نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهلم پیراهنی آجری که تازه خریده بودم، پوشیدم. شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود
نگاه خدا💗
#قسمت_چهلویک
روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه میکردم.
"اینجوری نگام نکن مامان،خودت خواستی این تصمیمو بگیرم ،وقتی از پیشمون رفتی فکر این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا"
در باز شد.
- سارا جان بیا مهمان ها و عاقد هم اومدن.
امیر طاها دسته گلی پر از گلهای مریم در دستش بود.
روی مبل دونفره نشستیم.
عاقد خطبه را خواند.
منم گفتم بله
بعد از امیر طاها پرسید ، امیر طاها هم گفت بله.
باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام شود.
امیر طاها حلقه را گرفت ارام گفت ببخشید.دستم را گرفت. و حلقه را گذاشت در انگشتم.
همه یکی یکی جلو آمدند و تبریک گفتند.
محسن و ساحر هم امده بودند.
- وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم!
خندیدم و چیزی نگفتم.
دنبال عاطفه گشتم. دیدم گوشهای کز کرده و گریه میکند.
خلوت که شد، عاطفه و آقا سید امدند سمت ما و عاطفه گریه میکرد. او میدانست که من چرا ازدواج کردم.
آقا سید گفت: ببینید سارا خانم نمیدونم صبح تا الان فقط گریه دارن میکنه.
-دختره دیونه چرا گریه میکنی ،باید خوشحال باشی الان.
-حرف نزن ،جیغ میزنم ،دختره خل و چله احمق ،با زندگیت چه کردی؟
عاطفه به امیر طاها تبریک گفت و با اقا سید رفتند.
مادر امیر طاهاامد کنارمان و اشک در چشمانش جمع شد.
-مواظب قلب پسرم باش.
همه رفتند.
به اتاقم رفتم.
نفس راحتی کشیدم.
به حلقهام نگاه کردم واقعا قشنگ و ساده بود.خوابم برد.
دو روزی از امیر طاها خبر نداشتم.
به بهانهای گوشی بابا را ازش گرفتم. شمارهی امیر طاها را پیدا کردم. ذخیره اش کردم.
بهش پیام دادم سلام،اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه.
بعد ده دقیقه جوابمو داد :
سلام ،خانواده خوبن ،باشه چشم منتظرتون میمونم.
بعد پیام دادم : ببخشید میشه آدرسو بفرستین
"چه عروسی بودم من اگه کسی میفهمید تو گینس ثبتش میکرد"
ادرس را برایم فرستاد.
صبح زود بیدار شدم.لباس پوشیدم.
کیفم را برداشتم. رفتم پایین
مثل همیشه مریم جون در آشپز خونه بود
- سلام
-سلام عروس خانم ،بشین چایی بریزم برات
- مرسی
- سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت؟
- هووم نمیدونم حتمن کار داشته،ولی امروز با هم میریم دانشگاه
-خدارو شکر ،پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا .
- باشه
خداحافظی کردم،سوار ماشین شدم.
نیم ساعت بعد رسیدم.
دم خانهشان ایستاده بود.
پیاده شدم.
- سلام امیر آقا.
- سلام
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود ،حوصلهام سر رفته بود.ضبط را روشن کردم . همراه آهنگ میخواندم. دیدم زیر لب داره ذکر میگه. اهنگ را قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم.
- امیر آقا ،بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما.
ادامه دارد...
🏴 @rkhanjani