eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.1هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
474_12456449749055.pdf
12.32M
📚رمان : 🌸 نویسنده : ژانر تعداد صفحات : 1143 خلاصه از داستان: در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش قتل کیارش @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ محشره... 👌👌👌☘ ♦️حتما ببینید و برای دوستانتون هم بفرستید 🙏 ❇️ راه نجات چیه؟ به کجا پناه ببریم؟؟ 🔺نشر = صـــــــدقه ی جـــــاریه
468_12453449291250.pdf
3.9M
📚رمان 🌸 ژانر: نویسنده : خلاصه : بهار به دلایلی از پلیس فراریه اما سرنوشتش با یکی از اونا رقم میخوره... اپیزود اول: بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی میشود.خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند.خطایی که جـــبرانی ندارد.خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار میکشد. اپیزود دوم:بهار از دوستانش جدا میشود و سعی میکند گذشته را فراموش کند.تا حدودی هم موفق میشود. زندگی خودش را دارد.روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر” عادی. اپیزود سوم: ماه همیشه پشت ابر نمیماند!با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار؛همه چیز بهم میریزد….نمیدانم؟!شاید هم برعکس،همه چیز مرتب میشود... پایان خوش @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
انسان موفق کسی است که شکست می خورد اما خود را شکست خورده نمی داند...
🟢یکی از مهم ترین عواملی که در زندگی می تواند موجب پیشرفت و ترقی افراد شود، باور ذهن است. باور می تواند درست و غلط باشد که درست و غلط بودن آن را خوده انسان تعیین می کند. باور های درست افراد را به موفقیت رسانده و باور غلط مانع رسیدن آنها به موفقیت می شود. اگر بخواهم به طور دقیق و در عین حال ساده بگویم باور چیست ، باید بگویم “ذهنیتی که ما در ضمیر ناخودآگاه خود داریم” همان باوری است که در ما وجود دارد.
🔵هر چیزی را که قلبا به آن ایمان داشته باشید، به دست خواهید آورد. یکی از کلید های ظهور آرزو ها مقدار باوری است که شما نسبت به آنها دارید. در حقیقت شما چیزی را جذب می کنید که به آن ایمان قلبی دارید. اینجاست که در می یابیم باور در زندگی ما اهمیت بسیار بالایی دارد.
🔴باور ها در اصل همان افکاری هستند که از کودکی در ذهن ما به وجود آمده و تا به الان ادامه داشته است. این افکار می تواند درست یا اشتباه باشد؛ اما چگونه درست و غلط بودن آنها را می توان تشخیص داد؟ برای تشخیص دادن باید نگاهی به وضع حال خودتان بی اندازید. اگر زندگی خوبی دارید و از آن راضی هستید، قطعاً باور های درستی داشته و اگر در زندگی با برخی از مسائل و مشکلات رو برو هستید و رضایتی از آن ندارید، به احتمال زیاد افکار و باور های غلطی داشته اید.
🟡این افکار شما هستند که باور هایتان را می سازند. تمام آهنگ هایی که گوش می دهید، فیلم هایی که می بینید مسائلی که با آن دسته پنجه نرم می کنید و همه و همه بر روی افکارتان تاثیر می گذارد و باور های جدیدی را در ذهنتان می سازد. باور داشتن به افکاری که در ذهنتان است می تواند شما را به سمت آن بکشاند. پس سعی تان بر این مبنا باشد که بیشتر به افکار مثبت فکر کنید.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢دنیا یعنی فرصت 🟡واسه زندگی بهتر 🎙علی زیبایی
خواسته ها و آرزوهایتان را بر زبان بیاورید. بدانید که هر آنچه به گفتار درآيد، به رفتار در می آید، یعنی هر چه بر زبان آورید، همان میشود. حتی قدیمی ها به این راز آگاه بودند و هر وقت کسی حرف منفی می زد، می گفتند: " نفوس بد نزن" پس هر روز صبح بعد از اینکه بلند شدید، تمام اتفاقات را که می خواهید برایتان رخ دهد، آرام به زبان بیاورید و برنامه روزانه و خواسته هایتان را با خود بگویید و به قدرت معجزه گرکلام اعتقاد داشته باشید.
468_12453449291250.pdf
3.9M
📚رمان 🌸 ژانر: نویسنده : خلاصه : بهار به دلایلی از پلیس فراریه اما سرنوشتش با یکی از اونا رقم میخوره... اپیزود اول: بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی میشود.خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند.خطایی که جـــبرانی ندارد.خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار میکشد. اپیزود دوم:بهار از دوستانش جدا میشود و سعی میکند گذشته را فراموش کند.تا حدودی هم موفق میشود. زندگی خودش را دارد.روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر” عادی. اپیزود سوم: ماه همیشه پشت ابر نمیماند!با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار؛همه چیز بهم میریزد….نمیدانم؟!شاید هم برعکس،همه چیز مرتب میشود... پایان خوش @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویس عـــاااالیه... 👌👌 ♦️چندبار با دقت گوش کنید و برای دوستانتون هم بفرستید 🙏🙏 ❌ بحث نکن دوست بزرگوار ! اگر طرف ما، اهل تفکر و پذیرش باشه، با یه بار گفتن متوجه میشه، حتی ممکنه روزها، ماهها و یا سالها بعد... اما میشه ! اگر هم نباشه ... که با بحث کردن داریم خودمونو به خطر می‌کشونیم ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استانداردهای زندگیت رو ببر بالا، بهترینا رو واسه خودت انتخاب کن🫵🏻 ‌ مطالب خوب با ما، نشرش با شما
شلوارهای نپوشیده *قسمت ۱* *چند وقت پیش،شبکه* *تلویزیونی SHOW TV ترکیه گفتگوی مردی ۵۳ ساله را نمایش می‌داد. او میگفت:* *بچه بودم، بزرگترین آرزوم پوشیدن شلوار بود. اون موقع ها شلوارهای گل گلی می‌پوشیدیم یک روز پدرم گفت: چون می‌خواهید مدرسه بروید، براتون شلوار می‌خرم از همون شلواری که پسر کدخدا داره. ما سه برادر بودیم و رفتیم بیرون روستا کنار جاده تا پدرمون برگرده. دو نفرمون مدرسه می رفتیم ولی آخرین برادرم هنوز کوچیک بود و مدرسه نمی‌رفت اسمش رفعت بود. سه تایی نشستیم کنار جاده خاکی روستا و منتظر مینی‌بوس شدیم تا پدرم بیاید و شلوارمون را بیاره. برادر شش ساله‌ام رفعت همین جور کنار جاده وایساده بود از من پرسید دوست داری شلوارت چه رنگی باشه؟ گفتم سیاه. گفت من دوست دارم شلوارم آبی باشه...* *شلوارهای نپوشیده!* *قسمت ۲* *برادر کوچکم بهمون پز داد که شماها با شلوارک مدرسه می روید ولی من از همون اول با شلوار بیرون می روم. بعدش پرسید که به نظرت پدر از کفش‌ های بچه شهری‌ها هم میخره؟ گفتم : نه اگه بخره از کفش ‌های پلاستیکی می خره. همین طوری با هم حرف می‌زدیم که دیدم مینی بوس از دور داره میاد.* *پدرم اومد و با هم پاکت‌های خرید رو گرفتیم و خوشحال رفتیم خونه. برای من و اون یکی برادرم شلوار و پیراهن و کفش پلاستیکی گرفته بود.* *رفعت داخل پاکت ها را گشت و دید پدر براش چیزی نخریده. به پدرم نگاه کرد و گفت : پس من چی؟ پدر گفت: دفعه بعد که برم برات می‌خرم.* *پولش کافی نبود که برای رفعت هم بخره!اما رفعت قبول نکرد. شب سر سفره شام فقط صدای گریه رفعت بالا بود. یه حالتی داشت خیلی ناراحت.* * فرداش از مدرسه که اومدم رفعت به من گفت: شلوار چقدر بهت میاد میشه بیاری منم بپوشم؟ گفتم نه. خاکی میشه نمی‌دم. روز دوم هم گفت ندادم. روز سوم هم ندادم. اون موقع‌ها کفش هارو میذاشتیم زیر بالش وشلوار رو زیر تشک که اتو بشه. روز چهارم هم دوباره گفت چه بهت میاد بذار منم بپوشم.* *شلوار های نپوشیده!* *قسمت ۳* *گفتم اندازه تو نیست. گفت دم پاهاشو تا میزنم تا اندازه بشه. گفتم آخه کثیف می کنی. گفت: نه روی فرش می‌پوشم خاکی نشه. فقط یه بار توی آینه خودمو ببینم بهم میاد یا نه!* * گفتم :عجب پسرهِ سمجی هستی، باشه فردا که از مدرسه اومدم بهت می‌دم اما فقط ۵ دقیقه‌ها، مراقب باش کثیفش نکنی والا حسابی کتکت می‌زنم. خیلی خوشحال شد، شب روی یک تشک کنار هم خوابیدیم. نصف شب زد به شونه‌ام و گفت: الکی گفتی یا واقعاً شلوارتو می‌دی بپوشم؟! گفتم خیالت راحت باشه می‌دم بپوشی، حالا بگیر بخواب.* * فردا صبح زود بیدار شدیم بریم مدرسه. رفعت هم اون روز صبح بیدار شد و گفت: زود از مدرسه برگرد! موقع رفتن دیدم دم در نشست و منتظر برگشتن من موند!* *زنگ سوم سر کلاس بودم. مدیر اومد در گوش معلم یه چیزی گفت و حالش عوض شد، بعد از چند دقیقه رو به من کرد و گفت"علیشان" تو برو خونه, بابات کارت داره. پیش خودم گفتم حتماً رفعت" الکی اومده گفته بابام کارم داره تا زودتر برم خونه و شلوارمو بپوشه! من اون موقع کلاس سوم ابتدایی بودم از مدرسه اومدم بیرون.* *شلوار های نپوشیده!* *قسمت ۴* *در مسیر خونه می‌دیدم که همه روستاییا به سمت خونه ما میرن. رسیدم دم در دیدم بردارم رفعت جلوی در نیست. وارد حیاط خونه شدم همه اهالی روستا جمع شده بودن و مادرم روی زمین افتاده بود و گریه می‌کرد و می‌گفت: بچهِ کوچک منو بدید.* *تازه فهمیدم اتفاقی افتاده و پیرمردی با تراکتور از جلوی خونه ما رد میشده و رفعت بردار کوچیک منو ندیده و اونو زیر گرفته و مُرده!* *‌♦️دقیقا اون روزی که می‌خواستم شلوارمو بدم بپوشه رفعت مرده بود، پدرم نتونست به ما دوست داشتنش رو نشون بده. اون از دو سالگی خودش یتیم شده بود و از میان ۱۱ بچه دیگه پدرم کوچکترینشون بود.* *‌⁩نکته: ما در دوست داشتن مشکلی نداریم ولی در نشون دادن و ابراز کردن مهربانی و عشق و دوست داشتنمون مشکل داریم.* *اون موقع‌ها عمو و مادر بزرگ و... داشتیم اما بلد نبودیم با بغل کردنشون بگیم که دوستشون داریم.* *اون روز بابام جنازه برادرم را بغل کرد و با گریه گفت: رفعت پسرم من می‌خواستم ببرمت بازار خرید نه این که ببرمت تو مزار... پاشو بابا...* *پاشو با هم بریم خرید کنیم!* *شلوار های نپوشیده!* *قسمت پایانی* * من اون موقع یک بچهِ ۹ ساله بودم، رفتم شلواری که پام بود رو درش آوردم و شلوار کهنه رو پوشیدم و شلوار تازه رو زدم زیر بغل و دویدم پشت تابوت و به دایی‌ام گفتم: رفعت امروز قرار بود شلوار منو بپوشه الان میشه بدم بپوشه؟ دایی‌ام گفت معلومه که نمیشه بدو برو.*
*همانطور که من و همه‌ِ بینندگان و مرد ۵۳ ساله‌ای که این داستان واقعی را تعریف می کرد و اشک می‌ریختند گفت:* *⁩"من امروز به جوانان اینو میگم اونایی که با هم قهر هستید و دعوا می کنید، اونایی که با پدر و مادر و خواهر و برادرتون رفتار درستی ندارید. من یه زمانی برادر داشتم و شلوار نداشتم اما الان کلی شلوار دارم و برادرم رفعت را ندارم. از همین امروز برای ابراز علاقه به خانواده و دوستان‌ تون خجالت نکشید!"* *واقعیت این است که آنقدر در مشغله های زندگی غرق شده‌ایم که «چرایی» بودن‌مان در این دنیا را فراموش کرده ایم!* *هنوز عشق و محبت‌ها و ابراز دوست داشتن‌های باقیمانده‌ای داریم که به اطرافیان دور و نزدیک خود نگفته‌ایم. هنوز فرصتهایی داریم تا مفید و موثر و انسانی‌تر رفتار کنیم...* *نویسنده و تدوینگر:* *عدنان واعظی*
455_12274274657111
10.38M
📚 ✍نویسنده : ✨ژانر : 📄خلاصه : مهراب پسر نامشروع شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشه‌ای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام می‌شه . پرنیا که نمی‌دونه مهراب برادرشه در تب و تاب دل‌باختنه ! اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی‌ شومش باخبر میشه و .‌. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
افلاطون را گفتند : چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم. فردایک راز است ; نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود ; حسرتش رانخور و امروز یک هدیه است ; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر. از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه.. نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولين باراست كه بندگي ميكنيم. ولى اوقرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتمادكن و فردا و فرداها رابه اوبسپار...
برای رسیدن به موفقیت باید جنگید باید با بزرگ ترین بهانه ات جنگید باید موانع سر راهت رو برداری باید برای اون هدفی که میخوای انقدر تلاش کنی که وقتی بهش رسیدی با خیال راحت بگی ((این حاصل تلاش های منه)) اگه تو تلاش کنی قطعا خدا هم کمکت میکنه مطمئن باش وبه راهت ادامه بده:))🪄
فراموش نکنید شما میتوانید : ♥️دیر شروع کنید 🍓از ابتدا شروع کنید ♥️درباره ی تصمیمتان نا مطمئن باشید 🍓متفاوت به نظر برسید ♥️متفاوت عمل کنید 🍓بارها تلاش کنید و شکست بخورید "ولی همچنان موفق شوید"
455_12274274657111
10.38M
📚 ✍نویسنده : ✨ژانر : 📄خلاصه : مهراب پسر نامشروع شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشه‌ای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام می‌شه . پرنیا که نمی‌دونه مهراب برادرشه در تب و تاب دل‌باختنه ! اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی‌ شومش باخبر میشه و .‌. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
💔🥀قلب هایمان به ده دلیل مرده است! 🍃اول : خدا را شناختیم ولیکن حقش را ادا نکردیم. 🍃دوم : گمان بردیم که پیامبر خدا رو دوست داریم سپس سنتش را ترک نمودیم. 🍃سوم : قرأن را قرائت کردیم ولی بدان عمل نکردیم. 🍃چهارم : نعمت خدا را خوردیم ولی شکرش را بجا نیاوردیم. 🍃پنجم : گفتیم شیطان دشمن ماست ولی با او در امور توافق کردیم. 🍃ششم : گفتیم بهشت حق است ولی برای رسیدن به آن کوشش نکردیم. 🍃هفتم : گفتیم جهنم حق است ولی از آن نگریختیم. 🍃هشتم : دانستیم مرگ حق است اما برای آن آماده نشدیم. 🍃نهم : به عیب مردم مشغول گشتیم و عیب خویش را فراموش کردیم 🍃دهم : مردگانمان را دفن کردیم ولی عبرت نگرفتیم 🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد! •┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
💎جوانی می گوید:  با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه  قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی. ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... ” بیشتر قدردان پدرانمان باشیم“
رمان داستان بامداد سرنوشت
461_10971968318626.pdf
9.2M
📚 ✍️نویسنده: ✨ژانر: 📑خلاصه: بلور و مرصاد از بچگی توی یه محل با هم‌بزرگ شدن و با هم همبازی بودن.. حالا هر دو بزرگ شدن، هر دو مربی باشگاه کاراته و بدن سازی‌ هستن و هر دو بخاطر علاقه شون به عکاسی، یه آتلیه شریکی زدن.. توی این آتلیه گذشته از عکسهای مجالس و عروسی ها، تیزر تبلیغاتی هم درست میکنن و موفقن.. خانواده مرصاد، دخترعموش رو براش در نظر گرفتن ولی مرصاد عاشق بلوره.. خانواده مرصاد، اصلا و ابدا بلور رو در حد خودشون نمیدونن چون پدر بلور، سرایدار مدرسه محل بوده و هست ولی خانواده مرصاد پولدارن و مرصاد پسر حاجیه.. بعد از تحویل سال و برنامه کوه که از طرف باشگاه بوده، مرصاد و بلور به همدیگه اعتراف میکنن که عاشقن همن ولی… @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞