🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت بیست وسوم
❄حیاط پر از برف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم و این هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بالاخره بعد یه مدت لبخند به لبم اومد. روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت ها به این منظره خیره بشم و لذت ببرم
🌼موقع شام بهترین فرصت بود که از احساسم بگم، خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم. مامانم زیر چشمی نگام می کرد بالاخره دلمو به دریا زدم و گفتم:_ اخرش نفهمیدم چرا از سید بدتون میاد. مگه بنده خدا چیکار کرده که اینقدر ازش متنفرید!.
🍃بابام داشت آب می خورد که پرید تو گلوش و به سرفه افتاد لیوان رو با عصبانیت روی میز کوبید که نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!.
🌾_حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید. اما به بهمن که بدترین رفتار رو با من کرد و صورتم رو به این شکل درآورد هیچی نگفتید تازه اجازه دادید بیاد خواستگاری!. حق ندارم دلخور باشم.
🌸_در مورد سید نظرمون رو گفتیم پس بحثش رو باز نکن. بهمن هم از چشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بود هر روز زنگ میزد و اصرار می کرد. باید چی کار می کردم؟.
🍁برو از سامان بپرس چه برخوردی با بهمن داشتم اگه مانع نمی شد کشته بودمش! فکر کن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سر فرصت جواب رد میدم.
🌺صندلی رو کنار کشیدم و بلند شدم._به هرحال من تو این مهمونی مسخره حاضر نمیشم شما هم بهتره رو دروایسی رو کنار بذارید و واقعیت رو بگید.
🌿در ضمن به غیر از سید با کس دیگه ای ازدواج نمی کنم. اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدید بیان جوابم مثبته!!.
🍂هنوز از آشپزخانه بیرون نرفته بودم که بابام گفت: _پس اگه سید رو انتخاب کردی دور ما رو خط بکش. رو کمک ما هم حساب نکن .چشمام پر از اشک شد چقدر بی رحم شده بودند.
🍃سرم خیلی درد می کرد بدنم داغ شده بود و عطسه می کردم همین یک ساعتی که تو حیاط بودم کار دستم داد و سرما خوردم پتو رو دور خودم پیچیدم لرز شدید داشتم یاد حرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!.
🌺صبح که بیدار شدم هنوز بدنم کوفته بود انگار که با یکی کتک کاری مفصل داشتم!! گوشیم خودش رو کشت از بس زنگ خورد حوصله نداشتم از جام بلند بشم! اما یکدفعه یادم افتاد با خانم عباسی قرار داشتم حتما بخاطر همین زنگ میزد
🌴ولی شماره ناشناس بود. پیغامگیر گوشیم رو چک کردم تماس از لیلا بود.
_سلام گلاره جان. راستش ما داریم برمی گردیم قم. قبلش ازت می خوام حرف دلت رو بگی،چون برای محسن نظر تو بیشتر مهمه. این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظر جوابتم..
🍀باید از این بلاتکلیفی در می اومدم طرد شدن از خانوادم یا فراموش کردن سید هر کدوم منو از پا در می اورد. ولی اگه با سید ازدواج می کردم این امکانش وجود داشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .
🌻من نمی خواستم ازشون بگذرم باید بهم فرصت می دادیم شاید با گذشت زمان همه چیز درست می شد. براش پیامک فرستادم:_لیلا جان اگه سید هنوز رو حرفش هست من هیچ مشکلی ندارم و راضیم. بهش بگو جهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعد از این خانوادم کنارم نیستن...
ادامه دارد....
🌹 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
🌹عید شما مبارک😍
#مقام_معظم_رهبری:
💐 #عید_فطر در واقع رجوع به #فطرت است.
#فطرت انسان گرایش به خدای متعال و به توحید و به مرکز واحدِ متعالیای است که همهی انگیزههای انسانها، همهی احساسات انسانها در آنجا میتوانند مجتمع شوند و کنار هم قرار گیرند.
۱۳۸۶/۰۷/۲۱
💐 #عید_سعید_فطر
@rkhanjani
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: توی وجودت گنجه
@rkhanjani
✅به ناخدای کشتی زندگیات اعتماد کن
✍زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موجهای هولناکی به راه انداخت. کشتی پر از آب شد. ترس همگان را فراگرفت و ناخدا گفت: همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوند دارد.زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و سر شوهر داد و بیداد کرد، اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خرد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد. شوهر با چشمان و روی درهمکشیده به زنش نگریست. خنجری بیرون آورد و بر گلوی زن گذاشت.
سپس در نهایت جدیت گفت:آیا از خنجر میترسی؟زن گفت: نه. شوهر گفت: چرا؟زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم.شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند توست. این امواج هولناک را در دستان کسی میبینم که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. آری! زمانی که امواج زندگی، تو را خسته و ملول کرد و طوفان، زندگی تو را فراگرفت، زمانی که همه چیز را علیه خود دیدی، نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیات توانا و چیره است.
@rkhanjani
🎙 آیت الله جوادی آملی(دامت برکاته):
◻️ امام علی(علیه السلام) به فرزندشان نامه ای نوشتند که ما هم مخاطب این نامه هستیم؛ چون ما هم فرزند ائمه(علیهم السلام) محسوب می شویم.
پیغمبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: «أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة» و شما می توانید فرزندان ما شوید و ما نیز این دعوت را پذیرفتیم.
امام در نامه خود به فرزندشان فرمود: #معلم_امام_است!
🔸 هر #معلمی، امام مأموم خود که شاگردانش هستند می باشد. این معلم باید طوری #طیب_و_طاهر باشد که شاگردانش بتوانند به قیام و قعود او #اقتدا_کنند و وجود او سراسر نور باشد، این تربیت در متن دین نهفته است.
ما باید به دنبال این #تربیت باشیم؛ نه اینکه تعلیم را گسترش دهیم.
⏮ این، #طیب_و_طاهر_بودن_معلم است که تعلیم را به تربیت بر می گرداند.
اگر آموزش و پرورش به دنبال تحول است، معنای حقیقی تحول همین است که معلمان در سطح خود، #امام_شوند.
◻️ دو راه برای تعلیم وجود دارد:
یک #راه_گوش و یک #راه_دل.
اگر کسی بوی بد گناه را استشمام نمی کند، این یعنی آموزش و تربیت او صرفاً در همین محدوده گوش بوده است و به دل او نفوذ نکرده است.
این کار معلم است که دانش آموزان با دیدن معلم خود، به نحوی در طول سالهای تحصیل رشد کنند که از انجام گناه بیزار باشند و بوی بد گناه را استشمام کنند.
#معلم، #انسان درست می کند.
هفته بزرگداشت مقام معلم، گرامی🌷
┄┅═✧🌸🌸@rkhanjani