eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
652 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
😈 🎬 آخری بهم پیامک داد با این مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده , الآن درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد! انجمن روی تو برنامه ریزی‌ها کرده, لطفاً خودت را خسته نکن,اول وآخرش مال مایی😏 , اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن , طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کند که من بخوام از کارهاشون با کسی صحبت کنم. اما با ذکرهایی که آقای موسوی بهم آموزش می‌داد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه را احساس می‌کردم. تمام متن پیامک بیژن را برای شماره‌ی همراه آقای محمدی (پلیسی که در جریان کار برد) فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم,آقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم امامزاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره,من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبند که روش تک چشم حک شده بود برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه علامت چشم چپ شیطان بود و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم می‌شد. اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود را سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده وخودم مدام اسپند دود می‌کردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسپند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من را هم اذیت می‌کنه... فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم, می‌خواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب ،خودم را پاک کنم.... می‌دونستم روز سختی در پیش دارم ,توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم....... ... @rkhanjani ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌
...🌲🍃 بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتیم. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت، با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی(ع) علاقه ی زیادی داشت،و آرزویش بود که در سرزمین نجف از دنیا برود و همان جا هم به خاک سپرده شود و برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند. نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند او را با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می گفت: درویش جای پدر کبری است تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد: ننه کبری چه شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه میکنی؟ مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن ، چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم چرا آنها را بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری، خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی (ع) باشد. مادرم که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد. در نه سالگی که به کربلا رفتیم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آن قدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و می گفت: کبری از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت می زنند. اما من بلند نمی شدم. دلم می خواست با (ع) حرف بزنم، بغلش کنم و به اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. ... @rkhanjani
بسم حبیب 🎵نقاب نغمه 🍁عمر کوتاه سلامی به زیبایی نغمه گنجشک ها به هنگام نماز ظهر🌷 آقا کرونا هم واس خودش یه پا موسیقیه، موسیقی خس خس سینه و سرفه‌های مکرر...😢 و البته حالا که سلامتی برای همه گرون شده میخوایم درمورد آثار سوء موسیقی بر سلامتی انسان بیشتر صحبت کنیم👇 گفته می‌شه عمر متوسّط انسان، حدود ۱۲۰ ساله ولی علل و عوامل مختلفی در کاهش یا افزایش این مقدار مؤثره،عواملی مثل تغذیه ، تفریح، خنده، گناه و غیره. امام صادق (علیه‌السّلام) می‌فرمایند: «بَیتُ الغِنا لا تؤمنُ فیهِ الفَجیعه وَ لاتُجابُ فیه الدَّعوَه وَلایَدخُلُهُ المَلَکُ؛  خانه‌ای که در آن غنا باشد، از مرگ و مصیبت دردناک ایمن نیست و دعا در آن به اجابت نمی‌رسد و فرشتگان وارد آن نمی‌شوند.» طبق یافته‌های دانشمندان هم از جمله عوامل کاهش طول عمر انسان، سر و صداها و اصوات موسیقی هست به طوری که اکثر موسیقی‌دان‌ها به نصف عمر طبیعی هم نرسیدن و بعضاً با عوارض و مرگ ناگهانی از دنیا رفتن، حتّی در قرون قبل هم که مردم از این آلودگی‌ها به دور بوده و دارای عمرهای طولانی بودن، کارگزاران موسیقی از عمر طبیعی محروم بودن. آمارهایی که در این زمینه اعلام شده مؤیّد این مطلبه که موسیقی‌دانان، دارای عمرهای کوتاهی بودهن.... به هر حال درسته کرونا هست ولی هنوزم با تغذیه سالم و آرامش و نکاتی که ما گفتیم😄 میشه ۱۲۰ سال عمر کرد😉 عمرتون با برکت،تن تون سالم👋🏼 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_چهاردهم بعد از کلاس، دلم برای عاطی خیلی تنگ شد. شماره‌اش را گرفتم. - ال
💗نگاه خدا💗 -ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟ بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری آشنا شدین؟ -اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است. توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما. - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ... -قربونت برم من... - خوب عقدت کی هست ؟ -هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم، عقدمون رو گلزار شهدا بگیریم. - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه? -منم دعوتم دیگه؟ -نیای که میکشمت. ا - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجا حتما یه حاجت خوب داری؟ عاطی: دیونه. سارا بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم. - رفتم لباسم را عوض کردم. گوشی را روشن کردم . شماره بابا رضا رو گرفتم. - سلام بابا جون خوبی؟ - سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا... -خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن... - فداتون بشم من چشم فعلا. -یاعلی حرکت کردیم سمت بهشت زهرا. توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف می‌زد اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه‌ای خواندیم. بعد رفتیم گلزار . " عاطفه درست‌ می‌گفت. اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه" عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد. منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه می‌کردم. 'چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود ." نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود. نشستیم عاطی گفت: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم. عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالا. نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام. عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی؟ - من تصمیم خودمو گرفتم؟ عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی؟ - آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده؟ - نمیدونم چی بگم بهت. - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری ؟ - عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه. - هیچی پس بدرد من نمی‌خوره. پس از کلی صحبت، برگشتم‌خانه. ساعت هشت شب بود. ادامه دارد.. 🏴 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار
✍️ 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ✍️نویسنده: 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهاردهم ﷽ ایلیا: به حسینیه که رسیدیم، با میثم رفتیم سراغ نقشه برداری پروژه اما سی
﷽ حورا اتاقم شده بود زندان! میل به غذا نداشتم. ایلیا از وقتی برگشته بود یک جور دیگر شده بود. یکی دو روز هم دانشگاه نیامد. شبیه بچه هایی بود که از مدرسه بیرونشان کرده اند. از بی توجهی هایش خیلی دلگیر بودم. حال و حوصله درس را نداشتم. نرفتم دانشگاه.فکر میکردم پدرم درگیر کارش است و حواسش به من نیست اما همان موقع در باز شد و قامت بلند پدرم  را دیدم.  از جایم بلند شدم. پدر دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و اتاق بهم ریخته را از نظر گذراند.  نقاب لبخند بر صورتم کشیدم و گفتم: «فکر کردم رفتی بابا» نگاه جدی و خونسرد پدرم بالاتر از شیشه های عینکش قرار گرفت. فقط آرام گفت: «حاضر که شدی بیا پایین برسونمت» دو قدم دنبال پدر که داشت از اتاق بیرون میرفت، آمدم و گفتم: «امروز نمیرم دانشگاه...» و درمقابل چرخش پدر، بلافاصله گفتم: «سرم یکم درد میکنه» پدرم چیزی نگفت و از پله ها پایین رفت. نگرانی و دلشوره هایم  دو برابر شد. نکند چیزی فهمیده باشد!  دنبالش دویدم و گفتم: « شاید یه سر به کتابخونه ات بزنم.» پدر کتش را پوشید و همانطور که  وارد حیاط میشد همین یک جمله را رو به من گفت: «کار خوبی میکنی » نگاه معنادار مادر از کنار تلوزیون توجهم را جلب کرد. اماخودم را به آن راه زدم  و به اتاقم برگشتم. با خودم فکر کردم از همه چیز به سمت خواب فرار کنم. اما خوابم نمی برد. دست بردم سمت کشو و یک قرص سرماخوردگی برداشتم، خواستم قورتش بدهم اما به زبانم چسبید و تلخی اش تمام دهانم را درگیر کرد. قرص را لای دستمال تف کردم. حوصله نداشتم بلند شوم و در را ببندم. دستهای یخ کرده ام را زیر پتو بردم و پتوی نقش برجسته  را روی سرم کشیدم. مدتی بعد  با اخمی عمیق به خوابی عمیقتر رفتم. صحنه های فیلمی که دیده بودم با سرعت گردباد در اطرافم ظاهر و محو میشدند. فریادهایم در گلو خفه مانده بود که ناگهان از برج بلندی به پایین سقوط کردم و با لرزش پاهایم از خواب بیدار شدم. اولین چیزی که وقتی چشم باز کردم دیدم، چشمان خمار و نگران مادرم بودند.  مادر با تعجبی خوف آمیز پرسید: «چی شده؟ چرا اینقدر ناله میکنی؟» دست مادر با خنکای دلنشینی بر پیشانی گرمم  نشست: « هنوزم داغی! حتما تب کردی» مادر این را با نگرانی تمام گفت. بلند شد اما  صدایم او را دوباره نشاند: -نرو مامان +میخوام به دکتر حسینی زنگ بزنم _نه نمیخواد فقط یکم پیشم بمون +بچه شدی؟ _مامان سردمه +بذار برم پتو بیارم _برام آب میاری و یه استامینوفن؟ +هنوز دکتر نشدی نسخه تجویز میکنی برا خودت؟ _فقط میخوام یه خواب راحت و عمیق داشته باشم بدون هیچ کابوسی... +زنگ میزنم دکتر _خیلی خب، نه دکتر نه قرص و شربت...همون دمنوش پونه و آویشن تو... لبخند مادر در نگاهم نقش بست. آن روز تا نزدیکی غروب مادر به سختی ملینا را از اتاقم دور نگهداشت. بعد از چند ساعت استراحت و خوردن چند لیوان دمنوش و یک کاسه سوپ، از تختم پایین آمدم. رفتم  دست و صورتم را شستم . بعد لباسهایم را عوض کردم. وقتی شال قرمزم را روی سرم می انداختم، مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: «کجا میری؟» نگاهم را در خانه چرخاند و جواب داد: «با آتوسا جای همیشگی... میدون آزادی» یکدفعه ملینا با یک جعبه لاک رنگی  از اتاقش بیرون دوید و گفت: « منم میام» پشت پلکی نازک کردم و گفتم: «کسی تو رو نمی بره بچه» ملینا معترضانه داد زد: «ماماااان» مادر سبدمیوه را روی میز ناهار خوری گذاشت و رو به من گفت: «اگه اونقدر حالت خوبه که میری بیرون خب خواهرتم بِبَر... » کیفم را روی مبل پرت کردم و گفتم: «اصلا نمیرم. میخوام کتاب بخونم» لبخندِ پرکشیده از لبان غنچه ای ملینا و ابروانی که مادر بالاانداخت با آخرین رد پرتوی خورشید، در خانه مان همزمان شد. من خسته و کلافه خواستم  چراغ راهرو را روشن کنم اما انگار چراغ سوخته بود. انتهای راهرو درِ چوبی کتابخانه  را با صدای جیر جیر پیاپی، باز کردم. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani
امیرعلی: تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربه‌اش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و.... البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش. کلا گفتم. همین تو، یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده . یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا سیزده سالگی اونم به زور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد. چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت. یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها. دیگه کسی نتونست مانع‌شون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی: شاید خاله اینا به جای اجبار، بهتر بود راهنماییشون کنند. مثل مامان و بابا. تو که کلا همه‌اش پیش عمو بودی ولی من از جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم، تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبارهایی بود که تاثیر عکس گذاشته. حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدوم رو نمیدونستم. یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خاله‌شون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد.... . 🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_چهاردهم گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی ک
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که آقای جلالی در اتاق رو زد آمد داخل گفت: خانما امروز جلسه ی مهمی دارم زودتر تعطیل می کنیم... فرزانه چنان برقی تو چشمهاش زد که یعنی جلالی قشنگ متوجه این شادی نامحسوس شد... وسایل مون رو جمع و جور کردیم آماده رفتن شدیم داشتیم از دفتر می رفتیم بیرون چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که فرزانه با یه حالت خاصی محکم زد به شونه ی من... گفت: نگاه کن! نگاه کن! این دوتا پسره همونایی نبودن تو خونه ی خانم مائده برا جابجایی یخچال اومده بودن! گفتم: آره خودشون اینجا چکار می کنن؟؟ اومدن پیش جلالی!!! فرزانه گفت: ما تو دهن شیر بودیم و خودمون خبر نداشتیم... بگو چرا ما رو تعطیل کرد وگرنه دلش برا ما نسوخته.... حتما می خواست متوجه نشیم فرستادمون دنبال نخود سیاه.... عه! عه! ما چقدر ساده ایم دختر ...! گفتم فرزانه مجالی بده یه بند نرو تو تراژدی! شاید اصلا قضیه این نباشه شاید اومدن اینها مکمل مصاحبه ی ما باشه چمیدونم! شدیم مثل پلیس های جنایی! ولش کن به ما چه کی با کی میاد و می‌ره! ما کار خودمون رو انجام بدیم والا.... فرزانه با اخم گفت: خیر سرت خبر نگاری یعنی انگیزت متلاشیم کرد! ملت از هیچی کلی سوژه درست می کنن! اونوقت ما سوژه ها جلومون رژه میرن خانم میگه ولش کن مشغول کار خودت باش ! گفتم: خانم امجد الان به نظر شما دقیقا چکار کنیم سوژه ها رو از دست ندیم؟ خوب منم دوست دارم بدونم چه خبره! ولی دیدی که جلالی گفت کار تعطیل! فرزانه گفت: خوب به بهونه ی جا گذاشتن یه چیزی بر میگردیم داخل دفتر... اونوقت می فهمیم چه خبره و این دوتا آقاه قضیشون با جلالی چیه و اونجا چکار می کنن ! حس کنجکاویم باعث شد به حرف فرزانه گوش کنم و برگشتیم سمت دفتر... در اتاق آقای جلالی مثل همیشه باز بود روی میز که همیشه پر از کاغذ و کلی وسیله بود ایندفعه تمیز و مرتب برق میزد.... یکی از آقاها به صندلی تکیه داده بود و یکی دیگشون که اسلحه کلت به کمرش بسته بود با دقت داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد... با دیدنه اسلحه آروم آب دهنمون رو قورت دادیم! داشتیم مثلا می رفتیم سمت اتاق خودمون که آقای جلالی با یه سینی که سه تا لیوان چایی داخلش بود از آبدارخونه اومد بیرون با دیدن ما چنان شوکه شد که می خواست سینی از دستش بیفته! گفت: خانما شما اینجا چکار می کنید؟! مگه نگفتم امروز زودتر تعطیلین... نمی بینید مهمون دارم ... فرزانه مِن مِن کنان گفت: ببخشید یه وسیله جا گذاشتیم بر میداریم زود میریم... گفت: وسیله باشه برا بعد بفرمایید بیرون... بفرمایید... @rkhanjani