🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_هجدهم
#رستا
من: نخیر.... فقط میخوام پیام اقا محمد و ببینم مگه نمیگیفته باید برید سایت پس چرا نرفتید.... حتما داری یه چیزی پنهون میکنی
به قدری عصبی شد که چشاش سرخ شد.... جوری که حتی تو تاریکی شب هم قرمزی چشاش معلوم بود همون لحظه گوشیشو از جیبش در اورد و سریع باز کرد و پیام رو اورد و داد دستم و بلند شد رفت اونطرف همون لحظه رفتم تو پیامک و دیدم درست میگه آقا محمد پیام داده که: داوود جان ساعت ۱۱:۳٠ جلسه اس.... مسئله ی مهم راجب دختر حشمتیان...به رسول هم خبر بده
به ساعت نگا کردم ۹ بود همون لحظه داوود اومد سمتم بلند شدم دستشو کشید تو موهاش و گفت: برو کیان و بردار بریم
خیلی ترسیده بودم هیچوقت اینقدر عصبی ندیده بودمش...همیشه وقتی عصبی میشد دستشو تو موهاش می کشید و موهاشو بهم می ریخت
آروم گفتم: بیا بریم شام بخوریم بعدش میریم
با اخم گفت: من با کسی که بهم اعتماد نداره غذا نمیخورم....بچه رو بردار بریم
بغض تو گلوم نشست بهش حق دادم ولی خب اون لحظه مغزم کار نمیکرد عصبی بودم نمی فهمیدم چیکار میکنم
آروم دستشو گرفتم و با صدایی پر از بغض گفتم: داوود.....بیا بریم غذا بخوریم...زشته
داوود دستشو از دستم کشید بیرون و رفت داخل خونه..... فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بش..... با بی اعتمادیم دلشو آتیش زدم😢
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_نوزدهم
#رستا
وارد خونه شدم و رفتم تو پذیرایی دیدم داوود نشسته و اخماش تو همه و داره با غذاش بازی میکنه....اروم رفتم و کنارش نشستم
جو خیلی سنگین بود....رسول بهم چشمک زد و مفهموند که: چیزی شده
منم سرمو تکون دادم که یعنی نه
ولی خیلی ضایع بود که یه اتفاقی افتاده
یه لحظه سنگینی نگاه مامانمو روی خودم حس کردم برای اینکه ناراحتش نکنم مشغول خوردن شدم ولی لقمه ها تو گلوم سنگ میشد
خلاصه بعد از شام مشغول جمع کردن میز شدیم بابا؛ کیان رو از مامان گرفت و مامان مشغول جمع کردن میز شد و من و رها هم مشغول ظرف شستن شدیم
نمیدونم تقریبا چند دقیقه ای گذشت که داوود تو چار چوب در؛ که کیان به بغل داشت نمایان شد
دور کیان پتو کشیده بود و کیف کیان و کیف من رو شونش بود و رو به مامان که داشت آشپزخونه رو نظم میداد گفت: مامان کاری ندارید ما بریم
مامان دست از کار کشید و گفت: کجا عزیزم میخواستم چایی بیارم
داوود: نه دیگه مزاحم نمیشیم.....
رو به من با جدیت گفت: رستا بریم
دستای کفیمو شستم مامان رفت سمت داوود پیشونیشو بوسید و دم گوشش یه چیزی گفت که نفهمیدم داوود هم لبخند تلخی زد و گفت: چشم
داوود خداحافظی کرد و رفت
دستامو خشک کردم و رو به رها گفتم: رهاجان ببخشید دیگه بقیه ظرفا پای تو
رها: خواهش میکنم این چه حرفیه....برو مواظب خودتون باشید
گونشو بوسیدم و گفتم: همچنین... خداحافظ
رها: خداحافظ
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیستم
#رستا
رفتم سمت مامان و گفتم: دستت درد نکنه مامان خیلی خوش گذشت
مامان:کاری نکردم عزیزم زود به زود بیاین
من:چشم
رفتم و خودمو انداختم تو بغلش که و دم گوشم گفت: رفتی خونه یه جوری از دلش در بیار... حیلی ناراحتش کردی
اروم گفتم: چشم
از بغلش اومدم بیرون لبخندی به روم زد که گفتم کاری ندارید
مامان: مواظب خودتون باشید
من: باشه خداحافظ
مامان: خداحافظ
من: رها خداحافظ
رها: خداحافظ عزیزم
از اشپزخونه اومدم بیرون چادرم و برداشتم و سر کردم از بابا و رسول خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون و درو بستم رفتم سمت ماشین و درو باز کردم و نشستم تو ماشین و درو بستم کیان بغل داوود هنوز خواب بود
داوود با جدیت تمام کیان رو اروم گذاشت تو بغلم و ماشین و روشن کرد و حرکت کردم
چند دقیقه شد که تو راه بودیم بهش نگا کردم دیدم هنوز اخم داره اروم گفتم: داوود
داوود: با من حرف نزن رستا.... فهمیدی حرف نزن
من: داوود من
یهو داد زد: گفتم ساکتت
همون لحظه کیان با صدای داوود ترسید و از خواب بیدار شد و زد زیر گریه اروم بلندش کردم و سرشو رو شونم گذاشتم و گفتم: گریه نکن قربونت برم گریه نکن هیچی نیس
اروم پشت کمرشو ماساژ دادم ولی کیان هنوز از ترس گریه میکرد
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_یکم
#رستا
همون لحظه داوود ماشینو زد کنار
کیان رو از بغلم گرفت و کیان رو تو بغل خودش گرفت و گفت: دورت بگرده بابایی گریه نکن....فدای اشکات بشم
داوود برای کیان شروع کرد شلکک دراوردن و قربون صدقش رفتن که کیان کم کم اروم شد.
بچه رو از بغل داوود گرفتم و بغلش کردم.
داوود وقتی دید کیان ارومه....ماشینو به حرکت در اورد
تقریبا بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه
داوود ماشینو پارک کرد و اول خودش پیاده شد
در خونه رو باز کرد بعد اومد سمت ماشین و در منم باز کرد
کیان خواب رفته بود.....اروم کیان ازم گرفت
منم پیاده شدم درو بستم در عقب باز کردم کیفارو برداشتم و درو بستم داوود ماشینو قفل کرد و باهم سه تایی رفتیم داخل
وارد خونه شدیم در خونه رو بستم
داوود کیان و برد و تو اتاق خوابوندش منم رفتم اتاق خودمون ...... لباسام و با یه دست تیشرت و شلوار آبی آسمونی عوض کردم به ساعت نگا کردم ساعت ۱٠ بود
داوود یه ساعت و نیم دیگه باید میرفت سایت
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم سمت اتاق کیان که دیدم
داوود کیان رو توی گهواره گذاشته
و داره بهش نگا میکنه
معلوم بود داره فک میکنه
برای همین داخل اتاق نرفتم
رفتم سمت آشپزخونه و اول چایی دم کردم و بعد خودمو مشغول کار کردم
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_دوم
#رستا
تقریبا بعد نیم ساعت از اشپزخونه بیرون اومدم.... خبری از داوود نبود رفتم سمت اتاق که دیدم داره نماز میخونه....نمازش که تموم شد سرش پایین بود اروم رفتم کنارش نشستم و بغض تو گلوم نشست.....با همون صدای پر از بغض گفتم: داوود ببخشید
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه که منو کشید تو بغلش و بوسه ی طولانی به سرم زد و گفت:هیسس....گریه نکن
الان کیان بیدار میشه
با گریه گفتم: داوود اون موقع نمی فهمیدم چی میگم وقتی اینا رو شنیدم تو شُـک بودم.....تو اگه جای من بودی چیکار میکردی....هاا؟
من اون لحظه فک کردم نازنین پیامت داده تهدید کرده بخاطر همین داشتی به رسول اینا رو میگفتی
داوود: میدونی وقتی اون حرفو زدی من اتیش گرفتم..؟ میدونی وقتی بفهمی یه نفر بهت بی اعتماده چه دردی داره؟....میدونی اون لحظه من داغون شدم....میتونی بفهمی
اشکام لباساشو خیس کرده بود به هق هق افتاده بودم که اروم دم گوشم گفت: هیسس... دیگه تموم شد گریه نکن
با هق هق گفتم: بب.. بخشید😭
منو محکم تو آغوشش فشرد و گفت: بخشیدمت دورت بگردم بخشیدم.....بسه دیگه گریه نکن
بینیمو بالا کشیدم و سرمو اوردم بالا و بهش نگا کردم و گفتم: الان اشتی کردی
پیشونیمو بوسید و گفت: اره دورت بگردم....اره
دستمو دور گردنش حلقه کردم و لپشو بوسیدم و گفتم: دوستت دارم❤️
داوود: من بیشتر🫀🫂
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_سوم
#رستا
لبخندی رو لبم نشست که گفت: نمیخوای به چایی به ما بدی
من: الان میرم می ریزم
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت آشپزخونه دیدم کتری جوش اومده
سریع چایی دم کردم سینی برداشتم و دو فنجون داخلش گذاشتم رفتم سمت قوری که چایی بریزم یهو دستی دور کمرم حلقه شد هینی کشیدم که همون لحظه سرشو گذاشت رو شونم داوود بود گفتم: وای خدا بگم چیکارت کنه.... ترسیدم
داوود: اخه مگه غیر از من و تو و کیان کسی هم هست که بترسی
من: خب یه لحظه بود ترسیدم....الانم ولم کن میخوام چایی بریزم یهو میریزه رو دستت
داوود لپمو بوسید و گفت: بریزه عشقم فدا سرت
من: داوود نکن دیگه..... دستت بسوزه خوبه؟ اینجوری هم من میسوزم هم تو
داوود خندید دستاشو باز کرد......صندلی میز ناهار خوری رو کشید و نشست روش و گفت: رستا
من: بله
داوود: بیا این دو سه روز بریم یه جایی
من: اخه توی دو سه روز کجا میتونیم بریم
داوود: کیان رو میدیم مامانت اینا دو تایی میریم چالوس
سینی چایی رو برداشتم و گذاشتم رو میز و منم صندلی کشیدم و روش نشستم و گفتم: نمیدونم.....بدون کیان؟
داوود: میخوای کیانم می بریم
من: نمیدونم....چی بگم
داوود: بله رو بده که بریم
من: باش.....بریم
یهو همون لحظه گوشی داوود زنگ خورد برداشت و گفت: جانم اقا
نمیدونم اقا محمد چی گفت که چایی شو گذاشت زمین و گفت: ببخشید اقا اصلا حواسم به ساعت نبود.... اومدم اومدم.... خدانگهدار
سریع قطع کرد و بلند شد و گفت: رستا من رفتم
من: داوود چایی تو بخور بعد برو
سریع یه قند گذاشت دهنش و چایی سر کشید.....شوکه بهش نگا کردم گفتم: داوود همین الان ریختم.....داغ نبود
چشاش سرخ شده بود سریع رفت سمت شیر آب و بدونی که لیوان برداره سرشو کج کرد زیر شیرو آب خورد.....خندم گرفته بود....سرشو اورد بالا شیر و بست و گفت: وای سوختم رستا..... سوختم
من: چرا یهو سر کشیدی
داوود: خب عزیزم عجله داشتم
از اشپزخونه رفتیم بیرون....رفت سمت در خونه که خواست بره گفتم: بزار یه چیز خنک بیارم بخور بعد برو
داوود: دیره عزیزم دیره.... ول کن الان خوب میشه....کاری نداری
من: نچ.....مواظب خودت باش ❤️
لپمو بوسید و گفت: فدات شم....خداحافظ
من: خداحافظ✨
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_چهارم
#رستا
بعد از اینکه داوود رفت منم شروع کردم مرتب کردن خونه و جمع و جور کردن
یهو صدای گریه کیان از تو اتاقش اومد
کار و ول کردم و رفتم سمت اتاقش دیدم تو گهواره اش و دارت گریه میکنه قربون صدقش رفتم و اروم بغلش کردم و گونشو بوسیدم و گفتم: گریه نکن قربونت بشم....گریه نکن پسر قشنگم
بعد از اینکه آروم شد بهش شیر دادم فک کردم خواب میره ولی نرفت....لباسا و پوشک شو عوض کردم و بعد بغلش گرفتم و از اتاق رفتیم بیرون
تقریبا همه ی کارام و انجام داده بودم
نشستم روی مبل کیان هم تو بغلم نشسته بود و انگشتش و میخورد لپشو بوس کردم و گفتم: قربون جوجه کوچولم بشم من...عشق من
محکم دوباره بوسیدمش
مث اینکه ناراحت شد زد زیر گریه
کیان رو آروم تو بغلم جابهجا کردم و دستم رو روی پشتش گذاشتم
حس کردم ضربانش یکنواخت شده
هنوز لباشو جمع کرده بود، ولی از گریه خبری نبود.
رفتم سمت آشپزخونه، حس کردم دلم چایی میخوام اونم با شیرینی.
کیان رو روی صندلی مخصوصش گذاشتم، دستای کوچیکشو روی سینی جلوش گذاشت و با کنجکاوی اطراف رو نگاه کرد. .
آب جوش گذاشتم
چشمم افتاد به کیان که داشت انگشتش رو میجوید، مثه اینکه داشت فکر میکرد.
این بچه ها واقعاً یه دنیای خاص برای خودشون دارن.
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_پنجم
#رسول
جلوی آینه وایساده بودم و داشتم موهامو درست میکردم همش فکر میکردم اخر این ماموریتی که داوود داره میره قرار چی بشه...اگه اتفاقی برای داوود بیوفته رستا و بچش چی میشن؟
با باز شدن در اتاق ریشه افکارم پاره شد
رها بود نشست روی تخت و گفت: رسول
من: جان
رها: منم بیام سایت
من: آقا محمد برا داوود نوشته فقط خودتو رسول بیان
رها: رسول قضیه رو کامل واسه من میگی...؟
من حس میکنم اصل ماجرا رو نمیدونم قضیه چیه....چرا اصلا آقا داوود باید بره؟...آقا محمد که شرایط زندگی داوود و میدونه...میدونه تازه بچه دار شدن چرا آقا داوود میفرسته
دست از شونه ردن موهام کشیدم و شونه رو گذاشتم رو میز و رفتم کنارش رو تخت نشستم و گفتم: چون فقط داووده که این پرونده باز شده رو میتونه ببنده
رها: چرا
من: چراشو نپرس که نمیتونم بگم
بلند شدم که از اتاق برم گفت: رسول لطفا
رسول: نمیتونم رها جان نمیتونم بگم
رها هم بلند شد و گفت: منم عضو این سایتم همون قدری که توهم حق داری بدونی چیشده منم این حق و دارم پس بگو چیشده.....چرا چیزی نمیگی؟....آخه واسه چی منم نباید بدونم
چشامو بستم و گفتم: بهت نگفتم چون ترسیدم بری به رستا بگی
رها: قول میدم رسول قول میدم نمیگم بگو
من: قول دادی رها
رها: قول
من: بشین برات تعریف کنم
دو تایی نشستیم روی تخت که گفتم: چند وقت پیش نازنین توی فرانسه با یه خط یکبار مصرف به داوود زنگ میزنه
رها: خب
من: زنگ میزنه میگه دوست دارم و از این جور مزخرفات میگه اگه باهام ازدواج کنی همه مدارک و بهتون میدم
رها: یعنی آقا داوود ازدواج میکنه باهاش؟
من: نه فک نمیکنم به اونجا ها نمیکشه
رها: یعنی چی؟....اخه نازنین مگه خل شده که همچین کاری کرده اخه ببین وقتی خودش میدونه با داوود ارتباط بگیره گیر میوفته واسه چی اینکارو کرده...؟!
من: نمیدونم ولی فک کنم واقعا عاشق داوود شده دختره ی....
رها: شوخی نکن یعنی چی
من: یعنی همین.....داوود یه بار میگفت تو سوله ای که یه بار گیر انداخت اونجا بهش ابراز علاقه کرده میگفته اگه باهام ازدواج کنی مدرک هایی که این همه وقت بخاطرش دویدی رو بهت میدم ولی اگه ازدواج نکنی یه بلایی سر زن و بچت میارم و داوود هم هیچی نمیگه همون لحظه رستا میاد و میزنه تو سر نازنین....نازنین هم با همون میزان هوشیاری که داشته فرار میکنه در میره
رها: حالا چی میشه
رسول: کامل نمیدوم....ولی فک کنم داوود میره اونجا الکی نقش بازی میکنه که عاشقه ولی اینطور نیست یه روز که همه خوابن داوود میره و مدارک و بر میداره نتونست یکی از مامورامون رو میفرستیم که بره و برداره یا شایدم من برم
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#بیست_ششم
رها نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت
یهو بلند شد و رفت سمت کمد لباس هاش و برداشت گفتم: کجا
رها: برم خونمون
لباساشو گذاشتم و دستاشو تو دستام گرفتم و گفتم: رها جانم....الان مشکل کجاست؟
با بغض گفت: همش مشکله رسول...من تو هنوز عقد نکردیم هنوز یه بیرون درس درمون باهم نرفتیم هیچوقت نشده یه ساعت بیشتر باهم حرف بزنیم.....الانم که میخوای بزاری بری بعد تو میگی مشکل کجاست
همون لحظه گوشیم زنگ خورد از جیبم در اومدم آقا محمد بود جواب دادم: بله اقا
اقا محمد: رسول کجایی
من: خونه ام الان اماده میشم میام
اقا محمد:زود بیا.....منتظرم
من: چشم اقا اومدم
قطع شد گوشیمو گذاشتم تو جیبم رها رفت با حالت قهر نشست رو تخت و پشت کرد بهم......خندم گرفته بود اروم رفتم نشستم و از پشت کشیدمش تو بغلم سفت بغلش کردم گفت: نکن رسول قهرم
من: عشقم..؟❤️
چیزی نگفت سرمو اروم بردم نزدیک و گونشو بوسیدم و گفتم: جون رسول بیا آشتی....من قول میدم اگه قرار شد برم قبل رفتن کل تهران زیر و رو کنیم اصلا میریم مسافرت هر جا تو بگی
با بغض گفت: چی میگی رسول؟...من و تو هنوز عقد نکردیم بنظرت بابام اجازه میده باهم بریم مسافرت؟....برای اینکه امروز بیام حسابی غر زد و میگفته زود میای....حالا بنظرت میزاره بریم مسافرت؟🥺
نفس عمیقی کشیدم....راست میگفت گفتم: میخوای یه کار کنیم
بینی شو بالا کشید و گفت: چی
من: عقد و میندازیم جلوتر همه باهم میریم مشهد من و تو هم تو حرم عقد میکنیم....هوم
چیزی نگفت حلقه دستامو از دورش باز کردم و اروم برش گردوندم سمت خودم...دیدم چشاش قرمز شده و پر از اشکه...یه قطره از روی گونش سر خورد افتاد دستمو کشیدم زیر چشاش و گفتم: فدای چشمای اشکیت بشم
کشیدمش تو بغلم و شقیقشو بوسیدم و گفتم: واسه چی گریه میکنی عزیزم...؟😘🫂
دوباره با بغض گفت: من جهزیه ام هنوز کامل نیست هنوز باهم خرید برای عقد نکردیم بعد معلوم نیست مامان و بابامون با این قضیه موافق باشن....چیکار کنیم
من: رهای من...اول اینکه هنوز برای خرید جهاز وقت هست هنوزم معلوم نیس برم یا نه ولی اگر رفتم وقتی برگشتم میریم بقیه جهیزیه هاتو میخریم....برای عقدم من اگه شد از آقا محمد یه هفته مرخصی میگیرم یه روز کامل وقت میزاریم میریم خرید می کنیم حالا چه اینجا چه مشهد بعدم میریم حرم پا بوس آقا هم زیارت می کنیم هم عقد می کنیم دو سه تا از برزگترا رو هم دعوت می کنیم....بعدشم باهم با مامان و باباهامون راجب تصمیمی که گرفتیم صحبت میکنیم...خوبه
سری تکون داد سرشو بوسیدم و گفتم:حالا اجازه میدی برم؟
رها از بغلم اومد بیرون دستشو زیر چشاش کشید و گفت: من باید برم منو میرسونی خونمون...؟
من: آره عزیزم فقط زود زود آماده شو من میرم تو ماشین منتظرتم
چشمی گفت و رفت سمت لباساش منم لباسامو پوشیده بودم و اماده بودم رفتم سوئیچ و برداشتم و از اتاق زدم بیرون
بعد رفتم پایین از مامان و بابا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و منتظر بودم تا رها بیاد و بریم
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_هفتم
#رسول
تا رها اومد سریع ماشین و روشن کردم و راه افتادم سمت خونه شون
بعد از چند دقیقه رسیدیم دم در خونشون گفت: مرسی دستت درد نکنه
من: فدای شما....کاری نداری
رها: نه مواظب خودت باش
من: همچنین
رها خواست پیاده بشه ولی دوباره برگشت و نشست روی صندلی و گفت: رسول
من: جانم
رها: ببخشید امشب ناراحتت کردم
لبخندی زدم و دستشو کشیدم و انداختمش تو بغلم که همون لحظه گفت: اخ😣
من: چیشد
رها: دنده رفت تو پهلوم
من: خیلی درد اومد...؟!
رها: نه خوبم
تو بغلم فشردمش و سرشو بوسیدم و گفتم: خیلی دوستت دارم 🫂❤️
رها: منم همینطور 😍🫀
خودشو از بغلم بیرون اورد و گفت: برو الان سایت دیر میشه
خندیدم و گفتم: دیر که شده امیدوارم اقا محمد چیزی نگه
رها: چیزی که نمیگه فوقش برعکسی از سقف آویزونت میکنن
دو تایی خندیدیم که گفت: من میرم مواظب خودت باش رسیدی خونه هم پیام بشه
من: چشم امر دیگه
رها: عرضی نیس خداحافظ
من: خداحافظ
رها پیاده شد و رفت خونشون و منم سریع پام و گذاشتم و رو گاز و راه افتادم سمت سایت
تقریبا بعد از یه ربع رسیدم ماشین و تو پارکینگ پارک کردم همون لحظه ماشین داوود کنارم پارک شد از ماشین پیاده شدم دیدم بلههه آقا داوودم دیر کردن در ماشین قفل کزدم همون لحظه داوود از ماشین پیاده شد و گفت: سلام
من: علیک سلام تو چرا دیر کردی
داوود: اول که رستا بعدشم این ترافیک
من: چرا مگه رستا چش شده
داوود: هیچی
من: داوود خواهر منو اذیت نکنیاا
داوود: خواهر تو زن منه این صدبار بعدشم من از گل نازک تر به زنم نمیگم....حالا تو چرا دیر اومدی
من:منم اول رها بعدشم تو راه بودم تهرانم که همیشه شلوغه
داوود: حیف که رها خانوم برادر نداره یقتو بگیره اگه داشت چقدر دلم خنک میشد
با هم راه افتادیم سمت آسانسور که گفتم: خیل خب حالا بیا بریم پیش آقا محمد که الان به قطعات مساوی تقسیم مون میکنه بعدشم کارت دارم
داوود: چی هست
دکمه اسانسور و زدم که اومد گفتم: حالا ولش کن بعدش برات میگم
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_هشتم
#رسول
وارد اسانسور شدیم و دو دقیقه نشد که رسیدیم با داوود قدم هامونو تند کردیم و رفتیم سمت اقا محمد کسی نبود یا میتونم بگم بودن ولی زیاد نبودن و اونم همه پایین بودن....در زدیم که اقا محمد گفت: بیاین تو
وارد اتاق شدیم و دو تایی سلام کردیم که اقا محمد گفت: کجایید شما دو تا
داوود: شرمنده اقا ترافیک بود
اقا محمد: تو چی رسول
من: منم ترافیک
اقا محمد: خیل خب بشینید
دو تایی نشستیم که اقا محمد گفت: یه نیم ساعت دیگه نازنین زنگ میزنه
دو تایی با داوود گفتیم: چی
اقا محمد: همین طور که میدونید با خط داوود اومدیم با نازنین چت کردیم اونم از طرف داوود اونم مشکوک شد و گفت من از کجا باور کنم تو داوودی و اینا ما هم گفتیم اگر شک داری داوودم ساعت ۱۲ شب بهم زنگ بزن اون گفت چرا ۱۲ الان صحبت کن ما هم برداشتیم به دروغ گفتیم الان زنم پیشمه نمیتونم صحبت کنم وقتی خوابید بهت زنگ میزنم اونم مثه اینکه باورش شد و گفت باشه بعدشم که شما دیر کردید راس ۱۲ دوباره پیام داد چرا زنگ نزدی گفتم هنوز خانومم نخوابیده گفت پس من تا کی منتظر بمونم گفتم صب کن اونم گفت من نمیتونم اینقدر منتظر باشم یا ساعت ۱۲:۳٠ شد زنگ میزنم جواب میدی یا دیگه خود دانید و یه ذرع تهدید
من: حالا اقا باید چیکار کنیم
اقا محمد: صبر می کنیم تا زنگ بزنه
داوود: اقا فقط یه مسئله ای هست
اقا محمد: چی
داوود: اقا محمد رستا به شدت اصرار داره حتما بیاد تو سایت کار کنه اول قانعش کردم که نمیشه و باید مواظب کیان باشه بعدش که کم و بیش از قضیه نازنین فهمید مطمئنم ول نمیکنه
اقا محمد: نظر خودت چیه
داوود: اقا اگه به من باشه میگم نه من میدونم تو این مدتی که میرم اگه سایتم بیاد داغون میشه
من: اقا داوود اگه رستا سایتم نیاد دیوونه میشه حداقل اون موقع از حال و احوالت خبر داره کمتر فکر و خیال میکنه
داوود دیگه هیچی نگفت که اقا محمد گفت: منم موافقم داوود جان....از وقتی هم که رستا خانوم رفته هنوز نتونستیم نیرویی رو جای ایشون بزاریم منم میگم اگه بیان خوب میشه حالا اگه خودت موافق نیستی با رستا خانون صحبت کن نتیجه اخر و به ما بگو
داوود: چشم....فقط
اقا محمد: فقط چی
داوود: اقا من یه درخواستی دارم
اقا محمد: میشونم
داوود: اقا من زمان میخوام بیش تر از یک هفته.....من اقا هنوز نتونستم این چن وقت درست پیش زن و بچم باشم....هنوز نتونستم درست زندگی مو سر سامون بدم تقریبا یکی دوماهی شده که مادرم و خواهرم ندیدم بهم یه دوهفته ای مرخصی میدید
اقامحمد: شرایطتو درک میکنم داوود ولی این تایمی که تو میخوای زیاده امکان داره دختره حشمتیان یه جوری غیب بشه که دست هیچ کدوممون بهش نرسه
داوود: اقا بسپرید به من وقتی زنگ زد خودم یه جوری قانعش میکنم نمیزارم این ماموریت بره رو هوا شما بهم اطمینان کنید این دو هفته رو بهم مرخصی بدید
من: اقا منم با داوود موافقم...منم به این مرخصی خیلی نیاز دارم
اقا محمد دستی به صورتش کشید و گفت: نمیدونم ... داوود... دختر حشمتیان که زنگ زد مسئله رفتنت و پیشش مطرح کن فقط بگو یه ذره شاید دیرتر بیام
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع
🤍✨🤍✨🤍
✨🤍✨🤍
🤍✨🤍
✨🤍
🤍
#رمان_گاندویی
#فصل_سوم
#پارت_بیست_نهم
#رسول
داوود: چشم
اقا محمد: خیل خب بریم پایین که وقتی دختر حشمتیان زنگ زد بتونیم درست بفهمیم کجاست
سه تایی رفتیم پایین علی سایبری از جای من بلند شد و رفت رو به اقا محمد گفتم: اقا بفرمایید
اقا محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت: بشین بشین
داوود یه صندلی برا خودش اورد یه صندلی هم برا اقا محمد و دو تایی نشستن و منتظر شدیم تا نازنین زنگ بزنه
تقریبا نیم ساعت گذشت که نازنین زنگ زد اقا محمد گفت: داوود آروم بدون عصبانیت باهاش حرف میزنی هر چی گفت نه میگی اره نه میگی نه هر چی گفت موافقت کن
داوود: چشم اقا
هدست رو دادم به داوود من و اقا محمد هم هدفون رو برداشتیم تماسو وصل کردم داوود سلام کرد که نازنین گفت: سلام عزیزم خوبی
داوود: ممنون
نازنین: چه خبرا...؟!
یهو صدایی که ازش عشوه میریخت گفت: دلم برات تنگ شده بود عزیزم
به داوود نگا کردم داوود چشاشو محکم بست و دستشو تو موهاش فرو کرد معلوم بود داغونه چشاشو باز کرد و از نازنین پرسید: کجایی
نازنین خندید و گفت: هم نزدیکم هم دور....قلبم پیش توئه ولی جسمم فرانسه
داوود دستش مشت شد اگه نازنین اینجا بود خودم تیکه تیکه اش میکردم و جنازشم میسوزندم....واقعا چه دختر بی حیا و مزخرفی بود یعنی حالت تهوع گرفته بودم
داوود تقریبا با حرص گفت: درست بگو کجایی
نازنین خندید و گفت: عهه... زرنگی
بعد خندشو خورد و با یه صدای کاملا جدی گفت: فک کردی واقعا من اینقدر گاوم که بیام به همین راحتی بگم کجام
داوود: پس مریض بودی زنگ زدی
یهو داد زد: اره مریضم....مریضم.... میدونی مریضیم چیه؟...عاشقی...عشقم به تو میفهمی
بعدشم بدون داد گفت: دو روز دیگه یه نفر و میفرستم بیاد دنبالت بیای پیش خودم بعدشم باهم عقد رسمی می کنیم
داوود دیگه نتونست خودشو کنترل کنه بلند شد و فریاد زد: فک کردی کی هستی که به حرفت گوش کنم....تو یه پستی....یه عو*ضی....فک کردی عاشقتم که به حرفایی که میگی گوش کنم روانی
نازنین هم فریاد زد: مجبوری مجبور باهام ازدواج کنی مدارکی که میخواستی میدم
داوود فریاد زد: خفشو.... خفشو
داوود هدست و پرت کرد رو میز و رفت سریع تماسو قطع کردم هدفونمو در اوردم و پشت سر داوود رفتم اینقدر سریع رفت که گمش کردم از یکی از بچه پرسیدم که گفت دیدم رفت تو حیاط
رفتم داخل حیاط دیدم نشسته رو نیکمت و سرشو بین دستاش گرفته رفتم سمتش و کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم: درست میشه رفیق درست میشه
سرشو بالا اورد چشای قرمز موهای بهم ریخته
با صدای بغض داری گفت: چی درست میشه رسول...چی درست میشه...؟!
دوباره با همون بغض ادامه داد: ابن چن وقته اصلا نتونستم درست به زندگیم برسم....از وقتی این پرونده کوفتی شروع شده یه بارم وقت نکردم پیش زن و بچم باشم.....هنوز نتونستم رستا رو ببرمش کافه ببرمش رستوران....وقت نکردم بشینم پای حرفاش و به درد و دلاش گوش کنم....رسول رستا داره جلو چشای من داغون میشه....تو خونه موندن داره نابودش میکنه ولی نمیتونم نمیخوام بیاد سایت میترسم با شنیدن این حرفا داغون تر بشه......خسته ام رسول به ولله خستم
سرشو انداخت پایین با دستاش سرشو گرفت....شونه هاش میلرزید فشاری به شونش دادم وگفتم: داوود الان موقع کم اوردن نیست......من بهت قول میدم این پرونده زود تموم میشه.....الان که فرصت داری کنار زن و بچت باش....میدونم سخته ولی تو میتونی....داوود تو ادم کم اوردن نیستی چون داداش منی:)
لبخندی زدم و ادامه دادم: برو جلو با قدرت خودم پشتتم....قول میدم بهت
لبخند تلخی زد و گفت: دمت گرم
من: فدات
بغلش کردم و زدم پشتش و گفتم: پاشو پاشو وقت دنیا رو نگیر برو به اون افریطه بگو میری پیشش ولی بگو دو هفته میشه تا بتونیم دو تایی زندگیمون سر و سامون بدیم
https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47
به نویسندگی: رستا
#کپی_ممنوع