود، ضرر بزرگی به خانواده و جامعه وارد شده است.
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_بیستم ﷽ حورا: جمعه بعد از ناهار، مادربزرگم با اصرارهای من و ملینا کتاب اشعار حا
#رمان_مسیحا
#قسمت_بیست_ویکم
﷽
حورا:
تمام سالهای زندگی ام را زیرو رو کردم، دیدم همه جایش عطری از ایلیا دارد. من همیشه مورد حمایت ایلیا بودم و ایلیا بی آنکه بداند همیشه مورد علاقه ی من بود!
پای منطقم را از گلوی احساسم برداشتم و نجوا کردم: نه! اگه قشنگ نبود بازم دوستش داشتم.
و با تکرار این حقیقت کمی آرام گرفتم. فردا صبح زود با صمیمی ترین دوستم قرار داشتم.
دلم میخواست برای کسی درد دل کنم بی ترس از مأخذه شدن و نصیحت شنیدن. دوست داشتم از کسی کمک بخواهم بدون آنکه منتی بپذیرم یا قضاوت شوم.
وقتی به میدان آزادی رسیدیم، آتوسا را ندیدم. کمی به اطراف نگاه کردم بعد تلفنم را برداشتم اما پیش از آنکه به او زنگ بزنم کسی از پشت سر هلم داد. ترسیدم، برگشتم و هم صدا با آتوسا از خوشحالی جیغ کشیدم. همدیگر را بغل کردیم. نزدیک گوش دوستم، گفتم:
«یه دنیا باهات حرف دارم»
آتوسا خندید و گفت: «همه یه دنیا هم درمورد ایلیاست مگه نه؟»
بعد موبایلش را از کیفش بیرون آورد و آهنگ محبوبش را پخش کرد.
روی چمن کنار هم نشستیم. بعد از یک دقیقه آتوسا پرسید: «قراره تا شب به زمین خیره بمونی؟
نکنه اومدی چمنای اینجا رو کوتاه کنی کنی؟ بنال ببینم چه خبر؟ ایلیا از لک دراومد یانه؟ باهات خوب شد دوباره؟»
لاک ناخن آبیم را با ناخن دیگرم خراش دادم و گفتم: «ایلیا که همیشه خوبه... »
آتوسا روی چهار زانو نشست و با صدای بلند تری گفت: «خیلی خب بابا این ایلیای شما یدونه ست
واسه نمونه ست! حالا بگو»
نگاهم را در نگاه آتوسا محکم کردم و گفتم:
+هنوز باهام سرسنگینه یعنی مثل قبل نیست.
_با بقیه چطور؟
+چی؟
_رفتارش با بقیه چطوره؟
+خب با بزرگترا که با احترام بیشتری رفتار میکنه ولی با آرش و سعید و میثم و صادق مثل قبله تازه با
میثم رفیق تر شده از وقتی باهم از اردوی کرمانشاه اومدن...
_خب پس باتو مشکل داره....بذار ببینم حالا بغض نکن....با....با بقیه دخترا چطوریه رفتارش؟
+نمیدونم،منظورت چیه؟
_یعنی میخوام ببینی با تو حال نمیکنه یا واس کل دخترا تریپ بچه مثبت سربه زیر میاد؟
+چه طرز حرف زدنه آخه!
_باشه من اَخ تو بَه، حالا بگو ببینم.
+نمیدونم یعنی از وقتی اومده باهم جایی نرفتیم.
_خب باهاش یه قرار بذار...
+بهت میگم پیامامم یکی درمیون و جدی جواب میده اونوقت بیاد باهام دور دور؟
_خیلی خب چرا عصبی میشی...ببین شما هرهفته خونه مامان بزرگت دورهمین دیگه؟
+آره تقریبا
_خب به بابات بگو پیشنهاد بده این هفته بیرون جمع شید یه پارکی فضا سبزی جایی...
+هووم چه فکر خوبی، آتی مرسی!
_ایشالا بهش برسی
+حالا تو بگو چرا حالت گرفته ست آتی؟
_هیچی تو راه که بودم چندتا از این بچه ژیگولایی که صنعتی و سنتی رو قاطی میزنن مزاحمم شدن به جان خودم هرچی فحش بلد بودم نثارشون کردم ولی مگه ول میکردن بیشرفا هیچ خری هم نبود
این وقت روز ازش کمک بخوام...
+مسیری که میای شلوغه که!
_ایستگاه قبلِ انقلاب پیاده شدم که برم شهروزو ببینم که اینجوری شد.
+چقدرم رنگت پریده ها توکه همیشه میگفتی من از همه مردا مردترم هیچ عنتری نمیتونه...
-به جون حوری همینا بودن...
آتوسا از جایش پرید و تکرار کرد: «به جان خودم همینا بودن!»
سرم را به سمت امتداد نگاه آتوسا چرخاندم. دو پسر جوان را دیدم که از ماشین خارجی پیاده شدند یکی شان که کتِ سفیدی پوشیده بود، به طرف مان آمد. آتوسا خم شد و دستم را کشید و گفت:
« دِ پاشو دیگه لامصب مگه نمی بینی رسیدن»
کوله ام را برداشتم و دنبال آتوسا از میدان بیرون رفتم. جلوتر از آزادی می خواستیم ماشین بگیریم که کت سفید باگام های بلند خودش را به ما رساند.
آتوسا یک قدم جلو رفت و تشر زد: «چه مرگته؟ واس چی از صب افتادی دنبالم؟»
کت سفید اخمی کرد و گفت:«چه عصبانی!»
آتوسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «دادمیزنم ها اصلا زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه ها...»
پسر کت سفید پوزخندی زد و گفت: «به چه جرمی؟ من فقط میخوام دوکلام حرف بزنم»
به قلم سین کاف غفاری
🌸 @rkhanjani