May 11
May 11
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش اول
هر چقدر سعی می کردم از اون پذیرایی و از اون محبتی که سالها ازش محروم بودم لذت ببرم نمی شد فکر جلالی و انتقام یک لحظه راحتم نمی ذاشت ؛ به زمانی که باید میرفتم سراغ جلالی فکر می کردم اضطرابم بیشتر می شد ؛
چنان خشم و کینه جلوی چشمم رو گرفته بود که تا روز بعد نزدیک ظهر راه افتادیم طرف ویلا چیزی از اون همه نعمتی که خدا دوباره نصیبم کرده بود نمی دیدم .
الیکا اینو می فهمید و می خواست با محبت کردن به من اینکه همه چیز رو فراموش کرده منو سر حال بیاره .اما موفق نمی شد .
اون روز سر راه ماهی خریدیم و رفتم ویلا تا با محسن و فرانک کباب کنیم و بخوریم ؛ مثل اون سالها ؛ ولی هیچی دیگه مثل قبل نمی شد نه دیگه من اون محمد بودم و نه الیکا اون زن شاداب وسر حالی که همه ی ما رو به نشاط میاورد ؛
رد پای اون همه عذاب روی قلب و روح مون زنگار بسته بود و آینه ی دلمون کدر شده بود ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش دوم
هنوز هوا روشن بود که من و محسن به هوای خرید کردن برای شب راه افتادیم طرف ویلای جلالی ؛ الیکا با چشمانی نگران تا دم ماشین اومد و گفت : محمد خواهش می کنم کار احمقانه ای نکن ؛ برین خرید و برگردین دیر کنی دلواپس میشم ؛ به جای من محسن گفت : نه زن داداش من هستم نگرانی نداره ؛ و من بدون اینکه حرفی بزنم راه افتادم ؛ و با سرعت انداختم توی جاده ؛ و تا ویلای جلالی با سرعت رفتم .
در ویلا بسته بود و قفل داشت ؛ با زحمت از روی در رفتیم بالا و پریدیم اون طرف ؛ و راه سنگفرش رو با احتیاط طی کردیم جلوی ویلا یک زن و مرد محلی روبرو شدیم که از دیدن ما با تعجب و اعتراض اومدن جلو و مرد با تندی گفت : کی بهتون اجازه داده وارد ویلای مردم بشین ؟ محسن گفت : ببخشید ما از دوستان آقای جلالی هستیم در قفل بود و بوق زدیم مثل اینکه شما نشنیدین ؛ زن گفت : اوووو جلالی خیلی وقته از اینجا رفته پرسیدم می دونین کجاست ؟ گفت : یک مدت که خارج رفته بود بعد اومد و اینجا رو فروخت رفته طرف محمودآباد ویلای بهتر خرید ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش سوم
خیلی دور نیست ولی ما دقیق نمی دونیم که کجاست ؛پرسیدم اون آقایی که اینجا کار می کرد رو می شناسین ؟ زن گفت بندری رو میگین ؟ ها ؛چرا خونه ی اونو می دانیم ؛ محسن پرسید ؛ بندری همون آقایی که اینجا کار می کرد ؟ گفت : آره دیگه ؛ اون پسر عموی شوی منه ؛ هنوزم برای جلالی کار می کنه ؛ گفتم : میشه آدرس اونو بهمون بدین ؟ ما با جلالی کار مهمی داریم ؛
آدرس رو که توی یکی از روستاهای اطراف بود گرفتیم و راه افتادیم ؛ دیگه هوا تاریک شده بود و بارونی و فکر کردیم الیکا و فرانک نگران میشن این بود که خرید کردیم و بر گشتیم ویلا ؛ در حالیکه دست آورد کارمون این بود که فهمیده بودیم جلالی ایرانه و میشه پیداش کرد ؛
صبح خیلی زود بدون اینکه به کسی حرفی بزنم آهسته و بی سر و صدا رفتم بطرف ماشینم که برم بندری رو پیدا کنم ؛ تا سوار شدم صدای محسن رو شنیدم که با عجله در حالیکه کفش هاشو به زحمت توی پاش نگه می داشت دستپاچه کاپشنش رو تنش می کرد داد زد دیوونه شدی ؟ کجا داری میری این وقت صبح ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش چهارم
و سوار شد و با تندی ادامه داد ؛ صد بار بهت گفتم هر کاری می کنیم با هم هستیم باز تو راه افتادی داری تنها میری ؟
گفتم : آخه خواب بودی ؛ بعد از ظهر م که باید برگردیم تهران وقت نداریم تازه نمی خوم الیکا بفهمه ؛
گفت : واقعا ؟ به همین خیال باش ؛تو دیوونه شدی الیکا با گریه منو صدا زد و که دنبالت بیام یک وقت کار دست خودت ندی ؛
محمد بیا و از این انتقام صرف نظر کن نزار دوباره زندگیت بهم بخوره ؛ گفتم : یا همین الان پیاده میشی یا دیگه حرف نمی زنی ؛ نمی دونم اگر با تو این کارو کرده بود ؛بازم می تونستی این حرف رو بزنی ؟ تو چطور دلت میاد به من بگی ساکت بمونم و تا آخر عمرم عذاب بکشم؟
بارون نم نم میومد ولی پیدا کردن خونه ی بندری توی اون روستا کار سختی نبود از هر کس می پرسیدیم فورا راه رو بهمون نشون می داد ؛ خودش اونجا بود و فورا ما رو شناخت ؛تعارف کرد و توی ایوون نشستیم ؛
به خانمش گفت : برامون چای بیاره؛ من و محسن سعی داشتم از در دوستی باهاش در بیام که بتونیم از زیر زبونش حرف بکشیم ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش پنجم
محسن سر حرف رو باز کرد و گفت : آقای بندری چطور ما رو شناختی ؛ دو زانو نشست و چای رو گذاشت جلوی ما و گفت : مگه میشه اون روز رو فراموش کنم ؟ من که درست نفهمیدم چه اتفاقی افتاد وقتی رسیدم که دعوا شده بود و آقا محمد داشت شیشه رو می شکست ؛و لی از اینکه آقای جلالی قایم شده بود حدس می زدم که موضوع ناموسی بوده ؛ خدا از سر تقصیر من و همه ی آدم های کج رفتار ب
گذره ؛ آقا دفعه ی اولش نبود که از این ماجرا ها درست می کرد ؛ پرسیدم : خب چرا براش کار می کنی ؟ گفت : چیکار کنم آقا کل سال دو یا سه بار میومد شمال بقیه اش ویلا دست من بود اجاره می دادم آخه بهم حقوقی نمیده در آمدمن از همین راهه ؛می گفت اجاره بده ولی یک طوری که چیزی خراب نشه و من نفهمم ؛ منم مواقعی که میومد هر کاری می کرد چشمم رو می بستم ؛ اصلا به منم ربطی نداشت خونه ی خودش بود ؛ پرسیدم الان کجاست ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش ششم
گفت: نمی دونم والله آخرین بارش یادم نیست کی اومد ؛ یعنی بعد از اون روز ..محسن حرفشو قطع کرد و گفت بگو ما که رفتیم چی شد ؛چیکار کرد ؟ گفت : وقتی شما رفتین در اتاق رو زدم و گفتم آقا رفتن ؛ کمی بعد با ترس در رو باز کرد و اومد بیرون نمی تونست راه بره حسابی زخمی و داغون بود ؛ ولی فورا وسایلشو جمع کرد و به من گفت که اینجا ها رو تمیز کن و شیشه بر بیار من برات پول واریز می کنم ؛ همین و رفت ؛ و چند سال نیومد تا بالاخره یک روز پیداش شد و خریدار آورده بود که ویلا رو بفروشه ؛ مثل اینکه یک جای دیگه رو قبلا خریده بود و منو با خودش برد اونجا ؛ دو؛ سه روزی با یک زن اونجا بود و بعدام رفتن ؛ تا یکسال با اون زن و گاهی عده ای میومدن و چند روزی می موندن ولی الان مدتیه که نیومده درست نمی دونم یادم نیست اول تابستون بود ؟ بهار بود؟ حالا هر چی ؛ تا یک بار تنها اومد و دو روز موند و رفت دیگه ام سر نزده ؛تلفنشم خاموشه و جواب نمیده ؛ گفتم :میشه اون تلفن رو به من بدی ؟ آدرس تهرانشو داری
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش هفتم
گفت : نه والله از کجا دارم ؟ آقا هیچوقت منو قاطی زندگیش نمی کرد ؛ منم دلم خوش به همون اختیار داری ویلا بود و کاری به کارش نداشتم ؛
چیز زیادی از بندری نتونستیم بفهمیم جز اینکه مطمئن شدم جلالی ایرانه می تونم بالاخره گیرش بندازم ؛ فقط ازش خواهش کردیم که بزاره ویلای جلالی رو بگردیم شاید سر نخی بدست بیاریم ؛ این بود سوارش کردیم و رفتیم به ویلای جلالی که از اون یکی خیلی بهتر و مشرف به دریا بود . در ها رو باز کرد و من و محسن همه جا رو گشتیم ولی چیزی دستگیرمون نشد . به هر حال بندری اون ویلا رو به آدم های مختلف اجاره می داد و اگر چیزی هم پیدا می کردیم مربوط میشد به اونا نه جلالی که می گفت مدت هاست شمال نیومده ؛ موقع رفتن یک پول چشم گیری به بندری دادم تا اگر یک وقت خبری ازش شد فورا بهم خبر بده چون احساس کرده بودم دل خوشی هم از کارای جلالی نداره ؛ ولی محسن عقیده داشت که بی خود این کارو کردی ؛محال همچین کاری بکنه بالاخره هر چی باشه داره برای جلالی کار می کنه ؛
وقتی برگشتیم ویلا الیکا رو مضطرب و گریون دیدم که خیلی هم عصبانی بود ؛ داد زد تو کی می خوای کار درست بکنی و من حرفی بهت نزنم ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش هشتم
این بار مثل دفعه های قبل نیست محمد ؛ به جون خودت و توکا قسم می خورم اگر بری سراغ جلالی توکا رو بر می دارم و میرم دیگه باتو که اینقدر بی فکر عمل می کنی زندگی نمی کنم ؛ منم عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم : تو چی داری میگی بشینم مرتیکه بهم بخنده ؟ نباید به سزای عملش برسه ؟ گفت : ببین محمد تو نمی تونی اونو مجازات کنی چون قانون ما از من و تو حمایت نمی کنه دهنمون رو باز کنیم که چرا بهش صدمه زدیم همه ی تقصیر ها رو میندازن گردن ما ؛ انتقام چیزی رو درست نمی کنه این همه سال گذشته خدا بهمون رحم کرد و دوباره دور هم جمع شدیم چرا می خوای خرابش کنی ؟ اگر راستشو بخوای به نظرمن این سالهای از دست رفته تقصیر تو بود با عصبانیت های بی مورد و قضاوت های نادرست اینکه به حرفم گوش نکردی کا رو به اینجا کشوندی ؛ تو همون روز به اندازه ی کافی کتکش زدی از اون بیشتر می خوای چیکار کنی ؟ یکبار دیگه بزنی اگر بلایی سرش اومد و مُرد می تونی خودتو ببخشی دیگه دستت به خون آلوده شده ؛ میشی یک قاتل ؛ می فهمی چه دردسری برای ما درست می کنی ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش نهم
گفتم : نمی کشمش ولی ناقصش که می تونم بکنم یک طوری که هیچ زنی بهش نگاه نکنه ؛ فرانک گفت : ای بابا محمد یکم به این دختر رحم کن تو رو خدا اون بار که به حرفم گوش نکردی هر چی برات قسم خوردم که الیکا اهل این کار نیست نفهمیدی و هزار جور بهش تهمت زدی بسه دیگه برای چی می خوای هنوز از راه نرسیده بهش استرس وارد کنی ؛ دوساعت اینجا داره اشک میریزه به خاطر تو ؛ ببین توکا رو هم ناراحت کردی ؛ چطور دلت میاد زن و بچه ات رو این همه آزار بدی ؛ داد زدم چرا هیچ کس منو درک نمی کنه من باید جلالی رو پیدا کنم باید یک گوش مالی درست و حسابی بهش بدم همون طور که اون بار کاری کردم که شرکت و خونه و ویلا ش رو عوض کنه این بار کاری می کنم که اسمشم یادش نیاد ؛ هر کس می خواد بمونه ؛ هر کس می خواد بره ؛راه باز و جاده دراز ؛ یازده سال رفتی دیدی که نمردم ؛ بازم برو ؛ الیکا گفت : آره همیشه حق با توست همه باید تو رو درک کنن و تو هیچ کس رو درک نکنی ؛ ازم پرسیدی چرا با خانم سلطانی خوب رفتار کردم در حالیکه بشدت ناراحت بودم ؟ می دونی چرا ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش دهم
برای اینکه می دونستم این تو بودی که اشتباه کردی ؛تو رو می شناسم ؛ آقا
محمد تو بلند شدی رفتی خواستگاری یک دختر که می خواستی بهم بزنی به نظرت این درسته ؟ تو نباید حتی به زور هم این کارو می کردی الان اون جلوی خانواده اش سرشکسته شده ولی هنوزم به جای عذرخواهی از اون عقیده داری تقصیر خودش بوده ؛ از کجا می دونی توی دل اون دختر چی گذشته و چرا این همه غرورش رو زیر پا می زاره تا زن تو بشه ؟برای اینکه تحقیرش کردی ؛ عرورش رو شکستی ؛ ولی من باهاش حرف زدم ؛ دختر بیچاره یکساعت گریه کرد و گفت : اگر ازم خواستگاری نمی کرد من آبروم پیش مادر و پدرم نمی رفت ,
داد زدم تو مثل اینکه حالت خوب نیست حالا من مقصر همه چیز شدم ؟ مگه برات تعریف نکردم چرا بلند شدی رفتی از اون پرسیدی ؟ بهت گفتم که منو توی چه شرایطی قرار داد ؛ گفت : محمد به خاطر خدا منطقی باش ؛ من نگفتم تو مقصری میگم با اون دختر درست رفتار نکردی ؛ من باهاش حرف زدم و قبول کرد ببین همین الان کار رو به دعوا کشوندی ؛ یکم فکر کن ؛ با عصبانیت رفتم توی ویلا در اتاق خواب رو باز کردم وکاپشن و کفشم رو با غیظ در آوردم و خودمو انداختم روی تخت ؛ و مدتی بعد خوابم برد .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش یازدهم
نمی دونم چند بار توی زندگیتون احساس کردین که خدا با شما حرف زده ؟ ولی برای من بارها پیش اومده و وجودشو احساس کردم ؛و اون روز اون نیرو الهی اومد سراغم و با من حرف زد ؛
خوابی عجیب و باور نکردنی دیدم که هنوزم از به یاد آوردنش مو به تنم راست میشه ؛
خواب دیدم رفتم سراغ جلالی با وجود مانع هایی که سر راهم می دیدم و عده ی زیادی که جمع شده بودن یقه ی اون گرفتم و تا می خورد زدم ؛ زدم ؛ و زدم یک مرتبه صدای شیون گریه شنیدم که توی خواب احساس می کردم زن و بچه های اون هستن ؛ و جلالی رو روی دستم خونین و زخمی مُرده دیدم ؛ انگار یکی دست و پا و دهنم رو بسته بود می خواستم فریاد بزنم الیکا من نمی خواستم اونو بکشم ؛ نمی خواستم ؛ وقتی جنازه ی اون می بردن ؛ پلیس اومد آدم های عجیبی که سرزنشم می کردن احساس خفگی بهم دست داد ؛ دستگیر شدم و خودمو توی زندانی وحشتناک دیدم ؛ سرد و کثیف ؛ اونقدر سرد که می لرزیدم و از اینکه گیر افتادم و نمی تونم الیکا و توکا روببینم عذاب می کشیدم
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش دوازدهم
فریاد می زدم و به دیوار ها پنجه می کشیدم در حالیکه می فهمیدم هیچ کس صدای منو نمی شنوه ؛ و در همون حال از خواب پریدم تلفنم زنگ می خورد ؛ فقط خدا رو شکر کردم که خواب بود ؛ هنوز بدنم می لرزید چند نفس عمیق کشیدم و تلفنم رو از جیبم بیرون آوردم یک شماره افتاده بود جواب دادم بندری با هیجان گفت : آقا محمد ؛ آقای جلالی تلفن کرده من ویلا رو گرم کنم داره میاد شمال گفتیم بهتون خبر بدم ولی تو رو خدا نزارین بفهمه که من خبرتون کردم ؛
یک لحظه با خودم فکر کردم چرا باید بندری این کارو بکنه ؟ یا دام بود یا اینکه می خواد برای مدت زیادی جلالی رو از سرش باز کنه و ویلا رو اجاره بده ؛ همینطور که گوشی توی دستم بود از اتاق اومدم بیرون میز ناهارآماده و بوی خورش و برنج همه جا پیچیده بود ؛ اما هر کدوم یک گوشه گز کرده بودن ؛ بلند خطاب به محسن گفتم : جلالی داره میاد شمال الان بندری خبر داد ؛با وحشت از جاش بلند شد وو چشمان نگران الیکا رو دیدم
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و چهارم - بخش سیزدهم
محسن گفت : یا خدا ؛ محاله ؛ یعنی همین امروز ؟ می خوای چیکار کنی محمد ؟ گفتم : می خوام به حرف زنم گوش کنم تا بهش ثابت بشه من اونقدر ها هم احمق نیستم ؛ ناهار بخوریم برگردیم تهران ؛ نمی خوام دیگه شما ها رو که این همه برای من عزیز هستین بیشتر از این ناراحت ببینم ؛
الیکا آروم اومد جلو و پرسید ؛ راست میگی قربونت برم ؟ دورت بگردم ؛ گفتم : راست میگم کاش اهل انتقام بودم ولی می دونم که انتقام هم آدم رو آروم نمی کنه و ممکنه حالم بعد از این بدتر هم بشه پس بهتره همه ی ما فراموش کنیم . الیکا محکم بغلم کرد و توکا اومد جلو و گفت : مرسی بابا جونم که به حرف مامان گوش دادی ؛ هر دو شون رو با هم بغل کردم ؛ و سرمو بردم رو به آسمون ؛
پایان
ناهید
#ناهید_گلکار
اینم از پایان فصل اول رمان بغض پرنده
امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید
#شروع_بامداد_سرنوشت
<1>
#شروع_پروانه_شدم
<2>
#شروع_فراموشت_خواهم_کرد
<3>
#شروع_سوگند
<4>
#شروع_منشی_مدیر
<5>
#شروع_گیله_نار
<6>
#شروع_گل_نرگس
<7>
#شروع_ستاره
<8>
#شروع_رمان_بغض_پرنده_
<9>
5918795483.mp3
2.61M
💢 دانلود آهنگ راغب بنام پدر
تقدیم به همه #پدر_ان_کانال
رمان کده.PDF_ROMAN
💢 دانلود آهنگ راغب بنام پدر تقدیم به همه #پدر_ان_کانال
روح پدربزرگوارم شاد🌺🌺🌺
هدایت شده از 🤪خنده انلاین 😜
مگس روی شیرینی!
🔶️ چند وقت قبل با یکی از اساتید مشهور طب سنتی صحبت میکردم. ایشان دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند!
♻️ میفرمودند: «چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟! گفت: قطعاً و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید! به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
🔶️ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام بهعنوان تیر مسمومی از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سم، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده، کند! وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد! اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
دکتر کمیل یوسف شعیبی - پژوهشگر سبک زندگی ایرانی اسلامی
May 11
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش اول
فصل دوم
نمی دونم اون زمان به چی فکر می کردم و چه احساسی داشتم همینقدر یادمه که برای لحظاتی جز خوشحالی زن و بچه ام چیزی نمی خواستم و دلم به همین خوش بود. حالا از خوابی که دیده بودم ترسیدم یا از تهدید الیکا که ترکم می کنه به هر حال من نمی خواستم دوباره اونو از دست بدم پس خودمو قانع کردم که بی خیال جلالی بشم .
در واقع از موقعی که الیکا جریان خودشو و جلالی رو برام تعریف کرده بود آرامش نداشتم و این غم روی قلبم سنگینی می کرد .
توکا از همه بیشتر خوشحال بود با اینکه درست نمی دونست چه اتفاقی در جریان هست همینقدر که از جر و بجث های ما فهمیده بود براش کافی بود که اضطراب از دست دادن مادرشو بگیره .
واقعیت اینه که خودمم حس خوشایندی پیدا کرده بودم و حالم بهتر بود ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش دوم
فصل دوم
صبح روز بعد راهی تهران شدیم بارون میومد و من و محسن وسایل رو بردیم بزاریم توی ماشین تا بچه ها بیان در صندوق عقب رو که باز کردم اومد کنارم و پرسید : محمد تو واقعا از جلالی گذشتی ؟
چونه ای کج کردم و سرمو به علامت نمی دوم حرکت دادم ؛ ادامه داد : چی شد که اون همه شور و هیجانت از بین رفت ؟ اگر چیزی توی ذهت هست به من بگو گفتم :راستشو بخوای ته دلم غوغاست ولی خواب بدی دیدم ؛
اسیر زندان بودم و راه به جایی نداشتم فکر کردم شاید اینطوری خدا خواسته با من حرف بزنه ؛می ترسم عاقبت کار به ضرر خودم تموم بشه ؛
گفت :آره قربون داداش برم ؛ ولش کن؛ بسپرش به خدا مطمئن باش تقاص کاراش رو پس میده , گفتم : ولی اگرنداد چی فعلا که خوش و خرم داره برای خودش زندگی می کنه . گفت تو از کجا می دونی به هر حالا درست فکر کن مثلا می خوای چیکار کنی ؟ می زنی ؟ چی میشه ؛ خب یکبار که اونو زدی ؛خدای نکرده توی این کشمش ها یکی تون از دنیا بره اونوقت می خوای چیکار کنی ؟ گفتم : باشه داداش حالا که ولش کردم دیگه بحث شو نکن .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش سوم
فصل دوم
یک آهنگ ملایم و یک جاده ی قشنگ با بودن الیکا و توکا کنارم بهم حس خوبی داد که مدت ها بود براش حسرت می کشیدم دستم رو گذاشتم روی دست الیکا که همچنان زیبا و معصوم به نظر می رسید و اون تنها عشق من در زندگی بود شاید اگر اون همه دوستش نداشتم راحت تر می تونستم این موضوع وحشتناک رو فراموش کنم ؛دستم رو گرفت و آروم گفت : عزیزم ممنونم که به حرفم گوش دادی ببین چقدر آرامش داریم به خودی چرا دوباره خودمون رو بندازیم توی درد سر ؛ گفتم : یک چیزی ازت می پرسم تو واقعا ترکم می کردی ؟ می تونستی ؟ گفت : ببین من در مقابل تصمیم نادرست تو هیچ سلاحی ندارم که مانع تو بشم ؛ چی بگم که بترسی و دست از این کار برداری خواهش می کنم دیگه حرفشو نزن ؛توکا پشتی صندلی منو با دو دست گرفت و سرشو تا گردن من آورد جلو و گفت : بابا تو رو خدا کار خطرناکی نکن گفتم : چشم بابا ؛ قربونت برم تا حالا دیدی من کار خطرناکی بکنم؟ معلومه که نمی کنم ؛ حواسم هست تو به بابا اطمینان نداری ؟ گفت : دارم ولی خاله فرانک می گفت که ..الیکا حرفشو قطع کرد و گفت : توکا جان ؛ مادر به نظرت بهتر نیست مدرسه ات رو عوض کنیم ؟ توکا با اعتراض گفت: نه مامان اصلا ؛ اصلا ؛ من معلمم رو دوست دارم تازه نمی خوام از دوستام جدا بشم
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش چهارم
فصل دوم
گفتم : بابا جون تو دیگه بچه نیستی با وضعیتی که پیش اومده اگر به حرف مامانت گوش کنی بهتره؛ مدرسه خوب زیاده منم موافقم ولی بازم ما مطابق میل تو رفتار می کنیم و مجبورت نمی کنیم ولی خودت می دونی که ممکنه مشکلاتی برامون پیش بیاد و یا نظر معلمت نسبت به تو عوض بشه اونوقت همه ی ما ناراحت میشیم ؛ با اوقاتی تلخ گفت : مشکلات شما مال شماست خانم معلم به من کاری نداره ؛ اصلا قبل از اینکه بخواد زن شما بشه منو دوست داشت تازه من شاگرد ممتازه کلاسم درسم خوبه چرا باید با من بد رفتاری کنه ؟ الیکا گفت :ما هم الان نمی دونیم ممکنه مشکلی پیش نیاد ؛ ولی من دلم نمی خواد تو این وسط ناراحت بشی به خاطر خودت می خوام مدرسه ات رو عوض کنم توکا گفت : نه من دلم نمی خواد برم جای دیگه ..
همینطور که پیچ و خم های جاده رو رد می کردم و توکا و الیکا در مورد عوض کردن مدرسه حرف می زدن به یاد ساناز و اینکه چرا راضی شدم با اون در مورد ازدواج حرف بزنم افتادم و دوباره فکر منو کشوند به طرف بلایی که جلالی به سرم آورده بود ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش پنجم
فصل دوم
و این فکر دوباره به جونم آتیش انداخت ؛ سرم داغ شد بدنم به لرز افتاد ؛ مدام در ذهنم مرور می کردم ؛ وای من چقدر احمقم جلالی دو قدمی من بود و می تونستم حسابشو برسم ولی نکردم ؛ اون مرد نباید بدون مجازات
بمونه و هر کاری دلش می خواد بکنه ؛ بیشرف سر منو گرم کرد و رفت سراغ الیکا نامردِ کثیف ؛ بیشرف باغ سرخ و سبز بهم نشون داد که بهش شک نکنم ؛ خدای من مگه میشه یک آدم اینقدر پست باشه که با اون همه وقاحت زن منو ؛ وای از فکرشم دیوونه می شدم ؛ اون مرد باعث شد سالهایی که می تونستم کنار زن و بچه ام زندگی کنم با تنهایی و رنج سپری کنم و روزگارم تبدیل بشه به جهنم ؛ نه من نمی تونم ازش بگذرم باید حساب پس بده و بدونه که چی به روز من آورده ؛ و این فکر مثل خوره افتاد به جونم طوری که نمی تونستم به چیز دیگه ای جز این فکر کنم ؛
چندین بار شیطون رو لعنت کردم تا این فکر از سرم بیرون بره ؛ یکم آب خوردم و چند نفس عمیق کشیدم ؛
#ناهید_گلکار
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش ششم
فصل دوم
ولی تا به جاده نگاه می کردم یاد اون روزی می افتادم که با چه حالی از این جاده تا تهران رفتم و تمام مدت الیکا گریه کرد . اشکهای الیکا موقعی که نمی تونست از خودش دفاع کنه ؛گریه های توکا که بهانه ی سینه ی مادرشو برای خوردن شیر می گرفت؛و من شب ها باید توی بغلم می گرفتمشو راه میرفتم در حالیکه یک شیشه شیر دستم بود و مدام میذاشتم دهنش و اون با زبون پس می زد رو به یاد آوردم ؛ به یادم آوردم که چقدر عاجز و در مونده شده بودم .
و اینکه سالها با این شک که الیکا بهم خیانت کرده چقدر عذاب کشیدم ؛ نه من باید جلالی رو به سزاش برسونم ؛ نمی تونم واگذارش کنم به خدا چون معتقد بودم خداوند برای حرکت کردن و تصمیم گرفتن به من قدرت و نیرو داده خودم فکر می کنم و راه درستشو پیدا می کنم .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش هفتم
فصل دوم
اونقدر پریشون بودم که دلم می خواست بچه ها رو در خونه پیاده کنم و برگردم شمال چون می دونستم که جلالی خیلی دیر به دیر میره به ویلای شمالش و ممکنه به این زودی گیرش نیارم ؛ این بود که برای لحظاتی وقتی الیکا و توکا با آسانسور رفتن بالا آشفته به این فکر می کردم که سوار بشم و برگردم شمال ولی زود منصرف شدم و زنگ زدم به بندری ؛ یکم طول کشید که جواب داد گفتم : آقای بندی جلالی هنوز اونجاست ؟ گفت : بله آقا ولی این بار با دخترشو و دامادش و دوستان دخترش اومده فکر کنم شما نیاین بهتره آقا برای منم درد سر میشه ؛ گفتم : میشه یک طوری آدرس تهران جلالی رو برام پیدا کنی یک شیرینی خوب بهت میدم هر چقدر بخوای ؛ گفت : چشم آقا یک کاریش می کنم ولی شما امروز اینجا نیا من خودم بهتون زنگ می زنم ؛ گوشی رو قطع کردم در حالیکه با خودم مبارزه می کردم که دیگه به این موضوع فکر نکنم وسایل رو گذاشتم توی آسانسور و رفتم بالا .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش هشتم
فصل دوم
وتمام اون روز منتظر تلفن بندری موندم ولی خبری نشد سعی می کردم الیکا و توکا متوجه حال من نباشن و خستگی راه رو بهانه می کردم و بدون اینکه حواسم باشه به تلویزیون نگاه می کردم ؛ الیکا به خاطر توکا لازانیا درست کرده بود و مرتب با توکا بلند بلند حرف می زدن و شوخی می کردن تا توجه منو به خودشون جلب کنه در حالیکه من فقط به فکر این بودم که چیکار کنم تا بدون اینکه به خودم و خانواده ام صدمه ای بزنم حق جلالی روبزارم کف دستش ؛
روز بعد وقتی سرویس توکا اومد و اونو برد مدرسه الیکا قاطعانه جلوی روم ایستاد و گفت : نکن محمد ؛ یک کاری نکن دوباره زندگیمون بهم بخوره ؛ به خدا من و توکا گناه داریم دیگه تحمل یک اتفاق بد رو نداریم ؛ ازت خواهش می کنم ؛ گفتم : تو چی داری میگی ؟ بهت که گفتم تموم شد دیگه , گفت : روتو از من بر نگردون توی صورتم نگاه کن و بگو که بی خیال شدی ؟ یکم صدام رفت بالا و با تندی گفتم : ببینم تو چرا فکر می کنی من آدم نیستم و توی این مدت بهم خوش گذشته ؟ گفت : من همچین حرفی نزدم می دونم توام اذیت شدی ؛ گفتم: پس این حرفت چیه که میگی تو و توکا گناه دارین این وسط من بودم که همه ی بار این غم رو به شونه هام کشیدم ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش نهم
فصل دوم
گفت : سر من داد نزن همون موفع هم اگرمنطقی فکر می کردی واونقدر رفتار بدی با من نداشتی جرئت می کردم و حقیقت رو بهت می گفتم و این همه در بدری نمی کشیدم و از بچه ام دور نبودم حالام دارم بهت میگم این بار نمی زارم بقیه ی زندگیم رو خراب کنی ؛ دیگه عصبانی شده بودم و بلند تر داد زدم الیکا ؟ این تویی که داری این حرفا رو می زنی ؟ من که بهت گفتم بی خیال شدم ؛ گفت : محمد من تو رو می شناسم وقتی اینطوری توی فکر رفتی و داری به خودت می پیچی یعنی بی خیال نشدی ؛ اینو بفهم اگر ما از هم جدا شدیم تقصیر خودمون بود که درست فکر نکردیم ؛ گفتم : تو برای چی همه چیز رو انداختی گردن من حالا من مقصرم ؟من درست فکر نکردم ؟ تو اگر منو در اون حال می دیدی چیکار می کردی ؛ گفت : ندیدم ؟ ندیدم ؟ عذاب نکشیدم ؟ من با این چشم هام دیدم که تو با اون دختر میرفتی بیرون خنده هاتون رو می دیدم وقتی براش گل خریدی دیدمت ؛ وقتی با هم میرفتین ناهار می خوردین شما ها رو می دیدم ؛و روز هزار بار میمیرم و زنده می شدم ؛ اشکم بند نمی اومد ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و پنجم - بخش دهم
فصل دوم
حتی اونشبی که رفتی خواستگاری دیدمت ؛ بعد مگه دختره توی صورت من نگاه نکرد و گفت تو بهش قول ازدواج دادی ؛ محمد خوب فکر کن من چیکار کردم حتی تو رو بازخواست هم نکردم ؛ چون برای خودم دلیل آوردم و تو رو بی خودی محکم نکردم ازت گذشتم و کینه ای به دلم نگرفتم چون می دونم منو دوست داری و منم دوستت دارم شرایط رو سنجیدم ؛ و دیدم نباید دوباره زندگیم رو از
دست بدم ؛ آره آقا محمد آدم ها اینطوری می تونن با هم زندگی کنن اینکه واقعا همدیگر رو درک کنن نه به کلام ؛ گفتم : پس محض رضای خدا خودت بهم بگو من چطور می تونم این ماجرا رو فراموش کنم من با تو فرق دارم اینو بفهم دست خودم نیست از فکرم بیرون نمیره ؛ دیدی که سعی کردم ولی نشد ؛ حالام قرار نیست کاری بکنم ولی ناراحتم اقلا تو که این همه ادعا می کنی منو بفهم ؛
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش اول
گفت : می فهمم می دونم هرچی بگی حق داری ولی راه درست رو انتخاب کن ؛تنها با حق داشتن نمیشه آدم هر کاری دلش می خواد بکنه ؛ تو اگر من و توکا رو دوست داری باید به فکر ما هم باشی ؛من دیگه حرفی ندارم خودت می دونی این بار من توکا رو هم با خودم می برم و نمی زارم بهش صدمه بزنی ؛
گفتم : منو تهدید نکن بهت میگم فقط توی فکرم هست و نمی تونم فراموش کنم باید بهم فرصت بدی همینقدر که تا اینجا کاری نکردم نشون میده که خودمم نمی خوام پس به من فشار نیار دیگه هم حرف از رفتن نزن ؛تو یکبار این جدایی تلخ رو تجربه کردی دیدی که اونم راه درستی نبود .
الیکا خواهش می کنم به اعمال من نپیچ اجازه بده خودم یواش یواش فراموش می کنم ؛ من باید برم سرکار هزار تا گرفتاری دارم ببین بی خودی سر صبح اعصابم رو بهم ریختی ؛
و همینطور که میرفتم لباس بپوشم ادامه دادم ؛ اگر چیزی لازم داشتی برام پیام بده سر راه برگشت بخرم .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش دوم
الیکا با اوقاتی تلخ رفت توی آشپزخونه ؛ لباس پوشیدم برگشتم ولی دلم نیومد با قهر از خونه بیرون برم ؛
دیدم میز صبحانه رو چیده و چای ریخته بوی نون گرم شده بود بلند شده بود. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : نمی زارم بدون صبحانه بری بیا بشین به صورتش نگاه کردم قرمزی نوک دماغش نشون می داد که گریه کرده
گفتم :آخه تو چرا اینطوری می کنی من نمی تونم گریه ی تو رو ببینم ؛ الیکا خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن من نمی خوام تو اذیت بشی حتی تصور اینکه یک روز دوباره از تو جدا بشم برام غیر ممکنه ؛می دونی که چقدر دوستت دارم ؛ به جون خودت قسم دلم می خواد همه چیز رو فراموش کنم و این افکار از سرم بیرون بره ؛
ولی خب نمیشه دست خودم نیست ؛ حس بدی دارم از اینکه یکی بیاد و اینطور فاتجه ی زندگی منو بخونه و بره برای خودش خوش باشه و من هیچ کاری نکنم
گفت : محمد میشه ؛به خدا میشه ؛ به روزای خوبی فکر کن که من و تو توکا کنار هم زندگی خوبی خواهیم داشت ؛ به اون روزی فکر کن که موفقیت های توکا رو ببینم آخه اون مرد کثیف چه ارزشی داره که تو این همه خودتو ناراحت می کنی ؛
با افسوس سرمو تکون دادم ؛نگاهی بهم کرد و اومد جلو و دستم رو با محبت گرفت و ادامه داد ؛محمد جان فدات بشم بهم قول بده که دور از چشم من کاری نکنی و مثل قولی که توی شمال دادی و گفتی بی خیال شدی ولی سر قولت نموندی نباشه ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش سوم
گفتم : به جون خودت قسم اون موقع از ته دلم قول دادم وگرنه جلالی توی چنگم بود ببین هنوزم که کاری نکردم تو بی خودی شلوغش کردی ؛
بهت میگم در حد فکره ؛ همین ؛
گفت باشه قبول می کنم می دونم تو مرد عاقلی هستی ؛
پوز خندی زدم و گفتم : همین چند دقیقه پیش منو شستی و توی آفتاب پهن کردی حالا میگی عاقلم ؟
پرسید تو کی برمی گردی ؟
نشستم روی صندلی و یک لقمه درست کردم و گذاشتم دهنم و گفتم : فکر نمی کنم ناهار بیام خیلی کارمون عقب افتاده ؛ برای چی می پرسی ؟
گفت: من باید ساعت چهار و نیم برم گالری رو باز کنم ؛ تا اون موقع میای ؟ توکا تنها نمونه ؛ گفتم : نمی دونم باهات تماس می گیرم ؛
گفت :پس اگر نیومدی من توکا رو بر می دارم و با خودم می برم .
گفتم: باشه کارم که تموم شد میام دنبالتون .
به محض اینکه سوار ماشین شدم زنگ زدم به بندری و گفتم : خب مرد حسابی یک خبری بهم می دادی تونستی آدرس جلالی رو پیدا کنی ؟
گفت : نه آقا وگرنه زنگ می زدم
گفتم : یک فکری بکن شاید بتونی از دختر یا دامادش بگیری ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش چهارم
گفت : چشم آقا خاطرتون جمع باشه فقط بهم بگین شیرینی ما چقدری هست ؟
گفتم : تو آدرس رو پیدا کنم راضیت می کنم ؛
خب دیگه فکر می کردم می تونم جلالی رو گیر بیارم ولی به خاطر الیکا نمی خواستم مستقیم باهاش کاری بکنم ؛ ولی خیالم راحت شد و رفتم سرکار ؛
تمام اون روزم صبر کردم و از بندری خبری نشد ؛
ساعت سه با محسن رفتیم گلخونه برای سفارش ، همون موقع بندری زنگ زد ولی نمی خواستم جلوی محسن جواب بدم می دونستم که به فرانک میگه و اونم می زاره کف دست الیکا ؛
ساعت حدود هشت و نیم بود که کارم تموم شد و رفتم بطرف گالری دنبال الیکا و توکا ؛
زنگ زدم به بندری ؛ولی گوشیش خاموش بود ؛ چندین بار دیگه گرفتم ولی همون پیام رو می شنیدم .
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش پنجم
از اون به بعد تا چند روز مدام اون شماره رو می گرفتم ولی بازم خاموش بود کلافه شده بودم و نمی دونستم بندری چرا این کارو کرده ؛
به خیلی چیزا فکر کردم که مثلا جلالی فهمیده باشه و وادارش کرده سیم کارتشو عوض کنه و یا اینکه بلایی سرش آورده باشه ؛
دیگه آروم و قرار نداشتم همه
چیز به نظرم نفرت انگیز میومد ؛
این بود که به هوای خریدن نهال آخر هفته بدون اینکه الیکا و محسن بفهمن رفتم شمال اونقدر با سرعت رانندگی می کردم که چندین بار نزدیک بود تصادف کنم باید تا شب بر می گشتم وگرنه الیکا شک می کرد ؛
ولی غروب دست از پا درازتر برگشتم تهران ویلا خالی بود و وقتی خودمو رسوندم خونه ی بندری ؛ زنش بهم گفت گه رفته لاهیجان برای نگهداری از باغ یک نفر و دیگه برای جلالی کار نمی کنه ؛
و برای من پیغام گذاشته بود که نتونسته آدرسی پیدا کنه و گوشی رو هم افتاده توی آب و خراب شده ؛
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/roman_kadeh
https://eitaa.com/roman_kadeh
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش ششم
موقع برگشت با اینکه خسته بودم حالم بهتر بود ؛ با خودم فکر می کردم اینا نشونه های خداست و من نباید از کنارش رد بشم اون خدای مهربون هوای منو داره چرا باید گوشی بندری بیفته توی آب چرا درست زمانی که می خواستم برم سراغ جلالی اون خواب رو دیدم ؟
پس همش لطف خدا بوده که من آلوده به خطا نشم و خودمو به درد سر نندازم و اون کاری رو کردم که هر آدمی وقتی به عجز می رسه می کنه یعنی توکل به خدا ؛
دیر وقت بود که رسیدم تهران و یک جعبه شیرینی خریدم و چند شاخه گل و رفتم خونه الیکا مثل همیشه به استقبالم نیومد ولی توکا هراسون دوید جلو و گفت : بابا مامانم گریه کرده ؛ اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که متوجه شده من رفتم شمال خودمو آماده کردم که انکار کنم اما تا در اتاق خواب رو باز کردم از جاش بلند شد و اومد جلو و خودشو انداخت توی بغل من ؛
پرسیدم : چی شده برای چی گریه کردی ؟
گفت : چیزی نیست لباست رو عوض کن بیا برات چای بریزم تعریف می کنم ؛
گفتم : باشه عزیزم فقط یک کلام بگو در مورد چیه ؟
گفت : ساناز ؛
و از اتاق رفت بیرون ؛ دست و پام سست شد چون من سماجتی در ساناز دیده بودم که بعید به نظر می رسید به این زودی منو راحت بزاره ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش هفتم
کتم رو پرت کردم روی تخت و دنبالش رفتم ؛ داشت چای می ریخت و توکا هم کنارش بود پرسیدم : بگو من دارم گوش می کنم ساناز چیکار کرده ؟
توکا جواب داد : اومده بود گالری با مامان حرف زد ؛
گفتم : ای وای گالری رو از کجا بلد شده ؟
الیکا گفت : همین دیگه من موندم چطوری گالری رو پیدا کرده این چیزا رو تو باید بهش گفته باشی ؛
گفتم :حرف بی خود نزن من مگه دیوانه ام که آدرس گالری رو بدم به اون ؟ اصلا من مگه اونو دیدم ؟ توکا برو توی اتاقت ؛
گفت : عه من دیگه بچه نیستم ؛
گفتم : حالم خوب نیست به حرفم گوش کن و فورا برو به اتاقت تا صدات نکردم نیا .
بعد از الیکا پرسیدم حرف بزن ببینم چی می خواست ؟
گفت : توکا توی اتاق من داشت تکالیفش رو انجام می داد نگران نباش اونجا نبود ؛ امشب گالری شلوغ بود و منم خیلی کار داشتم که آقای رحمانی اومد و بهم گفت یک خانمی می خواد تابلو بخره و سراغ شما رو گرفته.
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش هشتم
وقتی رفتم توی سالن ساناز رو دیدم اومد جلو و بهم گفت می خواد با من حرف بزنه ؛ به روی خودم نیاوردم که ممکنه با من چیکار داشته باشه یعنی امیدوار بودم که بخواد در مورد توکا چیزی بهم بگه ولی دست و پام به لرز افتاده بود و گفتم :شما چرا زحمت کشیدین می فرموین میومدم مدرسه توکا کاری کرده ؟
گفت : نه در مورد محمد می خوام با شما حرف بزنم ؛ شنیدن اسم تو از زبون اون که محمد خطابت کرد اعصابم رو بهم ریخت با تندی گفتم : من الان وقت ندارم باید منتظر باشین ؛
تا پشتم رو بهش کردم بازوم رو گرفت و محکم فشار داد و با صدای بلند گفت : چند دقیقه پیشتر طول نمی کشه ؛ترسیدم آبرو ریزی راه بندازه
گفتم : پس اینجا نه با من بیا ؛
و با خودم بردمش به انبار تابلو ها و گفتم : ببین ساناز خانم من اینجا آبرو داریم خواهش می کنم اگر حرفی با من دارین بفرمایید میام مدرسه ؛
گفت : بله خوب گفتین ؛چطور آبروی شما براتون مهمه ولی آبروی من مهم نیست ؟ شوهر شما منو جلوی همکارام و خانواده ام سکه ی یک پول کرده ؛
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش نهم
گفتم :عزیزم هزار تا خواستگار برای یک دختر میاد اصلا ممکنه نشه این که آبرو ریزی نیست حقیقت رو بگین ؛ ببینم مگه توی مدرسه همکارتون خبر دار شدن ؟کی بهشون گفته ؟ حتما خودتون این کارو کردین؛ شوهر من که نرفته جار بزنه این شما بودین که قبل از اینکه مطمئن بشین به همه گفتین ؛ تقصیر خودتون بوده ؛
شروع کرد به گریه کردن که ؛ من چه می دونستم که سر و کله تو پیدا میشه ؛
گفتم : بی خودی تقصیر من ننداز محمد همه چیز رو برام تعریف کرده اون قبل از اومدن من از ازدواج با تو منصرف شده بود خودتم اینو می دونی ؛
گفت : وای به خدا دروغه ؛ اونشب که ازم خواستگاری می کرد بهم گفت دوستم داره و می خواد مادر بچه اش باشم منم به خانواده ام گفتم ازش تعریف کردم اونقدر بردمش بالا که اگر یک روز فهمیدن یک دختر داره مخالفت نکنن خانواده ی منم کلی برای اومدن مادر و خواهر محمد تدارک دیدن فامیل رو خبر کردن ؛ منم چون کار رو تموم شده می دونستم اون روز خواستگاری از مدیرمون مرخصی گرفتم و بهش گفتم می خوام با پدر توکا ازدواج کنم ؛
اونم به همه ی معلم ها گفت و ازم شیرینی خواستن ؛ اونشب که مادرشو و خواهرش اومدن خونه ی ما از من خیلی خوشش اومد و قرار گذاشتیم منم فرداش یک جعبه شیرینی بردم مدرسه می دونم کار احمقانه ای کردم ولی خب فکر می کردم بالاخره با محمد ازد
واج می کنم
#ناهید_گلکار
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و ششم - بخش دهم
حالا شما بلند شدین اومدین مدرسه که من مادر توکا هستم؛ به خدا روم نمیشه سرمو جلوی خانواده ام و همکارم بلند کنم ؛
گفتم : خیلی خب می دونم براتون سخته ولی الان چیکار میشه کرد ؟می تونین مدرسه تون رو عوض کنین یا می خواین من توکا رو بر می دارم می برم یک مدرسه دیگه
گفت :من حق التدریسم کجا برم اینجا هم آشنا داشتم ؛ این مشکل رو محمد درست کرده خودشم باید حلش کنه ؛
گفتم : ببینم شما بی منظور نیومدی اینجا درسته ؟ به نظر شما محمد باید چیکار کنه ؟ که این موضوع حل بشه ؟ ولی به نظر من شما چوب اشتباه خودت رو می خوری نباید به همه می گفتی حالا هم یکم بگذره همه فراموش می کنن اتفاقی نیفتاده یک خواستگاری بهم خورده من می دونم شما غرورت جریحه دار شده حق داری ولی این کارا رو نکن بدتر خودتو کوچک می کنی مرد که قطع نیست چرا برای این ازدواج اصرار داری ؟
من که باورم نمیشه ؛خودت می ببینی که محمد زن و بچه داره و من اونو می شناسم هرگز زیر بار حرف زور نمیره ؛
گفت : نه اگر اون بخواد دیگه من نمی خوام مگه احمقم که خودمو توی دردسر بندازم نمیگم با من ازدواج کنه و گرنه میرفتم سراغ خودش ؛
اومدم پیش شما که یک راه حلی پیش پام بزارین چون من دیگه نمی تونم برم توی اون مدرسه خجالت می کشم ؛
#ناهید_گلکار
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh