💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیوپنج
به خانه رسیدم.
امیرحسین جلو دویید.
منم دست به صورتش کشیدم.
- سلام عزیزم .
مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد.
- سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟
- نه کلاسامو عوض کردم.
به اتاقم که رفتم، خشم سر تا پای وجودم را گرفت.
- مریم خانم ،مریم خانم؟
-جانم؟
- عکسای روی میز اتاقم کجاست؟
-سر جاشون
- شوخیت گرفت نیست که؟
-منظورم اتاق حاج رضاست
هاج و واج نگاهش کردم.
- سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه.
چیزی نگفتم وبه اتاقم برگشتم.
"این زن چقدر فکر بزرگی داره."
روی تختم دراز کشیده بودم که عاطی زنگ زد. مختصری گفتم که کلاسهایم را جابه جا کردم. اما اصل ماجرا را نگفتم.
دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد.
حرف ساناز توی سرم میچرخید.
-یه بچه مذهبی پیدا کن و به حاجرضا معرفی کن جای شوهر.
یعنی امیرطاها قبول میکرد؟ امکان نداره! دوست نداشتم پایم را در دانشگاه بگذارم.
کم کم خوابم برد.
-آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم.
لبخندی زدم و گفتم : تو برو من میام.
به آشپزخانه که رسیدم، بلند سلام کردم.
ادامه دارد...
🏴@rkhanjani