eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
662 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #استاد_رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب ( پنج گفتار امام خامنه ای 💎 اگر ماه رمضان بگذرد و ما نتوانیم برای گناهان خود مغفرت الهی را جلب کنیم یقینا ضرر کرده ایم ❌ یکی از فرصت ها برای استغفار، ماه رمضان است و اگر ماه رمضان بگذرد و ما نتوانسته باشیم برای گناهان خود و خطاهایمان ، مغفرت و رحمت الهی را جلب کنیم، یقینا دچار خسران شده و ضرر کرده ایم. و زیانکار حقیقی آن کسی است که در این ماه از رحمت خدا محروم بماند. و یکی از راه های جلب رحمت الهی ، استغفار است. ❌ @khanjanidroos
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹 ❄️❄️ از امام صادق (ع) نقل شده است که می‌‌فرمایند: ❇️«گروهی به جنگی رفته بودند، وقتی برگشتند، پیامبر(ص) فرمودند: ح «مَرْحَبا بقَومٍ قَضَوُا الجِهادَ الأصْغَرَ و بَقِيَ الجِهادُ الأكْبَرُ، خوشامد مى‌‌گويم به گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، اما جهاد اكبر همچنان مانده است.» 💢 پرسیدند: «يا رسولَ اللّه، و ما الجِهادُ الأكْبَرُ؟، اى پيامبر خدا! ای رسول خدا 🔥 جهاد اکبر چیست؟» «قالَ: جِهادُ النَّفْس، جهاد اكبر چيست؟» فرمود: 《«جهاد با نفْس.»》 🔳✨شما تصور کنید که در جهاد نظامی چقدر انسان دچار سختی می‌‌شود، اما با از آن نیز است. جهادبه چند دسته تقسیم می‌‌شود 👈 یک جهاد اصغر است که همان جهاد است۰ 👈دومی جهاد کبیر است که جهاد است ۰ 👈سومی جهاد اکبر است که از همه دشوارتر می‌‌باشد و آن با است. ❇️✨پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «المجاهِدُ مَن جاهَدَ نَفسَهُ فی الله عزَّوجلَّ، کسی است که در راه خدا با خویش نماید.» 📌 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ╭─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ 🆔➯ @rkhanjani ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه. بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره.. سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم. خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت. چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید. هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن. همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد. چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛ بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن.. دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه... همه چی تمام شد. و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه. ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت. چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم. 👈 ادامه دارد... @rkhanjani
😈دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را. نداشته باشم الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... .. @rkhanjani ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
💞💞💍💍💞💞 🔰اسکن با این سه روش!👌👇 ❇️-هر کدام از ما برای معیارها و ملاک هایی داریم که سعی می کنیم انها را در وجود فرد مقابل جستجو کنیم. فهمیدن این که کسی واجد شرایط ما هست یا نقش بازی می کند، کار دشواری است. اما با دقت و تلاش و تحقیق، مشورت گرفتن و بررسی عمیق می توانید تا حد زیادی طرف مقابل را بشناسید. ❇️-چطور می توانیم به وجود معیارهایمان در طرف مقابل پی ببریم؟ -از این سه روش: 🌟1. ~گفت وگوها~ باید چند جلسه در منزل یكدیگر (بیشتر در خانه دختر) و چند جلسه در مكان های عمومی، بیرون از خانه های آنها صورت گیرد. درباره آینده، شغل، روابط با والدین، استقلال از ها و حساسیت های كاری و اجتماعی گفت وگو كنید و سعی کنید احساسات را در این آشنایی و شناخت دخالت ندهید. در جلسات تنها به آخرین اخبار زندگی فرد مقابل بسنده نکنید. در مواردی فردی که شما را پسندیده است، ممکن است تحت تأثیر هیجانات و احساسات عاشقانه و دوست داشتن، تغییراتی در خود احساس کند که با دیدگاه شما همسو است، اما این یک امر پایدار نیست. بنابراین شما باید از ویژگی های ثابت شخصیت فرد آگاهی پیدا کنید که بخشی از آن در گفت و گوهای دو نفره مشخص می شود و بخشی در تحقیقاتی که باید انجام دهید. از فرد بخواهید خودش را توصیف کند. از زبان خودش ویژگی هایش را بشنوید و در تحقیقات بعدی در پی این باشید که صحت ادعای او را کشف کنید. @rkhanjani
...🌲🍃 🌺 در خرداد ماه 1346در شهر آبادان به دنیا آمد.مادرش زنی دل آگاه و علاقه مند به قرآن و اهل بیت به خصوص حضرت حسین(ع)و حضرت زینب(س) بود. پدر او نیز کارگر پالایشگاه نفت آبادان بود و با دسترنج اندک کارگری خود خانواده نه نفره اش را سرپرستی می کرد. زینب دوران دبستان و دو سال از دوره راهنمایی را در آبادان سپری کرد و از کلاس سوم دبستان تحت تاثیر تربیت آگاهانه مادر و شرکت در جلسات قرآن حجاب اسلامی را انتخاب کرد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدرسه راهنمایی و مسجد محله به فعالیت های فرهنگی و تربیتی مشغول شد. زینب علاقه زیادی به رهبر انقلاب حضرت امام خمینی داشت. گرایش به دیدگاه های حضرت امام تاثیر در نوع نگاه زینب به زندگی و ادامه فعالیت هایش بر جای گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359زینب به همراه خانواده مجبور به ترک شهر و دیار کودکی اش شد. پس از مهاجرت به اصفهان و سپس شاهین شهر اصفهان او در سایه حمایت های مادرش به فعالیت های فرهنگی از جمله شرکت در کلاس های اعتقادی جامعه زنان و عضویتدر بسیج و فعالیت های پرورشی و تربیتی دبیرستان 22بهمن شاهین شهر پرداخت. در این زمان چهار عضو خانواده کمایی در جبهه مشغول به خدمت بودند. به دلیل فعالیت های مستمر زینب و تلاش های بی وقفه اش جهت تغییر وضعیت فرهنگی شاهین شهر پس از گذشت شش ماه از حضورش در این شهر هدف سازمان منافقین قرار گرفت و در شب اول فروردین سال1361 در راه بازگشت از مسجد به خانه توسط اعضای این گروه ربوده و به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از سه روز جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده کشف گردید. منافقین در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند.زینب چهارده ساله و دانش آموز سال اول دبیرستان هدف ترور منافقین قرار گرفت و به شکل مظلومانه ای به شهادت رسید و همراه با شهدای فتح المبین در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. : @rkhanjani فقط با لینک اجازه کپی برداری ست .
🍁نقاب نغمه ❓❓آیا گوش دادن به موسیقی حرام است 🧐؟! ❓❓گوش دادن به موسیقی چه اشکالی دارد🤔؟! تازه باهاش حالم می کنیم🤠... حتی موسیقی درمانی هم در علم پزشکی گفته شده ؛ پس نباید اشکالی داشته باشه🤨... خب خب صبر کن انقد تند نرو🚶‍♀️😅 سرعتش رو کم کن ما هم برسیم😉🤗 خب باشه صبر کردم شما بفرما ببینم چی میگی 🤧🤔 پس با اجازه بزرگتر ها ما رفتیم بالا منبر 🤗 ⚜همه ی ما کم و بیش موسیقی شنیدیم یا حتی بعضی هامون تا حدی به این امر وابستگی داریم که کارهامون رو بدون گوش دادن به یک موسیقی یا آهنگ شروع نمی کنیم 😄😄. خب پس حالا این موسیقی که بخشی از زندگی مون رو به خودش اختصاص داده موضوع مهمی هست که بهتره ریشه ای و با دقت بیشتری بهش بپردازیم🤧🧐 🚫مهم ترین جنبه ی وجودی هر انسان روح اوست . هر چه که بر آن اثر می گذارد یا در مسیر کمال او را پیش می برد یا او را سوار بر قطار سقوط می کند 🚷 ⁉️حالا اصلا موسیقی چیست ⁉️ "موسیقی اصوات و کلام های آمیخته با مولودی هایی متفاوت است که دری به جهان دیگر را واسه انسان می گشاید . و می تواند روح او را با خود همراه سازد آنقدر که گاهی بخنداند ؛ گاهی به گریه اندازد ؛ گاهی هیجان عشق و شهوت را در وجود انسان تزریق کند ک گاه فکر و اعصاب او را قفل کند بدون آن که خود انسان در آن اراده ای داشته باشد ... ." اما آن چیزی که به عنوان موسیقی درمانی شنیده می شود بحث جدایی دارد که باید بررسی شود تا درستی و یا نادرستی آن مشخص گردد .🧐 حال با این مقدمه به بررسی بیشتر موسیقی و اثرات مثبت و منفی آن بر روح و جسم انسان می پردازیم 😉 ادامه دارد..... شناسی موسیقی @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
از فردا شب 😊😊 📣📣📣📣 🌺🌺 رمان جدید 🌺 #نگاه‌خدا قصه‌ی زندگی آدم‌ها.... آدم‌هایی‌که با دردهایشان دست و
🔸🌼﷽🌼🔸 از امشب رمان نگاه خدا تقدیم نگاه‌های مهربان شما همراهان ڪانال می‌شود 🔸تعداد پارت : ۵۲ 🔸موضوع: داستان " نگاه‌خدا‌" قصه‌ی‌ زندگی سارا‌ست. دختری که در اثر یک اتفاق غم‌انگیز، با خدا قهر می‌کند اما .... 🔸ویراستار : مریم حق‌گو 🌸🌸 دلشوره سر تا پای جودم را فرا گرفته بود. روی پا بند نبودم. مدام راهروهای بیمارستان را زیر پا می‌گذاشتم. مادرجون و خاله زهرا مشغول ذکر و دعا بودند. بابا رضا در نمازخانه‌ی بیمارستان، مشغول عبادت بود. از سر استیصال، از بیمارستان بیرون رفتم. راه رفتم و راه رفتم.... در این دوهفته، که مامان فاطمه در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود، زندگی برایم سخت و تلخ می‌گذشت. با این‌که اجازه ی ملاقات طولانی نمی‌دادند... اما هر روز کارمان شده بود انتظار و دعا و گریه در بیمارستان... نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. در را که باز کردم، سجاده‌ی مادرم را دیدم. خودم را رویش پرت کردم.... هنوز عطر مادرم را داشت... "خدایا! مامانم رو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم چادر بذارم. خدایا فقط مامانم رو خوب کن." تسبیح فیروزه‌ای مادر را در دست گرفتم و هم‌چنان به خدا التماس می‌کردم... سرم را روی مهر گذاشتم.... ضجه می‌زدم و می‌گفتم: "خدایا اونی می‌شم که تو می‌خوای ، اصلا قول می‌دم دیگه چادر سر کنم ، فقط مامانم برگرده ...." اشک‌هایم تمام سجاده را خیس کرده بود اما قصد بندآمدن نداشت. نفهمیدم چه زمانی از فرط گریه به خواب رفتم ... با صدای زنـگ گوشی از خواب پریدم. -الو. سارا جان کجایی؟ همه ی بیمارستان را دنبالت گشتیم ... بدو دختر ... مامانت به‌هوش اومده. زود خودت رو برسون. -وااای خاله زهرا راست میگی؟خوش خبر باشی... چشم همین الان میام. ادامه دارد.... @rkhanjani
خانواده آسمانی 1.mp3
11.31M
🌿' ● مکتب‌های خودشناسی، مردودند اگر؛ نتوانند این‌سه مرحله را اثبات کنند: ۱ـ من کیستم، و ریشه و اصلم کجاست؟ ۲ـ از کجا آمده‌ام؟ ۳ـ به کجا میروم؟ ● مکتب شیعه، چگونه به این سه سؤال پاسخ می‌دهد؟ 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
سلام به همه ی نسیمی های عزیز...😊 در این قسمت از برنامه های کانال سعی داریم خیلی از شبهه هایی که برا
🔺چادر به خاطر با حجاب بودن و حفظ حیا و عفت زن....؟ 🔺یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟ 🔰روی چمن های خوشبو و کمی خیس شده فضای سبز نشسته به درختی تکیه داده بودم و کتاب🌸گلپوش🌸 رو می خوندم....📖 متوجه خانم به ظاهر محجبه ای شدم که کمی اونور تر روی نیمکت نارنجی و زنگ زده پارک نشست.... پای راستش رو روی پای چپ انداخت و پارچه چادرش رو بالا کشید تا خاکی نشه..... نا خود آگاه نگاهم افتاد سمت کفش های پاچنه پنج سانتی‌ش که از جلو به حالت صندل باز شده بود...👡 دستش را بالا آورد و ساعت نقره ای و براقش روی دستان سفید و ظریفش درخشید🕒انگار منتظر کسی بود.... نمیدونم کارم درست بود یا نه‌...🤔 اینطوری کاویدن پوشش یه انسان دیگر اخلاقی بود آیا؟🙄 اما یک چیز باعث نشد که جلو برم و مثل همیشه با یک امر به معروف زیبا به خانم های بی حجاب سعی کنم کمکش کنم... همان شیء ارزشی روی سرش.... همان چادر مشگی رنگی که بالای شال زرد گل گلی اش گذاشته بود...😓 البته همان شال زرد گل گلی هم باعث نشده بود تا موهای مشکی رنگش که به سمت راست کج شده و با گیره ای به موهایش چسبیده بود دیده نشود...🤦‍♀ نمیدونم... شاید اگه اون چادر روی سرش نبود میتونستم بهش بگم یک خانم بد حجاب که احتیاج به یک تذکر و تلنگر دوستانه داره..‌..👩‍❤️‍👩 اما با وجود اون چادر نمی شد.... آخه اگه بی حجاب بود چادر چرا؟ اگر با حجاب بود کفش جلو باز بدون جوراب و ساعت نقره ای روی دست سفیدی که کاملا تا روی ساق دستش معلوم بود و موهای کج شده روی پیشانی اش چه بود؟🤷‍♀😣 دوست داشتم جلو بدم و ازش بپرسم.... بپرسم چادر پوشیدی که با حجاب باشی و از شر نگاه های حرام آلود اطرافت آسوده خاطر؟⁉️ یا روی مانتوی چسب آبی رنگ و شال زرد گل گلیت سرت کردی که بی حجاب حسابت نکن؟⁉️ چادر به خاطر حجاب...؟✅ یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟❌ طاقت نیاوردم و جلو رفتم... کنارش روی نیمکت نشستم... سلام گرمی کردم...سرش رو به طرفم چرخوند و جواب سلامم رو داد.... الان که به چهرش نگاه کردم متوجه ریمل و رژ ملیح صورتیش شدم...💄 گفتم: میتونیم باهم یک گپ دوستانه داشته باشیم؟ کنجکاو بهم نگاهی کرد و پاسخ داد...البته... جملات توی سرم رو مرتب کردم تا گفت و گوی هدف داری رو شروع کنم.... : چه شال قشنگی رو سرت انداختی...😊 _ممنونم نظر لطفت.. ..😍 _راستش یه موضوعی من رو خیلی کنجکاو کرده و باعث شده بیام پیش شما...میدونین راسیتش طرز پوششتون برای سوال ایجاد کرده... _پوشش من؟...😳 _خوب...شما که الحمدالله چادری هستین و محجبه دیگه آرایش چرا؟ شما که گرمای این هوارو متحمل میشین بالاخره حیف نیست به خاطر یه غفلت کوچیک گرمای اون دنیا رو هم بچشین؟...☹️ شاید از حرفام متعجب بود😮....شایدم تو دلش به توچه‌ای نثارم کرده و دنبال جوابی می گشت تا سریع راهم رو بکشم برم.....😐 اما من مشتاق تر منتظر جوابم بودم... کمی فکرکرد و گفت: _نه عزیزم به این سختی که شما میگین هم نیست....هیچ وقت اون دنیا کسی رو به خاطر نیم سانت دیده شدن دستش و دو لاخ مو نمیندازن جهنم...شما هم سختش میکنین...درباره آرایش هم....یعنی شما میگین یه خانم محجبه حق نداره زیبا باشه؟ حق نداره به خودش برسه و از زیباییش لذت ببره؟ _ نه این رو من نمی گم من‌‌‌.... یهو پریدن وسط حرفم و تند تر ادامه داد....😡 _نه خوب...شما نمیگین....ولی به خاطر همین افراط های شما ما الان اینهمه خانم بی حجاب داریم... من دارم سعی میکنم با این نوع پوشش اون هارو سوق بدم به سمت چادر....که بهشون بگم با چادر هم میشه زیبا باشی و به خودت برسی....میشه چادر داشته باشی و از زیبایی و ظرافت زنونه ت هم لذت ببری... اینطوری خیلی ها هستن که چادری میشن... (یا للعجب)😟😶 ⬅️ادامه دارد.... 🏴 @rkhanjani
چادری بی حجاب-قسمت اول.mp3
5.11M
چادر به خاطر حجاب؟ یا چادر به خاطر بی حجاب نبودن؟ 🏴 @rkhanjani
🔸🔸🔸🔸﷽🔸 ✍️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: 🏴 @rkhanjani
ایلیا: هرجور بود باید این ترم درسم تمام میشد. استاد صادقی معروف بود به سختگیری ولی چاره ای نبود. دلم را به دریا زدم و پروژه را با او برداشتم. خودم را برای هر سختی آماده کرده بودم و فکر هرچیزی را میکردم جز اینکه بگوید پروژه لیسانسم بازطراحی خانه های روستایی ست آنهم کجا؟ کرمانشاه! از همه بدتر گروهی بود که مرا با آنها یکجا گذاشته بود. سه نفر از دوستان نزدیک یکی از ترم پایین ترها بودند که این سردسته شان اصلا سر کلاسها نمی آمد. جروبحث، تطمیع و تهدید، هیچ کدام جواب نداد و نظر استاد تغییر نکرد. سراغ سردسته گروه را گرفتم بلکه کاری کنم بیخیال این پروژه شود. ادرس اتاقی را در طبقه بالای دانشکده به من دادند. تا جلوی در اتاق رسیدم پوفی زدم زیر خنده. نگاهی به اطراف انداختم تا قبل از آنکه کسی مرا ببیند از آنجا بروم اما یکدفعه در باز شد و پسر ریش بلندی با صورت مهتابی جلویم قد علم کرد. قبل از آنکه چیزی بگویم گفت: +سلام علیکم😊 _سلام علیکم و رحمته الله و برکاته🙄 +میخوای عضو بسیج بشی برادر؟😌 _خدانکنه برادر😐 این را که گفتم یک دستش را گذاشت پشت کمرم و با دست دیگرش به داخل اشاره کرد و گفت؛ بفرما تمام هیکلش روی هم به اندازه نصف من هم نبود فقط مثل مناره مسجد، قدش بالا رفته بود. می خواستم با یک دست هولش بدهم تا هم ردیف عکس های روی دیوار بشود اما یاد پروژه افتادم. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و داخل رفتم. غیر از در و دیوار، سقف را هم پر از سربند و پلاک  کرده بودند. رفت سمت میزش و خم شد تا چیزی بردارد. یک آن چشمم به ظرف در بازِ  چسب چوب روی میز خورد. با یک حرکت کوچک چسب را به طرف کاکل سیاهش هل دادم. تا به خودش بیاید موهای پر و موج دارش غرق چسب چوب شده بود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:ببخشید دستم خط خورد🤣 یک لحظه سکوت کرد. نگاهش عمق عجیبی داشت. انتظار هر واکنشی از او را داشتم اما او  چشمی برهم گذاشت و فقط گفت: چند دقیقه صبرکن برمیگردم. این را گفت و با گام های بلند از دفتر بسیج بیرون رفت. در دلم گفتم حتما رفته رفقایش را صدا بزند یا اصلا میرود و با حراست برمیگردد. اول خواستم بلند شوم و بروم اما بعد فکر کردم حتما در دانشگاه چو می افتد من از چندتا جوجه بسیجی ترسیده ام. نیم ساعت بعد با استاد صادقی کلاس داشتیم. به خودم تشر زدم که: نمی تونستی دو دقیقه آدم باشی؟! 😬 حالا دیگه پروژه پر، آزمون استخدامی که بخاطرش باید همین تابستون درسم تموم میشدهم پرید😓 عصبی و پشیمان در آن اتاق شش متری چشم می گرداندم که چیزی به سرم خورد و روی زانویم افتاد. بلندش کردم. یک پلاک بود. زیرلب غرولندی کردم که: ایناهم هیچی شون مثل بقیه نیست. برداشتن دیزاین کردن برا خودشون😒 پلاک را که روی میز گذاشتم نوشته رویش را دیدم؛  (اگر برای خداست) دهنم به پایین کش آمد که یعنی چه؟ : " اگر برای خداست"؟؟؟!!!! حالم حسابی گرفته بود پیش خودم گفتم منکه آب از سرم گذشته.... بلند شدم کاری کنم که حال و هوایم عوض شود. کشوی میزش را کشیدم. باز بود. نیش خندی زدم و یک دسته کاغذ را بیرون آوردم. اما یکدفعه چشمم خورد به چراغ سیستم که روشن و خاموش میشد. موس را تکان دادم و دیدم که بله کامپیوتر پایگاه روشن است😏 کاغذها را رها کردم و خیره صفحه شدم. خوشبختانه رمز نداشت. عکس صفحه چند آخوند بودند که از بینشان فقط آقای خامنه ای را میشناختم. روی دسکتاپ یک پوشه بود به اسم : "اردوی95" پر از عکس بود. در اکثرشان هم ردی از او بود. با خودم فکر کردم: لامصب از دو سال پیش هیچ فرقی  نکرده حتی یه ذره هم کچل نشده😕 کلی از عکس هایش را پاک کردم دلم کمی خنک شد😌 تااینکه یک فایل وورد پیدا کردم به محض اینکه بازش کردم در اتاق کوبیده شد. از جابلند شدم دهنم باز مانده بود... به قلم✍️؛ سین. کاف. غفاری 🌸 @rkhanjani
🌀میهمانی🌀 سر سفره میهمانی جمع بودیم، به به چه سفره ای... 😋😍 در گوش خانمم گفتم نگاه کن، یکم یاد بگیر، همش سرت تو کار و درسه‌، ببین زن‌های مردم چه کار می‌کنند. ≈≈ 😠😒 آدم باید یا سرش تو کار باشه یا باید به زندگیش برسه، دوتاش باهم نمیشه. در میهمانی پنج یا شش خانواده بودند و صاحب خانه یک خانم و یک آقا با چهار فرزند بودند... 👼👼👼👼 با خودم گفتم، نگاه کن به این میگن زندگی😌 خانمِ آدم باید در خانه باشه، به بچه ها و زندگی برسه، به به، عجب خونه و زندگی دارند! عجب سفره قشنگی، آدم یا به این کار میرسه یا به کارهای دیگه... بعد از خوردن شام، یه بحث سیاسی شد، خانم صاحب خانه هم نظر مهمی دادن که بعضیا این موضوع رو قبول داشتند و خوششون اومد ولی من اصلا موافق نبودم و این نظر رو دوست نداشتم ؛بلافاصله گارد گرفتم وگفتم: - ببخشید خانم، بهتر هست، زن‌ها خودشونو وارد سیاست نکنن چون اطلاعی از این موضوع ها ندارن، شما که وقت خودتون رو فقط پای خونه داری گذاشتید، چه طوری میتونید در مورد موضوع هایی که حتی از اون کم ترین اطلاعی ندارید صحبت کنید؟ خانم ها فقط تو خونه هستند و سرشون به کار های کوچیک خونه گرمه، نمیتونن وارد سیاست بشن و اظهار عقیده کنن. دیدم سرشون رو پایین گرفتند، لبخندی زدند ولی چیزی نگفتند... همه خیلی تعجب کردند، ۱۰ دقیقه بعد، یکی از آشناهامون من رو به کناری برد. - چی گفتید شما؟ چرا همچین حرفی زدید؟ من هم گفتم، راست گفتم ولی قبول دارم یه خورده تند رفتم‌. - آقای محترم، میدونی ایشون کی هستند که شما اینقد راحت در موردشون اظهار نظر میکنی؟؟ دارد 🌸 @rkhanjani
‍ دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . "اه . حجاب چیه آخه." _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه! _ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه! موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چه‌جوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید. بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمی‌رسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن. _ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چه‌جوری این چادرتو نگه میداری؟ امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟ امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانواده‌ام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقه‌اش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازده‌سال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست‌داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ . "کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره‌ی فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم؟ بدون تو نفس بکشم؟ تویی که تنها – دل سوز منی! آرزومه دوباره بیام حرمت بدم یه سلام بهونه‌ی هر روز اشکای هر روز منی... بی تو می میرم آقام... یه فقیرم آقام... که تو حج فقرایی... ای کس و کارم آقاجون تو رو دارم آقاجون من و دستای گدایی ای سلطان کرم سایه‌ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم.... میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! " 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 آمادگی‌های اولیّه ماه رمضان 📝استادطاهرزاده: ماهی در پیش است و به سوی انسان در حال آمدن است که شرایط قرب او را به بهترین نحو با رفع حجاب‌های بین او و محبوبش فراهم می‌کند، و اگر رویکرد ما در روزه‌داری و بستنِ رَه لقمه چنین باشد که از حیله‌های نفس امّاره رهایی یابیم؛ طبیعی است که: «وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها». در رفع حجاب‌های أنانیّت است که هر عمل عبادی به نتیجه‌ی کامل خود می‌رسد تا آن‌جایی که انسان آماده‌ی نزول ملائکه و روح بر جان خود می‌شود، و در این راستا است که همراه امام سجاد«علیه‌السلام» آن دعا را این‌چنین شروع می‌کنیم: ۞ «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي حَبَانَا بِدِينِهِ وَ اخْتَصَّنَا بِمِلَّتِهِ وَ سَبَّلَنَا فِي سُبُلِ إِحْسَانِهِ لِنَسْلُكَهَا بِمَنِّهِ إِلَى رِضْوَانِهِ حَمْداً يَتَقَبَّلُهُ مِنَّا وَ يَرْضَى بِهِ عَنَّا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ مِنْ تِلْكَ السُّبُلِ شَهْرَهُ شَهْرَ رَمَضَانَ شَهْرَ الصِّيَامِ وَ شَهْرَ الْإِسْلاَمِ‏ » @rkhanjani