دشمنان زندگی زناشویی از دیدگاه روانشناسیِ ازدواج!
❇️ دشمنان زندگی زناشوییتان را بشناسید
1️⃣ شک و بدگمانی:
دست از پاییدن و سین جیم کردن همسرتان بردارید زیرا زندگی مشترک براساس اعتمادی دوجانبه بنا میشود. شک و بدگمانیهای بیش از حد شما، در نهایت او را به ستوه آورده و به سمت فرد دیگری هل میدهد! پس مواظب باشید که با دست خودتان، عشقتان را نابود نکنید.📛
@rkhanjani
❄️یک شب پر از آرامش
💫یک دل شاد و بی غصه
❄️یک زندگی آروم و عاشقانه
💫و یک دعای خیر از ته دل
❄️نصیب لحظه هاتون
💫تو این شب سرد زمستونی
❄️خونه دلتون گرم
💫شبتون سرشار از عطر خدا
@rkhanjani
هدایت شده از مکتب امام
❇️سلسله نشست های توحیدی
نشست 6️⃣
✅موضوع: پوشش گفتمانی حیات انقلابی امروز با اندیشه توحیدی(جلسه دوم)
👨💻ارائه دهنده: حجه الاسلام والمسلمین فلاح(زید عزه)
🕤زمان: پنجشنبه 99.10.11_ ساعت 12.45
لینک حضور مجازی در نشست:
🌐https://www.skyroom.online/ch/pajooh/goftemane-tohid
________________________________
🔰کانال گفتمان توحید
@goftemane_tohid
گناهی که اندوهگینت سازد، نزد خدا بهتر از کاری است که به خود پسندی گرفتارت سازد.✋🏻
#مولاعلی( علیه السلام)
———🌻⃟—————
@rkhanjani 🌱
پدری دست برشانه پسر گذاشت و از او پرسید؛ فکر می کنی، تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد؛ من می زنم...
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرارکرد تا شایدجوابی بهتر بشنود.
پسرم من می زنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد تو می زنی.
پدر گفت چرا دو بار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی...
@rkhanjani
صبور بودن عاليترين
نماد ایمان است،
وخویشتن دارى
عاليترين عبادت
ناكامى به معنى آزمايش
است،نه شكست..
و نتيجه توکل و اعتمادبه
خداوند،آرامش درون است
@rkhanjani
محبت "شکر" است و آدمها "چای"
کم بریزی، احساس کمبود میکنند و زیاد بریزی، سیر میشوند.
باید در محبت کردن به آدمها میانه نگه داری تا نه آنها آسیب ببینند نه تو.
قبل از اینکه شکر بریزی، ظرفیت فنجان را بسنج؛
که چایهای کم شیرین، بیمیل میکنند و چایهای بیش از اندازه شیرین، حال آدم را به هم میزنند.
@rkhanjani
#فرزندآوری
#قسمت_اول
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه.
بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره..
سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم.
خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت.
چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید.
هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن.
همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد.
چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛
بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن..
دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه...
همه چی تمام شد.
و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه.
ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت.
چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم.
👈 ادامه دارد...
@rkhanjani
🍃 ازخداشفای مریضی رومیخام ولی دعاها مستجاب نمیشه این برام زجرآوره وبعضی وقتا ایمانم سست میشه به سمت گناه میرم ولی زود پشیمون میشم وازخدا طلب مغفرت میکنم من چیکارکنم ازخودم خسته شدم لطفا راهنمایی وکمک کنین که به وجود خداهیچ وقت شک نکنم وهمیشه یاد خدا بامن باشه وبه سمت کارخیر وپیشرفت برم ?
🍃از این که دچار این گرفتاری در زندگی شده اید بسیار متأسفیم و آرزو داریم که هر چه سریعتر که مشکل شما مرتفع شود . خدمت شما عرض کنم ما در فشارها و سختی های زندگی دچار تفکر غیر منطقی و غیر واقعی می شویم و انتظاراتمان و خواسته هایمان از موضوعاتی مانند خدا غیر واقعی می شود خداوند اگر بخواهد بودن علت و معلولی که خودش حاکم بر این جهان مادی کرد است اقدام کند قطعا مشکلات و مصیبت ها و بیمارهای اولیا و امامان خود را بدون هیچ تلاش و کوشش و مصلحتی از طرف آنان این کار را انجام می داد در حالی دنیا دنیای علت و معلول است و اگر خدا به خاطر حکمت های بسیار پیچیده و غیر قابل فهم دردهایی داده است ، درمان های کشف شده و یا کشف نشده آن را هم در دنیا قرار داده است پس مانند همه افرادی که در بیمارستان ها و یا خانه مریض دارند و با انگیزه و رفتار منطقی در حال بیمار داری هستند رفتار کنید و سعی کنید بار دیگر خدا و کارکردهایش و انتظاراتی که می توان از خدای متعال داشت را مطالعه کنید و منتظر معجزه و امری خارق العاده نباشید و اوضاع و احوال زندگی را از مسیر منطقی آن جست و جو کنید .
@rkhanjani
ربطی نداره متأهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"
@rkhanjani
به همه شما خوبان خوش آمد عرض می کنیم 🌺💐
قدوم تان گل باران 🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کانال نسیم معنویت
@rkhanjani
🌹 #تفاهم یعنی :
ت : توان تحمل تفاوت ها
ف : فهمیدن همدیگه
ا : ازادی در بیان نظر و عقیده
ه : همه جوره قبول داشتن طرف مقابل
م : محبت دو طرفه
@rkhanjani