eitaa logo
ویلای نفرین شده💀
2.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
651 ویدیو
4 فایل
ابتدای رمان ویلای نفرین شده👇 https://eitaa.com/rohe_sara/18093 #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
عمو گوشی رو گرفت و بعد از یکم بالا پایین کردن گفت : ای وروجک. ماشالا چقدر نازه. ولی شیطنت از چشماش می باره. هیراد سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. دلیل کاراش رو نمی فهمیدم. عمو گوشی رو بهم داد و خطاب به هیراد گفت: حالا چرا بهار؟ مجبور شد سرش رو بلند کنه. یکم به عمو نگاه کرد. انگار دنبال بهونه بود. یه دفعه گفت : صحرا اسم بهار رو دوست داره. تو دلم پوزخند زدم. شرط می بندم صحرا حتی نمی خواست سر به تن من باشه. تحمل اون جمع برام سخت شد. رو به عمو گفتم : عمو اگه اجازه بدین من امشب برگردم.
بخش دوم عمو یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : اجازه نمی دم. چهرم درهم رفت. عمو : دخترم بذار عرق راه خشک بشه بعد بگو برم. کجا می خوای بری؟ نکنه با من راحت نیستی؟ می خواستم بگم نه، با یه بنده خدایی راحت نیستم. قبل از اینکه چیزی بگم خود هیراد گفت : نه عمو مشکلشون منم. من خودم امشب رفع زحمت می کنم. عمو محمد : با این دستت؟! - خب بالاخره باید برم. سه ماه که نمی تونم بمونم. - بشینید سر جاتون....
بخش سوم هیچ کدومتون جایی نمی رین. اگه با هم مشکل دارین من یه کاری می کنم هم رو نبینید. هیراد خندید. از همون خنده قشنگ ها. تو دلم به خودم فحش دادگ و نگاهم رو ازش گرفتم. عمو گفت : خب. الان ساعت 3 بعد از ظهره و ما هنوز نهار نخوردیم. زود بگید چی می خورید سفارش بدم. - عمو من اصلا اشتها ندارم. - بهار چقد انرژی منفی هستی تو دختر. بگو چی می خوری؟ موندم تو رو در بایستی. وگرنه واقعا گرسنه نبودم. - هرچی شما سفارش دادین برای منم بگیرین. - خب آقا هیراد شما چی؟ - فرقی نمی کنه عمو. هرچی گرفتین. - سه پرس برگ؟ خوبه؟ هر دو تایید کردیم.
بخش چهارم عمو محمد گوشیش رو برداشت و سفارش داد. .. وقتی قطع کرد رو به من گفت : خب عمو شما تعریف کن. پدر مادر، خانواده همه خوبن؟ - خوبن خدا رو شکر. - آقا یاسین کارش چیه؟ - شرکت خدمات تجاری. - پس خدا رو شکر وضعش خوبه. - بله. شکر. - عروسیتون ما هم دعوتیم دیگه؟ از اینکه کسب درباره عروسیم صحبت می کرد عصبی می شدم. اما نمی تونستم به عمو چیزی بگم. - حتما.ببخشید عمو. من می رم یکم تو حیاط قدم بزنم. دلم برای سارا هم تنگ شده. عمو خندید و گفت : اگه بهت بگم سارا با من زندگی می کنه باور می کنی؟
بخش پنجم از اینکه کسب درباره عروسیم صحبت می کرد عصبی می شدم. اما نمی تونستم به عمو چیزی بگم. - حتما. ببخشید عمو. من می رم یکم تو حیاط قدم بزنم. دلم برای سارا هم تنگ شده. عمو خندید و گفت : اگه بهت بگم سارا با من زندگی می کنه باور می کنی؟ اسم سارا که اومد، مشتاق شدم ادامه حرفاش رو بشنوم. -چرا باور نکنم؟! یه دوران کوتاهی خودم هم باهاش زندگی کردم. - هیچ کس حرف هام رو باور نمی کنه. من حسش می کنم. تو این خونه کنارم. وقتی ناراحت می شه، خوشحاله، کاملا می فهمم. هیراد : عشق چه ها که نمی کنه. دستام مشت شد. حس می کردم حق نداره درباره عشق حرف بزنه. گفتم : عمو من می رم پیش سارا. با اجازه. - برو عمو. غذا رو که آوردن صدات می زنیم. تشکر کردم و به سمت حیاط رفتم.