May 11
نام كتاب: #بامداد_سرنوشت
نويسنده: #نسرين_بناني
تعداد صفحات:428
چاپ اول،بهار 1385
انتشارات افروز
قسمت اول
پدربزرگم سرشناس بود.در بازار حاج صادق میگفتند صد تا از دهانشان بیرون میریخت روی اسمش قسم میخوردند و همه دست بوسش بودند.پولش از پارو بالا می رفت .بی حد داشت و بی حساب خرج میکرد.به گفته ی پدرم هر مراسم مذهبی که د رسال بود در خانه ی حاج صادق باز بود و خانه از جمعیت پر میشد.غذای مفصلی پخت میکرد و لقب غلام ابا عبدا...را گرفته بود.گاهی وقتها هم فقط خرج میداد و جمعیت دو پشته قابلمه به دست جلوی در باغ جمع میشدند.پدرم میگفت ظرفها را برادرم مسعود میگرفت و بمن میداد و من باید به آشپز میسپردم.او هم پر از برنج میکرد و به یک ملاقه فسنجان را با روغن حیوانی روی آن میریخت آخر آقاجون فسنجان را شاه خورشت ها میدانست و خلاصه در آخر من یک نصفه نان سنگک رویش میگذاشتم و باز به مسعود میدادم.حسابی شلوغ میشد.دعوا میکردند.بعضی میخواستند زرنگی کنند و دوباره غذا بگیرند.بعد هم که به ته دیگ میرسید خودمان دور دیگ جمع میشدیم.دیگر کسی ملاحظه ی قاشق و چنگال نمیکرد و با دستهای چرب و چیل تکه ای برمیداشت و رویش را خورش میداد و مشغول میشد.
خلاصه مرد شریفی بود سلیم النفس ضعیف نواز و حمایتگر.دست هر بیچاره و بدبختی را میگرفت.ماهی یکبار خانواده های بی بضاعت را مایحتاج میداد.از ایمان و تقوایش مادرم هم تعریف میکرد.از مومنان دو آتشه بود متعصب و غیرتی.پدرم میگفت:نماز اول وقتش ترک نمیشد.ماهی دوبار به نانوای محل پول یک روز پختش را میداد تا به مردم نان مجانی بدهد.اما...
قسمت دوم
20 سال پدر بیچاره ی مرا طرد کرده بود.آنهم به جرم عاشقی که در مرام و مسلک حاج صادق از این حرفها خبری نبود.دختری که با پسر رابطه برقرار کند ولو در حد حرف باید سرش را گذاشت لب باغچه.به عقیده اش فاتحه ی آن زندگی که زنش چنین دختری باشد باید خواند.از همه بدتر اینکه اون دختر هم نه د رقید حجاب باشد نه در قید و بند مذهب.حرفش این بود:اولا تو غلط کردی عاشق شدی.دوما این دختر وصله ی ما نیست وصله ناجوره.کبوتر با کبوتر.باز با باز.مادرم در زیبایی کم نداشت.همه جا چشمها را به خود جلب میکرد.عشوه گر و لوند بود.و بالاخره طنازی هایش پدرم را اسیر خود میکرند.چه قشقرقی به پا میشود خدا میداند و بس.
حاج صادق تهرانی نسب خون به جگر این دو جوان میکند و رضایت به ازدواج نمیدهد.مادرم عروس دلخواه او نبوده و باعث سرشکستگی شان میشده.با آمدنش آبروی چندین و چند ساله شان به باد میرفته.ولی پدرم سرسختانه پایش می ایستد و با مادرم ازدواج میکند.حاج صادق پیغام میدهد:پشت گوشت را دیدی خانه پدرت را دیدی.ما یک اولاد داشتیم.مرد.
20 سال مادرم از بی مهری هایشان برایم گفته بود.از همه ی خانواده ی پدرم متنفر بودم.از اعتقاداتشان حالم بهم میخورد.از هر چه چادر و چاقچور بود بدم می آمد.عقب مانده بودند.تازه خودشان را از همه بالاتر و استخوان دار تر میدانستند.از خود راضی و متکبر آدمهایی که زن را برای پستو میخواستند و زاییدن زنانشان برده شان بودند نه خانم خانه.زنها باید هر چی مردشان میگفت جیکشان در نیاید و فقط بگویند چشم.پدرم با دست خالی ادامه تحصیل داده بود و بورس تحصیلی او را به آلمان آورده بود.در اروپا تخصصش از حرفه هایی بود که سر و دست برایش میشکستند.بالاخره مقیم آلمان شده و با مادرم ماندگار میشوند.
سال 1370 بود.19 ساله بوده و اقاجون همان حاج صادق تهرانی نسب و عزیز برایم فقط در دو قاب عکس بودند.نه شناختی و نه احساسی.بود و نبودشان یکی بود.آنها مادرم را نخواسته بودند پدرم را پس زده بودند حالا هم حتی مرا که مفز بادامشان بودم نمیخواستند.نمیگفتند شما مرده اید زنده اید.
با مادرم مشغول حرف زدن بودیم که تلفن زنگ زد .مادرم گوشی را برداشت.از ایران بود.رنگش پرید.چشمهایش گشاد شده بود.حرف نمیزد فقط جواب میداد بله یا نخیر.
اشاره کردم:کیه؟اصلا حواسش بمن نبود انگار جایی را نمیدید.دستش میلرزید و گوشی را از این دست به آن دست میداد.اخم کرده بود و به چند ثانیه نکشید که قطع کرد.
به فکر رفت و خیره زمین را نگاه میکرد.داشتم از فضولی میمردم.دوباره پرسیدم:مامان کی بود؟
نگاهش بروی صورتم کشیده شد.با بیحالی گفت:حاج صادق.چشمم گشاد شد.نیم خیز شدم و با اینکه درست شنیده بودم دوباره گفتم:حاج صادق؟آقاجان؟
مادرم سر تکان داد و گفت:عزیز سرطان گرفته چند صباحی بیشتر نمیمونه.خواست که بریم ایران.
با حرص گفتم:چه رویی دارن.بیخود جوابشو دادی.20 سال از بچه شون سراغ نگرفتن تو خوبی و خوشی شون ما آدم نبودیم.حالا موقع جنازه کشی مهرداد جون عزیز شد؟
قسمت سوم
مادرم غرق فکر بود.نه مرا میدید و نه حرفهایم را میشنید.20 را مرور میکرد و فقط هر از گاهی میگفت:ای داد بیداد امان از کار خدا.
پدرم آنشب دیروقت آمد و وقتی مادر ماجرا را گفت مات و مبهوت اشکش سرازیر شد تا صبح نخوابید.از عزیز میگفت.از عمه مهنا
ز تعریف میکرد.از شیطنتهای عمو مسعود.از فرار عمه ملوک از مدرسه.حرفهایش تمامی نداشت و تا حرف عزیز میشد چانه اش میلرزید و اشک صورتش رامیشست.مادر هم با دیدن بغض او لبهای سرخش را بر هم میفشرد و گریه اش میگرفت.به سرعت برق و باد پدرم کارهایش را راست ور یس کرد و ما عازم تهران شدیم.
دل توی دلم نبود.دستهایم مثل دو تکه یخ شده بود.نمیدانم ترسیده بودم یا اضطراب رو در رو شدن بود.مادرم هم دست کمی از من نداشت.مدام سفارش میکرد همه اش تکراری.میگفت باید نقش بازی کنیم و بگوییم ما با شما همرنگیم.غر میزدم:وای مامان دیگه حالم داره بهم میخوره چقدر میگی اصلا من همینم که هستم.
دستم را گرفت و با زبان قربان صدقه گفت:کتی جون قربونت برم اگه میگم میترسم.بعد هم ما باید احترام اونا رو حفظ کنیم وگرنه خورده برده که نداریم.یه وقت حرفام یادت نره ها!
با غیظ گفتم:نه نفهم که نیستم.
-الهی فدات بشم دیگه اخم نکن.جلوی بابات زشته.
پدرم سر از پا نمیشناخت.ذوق زده شده بود.مثل زندانی ای که عفو خورده رفتار میکرد.با مانتو و روسری داشتم میپختم.پدر هوا گرم بود عادت نداشتم و مرتب روسری را جلو میکشیدم که سر نخورد.در سالن فرودگاه تهران هر کس عزیزش را در بر گرفته بود.بعضی گریه میکردند.بوی عطر دسته های گل همه جا را پر کرده بود.نمیدانستیم چه کسی به استقبالمان آمده.با مادر گوشه ای ایستادیم و پدرم رفت تا دوری بزند.هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که با صدای مسعود مسعوده او برگشتیم.مردی میانسال با موهای جوگندمی پدر را در آغوش گرفته بود و اشک از چشمش سرازیر شده بود.دلش نمی آمد او را رها کند.بالاخره از پدر جدا شد.دو دست پدرم را در حالیکه روبرویش ایستاده بود در دستانش گرفته بود و میخندید.
قسمت چهارم
قد و بالای پدرم را ورانداز میکرد و با خنده اش دانه های درشت اشک از چشمانش پایین می آمد.
-شکل مردها شدی بچه!باورم نمیشه.یعنی خودتی مهرداد؟
همینطور که با کف دست اشکهایش را پاک میکرد.با پدرم بطرف ما آمد.پدرم دستش را به سمت مادر گرفت:خانمم مهتاج و اینم دخترم کتی.
سلام کرد.مودب و مبادی آداب بنظر میرسید.قد بلند و شیک پوش.سر و وضعش معلوم بود از خانواده ای متمولی است.لحنش شیرین و معصوم بود.در یک کلام واقعا عمو بود.
-سلام عمو جون چطوری؟
بند کیفم را در دستم جمع کرده بودم و فشار میدادم.خجالتی شده بودم.حرف زدن یادم رفته بود.دو دستم خیس عرق بود.عمو مسعود خوش رو و خوش سیما بود درست مثل پدرم لبخند از لبش کنار نمیرفت.با دل و جان چمدانها و ساکهای ما را برداشت و برد.ماشین پژویش را نزدیک سالن فرودگاه پارک کرده بود.چمدانها را در صندوق عقب جا داد و همه سوار شدیم.رو به مادرم کرد:مه تاج خانم خیلی خوش اومدین.روشن کردین.زودتر از اینا منتظرتون بودیم.نگاهم به آینه افتاد.چقدر قرمز شده بومد.کولر ماشین روشن بود ولی نمیدانم از گرما بود یا خجالت هم دست به دست گرما داده بود.پدر و عمو مسعود از هر دری حرف میزدند.حرف 20 سال بود کم نبود.عین ندید بدیدها به شیشه ی ماشین چسبیده بودم و همه جا را از زیر نظر میگذراندم.حتی اتوموبیلها هم برایم جالب بود.
آنقدر گفته بودند ایران عقب افتاده است که فکر میکردم ماشینها یا پیکان هستند یا فولکس و ژیان.
چقدر تهران عوض شده بود.آخرین بار قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم.سال 56 بود.آنموقع فقط 5 سال داشتم و دلم میخواست فقط زودتر به آغوش مادربزرگم برسم و با بچه های خاله و دایی هایم بازی کنم .اما تهران تهران قدیم نبود.از خانمهای رکابی پوش و مینی ژوپی خبری نبود.همه بیدغدغه دنبال کار خودشان بودند.در چله ی تابستان با این همه گرما زنها همه از سرتاپا پوشیده بودند.حسابی فکرم مشغول بود.پدر و عمو مسعود یک ریز حرف میزدند ولی من چیزی نمیشنیدم پرت پرت بودم.با ترمز شدیدی یکباره افکارم پاره شد.
در خیابانهای بالای شهر بودیم.اولین بار بود که خیابان ولیعصر را میدیدم.درختهای سر به فلک کشیده و درهم فرو رفته در تابستان داغ همه جا را سایه کرده بودند.درست مثل یک جاده رویایی بود.دلت نمیخواست به آخرش برسی.در یکی از فرعی های نیاوران بود که ایستاد.
عمو مسعود گفت:خوب بالاخره رسیدیم.
باورکردنی نبود.کوچه باغی بود که دیوار باغ حاج صادق در سرتاسر کوچه ادامه داشت و رو لبه های دیوار را نسترن های پیچ با گلهای قرمز پوشانده بود.ماشین جلوی در سبز باغ ایستاد که پشت آن پر از ابهام بود و مرا به سرنوشت دیگری دعوت میکرد.
قسمت پنجم
پدر از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.ذوق زده بود.انگار بچه شده بود.رو به ما کرد:این هم خانه پدر بنده.و با لبخندی عاشقانه ادامه داد:مه تاج خانم بفرمایید.قدم بر سر چشم ما گذاشتید.و سه تایی زدیم زیر خنده.عمو در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم.خدای من تا چشم کار میکرد سرسبزی بود و زیبایی ماشین چند متر جلوتر از در باغ توقف کرد.پدر پیاده شده بود و هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد.ما هم پیاده شدیم.عمو در را بست
و بطرف ماشین آمد تا چمدانها را بیرون بیاورد.
از ابتدای باغ حوض های مربع شکل یک متری که ابی رنگ شده بودند پشت هم صف کشیده و تا جلوی ساختمان ادامه داشتند .پر آب و با فواره های روشن دو طرف حوض ها را شن ریخته بودند و بعد از شن نوبت کاجهای سبزی بود که به صورت پله ای با حوضها هماهنگ شده بودند.پشت کاجها باغچه هایی بود پر از درختان سیب و گردو که میان آنها بوته های گل سرخ و زنبقهای بنفش خودنمای میکردند.درختها آنقدرفضا را پر کرده بودند که اثری از آفتاب نبود نسیم خنکی صورت را نوازش میداد و بما خوش آمد میگفت.
عمارت در وسط باغ جا خوش کرده بود و نمای سنگ مرمر سپید و ستونهای بلند روی ایوان آن را زیباتر جلوه میداد و در سمت راست باغ هم ساختمان یک طبقه دیگری بود البته نه به بزرگی ساختمان اصلی.
با فریاد عمو که گفت:بچه ها کجایید؟مهموناتون اومدند.در عمارت مرمر باز شد و زنی کشیده قامت و لاغر اندام با چادری سپید روی ایوان نمایان شد.از او دور بودیم.صورتش قابل رویت نبود او تند تند چیزی در پایش کرد و دوان دوان پله های عمارت را پایین آمد و بسوی ما دوید.پدر هم گامهایش را تندتر کرد حالا دیگر چهره زن کاملا مشخص بود.صورتش غرق اشک بود و مهرداد مهردادش بریده بریده به گوش میرسید.پدرم را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه میکرد.دستهایش را دو طرف صورت پدر گذاشته بود و عاشقانه نگاهش میکرد.صدای همهمه فضا را پر کرد.روی ایوان چند مرد و زن ایستاده بودند و بوی اسپند هم به مشام میرسید.
قسمت ششم
عمو مسعود رو به زن گفت:مهناز جان اصغر آقا که نرفته؟و او در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد جواب داد:نه همین دور و برهاست.
زن بطرف ما آمد.چند ثانیه نگاهم کرد و با جمله:فتبارک الله.دست مرا کشید و من در آغوشش جای گرفتم.سر و رویم را میبوسید و بی وقفه زمزمه میکرد:الهی عمه قربونت بره.آرزو داشتم بچه مهرداد رو ببینم ای خدا شکرت!
و من مات و مبهوت با لبخندی غریبانه نگاهش میکردم.انگار لال شده بودم.یک دنیا حرف گوشه دلم بود تا به عمه ام بگویم.دلم میخواست داد بزنم عمه دوستت دارم.عمه چقدر دلم میخواست زودتر از اینها ببینمت.اما لال شده بودم و عمه مهناز در حالیکه دست مرا گرفته بود و رها نمیکرد مادرم را بوسید و گفت:مه تاج خانم گذشته ها رو فراموش کنید مبادا چیزی رو توی دلت نگهداری
مادر خندید و گفت:نه مهناز خانم.ما اینقدرها هم که فکر میکنید بد نیستیم.
عمه لبش را گزید و گفت:دور از جون شما بفرمایید بفرمایید که آقاجون و عزیز از دوری شما اب شدند.و دوباره چشمهایش پر از اشک شد و صدایش از بغض گلویش لرزید.
اصغر آقا با عمو مسعود از میان درختها بیرون آمد و د رحالیکه طناب گوسفندی در دستش بود مدام سعی میکرد حیوان رابخواباند. به آنها که رسیدیم عمه گفت: "صبر کن اصغر آقا ما که رفتیم تو، بکشیدش."
و اصغر آقا که چاقو را بین دو لب نگهداشته بود به دستش گرفت و گفت: "چشم آبجی. به روی چشم."
دیگر روی ایوان پر بود. در میان همه دنبال حاج صادق بودم، تنها کسی که می شناختمش؛ آیا او هم به مهربانی عمه و عمویم بود؟ یا شاید همه این رفتارها صدق این گفته باشد که می گویند می خواهی عزیز شوی یا دور شو یا گور شو؟! خلاصه پدر چمدانی را برداشت و به طرف ساختمان به راه افتاد؛ جلوی پله ها رسیده بودیم که مردی چهار شانه و قد بلند با موهای سفید و چهره ای شکسته تر از عکسی که می شناختم در چهارچوب در ظاهر شد. خودش بود؛ حاج صادق، آقا جون پدرم. پدر پله ها را دو تا یکی بالا می رفت که در میان راه چمدان از دستش رها شد و راه رفته را بازگشت. پدر در حالی که اشک امانش نمی داد وسط ایوان ایستاده بود و نگاهش را خیره به پیرمرد دوخته بود. پیرمرد دلشکسته، چانه اش می لرزید. با زحمت قدم برداشت و خود را به آغوش پسرش رساند. صورت همه از اشک نمناک شد. هر دو درهم آویخته بودند و آقا جون سر و روی پسرش را می بوسید و اشک هایش را مانند کودکی اش پاک می کرد. در حالی که نگاهی به قد و بالای جیگر گوشه اش می کرد گفت:
" چقدر ضعیف و لاغر شدی! چقدر غربت شکسته ات کرده! بابا آبم کردی مهرداد!"
قسمت هفتم
و پدر در میان حرف آقا جون دوید: "آقا جون نوکرتم، آقا جون یک نگاه و نفست رو با دنیا عوض نمی کنم. من هنوزم همون پسر شما هستم. بزن توی گوشم، بزن توی صورتم." و پیرمرد هق هق کنان گفت: "نبودت پیرم کرد و مادرت..." که گریه امان نداد تا حاج صادق جمله اش را تمام کند. هر دو سر روی شانه هم گذاشتند و با صدای بلند گریستند.
دخترها و پسرها یکی یکی جلو آمدند. بعد از سلام و احوال پرسی ما را به داخل دعوت کردند. وارد که شدم دیدم زیبایی داخل عمارت کمتر از بیرون آن نیست. کف سالن را سنگ مرمر سپید پوشانده بود و چند فرش شش متری قرمز، با زاویه های متفاوت میان سه دست مبلمان خودنمایی می کرد که یک دست مبل سلطنتی بود و با میز ناهارخوری هماهنگ شده بود و دو دست دیگر تمام پارچه، به رنگ قرمز و سفید فض
داد بیدار شدم. اما چشمم را باز نکردم. دلم می خواست اذیتش کنم و او هم با سماجت خاص خودش صدا می زد: "بلند شو دخترم. دختر فرنگی، هویج فرنگی، با سیخ اومدم ها. اونم چه سیخی! بلند می شی یا سیخو تو چشمت بکنم؟"
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام رو بگیرم. چشمم را باز کردم و یک سیخ بلند جگر را جلوی بینی ام دیدم. دستش را کنار زدم و بلند شدم. در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم:
قسمت دهم
"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."
نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
ا را گرمتر جلوه می داد. پرده های تور سپید پنجره های دور تا دور سالن دایره ای شکل را احاطه کرده بود و پرده های مخمل زرشکی پرده های تور را قاب گرفته بودند. شیدهای آفتاب از میان تورها سالن را به روز مهمان می کرد. بوی غذا آن قدر اشتهاآور بود که پدر ابراز گرسنگی کرد و عمه مهناز که در آشپزخانه بود گفت: "همین الآن غذا رو می آرم." و با یک سینی پر از لیوان های بلوری شربت آلبالو به سالن آمد. واقعاً هم تشنه بودم.
قسمت هشتم
بعد از تعارف به مادرم، لیوانی برداشتم و تا آخرش را سر کشیدم. آنقدر سریع خوردم که وقتی لیوان را روی عسلی کنارم گذاشتم، متوجه شدم که همه با تعجب نگاهم می کنند و یک دفعه همه با هم زدیم زیرِ خنده. آقا جون به من و مادر اصرار کرد که تعارف نکنید و اگر می خواهید بروید بالا و لباس هایتان را سبک کنید و خستگی در کنید. اما عمه مهناز پیشنهاد داد: "صبر کنید، غذا رو که خوردین، بعد برین استراحت."
پدر در سالن نبود. با اشاره دست به مادرم گفتم: "پدر کجاست؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "نمی دونم."
دقایقی نگذشته بود که پدر و عزیز پله هایی که سالن پایین را بالا وصل می کرد نمایان شدند. هر دو با چشمان خیس، در حالی که دست پدر عصایی برای عزیز شده بود و عزیز با دست دیگرش تکیه بر دیوار، پله ها را پایین می آمد. بلند شدیم و به پایین پله ها آمدیم. عزیز اول مرا بوسید و بعد از آن مادر را در آغوش گرفت: "دخترم حلالمان کن، خیلی خوش اومدی."
عزیز، زیباتر و نورانی تر از آنچه در قاب عکس بود به نظر می رسید و نگاهش شیفتگی مادری عاشق و خسته را نشان می داد. دخترها برای چیدن میز ناهار بلند شدند. وقتی سر میز رفتیم، دو شمع زیبای قرمز روشن بود و انواع غذاهای خوشمزه ای که دیدن آنها برای سیر شدن کافی بود، خودنمایی می کرد.
چقدر با سلیقه بودند. غذا رو خوردیم و در جمع کردن میز هر چه اصرار کردم نگذاشتند کمکشان کنم. دقایقی نگذشته بود که عمه با چای و شیرینی آمد: "موافقید بریم بالا و مردا رو تنها بذاریم؟" همه موافق بودند. عمه چای و ظرف شیرینی را دو قسمت کرد و بالا رفتیم. وسعت طبقه بالا هم به اندازه پایین بود و با فرش های بزرگ قرمز پر شده بود که شانه به شانه هم پهن شده بودند. شش اتاق خواب یک طرف بود و طرف دیگر پشتی های قرمز نقش خشتی، گذاشته شده بود. تلویزیونی هم در سمت راست، انتهای سالن قرار داشت. نشستیم و بر پشتی ها تکیه زدیم. دخترها چادرهایشان را برداشتند و ما هم روسری هایمان را. کمی خنک شدم. عمه شروع به معرفی کرد. دختری حدود 27 یا 28 ساله و گندمگون با جثه ای متوسط را مخاطب قرار داد و گفت: "این خانم، راحله، دختر خواهر ملوکم." گفتم: "خوشبختم." و او لبخند ملایمی تحویلم داد و بعد از آن نسیم را معرفی کرد، دختر خودش بود و تقریباً هم سن من بود. او چهره ای سفید با چشم های مشکی داشت و اگر کمی به خودش می رسید، کاملاً زیبا نشان می داد. پس از آن دختر عمو مسعود که 20 سالش بود. سبزه رو و با نمک. هانیه صدایش می زدند. حالا باید من شروع می کردم. عمه رو به من گفت: "شما بگو."
گفتم: "کتایون هستم، کتی صِدام می کنن و 19 سالمه."
خیلی رسمی شده بود. نسیم با خنده ادامه داد: "با آب و برق و تلفن. دیگه؟" خندیدیم. از همان لحظه یک جورهایی از نسیم خوشم آمد. سرحال تر از بقیه به نظر می رسید.
مادر سراغ عمه ملوک را گرفت و راحله جواب داد: "مادرم توی یک خیریه کار می کنه. از صبح تا بعدازظهر وقتش رو اینجوری پر کرده. البته خیریه وقف آقاجون و حاج مهدی است. تا شما کمی استراحت کنید، مادرم هم اومده."
بعد از خوردن چای و شیرینی عمه گفت: "بهتره استراحتی بکنین. عصر برنامه داریم." و لبخندی چاشنی کلامش کرد.
هانیه هم بلند شد و استکان های چای را در سینی گذاشت. چادرش را سر کرد و گفت: "پس با اجازه."
قسمت نهم
گفتم: "خواهش می کنم."
نسیم رو به مادرش گفت: "کتی رو به اتاقش ببرم؟" و عمه با گفتن: "آره، حتماً."
من و نسیم را بلند کرد. واقعاً خسته بودم.
نسیم جلوتر وارد یکی از اتاق خواب ها شد و من پشت او داخل شدم. اتاق ساده و زیبایی بود. روتختی و پرده های مخمل گل بهی آرامش خاصی می دادند. کف اتاق هم با موکت گل بهی، یک دست شده بود. نسیم پرده های مخمل را کنار زد. در حالی که تور سفید از میان آنها بیرون می آمد گفت: "این اتاق به تمام باغ مشرفه. هوای خوبی هم داره. فقط حیف از این تخت دو نفره که باید یک نفره روش بخوابی."
ترکیدم از خنده. آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. نه به آن چادر سر کردنش، نه به محجوبیتش و نه به این شیطنت هایش.
روی تخت نشستم و مانتوام را درآوردم. نسیم گفت: "راحت بخواب. خودم به موقع می یام و بیدارت می کنم." با لبخندی تشکر کردم. در را بست و روی تخت دراز کشیدم. کم کم خنک شدم. کولر مستقیم روی تخت می زد. رو تختی را عقب زدم و رویم کشیدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
با صدای نسیم که چیزی را نزدیک بینی ام گرفته بود و بوی کباب می
قسمت دهم
"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."
نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
قسمت ۱۱
پرسیدم: "کجا؟"
"نترس. نمی خورمت."
از جمع جدا شدیم و به سمت چپ عمارت پیچیدیم. زمین بازی کوچکی آنجا بود: تاب، سرسره، میز پینگ پنگ. شروع به بازی پینگ پنگ کردیم. راحله و هانیه هم روی دو کنده درخت نشسته بودند و تماشا می کردند. مدام می باختم. آخر نسیم گفت: "ای بابا، ما گفتیم تو اروپا رفته ای، حرفه ای هستی."
گفتم: "توی اروپا بیشتر پسرها دنبال باشگاه و ورزش اند."
راحله ادامه داد: "حتماً دخترها هم دنبال پسران!" همگی خندیدیم.
نسیم گفت: "چه رشته ای خوندی؟" گفتم: "هنر." بعد یک پایش را روی کنده درختی گذاشت و دستش را به کمر زد و گفت: "من حقوق خوندم، راحله هم ادبیات." و با اشاره به هانیه گفت: "این بیچاره هم زبان می خونه. راستی کتی، قصد ازدواج داری؟"
گفتم: "اصلاً." و راحله ادامه داد: "با دست پس می زنه و با پا پیش می کشه، نه کتی جان؟" خندیدیم: "باور کنید تا حالا جدی به این موضوع فکر نکردم." و نسیم میان حرفم دوید و گفت: "اما اگر مورد خوب و نجیب و پولدار و ذلیلی پیدا بشه بله رو می گه؛ نه کتی جان؟"
قسمت ۱۲
هانیه گفت: "من که اگه آقا جون رضایت بده، همین فردا صبح عقد می کنم." با تعجب نگاهش کردم. نسیم گفت: "این بیچاره عاشقه. پسره هم توی دانشگاه باهاش همکلاسه. پسرخوبی هم هست. اما آقا جون می گه قرتی یه. به درد نمی خوره."
پرسیدم: "چرا؟ مگه چیزی ازش دیده؟"
هانیه گفت: "به خدا نمی دونیم. به ما هم حرفی نمی زنه؛ فقط می گه نه."
پرسیدم: "عمو مسعود چی کاره س؟"
گفت: "قاضی دادگستریه." رو به نسیم کردم و گفتم: "پدر تو چی؟"
نسیم لبخند تلخی به لبش آورد و گفت: "پدر من شهید شده
و 5 سالی می شه که ما با آقا جون و عزیز زندگی می کنیم."
صدای کتی کتی مادرم بلند شد. عذرخواهی کردم و خواستم به طرف عمارت بروم که نسیم گفت: "شب شده، بهترِ ما هم بیایم. همه راه افتادیم."
مادر تا مرا دید اشاره کرد بیا:"دختر مواظب باش یک وقت چیزی نگی!"
"مگه من بچه ام؟ خیالت راحت. اونا چیزی لو ندن، از من چیزی در نمی یاد."
شب زیبایی بود. صدای شرشر آب، محیط را دل انگیزتر کرده بود و بوی کباب اشتها را تحریک می کرد. روی ایوان سفره انداختند و همه دور هم شام خوردیم. آخر شب عمو مسعود و خانواده اش و عمه ملوک و بقیه خداحافظی کردند و ما ماندیم و عمه مهناز.
موهایم به هم ریخته بود. به اتاقم رفتم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و به سراغ نسیم آمدم. تلویزیون تماشا می کرد. تا چشمش به من افتاد شروع به تعریف و تمجید از سریالی کرد که پخش می شد و مرا به تماشای آن دعوت کرد. حوصله فیلم دیدن نداشتم. کتاب داستانی از او گرفتم و به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. یک ساعت نگذشته بود که صدای ضربه ای به در اتاقم شنیدم. نشستم و گفتم: "بفرمایید." در باز شد. عزیز بود که با لبخندی مهربان و دستی لرزان، سنگینی اش را به عصایش تکیه داده و آهسته آهسته جلو می آمد.
کنارم روی تخت نشست و گفت: "مزاحمت شدم؟"
گفتم: "اصلاً عزیز، خیلی دوست دارم با شما حرف بزنم."
عزیز در حالی که لبخند میزد از درون کیسه ای که دستش بود پارچه ای مشکی درآورد که روی آن با منجوق و ملیله کار شده بود. روی پایم گذاشت و گفت: " از این خوشت می یاد؟"
"البته عزیز. هم قشنگه و هم باید گرون قیمت باشه."
"چند سال پیش مکه رفته بودم. به نیت همه خرید کردم، این پارچه رو هم به نیت تو خریدم. توی رویاهایم روزی رو می دیدم برگشتین."
بغلش کردم و گفتم: "عزیز، برای همیشه اینجا می مونم. مطمئن باشید حالا حالاها کار داریم. ما تازه به شما رسیدیم."
عزیز که با ناامیدی سر تکان می داد گفت: "شما تازه اومدید، اما من رفتنی ام."
دست هایش را گرفتم. چقدر دوستش دادشتم. گفتم: "عزیز، تو رو خدا از این حرفا نزن، می خواید غصّه بخورم؟"
دستی به موهایم کشید و گفت: "نه عزیزم. خدا نکنه. فردا به خیاط زنگ می زنم تا بیاد و این پارچه رو برات بدوزه."
گفتم: "چه عجله ای یه. باشه. بعداً." عزیز دستی به شانه ام زد و گفت: "دختر، چند روز دیگه محرمه. کلّی مراسم داریم. باید جلوی همه ی نوه من بهترین باشه." و عصا زنان از اتاقم رفت.
قسمت ۱۳
#بامداد_سرنوشت
صبح بود در رختخواب بودم و نسبتا سردم بود.ملافه را تا گردنم بالا کشیدم و سرم را بیشتر د ربالش فرو کردم.کمی لای چشمهایم را باز کردم تا با دیدن ساعت با اطمینان به خوابم ادامه بدهم.خدای من ساعت 10:30 بود.چشمهایم گشاد شد.ساعت کوچک بالای سرم را با دست راست بلند کردم و جلو آوردم .بله ساعت 10:30 بود.چقدر خوابیدم!مثل اینکه تمام خستگی های عالم از تنم بیرون رفته بود.کش و قوسی به تنم دادم و با خمیازه ای بلند شدم.پشت پنجره رفتم و نظاره گر باغ شدم.واقعا زیبا بود.باید عجله میکردم.حتما الان همه میگویند چه دختر تنبلی داری مه تاج خانم!مثل خرس از شب تا حالا خوابیده.موهایم را با گل سر جمع کردم و دستی به گوشه های چشمم کشیدم.چقدر پف کردم راهی طبقه پایین بودم که مادرم را میان راه پله دیدم:کتی چقدر خوابیدی!
-نمیدونم چرا؟واقعا خودم هم نفهمیدم.فکر کنم هوای کولر گرفتتم.
با مادر پایین آمدیم.عزیز روی یک صندلی نزدیک به آشپزخانه نشسته بود و عمه مهناز با کاسه رنگ مو و قلم مویش بالای سر عزیز ایستاده بود.مدام قلم مویش را داخل کاسه میکرد و به سر عزیز میکشید.بوی رنگ پیچیده بود سلام کردم.عزیز و عمه هنوز جواب سلامم را نداده بودند که از درون آشپزخانه زنی لاغر و ریزه میزه بیرون آمد.روسری ای دور گردنش بسته بود و چادرش هم دور کمرش بود.یک دستش ملاقه بود و دست دیگر را به چهارچوب در آشپزخانه زد:هزار ماشالله عزیز خانم دختر آقا مهرداده؟
عزیز که سعی میکرد سرش را تکان ندهد با اشاره چشم گفت:آره قمر خانم.
زن رو بمن کرد :بیا مادر صبحانه بخور.از دیشب تا الان ضعف کردی.ساعت ده و نیمه.بیا.خواست دیر بلند شدنم را به رخم بکشد.لبخندی زدم و روانه آشپزخانه شدم.میز چوبی اشپزخانه پر بود از انواع ناشتایی.کره عسل پنیر نان سنگک بریده شده خانه آب میوه و شیر و خلاصه همه چیز بود.صندلی را عقب کشیدم و نشستم.لقمه ای نان برداشتم و در عسل فرو کردم به دهانم نرسیده بود که بشقاب نیمرو را جلویم گذاشت:بخور مادر میخوای لقمه بگیرم؟
-نه خیلی ممنون.
-اگر بدونی چقدر عزیزت دل نگران شماها بود.
قسمت ۱۴
آهی کشید و رفت جلوی ظرفشویی ایستاد.همه صبحانه خورده بودند و او مشغول شستن ظرفها بود.چند لقمه خوردم.آن زن هم که قمر صدایش میکردند یک ریز حرف میزد.عمه مهناز با دست و روی رنگی کشوی کابینت را باز کرد و کیسه فریزری برداشت.در حالیکه کسیه را از وسط پاره میکرد رو به من گفت:عمه خوب
خوابیدی؟
-بله خیلی خسته بودم.
سیر بلند شدم:قمر خانم دستت درد نکنه.
شروع کردم به جمع و جور کردن میز.اما مگر میگذاشت.قربان و صدقه م میرفت:بخدا اگر دست بزنی نه من نه شما مگر من مرده ام شما بفرمایید.
بیرون عزیز با سر نایلون بسته اش نشسته بود.پرسیدم:عزیز نسیم کجاست؟
-رفت تا سر کوچه چند تا ئکمه بخره آخه تا نیم ساعت دیگه زری خانم میاد.یک دستی داره!هر چه دوخته خوب از کار د راومده.
تازه متوجه شدم که خیاط در راه است.چقدر زنهای اینجا به خودشان میرسند.حتما باید خیاط می آمد و لباس مخصوص هر کس را میدوخت.صدای زنگ در بلند شد.قمر خانم دوان دوان رفت و نفس نفس زنان برگشت:عزیز خانم نسیم بود.و راهی آشپزخانه شد.
عزیز رو به من گفت:قمر از قدیم اینجاست 40 سال .چند روز بود خواهش مریض احوال بود رفته بود دهات دیدن خواهرش.
نسیم در را باز کرد و با آه و ناله از گرمای شدید هوا وارد شد.چادرش را برداشت و روی کاناپه گذاشت.نشست نگاهی بمن کرد و خندید:سلام خانم خانمها ساعت خواب.فکر نمیکنی زود بیدار شدی؟
عزیز لبخندی زد و گفت:نگو به بچه ام.بالاخره چی خریدی؟
-دکمه ای که من میخواستم نداشت.خلاصه آنقدر دکمه آورد و برد تا بالاخره یکی خریدم.
در کیفش را باز کرد و بسته دکمه را در آورد.دکمه های قشنگی بود پر از نگین های سفید.عزیز کف دستش گذاشت و نگاهی انداخت:بدک نیست کوچیکتر نداشت؟
-نه دیگه خیلی معطلم کرد.از گرما هلاک شدم آتیش میباره.
صدای زنگ در بلند شد .نسیم گفت:حتما دیگه زری خانمه.دوید که در را باز کند.مادرم حمام کرده حوله کوچکی به سرش پیچیده و در حالیکه اب موهایش را میگرفت به جمع ما پیوست.
در باز شد زن نسبتا چاق ومیانسالی وارد شد.نفس نفس میزد سرخ شده بود و عرق میریخت.چادرش را که با کش به سرش بود برداشت و روی صندلی ولو شد.یک ساک بزرگ هم دستش بود.عزیز سلام گرمی کرد:کجایی زن؟خیلی سرت شلوغ شده سایه ت سنگین شده زری خانم.یک کم ما رو هم تحویل بگیر.
زری خانم بیچاره که یک دستش را از تپش قلب روی سینه اش گذاشته بود بریده بریده گفت:اختیار دارید این حرفا چیه؟ما نمک پرورده ایم عزیز خانم.
قسمت ۱۵
قمر لیوان شربت را جلوی زری خانم گرفت:بفرمایید نوش جان.
او هم از روی عطش یکجا همه لیوان را سر کشید.تازه چشمش باز شد:به سلامتی پسرت اومده؟
عزیز لبخندی زد:آره.
با گوشه چشم مرا ورانداز کرد و ادامه داد:این نوه خوشگلت ازدواج کرده؟
-نه هنوز انشالله دستت خوب باشه و بخت خوبی هم قسمتش بشه.
نسیم با خنده دستهایش را رو به بالا گرفت و گفت:الهی آمین.
زری خانم گفت:بلا گرفته.خوب از کی شروع کنیم؟
قمر میان حرفش دوید:زری خانم چادر سفید منم دوختی؟
بله دوختم.بعد دستش را در ساکش کرد و یک چادر سفید با گلهای ابی بیرون اورد:بفرمایید مبارکت باشه انشالله همیشه به شادی.
باز دستش در ساکش رفت و سه چادر مشکی دوخته شده در آورد یکی را به نسیم داد و دیگری را به عمه و یکی را هم به عزیز.
عزیز بلند شد:با اجازه من برم سرم رو بشورم.زری خانم فدای دستت بشم اندازه های کتی ومهتاج خانم رو هم بگیر.دوست دارم ابرو داری کنی یه چیزی حسابی بدوزی ها!
-به روی چشم خیالتون راحت.بسپارید به من.مگه تاحالا چیز بدی از من دیدی؟
-خدا وکیلی نه بر منکرش لعنت.و به حمام رفت.
زری خانم رو بمن کرد و گفت:بیا عزیزم تا اندازه هات رو بگیرم.
جلو رفتم و او تند تند مثل یک ماشین کار خودش را کرد.بعد هم نوبت مادر شد.قمر خانم با ظرف بزرگ میوه های شسته شده تابستانی آمد.گیلاس و زردالو و سیب و خیار و خلاصه همه چیز بود.
-بفرمایید بخورید.خنک شید.یک پیش دستی پر کرد و به روی پاهای من گذاشت.چشمکی زد و گفت:بیکار نشین بخور!
نسیم لباسش را پوشید.یک دست کت و شلوار مشکی!واقعا زیبا شده بود درست مثل مانکنهای پشت ویترین.گفت:کتی خوبه؟
-خیلی.
-جان من راست بگو.
-باور کن حرف نداری.چقدر هم بهت میاد.
زری خانم که لبخند موفقیت آمیزی میزد بلند شد و بطرف نسیم رفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.
قسمت ۱۶
دستی روی درزهای لباس کشید و یقه لباس را کمی این طرف و انطرف کرد.حالا عمه هم لباس پوشیده برای گرفتن تایید از جمع آمد.کت و دامن مشکی که روی یقه و دامنش کار دست شده بود که با قد بلند عمه مهناز زیباتر بنظر میرسید.
عمه رو به زری خانم کرد:زری خانم کمی کمرش برام گشاده.اگه میشه یه درزی بگیر.
-روی چشمم.درش بیار همین الان درست میکنم.
خلاصه همه چیز مرتب شد و زری خانم رفت تا فردا لباس دوخته ما رابا ماشین بفرستد.
حال خوبی داشتم.انگار در یک مهمانی بزرگ که سالها از آن خبری نبود شرکت داشتم بعد از ظهر آن روز عمه ملوک آمد و یک شال مشکی گل ابریشم هم برای من خریده بود.با هزار اب و تاب جلویم گذاشت:عمه ات که بد سلیقه نیست؟
-نه عمه دست شما درد نکنه.خیلی تو زحمت افتادین.
-خیلی گشتم به فروشنده گفتم یه چیز حسابی میخوام.یه چیزی که در شان دختر فرنگی باشه.
همه خندیدیم.میخواست بمن بفهماند که هم جنس خارجی خریده انصافا هم قشنگ
بود.مادر با چشم و ابرو بمن اشاره کرد که سرم بکنم.با سر کردن شال هر کدام یک جور زبان ریختند.قمر که خفه ام کرده بود از بس ورد میخواند و در صورتم فوت میکرد بعد هم اسپند به دست دور من میچرخید.زن زرنگی بود کارش را خوب بلد بود.میدانست که اگر از من تعریف کند و بمن محبت کند عزیز خوشش می آید و بیشتر در دل عزیز جا میگیرد.
شربتی خوریدم و عمه ملوک به عزیز گفت:این فاکتورها رو آقا مهدی برای آقاجون فرستاده حتما به دستش برسونید.مبلغها همه بالاست خدای نکرده گم و گور نشه.بعد یک مشت کاغذی را که از کیفش بیرون آورده بود روی میز جلوی عزیز گذاشت.اولین بار اسم آقا مهدی را از دهان عمه شنیدم و بی توجه گذشتم.
روز پر کاری بود.سرمان حسابی شلوغ بود.شام خوردیم و خسته خوابیدیم.صبح روز بعد با صدای به هم کوبیدن تکه های آهن از خواب بیدار شدم.صدای چند مرد در حیاط به گوش میرسید.ساعت 8:30 بود.به سرعت کنار پنجره رفتم با اخمی از تعجب پرده را کنار زدم و سرک کشیدم.شلوغ بود زن و مرد بودند که میرفتند و می آمدند.دیگهای بزرگی که حمل میشدند و پایه های اجاق یکی پشت سر دیگری زده میشد.چند پسر جوان لابه لای درختها مشغول بستن پرچم بودند.مانتو و روسری ام را سر کردم و به طبقه پایین رفتم.سه چهار خانم در سالن پایین روی زمین نشسته بودند و کلی سبزی جلویشان بود.آشنایی میانشان ندیدم راهم رابطرف آشپزخانه کج کردم.
-سلام قمر خانم.
-سلام به روی ماهت بشین ناشتایی بخور.
-نه قمر خانم فقط یک چای تلخ میخورم.
-اوا چرا مادر؟حالت خوب نیست؟
بیتوجه به سوال قمر خانم گفتم:عزیز و عمه و بقیه کجا هستن؟
-هر کدوم رفتن دنبال یه کاری.
با اشاره به سالن و با صدای آهسته پرسیدم:اینا کی هستن؟چه خبره؟
-ای بابا فردا شب اول ماهه دیگه.ده شب مراسم داریم.
قسمت ۱۷
تازه خبردار شدم.پرسیدم:نسیم کجاست؟
-توی حسینیه اون طرف حیاط تو همون ساختمون سفیده.میخواهی بری اونجا؟
چای را که ریخته بود از دستش گرفتم و راه افتادم.زنها پچ پچ میکردند.حتما راجع به من بود اما نمیدانستم چه میگویند.
درون باغ از در عمارت اصلی تا حسینیه را چادر زده بودند و من بی توجه به این حفاظ از میان مردها راه افتادم.
عمو مسعود دور بود.تا چشمش به من افتاد قدمهایش را تند کرد بهم که رسیدیم سلام کردم عمو مسعود گفت:سلام عموجون اینجا چیکار میکنی؟
-دارم میرم پیش خانمها.چای را به عمو مسعود تعارف کردم.
-خیلی ممنون اما عمو جون خانمها از اینجا نباید بیان.از پشت این حفاظ برو
با تعجب نگاه کردم:چشم حتما.
راهم را کج کردم و با خودم گفتم:یعنی چه!مسخره ها!
در ساختمان کناری باز بود و چند جفت دمپایی جلوی آن .وارد شدم نسیم و عمه و مادرم آنجا بودند.حسینیه با فرشهای پهن کرم رنگ پوشیده شده بود و با پشتی های نخودی هماهنگی داشت.در وسط حوض مستطیل شکلی پر از شنهای سبز بود.پرده های مخمل سبز و تور سفید با هم در آمیخته و شعاعهایی از آفتاب روی فرشها امتداد یافته بود.در دو گوشه حسینیه دو سکو قرار داشت و روی دیوار به سمت سقف پارچه نوشته های سیاهی کوبیده شده بود.دور تا دور
نسمی جارو میکرد و عمه روی نردبان لوسترها را تمیز میکرد.مادر هم شلنگ اب به دستش جلوی حوض نشسته بود و پر شدن حوضچه را تماشا میکرد سلام کردم.نسیم گفت:خسته نباشی بفرمایید چای!
خنده ام گرفت.راست میگفت.حداقل میتونستم یک سینی چای با خودم بیارم.خواستم برگردم که عمه اصرار کرد:نمیخواد عمه جون الان قمر سر و کله اش پیدا میشه.چپ چپ نسیم را نگاه میکرد:این نسیم تو دهنی نخورده زیاد حرف میزنه.
ولی من ننشستم.رفتم و با سینی چای در فنجانهای بلوری برگشتم.نسیم گفت:دستت درد نکنه انشالله عروس بشی.
مادر رو به نسیم کرد:تو که لالایی بلدی چرا خودت نمیخوابی؟
عمه ادامه حرف مادر را گرفت:همین را بگو.بخدا من که خسته شدم.مسئولیت دختر خیلی سنگینه اونم بدون پدر.
نسیم که کم نمی آورد گفت:ای بابا کو شوهر؟کو یک مرد نازنین؟
قسمت ۱۸
مشغول حرف زدن بودیم که قمر سر رسید:کتی خانم کتی خانم!برگشتم بسویش:بیایید زری خانم لباست رو فرستاده.
عمه گفت:مه تاج خانم چی؟
-وای خاک بر سرم.آره مه تاج خانم هم تشریف بیاورین.حواس که نیست!داخل شد و سینی را از استکانهای خالی پر کرد و در حال رفتن نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:انشالله که همه حاجت بگیرین.
من و مادر و نسیم و عمه پشت سر او را افتادیم.زنها هنوز در سالن پایین مشغول سبزی پاک کردن بودند.بالا رفتیم و لباسها را پوشیدیم.نسیم زیپ پشت لباسم رامیبست که عزیز با عصایش آمد و پشت سرم ایستاد.من جلوی آینه بودم.نگاهم میکرد و حظ میبرد.انگار در دلش قند آب میکردند.گفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.انشالله لباس سفید عروسی بپوشی.
الحق که لباس بود.یقه اش باز و از بالا جذب بود.در پایین دامن نیلوفری میشد.آستینها هم دور بازویم را کیپ گرفته بودند و دور مچ گشاد میشدند.سفیدی پوستم بیشتر به چشم میزد.قمر سریعتر از همه خودش را رساند:به به چه لعبتی شده ع
زیز خانم خدا حفظت کنه.بعد هم پند تا صد تومانی دور سرم چرخاند:کور بشه چسم حسود و بخیل.مادر هم آمد لباس او هم برازنده بود.سالها میشد چنین برق شادی را د رچشمهایش ندیده بودم.
-کتی خوبه؟
-خیلی بهت میاد.عالیه مال من چی؟
-تو که حرف نداری!بعد رو به عزیز کرد:دستتون درد نکنه بخدا خیلی توی زحمت افتادید.
-این حرفا چیه دختر من سالهاست ارزوی چنین روزی رو داشتم.آه بلندی کشید.
من محو جمال خودم در آینه بودم چپ و راست میچرخیدم و کیف میکردم.عزیز نزدیکتر آمد از پشت دست در گردنم کرد و یک سینه ریز مجلل به گردنم بست.وای چقدر زیبا بود.طلای زرد با نگین های دانه اناری سرخ آویخته.چشمانم برق زد و گشاد شد.داد زدم:وای عزیز.
خنده ای کرد:قشنگه؟
بغلش کردم.اشک در چشمم جمع شده بود.دلم نمیخواست چنین عزیزی را ازدست بدهم.قمر هم که شریک تمام روزهای تنهایی و تلخ عزیز بود گریه اش گرفت و در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد گفت:الهی قربونت بشم یه تیکه ماه شدی عزیز خانم یعنی من بچه کتی خانم رو میبینم؟
-انشالله.
نسیم و عمه و بقیه تعریف و تمجید میکردند.
مادر غرق لذت بود. شب خیلی طولانی شده بود. دلم می خواست زودتر فردا شب می رسید.صبح نسیم بیدارم کرد. با هم به حسینیه رفتیم. بسته های شمع را روی دو سکو گذاشتیم و گلدان های بزرگ را از گل های مریم پر کردیم. ان قدر معطل بودند که هر کس وارد می شد مست می شد. به نسیم گفتم: این شمع ها مال چیه؟
« هر کسی حاجت داره روشن می کنه. اگر حاجت گرفت، سال بعد عم شمع میاره، در پخت غذا هم شریک می شه.»
با خنده گفتم: کسی هم حاجت گرفته؟
متوجه تمسخرم شد و گقت: امتحان کن.
قسمت ۱۹
بعدازظهر بود. دلم شور می زد. عزیز در اشپزخانه حلوا پختن عمه مهناز را نظارت می کرد. مادر هم استکان هایی را که قمر شسته بود خشک می کرد و در سینی می چید.
باغ شلوغ بود. روی ایوان چند سماور بزرگ غل غل می کرد و جوان ها در رفت و امد بودند. طبقه بالا مردانه بود. بوی قورمه سبزی همه جا را پر کرده بود. فواره ها روشن بودند و چند متر به چند متر لامپ های گازی گذاشته شده بود. اذان مغرب شد و همه به نماز ایستادند. وضو گرفتم ولی از نماز فقط حمد و سوره را بلد بودم. دولا و راست شدم، به رو نیاوردم. با عزیز و عمه مهناز و بقیه راه افتادیم طرف حسینیه. قمر پای بساط چای نشسته بود و چند خانم هم در حسینیه بودند. همه لباس های شیک پوشیده بودند و چادرهایشان دم از تمولشان می زد. سینه ریزهای جواهر از لابه لای روسری ها برق می زد و انگشترهای الماسی بود که در دست هایشان فخر می فروخت. کنار عزیز نشستم. یکی دو تا از خانم ها به من اشاره کردند و به عزیز گفتند: به سلامتی عروس جدید گرفته اید؟
«نه نوه مه، دختر مهردادم.»
« هزار ماشاا... همه چی تموم هستند.»
« بله از خانمی بگیر تا متانت و نجابت و هنر.»
سرم را پایین انداخته بودم. بعضی خیره خیره به من نگاه می کردند. احساس پیروزی می کردم. مردم یکی یکی می امدند. راحله و هانیه هم به خودشان رسیده بودند و سنگ تمام گذاشهت بودند. از دور با چشم و ابرو، قد و بالای مرا نشان می دادند. یعنی اوه چقدر به خودش رسیده خانم.
هانیه و نسیم و چند دختر دیگر پذیرایی می کردند. نیم ساعتی نکشید که حسینیه پر شد. پچ پچ زن ها، صدا به صدا را نمی رساند. صلواتی از بلندگو شنیده می شد. همه ساکت شدند. یکی تسبیح به دست ذکر می گفت. یکی به شمع ها زل زده بود. یکی کتاب دعا می خواند. توجهم به سخنران بود. متن صحبتش مقایسه اسلام با دین های دیگر بود. نمی دانم، ولی انگار خدا همه چیز را جفت و جور کرده بود برای من. مطالب دینی را با مسائل روان شناسی بیان می کرد. با سواد و پر بود. حرف هایش هم عجیب به دل می نشست.
مداحی شروع شد. زن ها به سر و سینه خود می کوبیدند. اما من اعتقادی به انها نداشتم و فقط تماشاچی بودم. چراغ ها روشن شد. همه به هم می گفتند: قبول باشه.
قسمت ۲۰
بعد هم قمر، سینی های اماده ی چای را پشت سر هم دست دخترها می داد و انها هم سینی های چای را می چرخاندند. هر کدام هم اطواری می ریختند. شاید هم می خواستند نظر خانم های پسردار را جلب کنند. شام را پسرهای جوان اوردند. فقط قمر خانم اجازه داشت سینی غذاها را بگیرد و دست دخترها بدهد تا انها پخش کنند. نسیم و هانیه وسط بودند. به من اشاره کردند: جاات راحته؟
یعنی به خودت زحمت ندهی بلند شوی و کمکی بکنی! خندیدم، ولی باز هم نشستم. بعضی پیرزن ها ایستاده بودند و غر می زدند: خانم ما شام خوردیم، بذار بریم.
قمر هم صدا در صدا می انداخت: صبر کنید، به خدا اگه شام نخورده برید، حاج صادق خیلی ناراحت می شه.
کم کم همه رفتند و فقط خودمان ماندیم. قمر به تعدادمان چای ریخت و اورد و سینی را جلوی عزیز گذاشت: بفرمایید.
«دستت درد نکنه، اجرت با حضرت زهرا(س)»
قمر لبخندی زد و گفت: عزیز خانم، حاج خانم سالاری نیومده بود؛ نفهمیدی چرا؟
نسیم که قصد اذیت کردن قمر را داش
ت ، گفت: حتما شوهر کرده! همه زدیم زیر خنده.
قمر اخمی کرد و نسیم را چپ چپ نگاه کرد: وا، تو یاد بگیر! بعد خودش هم زد زیر خنده!
چند شب به همین منوال سپری شد. زن ها درد دل های چند وقت را به هم می گفتند. هر کدام حکایتی داشتند و خیلی خوش می گذشت. حسابی سرگرم شده بودم. چندین خواستگار پولدار و خوب برایم پیدا شده بود.
روز ششم یا هفتم که مادرم بر خلاف روزهای دیگر خودش بیدارم کرد.
«بلند شو، می خوایم بریم.»
لای پلک هایم را به زور باز کردم: کجا؟
« تو پاشو تا بگم.» و ملافه را از رویم کنار زد.
بلند شدم و نشستم: خوب، بگو دیگه.
مادر خنده ای کرد و گفت: می خوام سری به مادربزرگت بزنم.
منگ بودم. فقط ابی به صورتم زدم و حاضر شدم. از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نیم ساعتی کشید تا رسیدیم. همان در قهوه ای اما کهنه تر.
مادر بی خبر امده بود. زنگ زدیم و در باز شد. خانه شان اپارتمانی بود چهار طبقه، که ماردبزرگم در طبقه دوم زندگی می کرد و با خاله ترشیده ام تنها بودند. بالا که رفتیم، در ورودی باز شد. خاله مهری چشمش که به مادر افتاد چنان جیغی کشید که گفتم مامان مهین پس افتاد. مادر و خاله مهری یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک مجال حرف زدن نمی داد. مادربزرگ حمام بود. صدا زد: مهری چی شده؟
خاله که صورت غرق اشکش را پاک می کرد، جواب داد: هیچی، زودتر بیا بیرون.
قسمت ۲۱
به چند دقیقه نکشید که مامان مهین هم امد. کلی گریه کرد. من از خانواده مادری فقط دو خاله داشتم و یک دایی ناتنی که از زن دیگر پدربزرگ مرحومم بود. خاله شیرینی و میوه اورد، اما حرف امان هیچ کاری نمی داد. مامان مهینم از عزیز جوان تر بود. چاق و تپل و مپل، و با یک تلفن، خاله مینو را هم دعوت کرد. ناهار می خوردیم که خاله بزرگم رسید. باورش نمی شد. لقمه در گلوی مادرم ماند و با بغض فرو رفت. خانه خشک و خلوتی بود. بی روح بی روح.
مبلهای سرمه ای و پرده های مخمل ضخیم که هیچ نوری را به داخل راه نمی داد دست به دست هم داده بودند و فضا را غم انگیزتر نشان می دادند. لوسترهای قدیمی و عتیقه جات که در هر طرف چیده شده بودند ادم را به صد سال پیش برده می برد و بی شباهت به خانه ارواح نبود.
مادر از خانواده ی پدرم می گفت، از مهربانی هایشان، از اینکه بالاخره روزگار به زانویشان در اورده بود. بی انصافی می کرد.خاله مینو هر از گاهی نگاهی به من می کرد و ان روز حسابی وراندازم کرد. بعد از همه حرف ها و رو به مادر گفت: ماشا...چه خانمی شده. دیگه کم کم باید داماد بگیری.
همه خندیند. خاله ام زن توپر و قد بلندی بود. وضع مالیش در خانواده مادری از همه بهتر بود. شوهرش ملاک بود. دست هایش تا ارنج النگوی طلا داشت و یک ماشین مدل بالا هم زیر پای خانم. اما چهره اش شاداب نبود. کم کم حرف ها حکایت ها را بیرون کشیدند. بیچاره خاله مینو می گفت شوهرش خوشگذران است و دائم دنبال زن ها و دهان خاله را با پول می بندد. اشک هایش روی صورتش می غلتید و از کثافت کاری های شوهرش می گفت. دلم برایش سوخت. می گفت همان بهتر که شوهرت پول ندارد. مال زیادی هوای همه کاری را به سر مردها می اندازد. می خواستم بگویم نه خاله جان، خانواده پدر من صدتای شما پول دارند اما یکی از یکی....مشکل جای دیگریست. خلاصه من فقط گوش دادم و گوش دادم و مادرم دلداری.
قسمت ۲۲
تنها پسر خاله مینو سه سال از من بزرگتر بود. حالا برای خودش مهندسی شده بود. خاله مدام از سروش تعریف می کرد. پسرم مهندس نساجی است. فلان است. بهمان است. مادر هم کیف می کرد و حظ می برد تا خاله به جایی رسید که حرف دل مادر را زدک مه تاج، کتی باید عروس خودم بشه، تو که مخالف نیستی؟
مادر خنده اش بیشتر شد. انگار از خدا می خواست چون خاله از جنس خدش بود هم پسرش پول دار و تحصیل کرده. جواب داد: والا چی بگم. بالاخره باید مهرداد هم بدونه. نظر اونم شرطه.
مثل اینکه فقط نظر من مهم نبود.
انگار نه انگار منم ادمم.
با اخم گفتم: دِ مامان.
هنوز جمله ام تموم نشده بود که خاله ام پرید وسط حرفم: خوبه بابا، فکر نکن به همین زودی کار تموم می شه.
و غش غش خندید. خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. با خواستگاری خاله مینو اتش به زندگیم افتاد و مرا برای همیشه سوزاند.
انقدر عصبانی بودم که از جا بلند شدم، دست به سینه جلو پنجره ایستادم و بیرون را تماشا می کردم. حقش بود. ادم از خود راضی. همان بهتر که شوهرش بچزاندش. مادر ساده من هم...وای خدا اصلا ارام و قرار نداشتم. چرا مادر بله داد؟ چرا به همین راحتی منو بی ارزش کرد؟ در خانواده پدر اینقدر مرا بالا و پایین می کردند و ان وقت اینها....
ثانیه ها به سختی سپری می شد. کلافه بودم. بالاخره عصر شد و ما شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. موقع خداحافظی خاله مرا بوسید و گفت: مواظب عروس گلم باش . دست شما امانت.
خنده ای با حرص کردم و امدیو مادر هر چه حرف می زد و از حسن های خاله و پسرش می گفت. صم بکم رویم را به پنجره کرده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. او هم متوجه عصبانیتم شد اما به رویش نمی اورد. ان قدر خودش سرحال امده بود که انگار پسرشاه از من خواستگاری کرده. رسیدیم.. دلم داشت می ترکسید. دنبال نسیم بودم. نسیم بیچاره در اتاقش خواب بود. چنان در را باز کردم که بنده خدا مثل فنر پرید. با چشمان پف کرده و قرمز روی تخت نیم خیز شد : چی شده کتی؟
«سلام نسیم.» جوابم را داد. صدایم را پایین اوردم و لبه تختش نشستم.
باز پرسید: کتی چیزی شده؟
«نه بابا هول نکن.» آه بلندی کشید و روی بالشش افتاد. نگاهش به من بود. ادامه دادم: نسیم دارم خفه می شم.
و زدم زیر گریه.
بیچاره دوباره بند شد و دستش را دور شانه هایم انداخت و مرا به سمت خودش کشید و با لحنی خواهرانه گفت: کتی حرف بزن. باز خل شدی؟
سیر گریه کردم و بعد همه وقایع را تعریف کردم: پسره پررو. از بچگی هم خیلی بی ادب بود. حالا هم شده لنگه باباش. اونوقت برای من لقمه می گیرن. به خدا نسیم اصلا نگفتند تو هم امدی یا درازگوش.
نسیم که حالا همه چیز را فهمیده بود با لبخند گفت: ای بابا، تو چنان گریه کردی که من فکر کردم عقدت کردند. بلندشو. اینجا از این خبرا نیست. کو حالا تا عروسی!
«نسیم می ترسم.»
« نترس. بلند شو دو رکعت نماز بخون، خدا خودش کمک می کنه.»
رودربایستی رو کنار گذاشتم و گفتم: راستش من درست نماز را بلد نیستم.
قسمت
۲۳
«عیب نداره، یادت می دهم. بعدا هم با هم حساب می کنیم»و خندید.
چه ارامشی داشت. سبک شدم. صورتم را بوسید و گفت: بلند شو ابی به صورتت بزن. تابلو شدی.
بعد هم لباس هایش را عوض کرد. نزدیک غروب بود. من هم لباس های رسمی ام را پوشیدم . قبل از همه با نسیم به حسینیه رفتیم. هنوز کسی نیامده بود. قمر در حال چیدن استکان ها و اماده کردن بساط چای بود. کنار حوض وسط حسینیه نشستم و به اب زل زدم. می دانستم که در خانه ما، مادرم هر طوری شده پدر را راضی می کند. کم کم خانمها امدند. عزیز و بقیه هم امدند . کنار عزیز نشستم. چقدر میان اینها احساس بزرگی می کردم.
ان شب با دلی پر گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کند. شمعی روشن کردم و با نیتی که نسیم گفته بود، روی سکو گذاشتم، بالاخره دهه محرم تمام شد و من با اعتقاداتم کلنجار می رفتم. همه چیز تازگی داشت. دلم می خواست همه چیز را امتحان کنم.
باز مادر پیشنهاد رفتن داد. نمی خواستم بروم. ان هم این دفعه خانه خاله مینو. نقشه شان کاملا معلوم بود. اما چاره ای نداشتم. فقط نسیم از هم چیز خبر داشت و مرا به ارامش دعوت می کرد. من همراه مادر راه افتادم و ربع ساعتی نکشید که به خانه خاله رسیدیم. خانه ای دو طبقه و جنوبی بود. بزرگ به نظر می رسید. یک سبد گل خریدیم و داخل رفتیم. خاله زبان می ریخت و مدام خانه و وسایلش را به رخ می کشید: فلان تابلو را از پاریس اوردم، صندلی کار چین است، فلان فرش فلان است.
حالم داشت به هم می خورد. چند لیوان اب خوردم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. مادرم پرسید: مهمان داری؟
خاله جواب داد: نه بابا سروشه. اومده تو رو ببینه.
در دلم گفتم اره ارواح پدرت، اومده خاله شو ببینه یا دختر خاله شو!
در باز شد و پسر میانه قدی وارد شد. موهایش نسبتا بلند بود، خط ریشش چکمه ای تا پایین صورتش امده بود. شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تنش بود. ی عینک دودی هم بالای سرش زده بود. فورا شالم را سرم کرد. خاله که متوجه شد، گفت: از کی تا حالا شما با حجاب شدید مه تاج خانم؟
مادر که خنده اش گرفته بود گفت: وا...دختر چرا جلوی سروش روسری گذاشتی؟ این اداها چیه؟
و لبش را گزید.
سروش که خنده موفقیت امیزی از انتخاب مادرش بر لب داشت گفت: لابد فقط منو مرد دیده، اخه مرد کم گیر میاد، نه خانوم خوشگله؟
سرخ شدم، چقدر زشت و بی حیا حرف می زد. سر و ضعش نشان از شخصیتش می داد. وضعش معلوم بود از صبح تا شب در خیابان ها ول است. یا دختر بازی می کنه یا رفیق بازی و عیاشی.
گفتم: نه...من چند روزی می شه...
که خاله میان حرف پرید: پاشو پاشو. لباس هات رو هم سبک کن. من اصلا از این امل بازی ها خوشم نمی یاد. اگر قراره عروس من بشی از این اداها خبری نیست.
قسمت ۲۴
بعد رو به مادر گفت: تو که گفتی کتی مثل خودمونه. این که مثل خانواده عقب افتاده اوناس.
مادر که هول شده بود گفت: نه بابا، اصلا اینطوری نیست. این مارمولکه.
سروش قهقهه ای زد و گفتک سیانور هم داره؟
دیگر عصبانیت در چهره ام موج می زد. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. مادر گفت: چرا اذیتش کردی؟ بچه ام ناراحت شد. برو از دلش دربیار.
سرمش هم از خدا خواسته امد. لبه تخت نشسته بودم. کتابی را که روی تخت بود برداشته بودم و ورق می زدم.. سروش پایین پایم روی زمین نشست و با دهان باز حیران مرا نگاه می کرد.
گفتم: چیه ادم ندیدی؟
ان قدر وارد بود که انگار صد سال علم کلاس درس داده. گفت: فرشته ندیدم.
«خوب حالا که دیدی، برو»
«تی، من خیلی خرابت شدم، جلوی خاله نگفتم. تو همونی هستی که من می خوام.»
«اما من لیلی تو نیستم، اشتباه گرفتی.»
« چرا کتی؟ منو دوست نداری؟»
« من و تو به درد هم نمی خوریم. ما خیلی با هم فرق می کنیم. از زمین تا اسمون.»
« اخه چرا؟ هر طور تو بخوای من همونطور می شم، خوبه؟»
مثل اینکه بچه گیر آورده بود.من ساده بودم اما نه اینقدر.با قیافه قالتاقش چنان در نقش فرو رفته بود که خودش هم قاطی کرده بود.گفتم:ببین اقا سروش اینهمه دختر.من اصلا نسبت بتو هیچ احساسی ندارم.
دوباره گفت:خوب حالا اولشه.یه کم بگذره بعم علاقه مند میشی.
هر چه میگفتم به شاخه دیگری میپرید.خسته شدم.از اتاق بیرون آمدم و گفتم:مامان بریم؟
مادرم که جلوی خاله ضایع شده بود سریع جمع و جور کرد و گفت:آره بهتره زودتر بریم عزیز هم حال نداره.
خاله مینو که فکر میکرد پسر زرنگش طعمه را صید کرده لبخند زنان بطرف من آمد و گفت:خاله از من دلگیر نشی.من فقط حرف دلم رو زدم.من اصلا از این مقدسا خوشم نمیاد...
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش پرسید وسط:مادر اجازه میدید من برسونمشون؟
قسمت ۲۵
-باشه فقط آروم برو.
خداحافظی کردیم.ماشینش پاترول مشکی بود.سوار شدیم و راه افتادیم.دلم میخواست مادر را خفه کنم.او هم میخواست مرا بکشد.بالاخره رسیدیم.سروش چشمش که به باغ افتاد کم آورد و گفت:ای بابا ما رو هم تحویل بگیرید خاله.
مادر گفت:دستت درد نکنه سلام
به بابا برسون.
سروش منتظر بود که دعوتش کنیم تا بیاید تو.اما آنقدر هر دور عصبانی بودیم که سریع از او جدا شدیم و آمدیم داخل.نه من به صورت مادر نگاه میکردم و نه او به من.
عصر تا شب را بسختی گذراندیم و بالاخره خوابیدیم.اما نیمه های شب بود که با صدای پدرم بیدار شدم.جیغ عمه می آمد.هیاهو شده بود قدرت بلند شدن نداشتم بدنم میلرزید.به زحمت از تخت پایین آمدم و با پاهایی که از سنگینی مثل کوهی از آهن شده بودند بیرون رفتم.چراغ اتاق اقاجون و پدرم روشن بود و همه آنجا جمع شده بودند.آقاجون بیهوش شده بود.دندانهایش جفت بودند پدر داد میزد عزیز گریه میکرد.عمه آب به صورتش میپاشید.رنگش مثل گچ سفید شده بود چشمهایش گشاد شده بودند.پنجه به صورتم کشیدم:وای خدا چی شده؟
نسیم در حالیکه گریه میکرد دستهایم را گرفت:دعا کن تو رو خدا.
صدای زنگ در بلند شد.قمر رفت و با مامور اورژانس برگشت.سریع اتاق را خلوت کردند.آمپول میزدند.فشار میگرفتند.تنفس مصنوعی میدادند.صدای گریه بلند شده بود و همه به انتظار.یکی از مردها به طرف پدرم آمد و گفت:باید سریع به بیمارستان منتقلش کنیم.میل خودتان است.هر جا بخواهید میبریم.
پدرم دهانش خشک شده بود دور لبهایش کف سفید جمع بود و به سختی حرف میزد:چی شده اقا؟
-چیزی نیست سکته کرده.خدا رو شکر زود فهمیدید.
عمه مهناز جلو آمد و گفت:داداش سریع به اقا مهدی زنگ بزن اون توی کلینیک آشنا داره.
پدر هاج و واج نگاه میکرد.یک دفعه داد زد:خوب چرا معطلی برو زنگ بزن ببین کجا بیاد ببریمش!
قسمت ۲۶
عمه دوید.دقیقه ای نگذشته بود که برگشت و نشانی داد.حاج صادق را بردند و من و عمه مهناز و نسیم و پدرم هم با ماشین خودمان راه افتادیم.کلینیک نزدیک بود.جسم بی جان پدربزرگم را در راهروها میچرخاندند تا در سی سی یو جای گرفت.من و عمه پشت شیشه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم.نسیم روی نیمکت در راهرو دعا میخواند.متوجه شخص دیگری شدم پسری 27 یا 28 ساله بنظر می آمد.قد بلندی داشت و در کت و شلوار چهار شانه بنظر میرسید.موهایش از وسط فرق باز کرده بود و رو به بالا شانه زده بود صورتش گندمگون بود و ریش کوتاه ومرتبش مردانه تر جلوه اش میداد.موبایلی در دستش بود.سر به زیر چند متر دورتر از ما ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.صدای قدمهای پدر در سکوت نیمه شب راهرو پیچید و همه را بسوی خود چرخاند.پدرم یکراست به طرف آن مرد رفت و با او شروع به صحبت کرد.اما برای ما قابل شنیدن نبود.عمه در حال خودش اشک میریخت.کنار نسیم آمدم و از نسیم پرسیدم:این اقا کیه؟
-آقا مهدی و به ذکرش مشغول شد.
حالا صورتش را بهتر میدیدم چشمان درشت مشکی با مژه های بلند و بینی قلمی.لبهایش گوشتی و صورتی بود و در میان ریش مشکلی جذاب بنظر می امد.میدانستم آقا مهدی پسر دوست آقاجون است و در حال حاضر شریک خیریه و مرکز مشاوره است.
موبایلش را به پدر داد و شنیدم که گفت:بدید حاج خانم زنگ بزنند منزل.و پدر تلفن را به عمه داد.بعد هم بطرف من و نسیم آمد و گفت:بهتره بریم.هر چه به این اقا مهدی میگم که من میمونم اصرار میکنه که ما بریم.خودش میخواد بمونه حریفش نمیشم.
نسیم سرش را بالا گرفت و گفت:همینطوریه.فایده هم نداره باید کار خودش رو بکنه.
نسیم بلند شد و منهم بلند شدم و با خداحافظی و تشکر عمه مهناز و پدرم از آقا مهدی براه افتادیم.عمه لخ لخ خودش را میکشید و پدر جلوتر میرفت.باور کردنی نبود چنین اتفاقی بیفتد آنهم برای حاج صادق.
صبح زود همه بیدار شدند و با تلفن جویای حال آقاجون بودند.به گفته اقا مهدی حال آقاجون خوب بود و خطر رفع شده بود.پدر به بیمارستان رفت و ساعت 2 بعدازظهر بود که دیدیم آقا مهدی دنبال ما آمده تا به ملاقات برویم.عمه مهناز و عزیز و من ومادرم حاضر شدیم و بیرون آمدیم.جلوی در باغ پرایدی بود و اقا مهدی خودش مودب و سر بزیر کنار دیوار باغ ایستاده بود.
عزیز با سختی قدم برمیداشت و اقا مهدی سریع در جلو را باز کرد و عزیز نشست.ما هم به هر سختی بود عقب جا گرفتیم.عمه سر حرف را باز کرد:آقا مهدی خیلی زحمت دادیم.
-این حرفها چیه حاج خانم این وظیفه است.
-نه بخدا خدا مادرت رو برات حفظ کنه.
و عزیز ادامه داد:آقا مهدی نگفتند چی شده؟آقا مهدی هنوز دهان باز نکرده بود که عزیز دوباره گفت:فقط راست و حسینی بگو.و خندید.
آقا مهدی پشت چراغ قرمز ایستاد و با انگشتانش به لبه فرمان ضربه میزد:حاج خانم چیزی نبود.دکتر که میگفت سکته قلبی بوده و به خیر هم گذشته.
قسمت ۲۷
عزیز سرش را رو به بالا کرد:خدا رو شکر خدا رو شکر.
به سختی رانندگی میکرد.چون به محض نشستن در ماشین آینه را بالا داد تا ما راحت باشیم و دیده نشویم.برایم جالب بود.مرد این مدلی ندیده بودم.رسیدیم.پیاده شدیم.و اقا مهدی طبقه و شماره اتاق را گفت و رفت تا ماشین را پارک کند.به اتفاق آمدیم.عمو مسعود و پدرم در راهرو جلوی در اتاق آقاجون ایستاده بودند.سلام و احوال پرسی کردیم و داخل شدیم.عمه ملوک و شوهرش راحله و هانیه ه
مه آمده بودند.
آقاجون رنگ و رویش خراب بود.کنارش رفتم.دستم را گرفت.دستهایش میلرزید.اشک در چشمش جمع شد.انگار مرگ را تجربه کرده بود و حالا ترس بیشتری داشت:خوبی بابا؟
جواب دادم:بله شما چطورید؟
-الحمدالله.و ساکت به ملافه زل زد.شوکه شده بود.هر کس چیزی میگفت.فضا پر از دلسوزی بود.عزیز روی صندلی کنار تختش نشسته بود و عصایش را زیر چانه اش ستون کرده بود.خیره نگاهش میکرد.عاشقانه و دلسوزانه التماس میکرد که تو بمان و بعد از من برو.آقاجون نگاهش را از عزیز دور میکرد شاید برای اینکه نگاهش را میخواند و اشک امانش نمیداد.دوری او را نمیتوانست تحمل کند.فضای سنگینی بود.
یاالله.یاالله.
برگشتیم رو به در.آقا مهدی بود.از سر تا کمرش پشت سبد گلی از گلهای مریم و رز قرمز پنهان شده بود.سبد خیلی بزرگ بود.عمو مسعود با شوخ طبعی گفت:آقا چرا زحمت کشیدی؟سبد گل خواستگاری آوردی؟
آقاجون هم خنده بر لبش شکفت:انشالله خدا از دهانت بشنود مسعود.
آقا مهدی سرخ شد.کاملا مشخص بود عرق میکند.تا آمد خانمها سریع دور تخت را خالی کردند.پچ پچ میکردند.پدرم و عمو مسعود هم بودند و هر ازگاهی صدای قهقهه خنده شان بلند میشد.چقدر مهربان و دلسوز بود.نجابت به معنای واقعی در چهره اش موج میزد.به قول ما آکبند آکبند بود.آقاجون دو روز دیگر هم در بیمارستان ماند و بالاخره مرخص شد.پدرم دنبالش رفت و عمو مسعود باز هم با یک گوسفند انتظار رسیدنشان را میکشید.
قسمت ۲۸
آقا مهدی هم رفته بود تا داروهایش را پیدا کند و با هر قیمتی که شده بخرد.آقاجون رسید.دوستش داشتم.انگار که عروس کشان باشد پدرم بوق میزد.همه سرحال بودند.قمر اسپند به دست روی ایوان ایستاده بود.گوسفند جلوی پای اقاجون کشته شد.همه صلوات میفرستادند.روی تخت تشک انداخته بودند و آقاجون دراز کشید.قمر لیوانهای شربت را آورد و در چله تابستان چقدر مزه کرد.خنک و خوشمزه گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.آقا مهدی که آمد دخترها جمع و جور شدند و داخل رفتند.فقط قمر با عمه مهناز اجازه داشت برای پذیرایی بیرون برود.
رو به نسیم گفتم:اه.بر خرمگس معرکه لعنت.
نسیم با خنده گفت:نگو گناه داره.خیلی مرد خوبیه.هم خیره هم خیلی مومنه.
راحله پرید وسط حرف نسیم:نه بابا فکر نکنم این اقا مهدی مرد باشه.
خندیدم.گفتم:پس اگر خواجه ست که بریم بیرون دیگه.
نسیم با کوسن مبل کوبید به سینه ام و گفت:بدجنس.
صدای خنده مان بلند شده بود که عمه مهناز از آشپزخانه داد زد:چه خبره هیس!آرومتر.
قرار بود شیرینی درست کنیم.هر کس یک گوشه ی کار را گرفت من و هانیه و راحله و نسیم یک ساعت و نیم کشید تا شیرینی ها حاضر شد.واقعا که آشپز چند تا بشود اش یا شور میشود یا بی نمک.
ته گرفته بود.شکرش کم بود و مثل سنگ سفت شده بود.اما بوی وانیل آنقدر فضا را پر کرده بود که همه برای آماده شدنش بیتابی میکردند.چاره ای نبود.نسیم د ربشقاب میچید و میگفت:اگر توی دیوار بزنی برمیگردد.
هانیه میگفت:شکر پاش را هم گوشه سینی بزار.
راحله داشت میخورد که از خنده دهانش باز شد و همه شیرینی ها پاشید بیرون.دیگر خنده امانمان را بریده بود.بشقاب شیرینی را دادیم به قمر خانم تا ببرد برای پذیرایی.همه آمدیم پشت پنجره ها و از لای پرده های تور بیرون را تماشا میکردیم.بیچاره اقای مهدی اولین نفری بود که تعارفش کردند.بعد آقاجون و خلاصه گاز اول به دوم همه بزور چای و شربت فرو میدادند.از قیافه مهدی خوشم می آمد.وقتی میخندید دندانهای سفید و مرتبش از بین لبهای گوشتالودش نمایان میشد و جلوه دلنشینی به صورتش میداد.نگاهش مردانه بود.کناره گیری اش از زنها اولین تیری بود که به قلبم خورد و برای من حسود دلنشین بود.چنین مردی را در رویاها تصور میکردم و واقعا باورم نمیشد که وجود خارجی هم داشته باشد.چند روز گذشت.آقا مهدی به هوای آقاجون می آمد و میرفت.واقعا دل میسوزاند و میگفتند در حق همه همینطور است.کم کم فضولی ام گل کرد.سراغ نسیم آمدم و از او پرسیدم چیکاره است و چه دارد و چه ندارد.
ما از جنس هم نبودیم.خودم هم باور نمیکردم که به او فکر کنم حتی فکر!
هر با که به ملاقات آقاجون می آمد بستنی میخرید آنهم به تعداد همه.پس مرا هم دیده بود.حسابم میکرد.دختره ی دیوانه!او فرسنگها از تو فاصله دارد.امثال تو را تف هم نمیکند.
قسمت ۲۹
دیگر دنبال بهانه بودم.چه بهانه ای بهتر از کمک به عمه ملوک.یک روز که عمه ملوک برای احوال پرسی آمد کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم.در مورد کارش پرسیدم و ابراز علاقه کردم که من هم خیلی از این کارها دوست دارم.خلاصه عمه از همه جا بیخبر مرا فردا برای دیدن کارهایش و محیط کارش به ناهار دعوت کرد.سر از پا نمیشناختم تیر به هدف خورده بود.میخواستم بیشتر بدانم.صبح زود بیدار شدم.روی ایوان کوچک اتاقم آمدم و ریه هایم را از هوای تازه ی صبح پر کردم.لباسهایم را پوشیدم.شال تیره ای برداشتم و پایین رفتم.همه تعجب کردند.مادر سراپای مرا نظر انداخت:کجا؟با اینهمه عجله!
در حالیکه لقمه ای از ر
وی میز برمیداشتم گفتم:با عمه ملوک قرار دارم.
مادر از روی تعجب لب پایینش را جلو داد و مرا کج کج نگاه کرد.خیابانها را بخوبی نمیشناختم.بنابراین آژانس گرفتم و با نشانی که عمه مهناز داد روانه شدم.دستهایم یخ کرده بود.مدام بین دو پایم میگذاشتم.اضطراب داشتم.نمیدانم حالم چطور بود.ربع ساعتی کشید تا رسیدم.ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که رو کارش سنگ مشکی با شیشه های آینه ای قدی بود.از خیابان چند پله میخورد تا در ورودی بالا رفتم.در برقی باز شد و وارد سالن شدم.کف سالن با سرامیکهای سفید و قهوه ای پوشانده شده بود و چند گلدان بزرگ از برگهای مختلف سبز در چند جای سالن قرار گرفته بود.چهار اتاق دور سالن بود و از وسط سالن پله میخورد به طبقه بالا.عمه ملوک گفته بود روی در اتاقش نوشته:مسئول امور اجرایی.نگاهی روی درها انداختم و بالاخره با چند ضربه به در دستگیره را چرخاندم.صدای عمه بلند شد:بفرمایید.اول لای در را باز کردم و جلو نرفتم.بعد از چند ثانیه مکث سرم را از لای در به داخل اتاق بردم:اجازه هست؟
قسمت ۳۰
عمه شکفته شد:بیا تو عزیزم خوش اومدی.
از پشت میز بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسید.اتاق قشنگی بود.شیشه های دودی اتاق را ابری کرده بود.میز بزرگ زرشکی در سمت چپ قرار داشت و روی میز گلدان بلوی گذاشته شده بود که مریمهای معطر از داخلش خودنمای میکردند.عمه پشت میز قرار گرفت و من در مقابلش نشستم.لبخند روی لبش محو نمیشد:چطوری؟
-خوبم چه برو بیایی داری عمه.
-چیزی مال من نیست.همه را بخشیدم بتو.
خندیدم و نگاهم را به گلهای مریم انداختم:چه با سلیقه.
حالا عمه هم نگاهش به گلها بود:کار آقا مهدیه عاشق گل مریمه خوب دیگه تعریف کن.هنوز فرصت نشده از آلمان برامون بگی.
کیفم را روی پایم جابجا کردم و گفتم:خبری نیست همه سلام رسوندند.
عمه دکمه ی تلفن را فشار داد و سفارش دو تا قهوه داد.چند دقیقه نگذشته بود که صدای ضربه ای به در بلند شد و عمه گفت:بفرمایید.
زن میانسالی با چهره ای که دم از مصیبت زیادی میزد وارد شد.معلوم بود زحمتکش است.سینی را روی میز گذاشت.دو قهوه و دو برش کیک بود.عمه تشکر کرد و زن رفت.بعد گفت:دیدی؟
-چی رو؟
-همین خانم رو میگم.ظاهرش همه چیز رو نشون میداد.کار ما اینجا همینه از اینا تا دلت بخواد دور ما پره.
-یعنی چی؟
-خانواده های بی بضاعت و مستضعف ما کار اینا رو راه می اندازیم و خورد و خوراکشان را تامین میکنیم یا اگر مشکلی مثل عروسی تهیه جهیزیه و اینها داشته باشن اون وقت استین بالا میزنیم.
دلسوزانه عمه را نگاه میکردم و اخمی از غصه بیچارگان بر پیشانی ام افتاده بود.بوی قهوه مطبوع بود.با اشتها خوردم.عمه پیشنهاد داد برویم طبقه ی لالا و یک آزمون روانشناسی بدهم.بدمنیامد. برایم جالب بود. در طبقه بالا چهار دکتر نشسته بودند و مریض ها را ویزیت می کردند. بعضی هم برای مشاوره و مشکلات زندگی امده بودند. عمه در یکی از اتاق ها را زد. خانم دکتر جوان پشت میزش نشسته بود. با دیدن عمه بلند شد و عمه بعد از معرفی من خواست تا مرا تست کند. دختر جوان با کمال میل مرا دعوت به نشستن کرد. عمه هم نشست. سپس کتابی اورد و سن مرا پرسید. بعد هم شروع کرد به سوال کردن. یادداشت می کرد و من هم جواب می دادم. خلاصه ساعتی گذشت و تست تمام شد. نتیجه مطلوب بود و هیچ خدشه روانی در من نبود. سرحال بودم، سبک و آزاد. دختری رویایی و حساس. عاشقانه همه را دوست داشتم و حالا.... بماند. نزدیک ظهر بود که عمه پیشنهاد داد: با ما میای؟
«با ما؟ یعنی شما و کی؟» تعجی بر صورتم ماند.
- با من و اقا مهدی قراره یه سری به دو خانواده بزنیم. حال داری؟
چه فرصتی بهتر از این. شانه هایم را بالا انداختم : باشه بریم.
- پس بلند شو که دیر شد.
اقا مهدی که اقای موسوی صدایش می زدند جلوی در ایستاده بود و تا من و عمه را د رمیانه های پله ها دید، سرش را پایین انداخت. کنارش رسیدیم و عمه گفت: اقای موسوی دختر برادرم مهرداده که از المان تازه اومدند و خیلی هم از کار ما خوشش اومده. اشکالی نداره با ما بیاد؟
همین طور که سرش پایین بود گفت: نه نه اصلا. و با دست به طرف در خروجی اشاره کرد: بفرمایید.
قسمت ۳۱
راه افتادیم. من و عمه در صندلی عقب پراید نشستیم. چه بوی ادکلین، دوش گرفته بود. رفتارش پخته تر از سنش بود.
طوری که او هم متوجه شود به عمه گفتم: اگر جایی سراغ داشتید که رنگ و بوم داشت بگید می خوام خرید کنم. البته اگر مزاحم وقت شما نیستم.
- اختیار داری عمه. نقاشی می کشی؟
بادی به غبغب انداختم: بله عمه خانم. رشته من هنر بوده، گرافیک.
- به به پس خانم هنرمند بودند و من خبر نداشتم.
- خواهش می کنم. هنرمند که چه عرض کنم.
خواستم هندوانه ای زیر بغلشان بدهم گفتم: کار شما هنره نه امثال من.
جیک نمی زد. گاهی اخمی بر چهره داشت و این اخم او را مردانه تر می کرد. ان روز در رفت و برگشت دو ساعتی با هم بودیم و او حتی نیم نگاهی هم به من نکرد. همین حریص ترم می کرد
. از ایستادگی اش خوشم امد و می خواستم تنها کسی باشم که به زانویش درمی اوردم. همین امر باعث شد جسارتم بیشتر شود. عصر بود که با بوم و رنگ و قلم مو به خانه امدم. باغ ابپاشی شده بود. بوی چمن فضا را پر کرده بود. سرحال بودم. انقدر سرحال که دلم می خواست به هر موضوع هجوی بخندم. قهقهه بزنم. نسیم گلسازی می کرد و عزیز و مادرم هم پای تلویزیون نشسته بودند. نسیم تا مرا دید صدایش را بلند کرد و گفت: ای حسود، طاقت دیدن هنر منو نداشتی و بوم و رنگ خریدی؟ ولی من کجا و تو کجا بی نوا!
بلند خندیدم . روی پا بند نبودم. به اتاقم رفتم و وسایل را گذاشتم. لباس هایم به بدنم چسبیده بود. دوش گرفتم و روی تخت خوابم ولو شدم.
مادرم به اتاقم امد. بالای سرم ایستاد و با تحکم و گره ای به ابرو گفت: فردا با خاله مینو قرار بیرون گذاشتیم. امیدوارم سر عقل اومده باشی.
زیر لب غرغر کردم: سر عقل بودم.
مادر رفت و با حرص در را کوبید. هنوز دلش پر بود. در ایوان اتاق را باز کردم. هوا تاریک شده بود. تمام ستاره ها به من چشمک می زدند و تنها ماه بود که هم مرا می دید و هم او را. نمی دانم حس عشق بود یا طمع خرد کردن یک مرد. اما بی عقلی کردم و شب که همه خوابیدند، تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم. انقدر به خودم مطمئن بودم که حتی به عاقبت کار فکر نکردم. شماره موبایلش را گرفتم. سکوت شب سنگین شده بود. قلبم در گوشم می زد. دست های می لرزید.. سه بوق ممتد و بعد گوشی را برداشت. خودش بود. ارام و مودب. صدایش خواب الود نبود: الو،بفرمایید.
- سلام . شب عالی بخیر.
- سلام بفرمایید.
قسمت ۳۲
نازی در صدایم انداختم و ادامه دادم: مرا نشناختید؟
- نخیر جنابعالی؟
- یک بنده خدا.
- امرتون؟
- بیدارتون کردم. اگر مزاحم هستم قطع کنم.
- نه بفرمایید. امرتون؟
- شما همیشه با خانم ها اینقدر خشک هستید؟
- مهمه یا ربطی به شما داره؟ اصلا شما کی هستید؟
- حالا بماند. من یه دختر 20 ساله ام. یه مشکلی برام پیش اومده اگر بتونید حلش کنید ممنون می شم.
- چه مشکلی؟
- اول شما بفرمایید شغل اتون چیه؟
- چه ربطی به مشکل شما داره! قصاب، اهنگر، نونوا چه فرقی داره؟
- دِ، نه، خیلی مهمه.
- روانشناسم. راضی شدید؟ یعنی می خواید بگید نمی دونید من چکاره ام؟ بعد از من می خوادی مشکلتونو حل کنم. مشکوکید خانم، کاملا مشکوک.
- چرا می دونم، ولی می دونید... راستش چی باید صداتون کنم؟
- فکر کنم شما مزاحم هستید، درسته؟
- واقعا متاسفم. شما مردها همه تون همین طورید.
صدایم را به صورت گریه دراوردم و گفتم: ببخشید اما اشتباه گرفتید.
طاقت بغضم را نداشت، گفت: خوب، به اسم من چکار داری، مشکلت رو بگو.
- اقای X، من مجردم و یک اقایی که زن و بچه داره به من علاقه مند شده. مدام اذیتم می کنه. سر راهم می اد. تهدیدم می کنه خسته شدم. نمی دونم باید چی کار کنم.
- شما پدر و مادر دارید؟
- بله.
- به انها بگین. کلید کار شما اونها هستند.
- عجب، به همین راحتی؟
- بله خانم به همین راحتی. امتحان کنید.
- راستی اگر ادم عاشق کسی بشه که نتونه به اون بگه باید چی کار کنه؟
- ادم عاقل با یک نگاه عاشق نمی شه. عشق شما دخترای مجرد کشکه.
- وا، شما چه راحت قضاوت می کنید.
- خوب، کار من اینه، روزی صدتا مثل شما رو می بینم. حالا به فرض عشق شما معقول. از چیه این بنده خدا خوشت اومده؟
- خوب، من از رفتار و متانتش خوشم میاد، همین.
- اول ببین انسانه یا نه. این مهمه، بعد چیزای دیگه.
- خوب، تا اونجایی که من می دونم همه تعریغ می کنند یکپارچه آقاست.
- اونم به شما علاقه منده؟
- نه، یعنی نمی دونم.
- شما حساس و احساساتی نیستید؟
- چرا، خیلی زیاد.
- اهل هنر چطور؟ چون ادمهای حساسی مثل شما حتما هنرمند هستن، شاعری، نویسنده ای....
- البته که هستم. من عاشق نقاشی ام.
تا این را گفتم. شکش به یقین تبدیل شد. خیلی زرنگ تر از امثال من بود. با چند سوال تیرش به هدف خورد. خنده ای کرد و گفت: ببخشید، شما کتی خانم نیستید؟
تا اسمم را برد نفسم برید. دستم چنان لرزید که گوشی داشت می افتاد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: کتی، کدوم کتی؟
قسمت ۳۳
- نوه ی حاج صادق تهرانی نسب، دختر اقا مهرداد، اشتباه می کنم؟
خجالت کشیدم. از سرم بخار بلند می شد. صدایم می لرزید. گفتم: ببخشید مزاحم شدم.
گوشی را گذاشتم. ای دختر احمق. انقدر ساده ای که ربع ساده طول نکشید تا دستت رو شد. وای خدا، حالا چی می شود. پدرم؟ حاج صادق؟ جلوی اینه رفتم. رنگم پریده بود. به سفیدی می زد. کاش زمین دهان باز می کرد و می بلعیدم. دستت بشکند. دیوانه. چه کار کردی. هر چه گفت می زنم زیرش. می گویم دروغ است. پسره ی زرنگ. دم بریده عجب حواسی دارد. به یاد چشمان مخمور و سیاهش افتادم. نه، نمی توانست ازارم دهد. بدجنس نبود. ولی شاید هم بگوید دخترتان را جمع کنید. یه وقت ابروی همه تان را به باد می دهد. ننگ به بار می اورد. پدرم مرا می کشد. چه غلطی ک
ردم. تا صبح بیدار بودم و نقشه می کشیدم.
می خواستم به دام بیندازمش خودم صید شدم. راجع به من چه فکر می کرد؟ دیگر در نظرش دختر بدنامی بودم. نه راه پس بود و نه راه پیش.
صبح با غرغرهای مادرم بیدار شدم.
- بلند می شوی یا بلندت کنم؟
انقدر بی خوابی کشیده بودم که چشم هایم باز نمی شد.
- بلند شو. خاله مینو و سروش دم در منتظرن. وای که از دست تو دیوانه شدم.
با هزار زجر و زحمت بلند شدم. مادر لباس هایم را از کمد دراورد و جلویم گذاشت . عین قزاق ها بالای سرم ایستاده بود.
- بپوش. زود باش.
اصلا حوصله خاله مینو را نداشتم. ان هم با پسر لوس و غیر قابل تحملش.
مادر به اصرار چشمهایم را خطی کشید و لب هایم را رنگی کرد. تا چشمشان به من افتاد گل از گلشان شکفت. مادر عقب، کنار خاله نشست و مرا جلو نشاندند.
قسمت ۳۴
حالم بد بود. تهوع داشتم. سرم گیج می رفت. خدایا، یعنی چه می شود؟ قیافه مهدی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. سروش ضبط ماشین را روشن کرد. اهنگی ملایم و عاشقانه گذاشت. اما من در وادی دیگری بودم. مقداری از راه را که رفتیم خاله گفت: سروش همین جا نگه دار خرید دارم.
و با مادر پیاده شد.
در ماشین را باز کردم که مادر در را هل داد: تو کجا؟ بشین اومدیم.
دندان هایم را روی هم فشار دادم. نگاهی از غضب به مادرم انداختم. سروش لبخندی می زد و نیم رخ مرا نگاه می کرد.
- کتی تو رو خدا نگاهت ور از من دریغ نکن.
برگشتم و با اخم سرم را تکان دادم: یعنی چی؟
- چشمات اسیرم کرده. قاب صورتت از جلوی چشمم کنار نمی ره. تو رو خدا اینقدر ازارم نده. من دوست دارم.
کم کم باورم دشه بود که سروش به من دل بسته. اما چه کنم که از نظر من او و امثال او تکیه گاه نبودند. گفتم: سروش به خدا قصد اذیت ندارم. ولی اصلاً....
میان حرفم پرید: خوب، وچیزی نگو چشماتو ببند.
از داشبورد ماشین جعبه کادو شده ای دراورد و روی پایم گذاشت: حالا باز کن، برگ سبزی است تحفه درویش.
لبخند زدم: این کارا برای چیه؟
- عشق من قبول کن عزیزم.
دلم برایش سوخت. حعبه را باز کردم. دستبند طلایی بود با نگین های سفید برلیان با سلیقه بود. گفتم: خیلی قشنگه. توی زحمت افتادی.
- قابل یک نفست رو هم نداره.
دستش را جلو اورد تا روی دستم بگذارد که دستم را کشیدم: تند نرو اقا سروش.
- تو مال منی. به هر قیمتی که شده.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که نگاهم به جلو بود، گفتم: عین بچگی لجباز و یکدنده ای.
- بذار به مامان بگم ما تنها می ریم. موافقی با هم نهار بخورم؟
- نه سروش. مادرم ناراحت می شه.
- مادرت با من.
.ای خدا چقدر گیر می داد. از فکر، کاسه سرم داشت می ترکید. فرصت حرف زدن نداد. پیاده شد و رفت. وقتی برگشت، از خنده اش معلوم بود که مادر را راضی کرده.گفتم: سروش من سرم درد می کنه.اگه می شه بذار برای یک روز دیگه.
- نه اصلا نمی شه. یه هفته توی خماری بودم. حالا بری. نه.
ویراژ داد و رفتیم. از دوستانش می گفت، از تفریحاتش، قهقهه می زد، گاهی عارف می شد، و گاهی شاعر. مرا به یک رستوران خیلی مجلل برد. اما دل تو دلم نبود. الان دیگر کوس رسوایی ام زده شد.
میز دو نفره ای انتخاب کرد و نشستیم. روی میزها شمعدان ناصرالدین شاهی روشن بود و گل های غنچه رز از گلدان ها سرک کشیده بودند. نسبتا محیط کم نور و تاریکی بود. اغلب زوج های جوان دوبه دو نشسته بودند. سروش سفارش چند نوع غذا داد و در حالی که دست هایش روی میز به هم گره خورده بودند، محو تماشای من شد.
- کتی من باید چی کار کنم تو راضی باشی؟
خندیدم: هیچی زندگی کن.
- زندگی بدون تو مردگی یه، نه زندگی.
- ولی سروش جان، باور کن ما در کنار هم خوشبخت نمی شیم.
- همیش ایه یاس بخوون. اه.
- حقیقته، چرا فرار می کنی؟
- تو هر چی بخوای من فراهم می کنم. حتی اگه بگی بمیر، می میرم. دیگه چی می خوای؟ چه دردته؟
ساکت بودم. با چنگال روی بشقاب ضربه می زدم و نگاهم به چنگال بود. دوباره گفت: ببینمت. نکنه کس دیگه ای رو دوست داری؟
قسمت ۳۵
به سرعت سرم را بالا گرفتم. نگاهم به چشمانش خیره ماند. اخمی کردم و گفتم: دیوانه این چه حرفی بود که زدی؟ من فقط احساساتی تصمیم نمی گیرم. اما تو الان عقلت کار نمی کنه و احساست داره تصمیم می گیره. همین.
غذا را اوردند. سروش در پرده ای از ابهام غذایش را خورد. بعد ازظهر بود که برگشتیم. دمق بودم. دلم شور می زد. جلوی در باغ از سروش جدا شدم. در را که باز کردند، دیدم همه جا اب پاشی شده و فواره ها روشن است.
تمام چراغ های سالن پایین هم روشن بود. صدای جیرجیرک ها فضا را پر کرده بود. لخ لخ کنان تو رفتم. شلوغ بود. مهمان داشتیم. عمه و قمر و نسیم در رفت و امد و پذیرایی بودند. خانم ها یک گوشه سالن نشسته بودند و اقایان یک طرف. گل می گفتند و گل می شنیدند. گاهی صدای قهقهه شان بلند می شد. گاهی هم صدایشان پچ پچ می شد. هیچ کدام را نمی شناختم. یک راست به اشپزخانه رفتم. عمه مهناز در برنج را برداشته بود و چند
دانه برنج کف دستش ریخته بود تا ببیند دم کشیده یا نه.
- اِ عمه اومدی؟ برو برو زودتر لباساتو عوض کن و بیا.
- عمه اینا کی هستند؟
- غریبه اند. همکلاسی پدرت. اقای صداقت.
مثل اینکه خبری از اقا مهدی بود.همه دنبال کار خودشان بودند. کمی خیالم راحت شد. لباس هایم را عوض کردم و پایین امدم. زنی لاغر و سبزه رو کنار مادرم نشسته بود. چادر سرش بود ولی نسبتا ارایش داشت. سلام کردم. مادر معرفی کرد و زن اقای
قسمت ۳۶
صداقت که مادرم پری جون صدایش میکرد لبخندی زد:خوشبختم.
همه چیز مهیا شده بود.انواع میوه شیرینی تر شربت بستنی روی میز وسط چیده شده بود.پری خانم از سفر مکه اش میگفت.از اینکه از خدا خواسته تا زنی خوب و نجیب خدا برای پسرش برساند.از پسرش تعریف میکرد و تعریفهایش حکایت از امر خبری بود.ربع ساعتی نکشید که میز شام چیده شد.انصافا عمه مهناز سنگ تمام گذاشته بود و برای پدرم آبروداری کرده بود.پسرش که امیر نام داشت قد بلند بود.موهای کوتاه و مرتب و ریش پرفسوری صورتش را قاب گرفته بود.چشمهای ریز و تیزی داشت و زیرکی که از چشمهایش میبارید.عزیز و آقاجون تعارف میکردند:بفرمایید بفرمایید شام سرد شد.
همه بلند شدند چه میزی بود!باقلا پلو با گوشت بره.مرغهای شکم پر کوکو دلمه جوجه کباب ژله خلاصه واقعا عالی بود.خوردند و رفتند.
فردا ساعت 11 صبح بود که تلفنی سرنوشت ساز شده شد.پری خانم بود.عزیز را کارداشت.کمی عجیب بنظر می آمد.عزیز تلفن را برداشت و من در حالیکه روی مبل نشسته بودم و نسیم بالای سر عزیز ایستاده بود .هر دو محو حرفهای عزیز بودیم.
عزیز لبخند زنان گوشی را گذاشت.انگار نه من بودم و نه نسیم.داد زد:مهناز مهناز بیا.
عمه مهناز روی ایوان بود.سریع تو آمد:چیه عزیز؟
-تلفنی پری خانم بود.حالا قمر هم فضولیش گل کرده بود و د رچهارچوب در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
عمه گفت:خوب چی شده؟
-از نسیم خانم خواستگاری کرد.نگاهش رو به نسیم رفت و خنده اش شکفته تر شد.
نسیم هم خندید:خوبه بابا پسره ی چشم در اومده دیدم دیشب داشت منو میخورد.حالا نگو برام خواب دیدن.
عمه روبروی عزیز نشست:خوب عزیز شما چی گفتید؟
-چی باید میگفتم؟آدمهای خوبی بودند.پسره هم تحصیلکرده بود هم به اندازه ی خودش تامین بود.گفتم حالا باید با خودش و مادرش حرف بزنم.گفتم شما فردا زنگ بزنید تا ببینم خدا چی میخواد.
قمر بشکن میزد و قر میداد و من کل میزدم.عمه ذوق زده شده بود.نسیم میخندید:ای بابا نه بداره نه به بار شما چه خبرتونه؟
خجالت میکشید ولی انگار از پسره خوشش آمده بود.
روز خوبی بود.در دل همه قند آب میشد.نسیم بیچاره هر بار که چای می آورد میگفتیم:عروس خانم شمایید؟و غش غش میخندیدیم.
شب پرد و اقاجون آمدند.پدر حسابی تعریف میکرد.از خانواده و اصل و نسبش از فهم پدر داماد میگفت از چشم و دل سیر بودنشان اما شناختی از خود داماد نداشت.همه به گفته های پدر کفایت کردند.آنشب حرفها تمامی نداشت.آقاجون میپرسید و پدر جواب میداد.عزیز و عمه مهناز از همه خوشحال تر بودند.آقاجون نسیم را صدا زد.حالا دیگر نوبت خود عروس بود.باید با او هم اتمام حجت میکرد.نسیم سرتق سر به زیر شده بود.خجالت میکشید.چشم از گلهای قالی برنمیداشت.آقاجون همه را نشانده بود.رو به نسیم کرد:ببین بابا خواستگار زیاده اما مورد خوب کمه.دایی مهرداد میگه اینا آدمای خوبی هستند.همه چیزشون رو ما تایید میکنیم.میمونه خود تو ظاهر پسرشون رو پسندیدی؟
-والا چی بگم بد نبود.
نسیم همین را گفت که قمر کل زدن را شروع کرد.آقاجون هم در ادامه نسیم گفت:مبارک انشالله
عمه مهناز اشک در چشمهایش جمع شده بود.از شوق بود یا...نمیدانم به آشپزخانه پناه برد.و لب همه به خنده باز شد.
قسمت ۳۷
فردا صبح هم پری خانم زنگ زد و قرار پس فردا را گذاشت.عمه ملوک هم زنگ زد .بدنم لرزید.عمه ملوک با من کار داشت.گوشی را گرفتم.سلام و احوالپرسی کرد.بعد هم گفت:آقا مهدی گفته بتو بگم وقت داری یکی دور روز اینجا بیای؟
-چطور مگه عمه؟
-والا میگفت چند تا مقاله ی پزشکی به زبان آلمانیه که اگر بتونی ترجمه کنی خیلی لطف کردی.
قسمت ۳۸
گل از گلم شکفت.ای زرنگ پس اشتباه نکرده بودم.خیلی مردتر از اون چیزی بود که فکر میکردم.باورم نمیشد با کمال میل قبول کردم.اما خجالت میکشیدم.چطور در صورتش نگاه کنم؟چطور حرف بزنم؟اصلا چی بگم؟خلاصه با هزار فکر خوابیدم.صبح فردا سرحال راه افتادم.سبک بودم.اما انگار در دلم رخت میشتسند.یک دسته گل مریم بزرگ هم خریدم و یک کارت هم از گل فروش گرفتم اما خودم رویش نوشتم:این دفعه مرا عفو کنید به حرمت گل مریم.
کارت را د رجیبم گذاشتم چون جلوی عمه صلاح نبود.وارد ساختمان شدم یخ کرده بودم عمه را ملاقات کردم و به راهنمایی او به اتاق آقا مهدی رفتم.چند ضربه به در زدم.
-بفرمایید.
دستگیره را چرخاندم و وارد شدم نفسم به شماره افتاده بود.
کارت را حین وارد شدن لای گلها چپاندم:سلام اجازه هست؟
-سلام خانم تهرانی بفرمایید.
پشت میز بزرگی نشسته
بود.گلهای مریم را روی میزش گذاشتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداخته بودم.او مشغول نوشتن چیزی بود.چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد گفت:خوب خانم تهرانی نیمه شب واقعا با من کار داشتی؟
-تو را بخدا شرمنده ام نکنید من عذرخواهی کردم.فقط...
-فقط چی؟
سرم را بالا کردم.نگاهش کردم.شیرین بود.از محجوبیتش خوشم می آمد.مرد بود نه یک پسر 27 ساله.گفتم:من نمیدانم چطور بگویم.شما روانشناس هستید بپرسید تا من بگویم.
نگاهم نمیکرد.چشمانش روی میز بود و تنها حضور مرا حس میکرد.گفت:مشکلی که گفتید حقیقت داره؟
خنده ای کردم و د رحالیکه با بند کیفم ور میرفتم گفتم:نه دروغ بود.
-خوب الحمدالله عاشق شدنتان چی؟انشالله اون هم دروغه بله؟سکوت کردم.دوباره گفت:خوب نگفتید منتظرم.
سرم را بالا کردم.نگاهم کرد.چشمهایمان بهم گره خورد.انگار بی میل نبود مرا ببیند.اما شاید هم بو برده بود و من احمق تر از ان بودم که بفهمم.ادامه دادم:نه عاشق شدم بدبختانه.
-عجب!عاشق کی شدید؟
-وای نه تو رو خدا نپرسید.
-چرا؟نیمه شب منو بیدار میکنید حالا من نامحرمم؟من برای شما عین یه برادر یا نه عین یک دکتر یا مشاورم.راحت باشید بخدا من نگرانتان هستم و وگرنه به من چه مربوط!
-چرا نگران؟
-بخاطر اینکه شما خیلی احساساتی هستین.خدا نکرده ممکنه کار دست خودتان بدهید.
-خوب اگه به شما بگم عصبانی نمیشید؟جای هم درز نمیکنه؟
-البته که نه.
-آقا مهدی راستش من من به شما علاقه مند شدم.
سرم پایین بود.صدایش بلند شد:چی...؟چی گفتید؟
سرم را بلند کردم مستقیم نگاهم میکرد.چشمهایش گشاد شده بود.دهانش نیمه باز بود.خشک شده بود.بیچاره فکر همه کس را میکرد الا...دهانم خشک شده بود.لیوان اب روی میز را برداشتم و چند لب زدم.از جا بلند شد.دستهایش در جیبش بود.و سر و ته اتاق را قدم میزد.چند ثانیه به سکوت گذشت.
-دختر خوب مگه دیوانه شده ای؟من چه نسبتی با تو دارم هان!از چیه من خوشت اومده.از اخمم؟از خشک بودنم؟من که با تو...حرفش را نیمه تمام رها کرد.
از اینکه مرا تو خطاب میکرد خوشم می آمد.سکوت کرده بودم و او مرتب میگفت:لااله الا الله واقعا که جسارت خوبی داری اولین دختری هستی که با من اینطوری حرف میزنه.الحق که نوه ی حاج صادقی کتی خانم من وقف مردمم.من زمین هستم تو آسمون.تو توی اروپا بزرگ شدی من اعتقاداتم خیلی برات سخته.حتی فکر کردن به این مساله دیوونگیه.
صدام میلرزید گفتم:من فکرامو کردم.همه چیز رو هم قبول دارم.
-تو بچه ای تو نمیفهمی چی میگی.
گریه ام گرفت.اشکم بی اختیار روی صورتم میچکید.دستمال کاغذی را جلویم گرفت:ای بابا چرا گریه میکنی؟
دستمالی را برداشتم و صورتم را پاک کردم.به دیوار مقابل من تکیه داده بود و زانویش را خم کرده و کف پایش را به دیوار چسبانده بود.دست به سینه نگاهم میکرد.گفتم:فکر میکنید من بی بند و بارم؟عارتون میشه خدا میبخشه.شما که بنده ی خدا هستید!
-ای بابا دختره دیوننه من واسه خودت میگم وگرنه...لااله الا الله.حرفش را خورد.لب پایینش را به دندان بالا گرفته بود.چند ثانیه فکر کرد:خیلی خوب حالا برو خونه.یه کم فکر کن.دو رکعت نماز بخون.انشالله شیطون از تنت میره.کاغذی از کشوی میزش در آورد:اینم ترجمه کن باشه؟سرم پایین بود:کتی خانم کتی خانم.سرم را بلند کردم.در مقابل چشمانش ناتوان شده بودم.گفت:اگر قرار باشه قسمت هم بشه اینکار بزرگتراست نه من و تو میفهمی که؟
قسمت ۳۹
سرم را به ناشنه تایید تکان دادم.بلند شدم:ببخشید.
به در نرسیده بودم دوباره صدایم کرد.لحنش آرام شده بود:کتی خانم.برگشتم:کسی هم میدونه؟
-نه هیچکس.
-خوبه بازم جای شکرش باقیه.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
از خودم بدم می آمد.دختره ی احمق .آنقدر بی حوصله بودم که حتی از ملوک خانم خداحافظی نکردم.بمن گفت بچه.چقدر از خودراضی و خودخواهه.انگار از دماغ فیل افتاده.خاک بر سرت کتی.آخه اینم آدم بود که روش دست گذاشتی؟دیوانه شدم.چقدر خوار و خفیفم کرد.مثلا دل برایم میسوزاند بغض در گلویم جمع شده بود.داشتم خفه میشدم ماشین دربست گرفتم و رفتم خانه.
آنقدر حالم بد بود که هر کس با یک نگاه متوجه حال و روزم میشد.اما آنقدر سرگرم رفت و روب و کارهای خودشان بودند که متوجه من نشدند.قرار بود بعدازظهر خانواده ی آقای صداقت بیایند.مادرم ظرفهای کریستالی پذیرایی را از بوفه در آورده بود و دستمال میکشید.قمر با دستمال وایتکسی به در و دیوار چسبیده بود.عمه جارو میکرد.نسیم خانم هم در باغ گلهای رز صورتی را دست چین میکرد.کسل بالا رفتم.سرم از درد داشت میترکید.کسی سراغم نیامد.من هم سیر گریه کردم.دوستش داشتم.اعتراف میکنم از مقاومتش خوشم می آمد.کدام مردی از زن کمتر بود!من به طرفش رفته بودم و انقدر از زیبایی ام و خانواده ام مطمئن بودم که میدانستم هیچ پسری جواب رد بهم نمیدهد.توی فکر خوابم رفت.با صدای دست زدن و بزن و بکوب بلند شدم.از پایین بود.ساعت نزدیک آمدن مهمانها بود.پایین رفتم که ببینم چه خبر شده همه لبخند میزدند.قمر به در آشپزخانه رنگ
گرفته بود و عزیز مبارک باد میخواند.مادر و عمه دست میزدند.نسیم هم داشت لباس میپوشید و خودش را در آینه قدی سالن ورانداز میکرد.
قسمت ۴۰
روی میزها پر از گل بود.باغ آبپاشی شده و فواره ها کار میکرد و ظرفهای شیرینی و میوه روی میز به انتظار.
تقریبا یک ماه و نیم بود که ما تهران بودیم.عزیز که چشمش بمن افتاد گفت:انشالله یک روی برای تو یعنی من هستم؟
عمه ناراحت شد و به عزیز عتاب کرد:خجالت بکش مادر من از این حرفها نزن شگون نداره.
آخر هفته عزیز باید برای آخرین سری ازمایشات میرفت.دلمان نمیخواست حضور او را ازدست بدهیم.خلاصه همه چیز آماده بود.آفتاب شهریور ماه تا نیمه سالن را روشن کرده بود و بوی گلها مشام را مینواخت.
عمه مهناز گفت:عزیز اگه قسمت شد قراره بعله برون رو کی بذاریم؟
عزیز چشمایش را ریز کرد و حساب کرد:خوب مادر بعد از صفر فردای شهادت اما حسن عسگری که زیاد فاصله هم نیفته.
عمه خندید:با این سن و سالت خوب حواست به تقویمه عزیز.
مادرم گفت:مهناز خانم عقد میکنید یا نامزد؟
-نه مهتاج جان یک ماهی صیغه محرمیت میخونیم اگه چیز باب میلشون بود عقد میکنیم.
صدای زنگ در بلند شد.هر کس بطرفی میدوید.عمه چادر سر میکرد.عزیز چادرش را مرتب میکرد.آقاجون از درون باغ بفرمایید بفرماییدش تا چند خانه آنطرفتر میرفت.من و نسیم هم رفتیم بالا.
نسیم چشمانش برق میزد.دختر نجیب و دست نخورده ای بود.آرزو میکردم خوشبخت شود.صدایش کردند و رفت.تنها شدم انبوه فکر دوباره روی سرم خالی شد.باید ثابت کنم که بچه نیستم.باید بفهمد که علاقه ی من هوس نیست.ولی چطوری؟مقاله را برداشتم.بوی ادوکلنش روی کاغذ بود.بو کردم پسره ی بدجنس آخر به قلابم می افتی.
مقاله را ترجمه میکردم.دو روز گذشت جواب خواستگاری مثبت بود و هر دو طرف پسندیده بودند.هر کس به نسیم بیچاره میرسید چیزی میگفت و اذیتش میکرد.آخر هفته شد و عزیز برای آزمایشات رفت.نمیدانید چه بر ما گذشت نذر کردم.نذر ابافضل تا به حال چیزی نخواسته بودم اما اینبار با همه ی وجود سلامتی عزیز را خواستم.شنبه بود و آقاجون و پدرم برای گرفتن جواب رفتند .غده کوچک شده بود.پیشرفتش متوقف گشته بود.خدای من باور کردنی نبود.آقاجون گریه میکرد و میگفت:همه ی دکترها میگفتند اقای تهرانی فقط معجزه اتفاق افتاده.در خون عزیز اثری از آثار غده نبود.فقط غده ی کوچکی بود که باید بیرون آورده میشد.همه چیز را فراموش کردم.مهدی و ایران و تهران و خلاصه همه چیز.آواز میخواندم بکشن میزدم عزیز را میبوسیدم قمر را بغل میکردم.خوشحالی در وجودم موج میزد.سه روز بعد پدر به آلمان رفت تا به کارش سر و سامانی دهد و من و مادر ماندیم.باز مادر با خاله مینو قرار گذاشت و من و سروش را روانه پارک جمشیدیه کرد.گاهی به سرم میزد با مهدی لج کنم و به سروش جواب مثبت بدهم ولی خوب او هم همین را میخواست.میخواست من با یکی از جنس خودم ازدواج کنم.از راه سنگی بالا میرفتیم.گاهی که پایم میلغزید سروش حائلم میشد.کمی که رفتیم روی تخته سنگی لابه لای درختها نشستیم.همه جا سایه بود و خنک.صدای اب کمی آنطرفتر در فضا شنیده میشد.همه چیز مهیا بود برای عشق و عاشقی.سروش مقابلم نشست.لبخند شیطنت امیزی به لبش بود.
قسمت ۴۱
صدایش را لطیف کرده:کتی خیلی دوستت دارم خیلی.اگر تف هم توی صورتم کنی دست بردارت نیستم.تا آخر دنیا التماس میکنم.دستهایم را گرفت سردم بود.فقط نگاهش میکردم.دوباره ادامه داد:کتی جون دوست داری اینجا زندگی کنیم یا آلمان؟هر چی تو بگی همونه.
دستهایم را کشیدم رویم را برگرداندم .او نیم رخ مرا میدید.گفتم:سروش دختر برای تو زیاده.چرا اینقدر بمن اصرار میکنی؟
عصبانی شد:اه لعنت به من بلند شو بلند بهتره برویم.
دوباره گفتم:من قدص ناراحت کردنت رو ندارم فقط میان حرفم دوید: فقط عادت کردی حالمو بگیری. نق بزنی، سر کوفت بزنی.
بلند شدم . مانتوم را با دست می تکاندم که سروش داد زد: کتی!
سرم را بالا کردم: چیه؟ ترسیدم.
- یعنی واقعا بریم؟
باور کرده بود که من هیچ علاقه ای به او ندارم. پسره سوسول. دهانم باز مانده بود: خوب، تو گفتی.
جلوتر راه افتاد. اخم کرده بود. گاهی نوک پا محکم سنگ های جلویش را پرت می کرد. زیر لب غر می زد . به خودش بد و بیراه می گفت و من مثل بچه اردک دنبالش می رفتم.
ان روز سکوت و قهر بین من و سروش جای گرفت. به خانه امدم. مامان امده بود خانه مامان مهین. برای من پیغام گذاشته بود اگر خواستم برم انحا. از خدا خواسته حمام کردم. لباس پوشیدم و راهی خیریه شدم. یه هفته بود که نه از مهدی خبری بود و نه از عمه ملوک. رسیدم و ی راست در اتاق مهدی را زدم. صدایش بلند شد: بفرمایید.
با لبخند در را باز کردم. انتظار هر کس را داشت جز من.
- سلام.
خیره بود: سلام خانم، از این طرفا!
سرحال ، بدون تعارف او، روی صندلی روبه رویش نشستم. مقاله را روی میزش گذاشتم: ترجمه کردم اقای موسوی. امیدوارم خوب باشه.
- البته حتما همین طوره.
زیر و رویش را نگاه می کرد. مردانگی اش لذت بخش بود. حتی حرف زدنش هم مثل بچه سوسول ها و پسرهای وقیح نبود. جسارتم گل کرده بود. سرم پایین بود و نوک کفش هایم را نگاه می کردم. گفتم:اقا مهدی، فکر کردید؟
- راجع به چی؟
- پیشنهادم. من خیلی فکر کردم. اصلا احساساتی تصمیم نگرفتم. به خدا بچه هم نیستم.
- دختر خوب. من اصلا موقعیت ندارم که نه به تو فکر کنم و نه به هیچ دختر دیگه ای.
- خوب، حالا فکر کنید. چه اشکالی داره؟ بالاخره دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
خندید. از ته دل خندید. خیلی با جسارتی. باشه، خوب، بگذار فکر کنم. اجازه می دی؟
این بار من خندیدم: با اجازه بزرگترا بعله.
بلند شدم و تک شاخه گل مریمی را که خریده بودم روی میزش گذاشتم. تا گذاشتم گفت: نه، اونقدرا هم بچه نیستی.
گل را برداشت و نگاهش کرد: سیاست هم داری.
وجودش اارمش داشت. ای کاش می توانستم جلدش کنم و برای همیشه در ارامش بمانم. خداحافظی کردم و امدم.
قسمت ۴۲
من به خانه مامان مهین نرفتم و مادر هم نیامد. کنار عزیز خوش می گذشت. با نسیم بیرون رفتیم، خرید می کردیم. اما همه حواسم به مهدی بود. یعنی چه تصمیمی می گرفت؟ ایا واقعا فکر می کرد یا مرا سر کار گذاشته بود؟ نسیم که قند در دلش اب می کردند. روی پا بند نبود. مدام از امیر می گفت. فلان لباس را برای نازمدی بخرم. فلان کار را بکنم. دور روز گذشت و روز سوم زنگ زد و من به مراد دلم رسیدم. عزیز صحبت کرد و بعد به ما خبر داد که مادر اقا مهدی بود. فردا اش رشته نذری دارند و همه ما را دعوت کردند. کلی هم اصرار کرد که : عروس و نوه ات را هم که از المان امده اند با خودت بیاور.
هیچ کس نمی دانست. اما تا عزیز گفت شصتم خبردار شد. پس مهدی فکر کرده بود و لابد به مادرش پیشنهاد داده بود. یا شاید خوساته اول حاج خانم ببیند بعد....وای خدا. قلبم تند می زد، دست و پایم می لرزید، تا فردا چطور صبر کنم. یعنی مرا قبول می کردند؟ مادرم بعدازظهر امد. ان هم فقط به حرمت عزیز. عصر با نسیم به ارایشگاه رفتم و موهایم را کمی کوتاه و مرتب کردم. البته برای همه کمی تعجب داشت. سرحال بودنم به وضوح مشخص بود. صبح لباس مناسبی پوشیدم و ارایش هم کردم. البته خیلی ملایم و از نسیم خواستم تا چادری بدهد که سرم کنم.
چشم های نسیم داشت از حدقه بیرون می زد. گفت: چی گفتی؟
خندید: گفتی چادر می خواهی سر کنی؟؟
قیافه جدی گرفتم : اره، خوب اونجا همه غریبه اند. ابروی عزیزه دیگه. بده؟
نسیم حیرت زده چادری برایم اورد که شکر خدا کش داشت. جلوی اینه چادر را سر کردم. قامتم را سر تا پا پوشاند. چهره ام برایم بیگانه بود. وقتی پایین رفتم مادر با چنان خشمی سراپایم را نگاه کرد که از ترس لرزیدم. عزیز خندید: مادر چه خوب شدی، چقدر بهت می یاد.
مادرم با حر گفت: چطور یک شبه با حجاب شدی؟
هول شدم. گفتم: بابا دیدم بده، زشته. همیشه که نیست. یک دفعه میریم خونه مردم. خوب میگن نوه حاج صادقه دیگه. بالاخره رو ما یه جور دیگه فکر می کنن. آبرومونه.
مادر با تعجب ابروانش را بالا داد: والا چی بگم. مرموز شدی.
قسمت ۴۳
و راه افتادیم. حوالی سهروردی بودیم که در یک فرعی پیچیدیم. به خانه نسبتا قدیمی با اجر بهمنی پهن رس