eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
659 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت:سی وچهارم 🌺صدای زنگ تلفن تو خونه پیچید زود کفش هام رو در اوردم و به سمت تلفن دویدم نزدیک بود زمین بخورم!._الو..محسن..تویی؟.  صدای خنده بهمن از اون ور خط اومد حرصم گرفت _هنوز نیومده؟! پس بهش خوش گذشته که فراموشت کرده!. 💥 با عصبانیت گفتم:_ خوب اگه اینطوره تو چرا نمیری؟! مهمون داعشی ها میشی حسابی ازت پذیرایی می کنند! امثال محسن جونشون رو کف دستشون گذاشتند تا ما امنیت داشته باشیم. 🍂واقعا برای طرز فکرت متاسفم. _خیلی خوب بابا چرا زود جبهه میگیری؟ زنگ زدم خداحافظی کنم می خوام برم آلمان، شاید هم برنگردم ولی هیچ وقت ازت نا امید نمیشم! اگه.....۰ ❄_مواظب حرف زدنت باش حد و اندازه خودت رو بدون!. گوشی رو با حرص کوبیدم رو تلفن. چیزهایی که می شنیدم عذابم میداد اما مطمئن بودم محسن برمی گشت و از این طعنه ها خلاص می شدم. بغضم ترکید و اشکام جاری شد. 🌼چند وقتی می شد که ازش بی خبر بودم قبلا تا جایی که امکان داشت زنگ میزد همین که صداش رو می شنیدم خیالم راحت میشد اما حالا می ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه! دلم که می گرفت سراغ دفتر خاطراتم می رفتم ناگفته های دلمو می نوشتم دفتر و اشک شاهد دلتنگیم بودند "محسن جان عید نزدیکه اما من هیچ هیجانی ندارم. 🌱نمی دونی چقدر رویاپردازی می کنم مثلا موقع تحویل سال سفره هفت سین می چینیم، با هم نمازمی خونیم بعدش از لای قران اولین عیدی رو بهم میدی. منم لبخند میزنم و میگم ایشالا سال خوبی داشته باشیم پر از خیر و برکت. تو هم با صدای بلند میگی الهی آمین. خوشبختی یعنی همین. حتی اگه تا ابد هم طول بکشه منتظرت می مونم... 🍁مامانم سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت._از صبح هیچی نخوردی مریض میشی. یکم به خودت برس. در اتاق رو که باز کرد انگار چیزی یادش افتاد برگشت سمتم:_راستی لیلا زنگ زده بود گفت آماده باش تا یک ساعت دیگه میرسه ایشالا خوش خبر باشه!. 🌸قلبم تند تند می زد خواستم حرفی بزنم اما نتونستم هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد تکونی به خودم دادم و سمت کمد رفتم مانتویی که دم دست بود رو برداشتم مامانم با تعجب به حرکاتم نگاه می کرد. 🌷مانتو رو از دستم کشید.:_ اول غذا بخور تا یکم جون بگیری هنوز که نیومده سریع اماده میشی! عقلم کار نمی کرد نمی دونستم باید چی کار کنم دلم گواهی بدی میداد اصلا آروم و قرار نداشتم........ 🌻در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می رسم با تو به خانه ، از خیابانی که نیست می نشینی رو به رویم خستگی در می کنی چای می ریزم برایت ، توی فنجانی که نیست باز می خندی وَ می پرسی که : حالت بهتر است ؟ باز می خندم که : " خـــــیلی " ... گرچه ... می دانی که نیست ! ❄شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست چشم می دوزم به چشمت ، می شود آیا کمی دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست ؟ وقتِ رفتن می شود با بغض می گویم : نرو ... پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست می روی و خانه لبریز از نبودت می شود باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست . . . 🍃رفته ای و بعدِ تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی ... کار آسانی که نیست  شاعر: بی تا امیری نژاد " ادامه دارد ... 🌹 @rkhaniani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨{﷽}✨ |🍃🌼🍃| ☆نهج‌البلاغه در آینه ☆ خداوند شما را ضمانت کرده و شما را به کار و تلاش امر فرموده، پس نباید روزیِ تضمین شده را بر آنچه که شده مقدّم دارید. 📚نهج‌البلاغه خطبه ۱۱۴(بند۴) ❤️🌧ـــیم 👇👇🖍🖍 https://eitaa.com/joinchat/2665152512Cd827af23d9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ مهم رهبر انقلاب به یک سوال کلیدی: اسلام مهمتر است یا ایران ؟ ❤️🌧ـــیم 👇👇🖍🖍 https://eitaa.com/joinchat/2665152512Cd827af23d9
بچه ها رو ترسو و بچه ننه، بار نیارید! ☘آیت الله حائری شیرازی: 💥اگر می خواهی در مدرسه فساد ایجاد نشود، راهش این نیست که فیلتر بگذاری تا بچۀ فاسد به مدرسه نیاید. نه! 🌾باید بچه ها را طوری بار بیاوری که اگر یک فسادی دیدند، با امر_به_معروف کنترلش کنند. بچه ها در مقابل فساد حالت تهاجم داشته باشند. 🔷بعضی خانواده ها هستند بچه شان را جوری تربیت می کنند که اگر یک نیش چاقو به او نشان دادی، این بچه رنگش می پرد..! 🔰این بچه ها خیلی به فساد کشیده می شوند. چرا؟ چون دعوا_ندیده هستند. چون محیطشان محیط آرامی بوده. با نزاکت با آنها صحبت کرده اند. ⚫️خب یک دفعه این بچه می آید در کوچه، کسی چهار تا تهدید به او می کند، این بچه دل خالی می کند. خب این چطور می تواند از خودش دفاع کند؟ 🌸🍃بچه باید در عین حال که فاسد نیست، اما قوی باشد در مقابل فساد جسور باشد. 🍃🌸نظام تربیتی ای که ما می خواهیم این است که جسارت های موجود در انسان را تبلور بدهد، بروز بدهد، ظهور بدهد. 🍃🌸در این چند سالی که زیر نظر آموزش و پرورش هست،بهتر بشود. آموزش و پرورشی می خواهیم که اگر ترسو را به آن دادیم، بعد از مدتی شجاع بشود... @rkhanjani 🖍🖍🖍🖍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌میگفت آدم ها دسته اند: ۱.خام ۲. پخته ۳. سوخته - ها که هیچ... - ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند... - ها عاشق اند . چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق... خودش هم سوخت...🕊 🌷شهید مجید پازوکی در جستجوی بدنهای مطهر شهدای مفقود الاثر آسمانی شد!🌷 🖍🖍🖍🖍 @rkhanjani
⭕️ «هیلاریا بالدوین» نویسنده آمریکایی با انتشار این عکس تو اینستاگرامش بعد از ۶ تا بچه گفته بازم بچه می‌خوام! 👏👍 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هفته ملی 👼 ایران من جوان بمان🇮🇷 بیاییم همه با هم برای جوان ماندن ایران🌱 قدمی برداریم🙏 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت سی و پنجم 🌸نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یا شاید هم برای من دیر می گذشت، از استرس زیاد رنگ و روم  پریده بود اصلا نمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو از کیفم درآوردم و شمارش رو گرفتم تا بوق خورد قطع شد!! 🌺 از دور ماشینی رو دیدم که وارد کوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلا پشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت، لبخند کمرنگی زدم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم... ❄سرم رو به شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد. با انگشتم روی شیشه بخار گرفته قلب کوچیک کشیدم، این مسیر برام آشنا بود انگار قبلا اومده بودم. بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم و گفتم:_بالاخره نگفتی چی شده کجا داریم میریم؟!. 🌷ماشین رو کنار خیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت و با صدایی که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:_محسن برگشته!!. خشکم زد! دهانم از حیرت باز موند دلم می خواست یک بار دیگه جملش رو تکرار کنه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم 🌾یکدفعه بلند زد زیر گریه!! با بهت نگاهش کردم سر در گم شده بودم  برای چی گریه می کرد؟!.، چند دقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پاک کرد_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری! 🌹تمام این مدت از محسن خبر داشتیم می دونستیم که مجروح شده، نمیخوام کارم رو توجیه کنم ولی خودش نخواست به تو چیزی بگیم.... از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم.... 🍃دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا رو سرم خراب شد، از عصبانیت دندونم رو بهم فشردم و با ناراحتی گفتم: _چطور دلت اومد مخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم، فکر نمی کردم اینقدر بی احساس باشی ! 🍂دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم رو بد می کرد سریع پیاده شدم اشکام با قطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی رو گرفتم  باید باهاش حرف میزدم....... ادامه دارد.... 🌹 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋 بِسْمِ اللّٰهِ السَّمیعِ الْبَصیر صلِّ علىٰ عشق، سلامٌ‌ علیک... 📕السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وِتْرَ اللهِ الْمَوْتُورَ فِی السَّماواتِ وَالْاَرض، اَشْهَدُ اَنَّ دَمَکَ سَکَنَ فِی الْخُلْدِ وَاقْشَعَرَّت لَهُ اَظِلَّهُ الْعَرشِ، وَبَكىٰ لَهُ جَمیعُ الْخَلائِق. (ع) 📒السَّلاَمُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ الشَّهِيد، السَّلاَمُ عَلَيْکَ أَيُّهَا الْوَصِيُّ الْبَارُّ التَّقِی، أَشْهَدُ أَنَّکَ قَد اَقَمتَ الصَّلاَةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاةَ وَ اَمَرتَ بِالْمَعرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنكَرِ وَ عَبَدتَ اللَّهَ مُخلِصاً حَتَّى اَتَاکَ الْيَقِين، السَّلاَمُ عَلَيکَ يَا اَبَا الْحَسَنِ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُه. (ع) 📗السَّلامُ عَلَیْکَ عَجَّلَ اللهُ لَکَ مَا وَعَدَکَ مِنَ النَّصرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ، السَّلامُ عَلَیکَ یَا مَولای، اَنَا مَولاکَ عَارِفٌ بِاَولاکَ وَ اُخرَاک، اَتَقَرَّبُ إِلَى اللهِ تَعَالىٰ بِکَ وَ بِآلِ بَیْتِکَ، وَ اَنتَظِرُ ظُهُورَکَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى یَدَیْک. (عج) 📘السَّلامُ عَلَیکِ یَا بِنتَ وَلِیِّ الله، السَّلامُ عَلَیکِ یَا اُخْتَ وَلِیِّ الله، السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ الله، السَّلامُ عَلَیکِ یَا بِنتَ مُوسَى بْنِ جَعفَرٍ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُه. (س) ╭━❀🌼🍃❀━╮ 🆔@rkhanjani ╰━❀🌼🍃❀━╯
🌷 آیا در قرآن به «نماز وَتر» اشاره شده است؟ 🌷 💍 الإمام الصادق عليه السلام‏ في قَولِهِ تَعالى: «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبارَ النُّجُومِ»: هُوَ الوَترُ مِن آخِرِ اللَّيلِ. 💍 عليه السلام‏ در باره اين سخن خداى متعال : «و [نيز] پاره‏اى از شب و در پىِ فرو شدن ستارگان، تسبيحگوىِ او باش» فرمودند: مقصود، یک ركعتِ آخر است. 📖 بحار الأنوار، ج 83 ، ص 134. ╭━❀🌼🍃❀━╮ 🆔@rkhanjani ╰━❀🌼🍃❀━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 پای درس بزرگان علما ╭━❀🌼🍃❀━╮ 🆔@rkhanjani ╰━❀🌼🍃❀━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 کلامی از مرحوم استاد فاطمی‌نیا ‌(ره) پیرامون مرگ 👌❤️مردن از است ╭━❀🌼🍃❀━╮ 🆔@rkhanjani ╰━❀🌼🍃❀━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔹سبڪ زندگی استاد فاطمی نیا در منزل: (از زبان فرزندشان): روزی قرار بود با پدر جايی برويم. وقتی ايشان امدند، ديدم ڪه عبا بر تن ندارند. علت را جويا شدم ، گفتند مادرت خوابيده و عبای من را روی خود ڪشيده. گفتم آخر بدون عبا ڪه آبرو ريزی است. ايشان فرمودند اگر آبروی من به اين عباست و آنهم در گرو بيدار شدن مادرت می باشد ، من نه اين عبا را می خواهم و نه آن ابرو را! 🌸 @rkhanjani
و اما قسمت پایانی رمان سجده عشق👇
🌹🌹 رمان 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت : سی و ششم ؛ قسمت پایانی 🌸با صدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطر نذری اومده بودیم چقدر زود گذشت. 🌺 به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبرو بشم با چیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شاید نظرش نسبت به من عوض شده بود 🌾هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که در باز شد ، هول شدم و عقب تر رفتم. فاطمه خانم هم دست کمی از من نداشت چند لحظه ای نگام کرد. صدام می لرزید چشمام پر از اشک شد. _ شما دیگه چرا؟ مثل مادرم بودید چرا دلتون به حال من نسوخت؟ 🌴با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت: _حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد. _الان کجاست؟ می خوام ببینمش. از در فاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد. وارد حیاط شدم و سراسیمه از پله ها بالا رفتم ولی با حرفی که زد میخکوب شدم! 🍂_پسرم هر دو چشمش رو از دست داده ، میگه نمی خواد تو رو اسیرخودش کنه، کنار کشید تا به زندگیت برسی! 🍀زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی رو ببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیر کشید که دستم رو قفسه سینم مشت شد. 🌷با لکنت گفتم:_من..که..می..می تونم... ببینمش... اونم.. یک دل..سیر. دستم رو به نرده تکیه دادم و به سختی بلند شدم تمام بدنم سنگین شده بود هر قدمی که بر می داشتم انگار ساعت ها طول می کشید تو همین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... 🌻دستگیره رو چرخوندم در که باز شد بالاخره دیدمش. به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش رو برای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه! ❤به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود رو به صورتم کشیدم صدای گریم بلند شد. 🍃شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی با خدا داشت که البته من بهم زدم. نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود. ⭐نمازش رو که تموم کرد  با لحنی که سعی می کرد سرد باشه گفت:_عمرت رو پای من تلف نکن برو سراغ زندگیت. مطمئن باش دلخور نمیشم تو لیاقت خوشبخت شدن رو داری. ❤🌷_زندگیم تویی کجا برم؟ به خیال خودت می خوای در حقم فداکاری کنی؟ اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم قبول کردم. 🌹چون راهی که رفتی برای من هم مهم و با ارزش بود. هیچی عوض نشده، تو همون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن. _خواهش می کنم برو. اینجا نمون! از ترحم خوشم نمیاد. می تونم از پس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم رو می فشرد چند ساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشده بود . 🌱کیفم رو برداشتم و بلند شدم زن داییش بلافاصله گفت : کجا عزیزم؟ در اتاقش باز شد من از اون سرسخت تر بودم و از حرفم کوتاه نمی اومدم. _دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه... 🌸می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطر همین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش! نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رو می شکنه!! 🍀فعلا خداحافظ. هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد: شب عیده نمی خوای کنار ما باشی؟!. 🌼با تعجب چرخیدم سمتش. _ نباید جای تو تصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود. ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم  که راضی نمیشن. 💖تو دلم غوغایی بود از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر و ناراحتیم رو نداشت. _مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه ...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون رو بوسید و برای خوشبختیمون دعا کرد. 🌾نگاهم به لیلا افتاد  از خوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم و کنارش نشستم و در آغوش هم جای گرفتیم. 🍃بهار را با تو یافتم. در لحظه ناب عاشقی در ساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را بر لوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار ، با تو به تولد سال می روم که هزار و...اندی سال شود عمر عاشقی 🔚پایان 🌹 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا