دلتنگ سردار 💔:
#داستانک
خیلی دلم براش سوخت... 😔
دیدن مردی که از استیصال و درموندگی گریه کنه داغونم میکنه...
به پهنای صورت اشک میریخت 😭
و تعریف می کرد :
😱«حاج آقا اصلاً باورم نمیشه
همسایه ی دیوار به دیوارمون بود...
از دوم دبیرستان با هم دوست بودیم،تو یه مدرسه درس میخوندیم، بعدها هم همکار شدیم...رفیق فابریکم بود...
جیک و پوک زندگیم و میدونست
😭تابستون باهم قرار گذاشتیم با خانومامون بریم شمال که ای کاش قلمِ پام میشکست و نمیرفتیم ...
😍مسافرت خیلی بهمون خوش گذشت،خانومم اخلاقش خیلی بهتر شده بود، سرحال و شاد بود و همه ش میخندید، به سر و وضع خودشم خیلی بیشتر از قبل میرسید... 💄
😨منِ ساده ام، خوشحال که چقد داره بهش خوش میگذره،
واسه اینکه یوقت ناراحت نشه اصلاً بهش سخت نمیگرفتم تو پوشش و رفتارش ....خلاصه حساابی آزاد بود!
😱حاجی ! نمیدونستم با این کار دارم با دستای خودم تیشه به ریشه ی زندگیم میزنم...
😔خانم رفیقم گوشه گیر بود و ساکت و ساده، بر عکس رؤیا(همسرم) که هم شوخ طبعه هم به ظاهرش میرسه،قبل از مسافرت چند روزِ تمام، وقتشو تو آرایشگاه گذرونده بود...👱🏻♀️
🤨چند ماه بعد از اون مسافرتِ لعنتی،یه چیزایی حس کردم، شک هام شروع شد، اما نمیخواستم باور کنم
😭ولی بعد مطمئن شدم چه خاکی به سرم شده...رفیقم و زنم....»
😩زار میزد و میگفت :
«با #بی_غیرتی خودم، زنم و از دست دادم حاجی ...»
#داستان
#تولیدی
@paygaheameneh
🌸 دانشگاه حجاب 🎓
#داستانک | مکن ای صبح طلوع
▫️امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
▫️عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است
#مکن_ای_صبح_طلوع
#ما_ملت_امام_حسینیم