eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
652 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
از فردا شب 😊😊 📣📣📣📣 🌺🌺 رمان جدید 🌺 قصه‌ی زندگی آدم‌ها.... آدم‌هایی‌که با دردهایشان دست و پنجه نرم‌ می‌کنند..... و گاهی در فراز و نشیب این رنج‌ها، پناه‌گاه اصلی را فراموش می‌کنند. داستان " نگاه‌خدا‌" قصه‌ی‌ زندگی سارا‌ست. دختری که در اثر یک اتفاق غم‌انگیز، با خدا قهر می‌کند.... اما .... برای دنبال کردن این رمان ،با ما همراه باشید. @rkhanjani 💚💚💚💚💚
نسیم فقاهت و توحید
از فردا شب 😊😊 📣📣📣📣 🌺🌺 رمان جدید 🌺 #نگاه‌خدا قصه‌ی زندگی آدم‌ها.... آدم‌هایی‌که با دردهایشان دست و
🔸🌼﷽🌼🔸 از امشب رمان نگاه خدا تقدیم نگاه‌های مهربان شما همراهان ڪانال می‌شود 🔸تعداد پارت : ۵۲ 🔸موضوع: داستان " نگاه‌خدا‌" قصه‌ی‌ زندگی سارا‌ست. دختری که در اثر یک اتفاق غم‌انگیز، با خدا قهر می‌کند اما .... 🔸ویراستار : مریم حق‌گو 🌸🌸 دلشوره سر تا پای جودم را فرا گرفته بود. روی پا بند نبودم. مدام راهروهای بیمارستان را زیر پا می‌گذاشتم. مادرجون و خاله زهرا مشغول ذکر و دعا بودند. بابا رضا در نمازخانه‌ی بیمارستان، مشغول عبادت بود. از سر استیصال، از بیمارستان بیرون رفتم. راه رفتم و راه رفتم.... در این دوهفته، که مامان فاطمه در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بود، زندگی برایم سخت و تلخ می‌گذشت. با این‌که اجازه ی ملاقات طولانی نمی‌دادند... اما هر روز کارمان شده بود انتظار و دعا و گریه در بیمارستان... نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. در را که باز کردم، سجاده‌ی مادرم را دیدم. خودم را رویش پرت کردم.... هنوز عطر مادرم را داشت... "خدایا! مامانم رو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم چادر بذارم. خدایا فقط مامانم رو خوب کن." تسبیح فیروزه‌ای مادر را در دست گرفتم و هم‌چنان به خدا التماس می‌کردم... سرم را روی مهر گذاشتم.... ضجه می‌زدم و می‌گفتم: "خدایا اونی می‌شم که تو می‌خوای ، اصلا قول می‌دم دیگه چادر سر کنم ، فقط مامانم برگرده ...." اشک‌هایم تمام سجاده را خیس کرده بود اما قصد بندآمدن نداشت. نفهمیدم چه زمانی از فرط گریه به خواب رفتم ... با صدای زنـگ گوشی از خواب پریدم. -الو. سارا جان کجایی؟ همه ی بیمارستان را دنبالت گشتیم ... بدو دختر ... مامانت به‌هوش اومده. زود خودت رو برسون. -وااای خاله زهرا راست میگی؟خوش خبر باشی... چشم همین الان میام. ادامه دارد.... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
🔸🌼﷽🌼🔸 از امشب رمان نگاه خدا تقدیم نگاه‌های مهربان شما همراهان ڪانال می‌شود 🔸تعداد پارت : ۵۲ 🔸موضوع
💗 رمان نگاه خدا 💗 ۲ به آژانس زنگ زدم. مامان فاطمه چشمانش را باز کرده‌بود. خوشحالی عجیبی داشتم. به بیمارستان رسیدم. بابا رضا با دیدنم جلو آمد. - کجایی دختر؟ چرا گوشی‌تو جواب نمیدی؟ ایستادم. - شرمنده بابا جون! متوجه نشدم. خاله زهرا میان حرفمان پرید. -الان ول کنین این حرفا رو ،سارا جان مامان کارت داره. -من رو خاله‌جون؟ - اره از وقتی به‌هوش آمده، تو رو صدا می‌زنه و میگه کارش دارم. به بخش رفتم. گان آبی که پرستار داد، پوشیدم. کنار تخت خیره به مادرم ماندم. "آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده" دستانش به خاطر تزریق زیاد، کبود شده بود. الهی بمیرم. دستانش را بوسیدم. چشمانش را باز کرد. -سارا جان! اومدی مادر؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. از گوشه‌ی چشمانش اشک جاری شد. - منم دلم براتون تنگ شده، مامان‌جونم. زودتر خوب شین بریم خونه. مادر آهی کشید. -سارا جان به حرفام گوش‌کن تا حرفم تموم نشده، هیچی نگو. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. -تو دختره خیلی خوبی هستی، می‌دونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمی‌دی، سارا جان اگه یه روزی من نبودم، مواظب خودت باش. بابا رضا،مواظب بابا رضا باش، نذار بابا رضا تنها باشه. گوش‌می‌دی بهم؟ گریه امانم را برید و چشمه‌ی اشکم جوشید. -قربون اون چشمای قشنگت برم، قول بده خانم مهندس بشیا. خودم را توی بغلش انداختم. -مامان فاطمه این حرفاچیه؟ شما باید زودتر خوب شین بریم خونه، یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد. من از خدا شمارو خواستم. مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین. سرم را بالا آوردم. مامان‌فاطمه چشمانش را بسته‌بود. روی دستگاه هم یه خط صاف قرمز نمایان شده و صدای صوت بلندی، فضای اتاق را پر کرد. -مامان فاطمه تو رو به خدا چشماتو باز کن! مامان؟ مامان‌جونم! سارا بدون تو میمیره. مامان؟ مامان جونم. با صدای داد و فریاد من، پرستارها سراسیمه وارد اتاق شدند. دکتر هم بلافاصله خودش را به تخت مامان رساند. - آقای دکتر به پاتون می‌افتم نجاتش بدین. دکتر نگاهی سراسیمه به من کرد. - لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون. پرستار زیر بغلم را گرفت و کشان‌کشان به بیرون کشاند. خاله‌زهرا من را در آغوش گرفت. با گریه از هوش رفتم. چشمانم را باز کردم. صبح شده بود. به دستم سرم وصل بود. بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود. آرام قرآن می‌خواند. "واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت.وای مامانم." بابا بالای سرم آمد. چشمانش دو کاسه‌ی خون بود. -خوبی بابا جان؟ حرفی نزدم. نمی‌توانستم حرفی بزنم. اشک تنها پاسخ من به پرسش بابا رضا بود. 🌸🌸 ادامه دارد... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان نگاه خدا 💗 #نگاه‌خدا #قسمت_۲ به آژانس زنگ زدم. مامان فاطمه چشمانش را باز کرده‌بود. خوشحا
💗 رمان نگاه خدا💗 سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم. تمام فامیل جمع شده بودند. جمعیت زیادی برای خاکسپاری آمده‌بودند. مادر‌جون مدام به سروصورتش می‌زد. از حال ‌می‌رفت. من گوشه‌ای روی خاک نشسته‌بودم و با نگاهم مادرم را خاک می‌کردم. مادری که هیچ وقت با من تندی نکرد، همیشه لبخند می‌زد ، هیچ وقتی چیزی را به من تحمیل نکرد. با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت من را مجبور به حجاب و نماز نکرد، همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب می‌زد ولی گوش‌های من هیچ‌وقت شنوا نبود. دستی روی شانه‌هایم احساس کردم. دایی حسین بغض‌کرده بود. خودم را درآغوشش انداختم. دایی‌حسین بهترین دوست و رفیقم در زندگی بود.کارمند سپاه بود. میگفت: با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یک چیزی درونت حس‌می‌کنم که من را جذب تو می‌کند و واقعا هم به من علاقه‌ی خاصی داشت. دایی در گوشم زمزمه می‌کرد. -سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمی‌کنی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟ نمیخوای با مامانت خداحافظی کنی؟ دلم می‌خواست حرفی بزنم. فریاد بزنم. گریه کنم ولی نمی‌شد. اشکم خشک شده‌بود. دایی حالش خیلی بد بود. عمویم زیر بغلش را گرفت و از من دورش کرد. وای که چقدر همه‌چیز زود تمام شد. من که خداحافظی نکردم. من که حتی برای آخرین‌بار مادرم را ندیدم. آخ مادرم. نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد. مادرجون نزدیک ما شد. - حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه. بابا نگاهی به من انداخت. - من حرفی ندارم. ببریدش. به‌ کت بابا چنگ زدم. نمیخواستم بروم. میخواستم همراه بابا به خانه برگردم. مادرجون بغلم کرد و به سروصورتم بوسه زد. -مواظب خودت باش دخترم. ادامه دارد... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_سوم سرم تمام شد. همراه بابا به بهشت زهرا رفتیم. تمام فامیل جمع
💗 رمان،نگاه خدا💗 در راه‌ خانه بابا اصلا حرفی نزد. بابا ماشین را به پارکینک برد. من زودتر به خانه رفتم. در راکه باز کردم، چشمم به سجاده‌ی مامان افتاد. نشستم کناره سجاده. قفل زبانم باز شد. -یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟ به حال روزم نگاه نکردی؟ من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم هر چی گفتی انجام بدم... کجاست اون بخشندگی هان؟ چرا صدامو نشنیدی؟ دیگه نمیخوامت. دیگه نیازی به تو ندارم. تمام زندگی من الان زیر خاکه، دیگه هیچی نمیخوام ازت. جیغ و داد کردم. سجاده را پرت کردم. مهر از شدت ضربه شکسته‌شد. تسبیح مادرم را پاره کردم و دانه‌هایش تمام خانه را پر کرد. بابا سراسیمه وارد خانه‌شد. کنارم نشست و من را درآغوش پر مهرش جای داد. -سارا جان آروم باش بابا. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. - چه جوری آروم باشم بابا. مامان دیگه نیست پیش ما. بابا عشقت الان زیر خاکه. بابا رضا اشک می‌ریخت ولی چیزی نمی‌گفت. من مدام گریه می‌کردم. حالم دست خودم نبود. چشمانم را باز کردم. به دستم سرم زده بودند. نرگس جون بالای سرم نشسته‌بود. -سلام سارا جان ،بهتری؟ دهانم خشک بود. - بابام کجاست؟ نرگس جون دستی به موهایم کشید. -رفته مراسم،می‌خواست پیشت‌بمونه. ولی ما نذاشتیم .زشت بود اگه نمی‌رفت. بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم. شاید باز حالت بد بشه. یه هفته گذشت و بابا اجازه نمی‌داد در هیچ مراسمی شرکت‌کنم. حتی سر خاک هم نرفتم. می‌ترسیدند حالم بد شود. حال پدرم خراب‌تر از حال من بود. نیمه‌های شب صدای گریه‌هایش از اتاق شنیده می‌شد. "بابا جون تو چقدر صبوری" من هم در اتاقم بودم . با عکس مامانم حرف می‌زدم‌ و گریه می‌کردم. در طول روز نرگس جون و خاله زهرا به دیدنم می‌آمدند. بعد‌از یک ماه بابا به اتاقم آمد. -بابا سارا آماده شو بریم سر خاک. من چقدر خوشحال بودم که بالاخره می‌توانستم بروم سر خاک مامان فاطمه. سریع آماده شدم. به بهشت زهرا رسیدیم. دست بابا را گرفته بودم و همراهش می‌رفتیم. به مزار مامان رسیدیم. پاهایم سست شد. کنار قبرش نشستم. سرم را روی سنگ گذاشتم. " سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت. چقدر دلم برات تنگ شده بود. چقدر زود از پیش ما رفتی. بعد از کلی درددل و گریه همراه بابا به سمت خانه حرکت کردیم. ادامه دارد💙 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗 رمان،نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_چهارم در راه‌ خانه بابا اصلا حرفی نزد. بابا ماشین را به پارکینک
رمان 💗نگاه خدا💗 به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا آمد. در دستش پاکتی بود. نشست کنار تختم. -سارا جان، خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ‌وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی. از داخل پاکت یک شال صورتی که لبه‌هایش با مروارید کرم دور دوزی شده بود همراه مانتوی سرمه‌ای بیرون کشید. چشمانم خیره در چشمانش بود. غم در چشمانش موج می‌زد. بغلش کردم. فقط گریه کردم. حالم روز به روز بهتر می‌شد. عاطفه یکی از بهترین دوستانم که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم هر از گاهی به خانه‌مان می‌آمد. با شوخی‌هایش حالم را خوب می‌کرد. بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودند. حاج احمد جانباز بود. عاطفه بچه آخر خانواده بود سه برادر داشت و یک خواهر بزرگ‌تر از خودش داشت. بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه شد. از همان موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشوند. ولی بعد ده سال خدا من را به آنها هدیه داد. صدای زنگ گوشی شنیده می‌شد ولی اتاقم آن‌قدر ریخت و پاش‌بود که نمی‌توانستم پیداش کنم. آخر زیر تخت پیداش کردم. عاطفه بود. -سلام عاطی خوبی؟ صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود. -چیشده دختر؟ مثل دیونه‌ها چرا جیغ میکشی؟ -وای سارا قبول شدی. -خوب الان کجاش خوشحالی داره؟ عاطی چند لحظه سکوت کرد. - دختره‌ی بی‌ذوق، رشته برق قبول شدی خنگه ، خانم مهندس! یاد مامانم افتادم. چقدر در خانه، خانم مهندس صدایم می‌کرد. -الو سارا غش کردی؟ من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی. بوس بای. "دختره‌ی خل نذاشت حرف بزنم" بلند شدم. لباسی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. واقعا قشنگ بود. "چه‌قدر بهم میاد" صدای زنگ آیفون بلند شد. کسی زنگ را محکم فشار می‌داد و دستش را از روی آن برنمی‌داشت. ادامه دارد. @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه_خدا #قسمت_هفتم به سمت پاتوق همیشه‌گی‌مان رفتیم. - خوب حالا بگو ببینم تو هم
رمان 💗 نگاه خدا💗 شام را که خوردم، به اتاقم رفتم ،گل دا گذاشتم کنار عکس مامان و روی تختم دراز کشیدم. غرق در افکارم بودم که گوشی زنگ خورد. مادر جون بود. - سلام مادر جون. خوبین؟ -سلام عزیز دل مادر. تو خوبی؟ - خیلی ممنون. آقاجون خوبه؟ خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟ - الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتما میام. -الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم. آنقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون، از خستگی بیهوش شدم. صبح ساعت ده بیدار شدم. دوش گرفتم. لباسم را پوشیدم. سمت خونه مادر جون حرکت کردم. زنگ در را زدم. در که باز شد کل خاطراتم مرور شد. مادرم چقدر عاشق این خانه بود. یک حوض وسط حیاط. دور تا دورش گل و گلدان‌های قشنگ. اطراف خانه هم پر از درخت. ده دقیقه ای در حیاط ماندم. با صدای مادر جون به خودمم امدم. رفتم داخل خانه. مادر جون را بغل کردم. صورتشو بوسیدم - سلام مادرجون. خوبین؟ -سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی - آقا جون کجاست ؟ -بالا تو اتاقشه! - پس من میرم پیش اقاجون. -برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه. سمت اتاق آقاجون رفتم. از لای در نگاهش کردم. خیره شده به عکس مامان وگریه می‌کرد. مامانم و اقاجون خیلی به هم وابسته بودند. جانشان برای هم در میرفت. کل فامیل میدانستند که مامانم چقدر بابایی‌ست. - سلام اقا جون. -سلام سارای من. رفتم کنارش نشستم. سرم را روی پاهایش گذاشتم. اقاجونم دست کشید رو موهایم. سرم را بوسید. هر وقت حالم بد بود، تنها کاری که آرامم می‌کرد، دست کشیدن آقاجون به موهایم بود. - آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم. - اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود. شنیدم دانشگاه قبول شدی؟ سرم را بلند کردم. نگاهش کردم. -شما از کجا خبر دارین ؟ -دیروز حاج رضا زنگ‌زد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی. - الهی قربونتون برم من صدای مادر جون امد. -اگه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است. بوی قرمه سبزی درخانه پیچیده بود. منم عاشق قرمه سبزی بودم. ناهار را که خوردیم، سفره رو جمع کردم،ظرفا راشستم ، کنار آقا جون در پذیرایی نشستم. مادر جون از روی طاقچه بسته‌ی کادوپیچ شده را آورد. -سارا جان این کادوی دانشگاهته. امید وارم دوستش داشته باشی. کادو را باز کردم. چادر مشکی بود. .من میخواستم چادر بگذارم اما وقتی که مادرم سلامتی‌اش را بدست آورد. وقتی خدا سر قولش نبود،من چرا باشم؟ لبخند زدم. -دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین. ادامه دارد... @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗 نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_هشتم شام را که خوردم، به اتاقم رفتم ،گل دا گذاشتم کنار عکس مامان
رمان 💗نگاه خدا💗 آقا جونم ازجیبش ،یک سکه بیرون آورد. -بیا عزیزم ،اینم کادوی من. در آغوش گرفتم‌اش وبوسیدمش. -من عاشقتونم. دستتون درد نکنه. بعد از نیم ساعت آقا جون به اتاقش رفت تا استراحت کند. مادر جون رو به من کرد. -سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته. نمیدانستم چه میخواهد بگوید. ولی دلم آشوب بود. - حاج رضا که پدر و مادرش فوت شدن ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس. الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم. -چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین؟ -همه آدمها نیاز به همدم دارند، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه. اشک در چشمانم حلقه زد. "دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن؟" - مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود؟ چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین؟ - عزیز دلم این چرخه طبیعته. هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه. تا شب که بابا به خانه مادر جون‌بیاید، اصلا حرفی نزدم. بابا هم که امد زود شام خوردیم و برگشتیم خانه. شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم. تا صبح به خاطر حرفای مادر جون، حرص خوردم و نخوابیدم. دم دمای صبح خوابم برد. نزدیکای ظهر بودکه از خواب بیدارشدم. بلند شدم که چیزی درست کنم تا بخورم. ‌روی آینه اتاقم کاغذی چسبیده بود. دست خط بابا بود. -سارای عزیزم. میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانتو آماده کردم حتما بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم بابایی. با خوشحالی رفتم دست و صورتم را شستم. به آشپز خونه رفتم. مشغول خوردن شدم . صدای زنگ ایفون امد. رفتم نگاه کردم. عاطفه بود. گریه می‌کرد. در را بازکردم. عاطی چمدان در دست اشک می‌ریخت. رفتم دم در. - چی شده؟ - اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم خندم گرفت. -خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟ عاطفه جلو امد. بغلم کرد. -واییی سارا من دارم میرم خوابگاه. چه جوری دوریتو تحمل کنم. - ولم کن دارم خفه میشم. بابا توکه همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی. ادامه دارد. @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_نهم آقا جونم ازجیبش ،یک سکه بیرون آورد. -بیا عزیزم ،اینم کادوی من.
رمان 💗نگاه خدا💗 چشمه‌ی اشک عاطفه خشک نمی‌شد. -سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم، میخورم، کیفشو میبرم. به بازویم زد. -خیلی دیوونه‌ای. - حالا با کی میخوای بری ؟ - سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام، حتما میام پیشت. - باشه وقت داشتم حتما واست زنگ میزنم. - خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟ - نه، فردا میرم. - باشه، خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش. - الهیی قربونت برم من، تو هم مواظب خودت باش. عاطفه که رفت، فهمیدم که چقدر تنهاهستم. راست می‌گفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم؟ صبح زود بیدار شدم. خیلی سخت بود که چشمانم را باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگری نداشتم. مانتوی سرمه‌ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه‌ای . وارد محوطه دانشگاه شدم. دختر و پسر‌های زیادی بیرون ایستاده‌بودند، منتظر انجام‌شدن کارهای ثبت‌نام. ثبت‌نامم زود انجام ‌شد. برای انتخاب واحد هم، سعی کردم بیشتر درس‌ها را ساعت ده به بعد بردارم. فقط یک کلاس ساعت ۸ داشتم. از شنبه تا چهارشنبه کلاس برداشته بودم. که کمتر خانه باشم. به خانه رفتم. لباسام راعوض کردم. بابا برای ناهار خانه نمی آمد. چیز ساده‌ای درست کردم و خوردم. ساعت نه شب گوشیم زنگ خورد. بابا رضا بود. "حتما می‌خواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم" - جانم بابا؟ - سارا بابا بیا دم در. - کلید ندارین مگه؟ - دارم. بیا کارت دارم. در را باز کردم . "وااییی یه هاچ بک البالویی داره به من چشمک میزنه" بابا رضا امد سمتم. - اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت. -واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم.در آغوشش پریدم. -اووو چه خبرته ،مبارکت باشه. شام را خوردیم. به بابا شب بخیر گفتم وبه اتاقم رفتم. ادامه دارد.. @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_دهم چشمه‌ی اشک عاطفه خشک نمی‌شد. -سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی
💗نگاه خدا💗 شماره‌ی عاطفه را گرفتم. - الو عاطفه خوابی؟ - اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میذاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم. - دیوووونه حتمن داشتی خواب منو میدیدی -حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام انگار خوابش پرید. -جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم. - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین رفیق. اره راست میگی ،شب بخیر. فردا اولین روز دانشگاه بود. در این هفته خاله‌زهرا و مادرجون، هر روز به بهانه ازدواج بابا به خانه‌ی ما می آمدند. خسته شده بودم. با شروع کلاس‌ها خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خانه نیستم. صبح با زنگ ساعتم بیدار شدم لباسم را پوشیدم.کیفم را برداشتم. کمی صبحانه خوردم. سویچ ماشین را برداشتم و حرکت کردم. ماشین را کنار دانشگاه پارک کردم. پیاده شدم. کلاسم را پیدا کردم . کلاسم که تمام شد داخل کافه دانشگاهنشستم تا کلاس دیگرم شروع شود. گوشیم زنگ خورد. شماره برای ایران نبود. - الو " سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله سودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه. - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ -سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ - ما که همیشه به فکرت هستیم. شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله سودابه اومده ، از طرف من عذر خواهی کن از خاله. - عزیززززم ،حق داری واقعا فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود . خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم -بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده - چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم. - اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار. راست میگفت بابا که قرار بود دیر یا زود ازدواج کند ،چرا نباید برم؟ کلاسم که تمام شد به خانه رفتم . غروب به خانه رسیدم. "امشب حتما با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه. ساعت ۱۰ شب بود که بابا امد خانه. - سلام بابا جون - سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم - باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شام را که خوردیم، میز را جمع کردم و ظرف‌هارا شستم. رفتم سمت پذیرایی. بابا اخبار نگاه میکرد. نشستم روی مبل. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. یک نفس عمیق کشیدم. -بابا رضا؟ همون طور که چشمش به تلوزیون بود، جواب داد. - جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم؟ بابا تلوزیون را خاموش کرد .برگشت سمت من. -برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخونم، پیشرفت کنم. -خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم. -یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم. ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_یازدهم شماره‌ی عاطفه را گرفتم. - الو عاطفه خوابی؟ - اره خیره سرم ،اگه
💗نگاه خدا💗 بابا رضا نگاهم کرد. -به یه شرط اجازه میدم که بری. - چه شرطی؟ اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی،برو. تا صبح فکرم درگیر بود که چطور بابا را راضی کنم. صبح با تلفن عاطفه بیدار شدم. - هااا... -سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب میاد. - پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم - داشتم فکر میکردم - عع میزاشتی من هم می اومدم کمک باهم فکر میکردیم. خوابم پرید. -الان میام دنبالت. دنبال عاطفه رفتم. - سلام دوست عزیززززم. -چیه مهربون شدی سارا؟ - عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریا. کجا بریم حالا؟ -اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهید بیچاره چی میخوای،بابا؟ نشستم کناره سنگ قبر . - میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب بابا ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من... حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنارش. - سلام برادر،ببخشید این دوستمون شما را کلافه کرده. -عع سارا بس کن زشته. - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا کرد. -دیوونه،لازم نکرده ،بریم... رفتیم پاتوق همیشگی - عاطی کمک میخوام - باز چه گندی زدی - یه جور میگی که انگار همش در حال خرابکاری ام که. عاطی: نه اینکه نیستی. حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره - اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم خیلی خوب کاری می‌کنه. عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا. -وااایی شوخی نکن - - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم - این دیگه مشکل توست کاری از دست من برنمیاد. شرمنده. - پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم عاطفه را رساندم. وقتی به خانه رفتم، خودم را در اتاق حبس کردم. ت - الو ساناز ! - سلام سارا خانم خوبی؟ - سلام آقا سهیل خوبی؟ - مرسی تو خوبی ؟ ساناز خوابه. - اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین. سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین. اه که چقدر از این پسره بدم میاد ا صبح کلاس داشتم. اماده شدم. رفتم پایین. دیدم میز صبحانه آماده‌اس . ادامه دارد.... 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_دوازدهم بابا رضا نگاهم کرد. -به یه شرط اجازه میدم که بری. - چه شرطی؟
💗نگاه خدا💗 ‌ سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود. آقای یاسری داد زد: ده دقیقه هست کلاس تموم شده هنوز متوجه نشدید؟ ترسیده بودم. وسایلم را جمع کردم از کلاس بیرون رفتم. سوار ماشین شدم. به خانه که رسیدم تلفنم زنگ خورد. -سلام ساناز خوبی؟سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ کاری داشتی باهام؟ - میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد -واسه چی؟ - نمیدونم،تازه میگه اول ازدواج بعد کانادا. صدای خنده‌ی ساناز بلند شد. - واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ - ازدواج کن خوب! تماس را قطع کردم. ساعت ۹ شب بود که در خانه باز شد. - سلام بابا جون موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم. - سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - بله بابا جون همه چی عالیه. +میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت. - کجا؟ - خونه عمو حسین. - چه خوب ،ای کاش مامانم بود. عمو حسین و بابا هم دوستان زمان جنگ بودند.عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدانم دقیقا چه شغلی دارند. ولی خیلی ادم مهمی‌ست.عمو حسین یک دختر دارد با دوتا پسر. پسرانش ازدواج کردند و لبنان زندگی میکنند. دخترش هم اسمش سلماست. یک سال از من بزرگتر است. دختر فوق‌العاده مهربان فهمیده و باحجاب. خاله ساعده، مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوست داشتنی‌ست. برای خاکسپاری مامان آمده بودند اما من ندیدمشان. ا صبح رفتم دانشگاه. درکلاس دنبال جا برای نشستن بودم. استاد رسید و من در اولین صندلی خالی جاگیر شدم. ادامه دارد. 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 ‌#نگاه‌خدا #قسمت_سیزدهم سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود. آقای یاسری داد زد: ده
💗نگاه خدا💗 بعد از کلاس، دلم برای عاطی خیلی تنگ شد. شماره‌اش را گرفتم. - الو عاطی. - به خانووووم خانومااا چه طوری ؟ - عاطی کی میای ؟ - وااا چیزی شده ؟ - عاطی حالم خوب نیست دلم تنگ شده .حوصله خودمم ندارم. -من فردا میام - باشه اومدی بیا خونمون ،با هم حرف می زنیم. عاطی: باشه. - فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه بعد کلاس رفتم سمت خونه... اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم. یادداشتی به در ورودی زدم. "من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده" مغزم داشت می‌ترکید. تلفنم زنگ خورد. خاله زهرا بود. رد تماس دادم. چشمم به عکس مامان افتاد. "مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه. این چه بخت شومیه که من دارم" آن‌قدر گریه کردم تا خوابم برد. صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم. عاطفه بود. در را باز کردم. عاطفه با جعبه شیرینی آمد. - دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟ دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم - گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی . - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد عاطی: وااااییی از دست تو... -عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن. دست و صورتم را شستم. - به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته. - حالا شیرینی واسه چی آوردی ؟ - آبجیتون داره ازدواج میکنه. - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره -حالا که یکی پیدا شده ساراجون. جیغ بنفشی کشیدم. عاطی دستانش را گذاشت روی گوشش. - دختره خل گوشمو داغون کردی. ادامه دارد.... 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_چهاردهم بعد از کلاس، دلم برای عاطی خیلی تنگ شد. شماره‌اش را گرفتم. - ال
💗نگاه خدا💗 -ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟ بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین؟ -اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است. توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما. - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ... -قربونت برم من... - خوب عقدت کی هست ؟ -هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم، عقدمون رو گلزار شهدا بگیریم. - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه? -منم دعوتم دیگه؟ -نیای که میکشمت. ا - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟ عاطی: دیونه. سارا بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم. - رفتم لباسم را عوض کردم. گوشی را روشن کردم . شماره بابا رضا رو گرفتم. - سلام بابا جون خوبی؟ - سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا... -خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن... - فداتون بشم من چشم فعلا. -یاعلی حرکت کردیم سمت بهشت زهرا. توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف می‌زد اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه‌ای خواندیم. بعد رفتیم گلزار . " عاطفه درست‌ می‌گفت. اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه" عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد. منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه می‌کردم. 'چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود ." نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود. نشستیم عاطی گفت: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم. عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالا. نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام. عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی؟ - من تصمیم خودمو گرفتم؟ عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی؟ - آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده؟ - نمیدونم چی بگم بهت. - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری ؟ - عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه. - هیچی پس بدرد من نمی‌خوره. پس از کلی صحبت، برگشتم‌خانه. ساعت هشت شب بود. ادامه دارد.. 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_پانزدهم -ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟
💗نگاه خدا💗 تا لباسم را عوض کردم، بابا رسید. -سلام بابا جون خسته نباشین؟ بابا رضا: سلام به روی ماهت، بیا غذا رو بگیر. بعد از شام، بابا صدایم کرد. -خاله زهرا و مادر‌جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن بهت یا بر نمی‌داری یا خاموشی! رفتم به اتاقم، شماره‌ی مادرجون را گرفتم - الو مادرجون، خوبین؟ -واییی سارا مادر، ما که از دلشوره مردیم! ببخشید مادرجون، گوشیم شارژش تموم شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ مادر جون: دخترم چرا یه سر نمی‌زنی خونه‌ی ما، از من دلخوری؟! - الهی فداتون بشم این چه حرفیه؟! دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا. مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون؟ - چیزی شده؟ مادرجون: نه مادر، کارت دارم. - چشم، شنبه بعد دانشگاه میام. مادرجون: قربونت برم پس منتظرتم. - باشه، به آقاجون سلام برسون، خداحافظ. جمعه تمام وقتم را نظافت خانه گرفت. شنبه تمام روز کلاس داشتم. "وااایی دیگه تحمل حرف‌های مادرجون رو ندارم." به خانه‌ی مادرجون رسیدم. خاله زهرا در را باز کرد. - سلام سارا جون خوش اومدی. مادرجون در حیاط بغلم کرد. سلام مادر خوبی؟ - سلام مرسی شما خوبین؟ -بیا عزیزم اینجا بشین. سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟ (بغضم رو قورت دادم) - بله خوبه. هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتش بود. -سارا جان، چند شب پیش، خواب مامان فاطمه رو دیدم. ادامه دارد.. 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌ویک روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه می‌کردم. "اینجوری نگام نکن مام
💗نگاه خدا💗 امیرطاها به من نگاه نکرد. - عذر خواهی کنین از طرف من ،نمیتونم بیام. با عصبانیت پایم را روی ترمز فشار دادم. - ببخشید امیرآقا. من جزامی‌ام؟ -چرا این حرف و میزنی؟ - بابا ما محرم همیم ،چرا نگام نمیکنی ؟ چرا اصلا حرفی نمی‌زنی؟ تو که می‌خواستی از اول همین‌جوری رفتار کنی، می‌گفتی اصلا محرم نمی‌شدیم. بابام مشکوک شده،میگه چرا نمیای خونمون؟ چرا زنگ نمیزنی؟ سرم راروی فرمان گذاشتم و گریه کردم. -ببخشید من منظوری نداشتم. فقط نمیخواستم علاقه‌ای ایجاد بشه... نگاهش کردم. -چرا باید علاقه‌ای ایجاد بشه؟ من‌ و شما مثل دوتا دوستیم ،میخندیم ،میریم بیرون ،حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم. اینجوری که شما رفتار می‌کنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم. _ شرمندم... باشه چشم. دیگه تکرار نمیشه. "پسره‌ی دیوونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه." به دانشگاه رسیدیم. - امیر آقا! - بله؟ - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما. - باشه چشم. از همدیگر جدا شدیم. اینقدر ازدواجمان زود و سریع شد که کسی باخبر نشده بود. سر کلاس میز جلو نشستم . یاسری هم انتهای کلاس بود. با دیدنم جلو آمد. هم ردیف من نشست. استاد وارد کلاس شد. تا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه‌ی در دستم بود. عصبانتیتش از چهره اش پیدابود. بعد از کلاس به کافه رفتم. منتظر امیر شدم. کیک و نسکافه خریدم. یک دفعه یاسری، مثل عزرائیل بالای سرم آمد. - مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ (به حلقه دستم اشاره کرد. -کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه؟ - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدم و و از کافه بیرون رفتم. از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام؟ عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی پدر مادرتن که وقت نذاشتن بهت تربیت یاد بدن! دستش را بلند کرد. کسی دستش را گرفت. امیر بود. - شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی؟ -برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی؟ -من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا؟ یاسری چیزی نگفت. امیر دستم را گرفت و از دانشگاه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. توراه بودیم، نمیدانستم کجا بروم؟ خونه‌ی ما یا خونه‌ی امیر؟ - اگه میشه بریم بهشت زهرا. به بهشت زهرا رسیدیم. امیر جلوتر می‌رفت، من هم پشت سرش. رسیدیم به خاک مامان. فاتحه که خواند، بلند شد. - میرم سمت گلزار و برمی‌گردم. سرم را روی سنگ گذاشتم. "مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم." رفتم گلزار شهدا. نشسته بود کنار شهید گمنامم. لحن قرآن خواندنش خیلی قشنگ بود. -ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم دستش را گرفتم، با خنده گفتم:من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری؟ سرش را بالا گرفت. در چشمام نگاه کرد. "وای هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم." دوباره سرش را پایین انداخت. - ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره؟ خندید. -بریم؟ کجا بریم؟ امیر ایستاد. -دست بوسی حاجی ادامه دارد... 🏴 @rkhanjani