eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
652 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠وقتی میومد خونه نمی‌ذاشت کار کنم. زهرا رو می‌ذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون می‌داد. با می‌گفت: «شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی». هم که میومد، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می‌گفتند: «مهندس که نباید تو خونه کار کنه!» می‌گفت: من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم مگه به حضرت زهرا (س) نمی‌کردند؟ 🔴 🌼💕🌼💕🌼 @rkhanjani
...🌲🍃 آن شب جاده ی شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد.بیابانهای تاریک بین راه وحشت مرا چند برابر کرده بود. فکرهای زشتی سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را می لرزاند. مرتب امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند. به جز نور چراغهای ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی و و و به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند. وجیهه راست میگفت. مجروحی به اسم عطاالله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای همکلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم. ماشین هر چه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم. چقدر این راه طولانی شده بود! من بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم. دیر وقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد سراغ اورژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بخش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم. مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند. وقتی در بخش زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به اورژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم: دختری ، خیلی لاغر، سفید رو با چشمانی مشکی، قد متوسط با ، روسری سرمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بدحالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود. چند مجروح تصادفی هم با سر و کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید. آنها هم مثل بچه ی من بودند، اما پیش خودم آروز کردم که ای کاش زینب هم مثل اینها الان روی یکی از تخت ها بود. فکر اینکه نمی دانستم ، دیوانه ام می کرد... .... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_سی_و_یڪ بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه #محرم و #صفر توی خانه
...🌲🍃 💠 هنوز در حال و هوای بودیم که ناغافل، بر سرمان خراب شد. خانه ی ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای برای بمباران پالایشگاه می آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فازم بلند شده بود،همه آبادان را پوشانده بود. با همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانه خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال 59در شلمچه خدمت می کرد. مهران هم به عنوان با بچه های مسجد فعالیت می کرد. مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز مبرفتند و هر وقت کارشان تمام می شد، خسته و گرسنه بر میگشتند. و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند. برق شهر قطع بود. شب ها فانوس روشن می کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم. صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده می شد. یکی از روزهای مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه ی ما آمد و گفت: تعدادی از سربازها را به مسجد آورده اند و گرسنه اند، ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم. من هر چیزی در خانه داشتیم ، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آنها دادم. که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمی کرد. هر روز که می گذشت وضع بدتر می شد و خمپاره و توپ بیشتری روی آبادان می ریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیم. اما من راضی بودم که همه ی خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم. دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند. مهری و مینا برای به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه 12می رفتند. در آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندگان غذا درست می کردند. گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سرمی بریدند و زن ها گوشت ها ی آنها را تکه می کردند و آبگوشت درست می کردند و گوشت کوبیده آن را ساندویچ می کردند و به می فرستادند. مینا بارها در دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از به خانه آمد از ماجرای گرسنگی چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویچ های گوشت دست ساخته ی دخترها را خورده است. مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همه دختر ها مخالف رفتن بودند . زینب عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم. در همه ی این سالها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند. بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روز یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد، می خواست خودش را بکشد. اواسط مهر ماه خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند. .... @rkhanjani
✅میهمانان_خوب_خدا!!!! فردا نیمه ماه مبارک رمضان، با فضیلتی است 🌸🌸🌸🌸🌸 و و و به زیاد دارد . لذا برآنیم برای سلامتی آقا امام زمان عج و رفع مشکلات داشته باشیم هر چقدر در وسعت تان است ... فقط اسم تان در لیست داران باشد . ان شاءالله گوشت قربانی به بضاعت ها و مستحقین پخش خواهد شد . و علیه السلام را شاد کنیم . 6104 3375 3358 0278 IR780120020000004191545981شماره شبا علیرضا جمالی ———🌻⃟‌—————