قسمت ۲۶
این حسش برام قابل درک نبودولی زیاداهمیت نمیدادم برای نامزدیه خواهرم باکلی خواهش تمنابردمش خانوادم به گرمی ازش استقبال کردن امانگین مثل همیشه سردخشک بود..بعدازنامزدی مابرگشتیم نگین کاملاحالش خوب بودامافرداش که سرکاربودم نگاربهم زنگزدگفت نگین رواوردم بیمارستان خودت روبرسون فقط خدامیدونه چه جوری خودم رورسوندم بیمارستان
پرستارگفت خانومت خونریزی کرده بایدبچه روسقط کنه ویه سری برگه گذاشت جلوم که امضاکنم..نمیدونستم چه اتفاقی افتاده نگین که حالش خوب بودچطوریدفعه افتاده بودخونریزی..به ناچاربرگه هاروامضاکردم نگارامدسمتم تاخواست سلام کنه گفتم چی شده گفت والله من رفتم دیدنش یکساعتی هم پیشش بودم اماموقع خداحافظی نمیدونم چش شدتوراپله نتونست تعادلش روحفظ کنه خوردزمین
کمکش کردم بردمش خونه ولی پنج دقیقه که گذشت گفت دلم دردمیکنه اوردمش بیمارستان اینجاخونریزیش زیادشد...مجبوربودم راست یادروغ حرفهای نگارباورکنم خلاصه نگین بچه روسقط کردیکی دوروزی مرخصی گرفتم خودم مراقبش بودم وقتی راجع به اتفاق اون روزپرسیدم دقیقاحرفهای نگاربرام تعریف کرد
یادمه رفته بودم خریدکنم وقتی برگشتم نگین داشت باتلفن حرف میزدمتوجه امدن من نشدبه کسی که پشت خط بودمیگفت اره راحت شدم فرهادم میگفت بایدبچه روبندازی وگرنه به دردسرمیفتیم
حرفهای نگین روکه شنیدم باخودم گفتم به فرهادچه ربطی داره یعنی چی!!من نه ادم خنگی بودم نه ساده فقط نگین روخیلی دوستداشم نمیخواستم هیچ فکربدی راجع بهش بکنم
اماباشنیدن اون حرفهاش واقعابهم ریختم ومتوجه شدم سقط بچه عمدی بوده بهم دروغ گفتنه
میدونستم اگرالان برم چیزی ازش بپرسم مثل همیشه هزاریک دلیل میاره وموضوع رورفع رجوع میکنه تصمیم گرفتم فعلاچیزی نگم زیرنظرش بگیرم...
باچندتاسرفه واردخونه شدم نگین تافهمیدمن برگشتم هول هولکی خداحافظی کرد
خیلی خونسردپرسیدم کی بودگفت کی میخواستی باشه نگاربودحالم رومیپرسیدمن بلدنبودم نقش بازی کنم رفتارم یه جوری بودکه نگین متوجه شدچندباری پرسیدچیزی شدگفتم نه وبرای اینکه متوجه نشه رفتم تواتاق درازکشیدم یه مردفقط میتونه حال اون لحظه ی منودرک کنه
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۲۷
من شب روزتلاش میکردم که زندگی خوبی روکنارنگین داشته باشم وحالاباشنیدن این حرف کل انگیزه ام روازدست داده بودم انقدربهم ریخته بودم که ناخوداگاه به سعیدپیام دادم گفتم کجای؟به دودقیقه نرسیدجواب دادتوکوچه دارم ماشین میشورم به بهانه ی دیدن سعیدرفتم پایین.نمیدونم سعیدتونگاهم چی دیدکه گفت خوبی چراقیافه ات اینجوریه سعیدمثل برادرنداشته ام بودداشتم دق میکردم بایدبایکی درددل میکردم هرچی شنیده بودم روبراش تعریف کردم سعیدهم مثل من جاخوردگفت امیدوارم حدسی که میزنی درست نباشه اماعباس نرگس(زن سعید)خیلی وقته داره به من میگه رفتارنگین درست نیست ولی جرات گفتن بهت رونداشتیم یعنی نمیخواستیم توزندگیت دخالت کنیم وباعث اختلاف بشیم
گفتم سعیدشماهاچی میدونیدمن حقمه بدونم دوربرزندگیم چه خبره
سعیدگفت وقتی اون شبی که بهت گفتم نگین روتویه بنزسفیددیدم حاشاکردی به نرگس گفتم توزندگیت دخالتی نکنه چون نرگسم مثل من چندباری دیده نگین رویه بنزسفیدمیرسونه حتی یه شب که خونه نبودی برای نگین ازشیرینی که پخته میبره گفت همون بنزجلوی درپارک بودبرق خونه ام روشن بودولی هرچی زنگ زدم کسی در روبازنکردنرگسم کنجکاومیشه چندساعتی ازپنجره بیرون رودیدمیزنه ومیبینه نگین بایه اقای سوارماشین میشه میره
وقتی به من گفت چندبارخواستم بهت بگم اماحقیقتش ترسیدم حالاکه خودت این حرف روزدی دارم بهت میگم..
وای خدامن داشتم چی میشنیدم دوستداشتم دادبزنم چطورنگین میتونست بامنی که انقدردوستشداشتم اینکارروبکنه سعیدکه دیدخیلی بهم ریختم گفت عباس یه مدت نگین زیرنظربگیرببین چکارمیکنه اگرواقعاداره بهت خیانت میکنه ارزش این رونداره که عمروجوانیت روپاش بذاری..فقط خدامیدونه اون شب به من چی گذشت تاصبح شد
فرداش چندروزی مرخصی گرفتم تا دوربرخونه کشیک بکشم ببینم چه خبره...
چندروزی مرخصی گرفتم تادوربرخونه کشیک بدم بفهمم نگین داره چکارمیکنه مثل همیشه سرتایم میرفتم بیرون ویه جانزدیک خونه توماشین منتظرمیموندم اماشایدباورتون نشه واقعاچیزمشکوکی نمیدیدم نگین سرساعت میرفت سالن برمیگشت..
حتی به تلفن سالن هم زنگ میزدم که مطمئن بشم جای نرفته باشه وتمام وقت اطراف سالن وخونه نگهبانی میدادم گاهی اوقات دزدکی دوتاگوشیش روچک میکردم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۲۸
بازم چیزی دستگیرم نمیشد..
کلافه عصبی بودم حوصله ی خودمم نداشتم وناخوداگاه رفتارم بانگین عوض شده بودبهانه میگرفتم سرهرچیزکوچیکی دعواراه مینداختم باهم قهرمیکردیم
تایم رفت امدم روتغییرداده بودم که نگین روغافلگیرکنم
تقریباده روزی ازاین ماجراگذشته بودچیزمشکوکی ازنگین ندیده بودم..
یادمه یه روزسه شنبه مادرم بهم زنگزدگفت عموم فوت کرده به نگین خبردادم گفتم بایدبریم روستا
اولش مخالفت کردامادقتی دیدمن خیلی جدی جلوش وایستادم ومیگم بایدبریم قبول کرداماگفت من پنج شنبه عروس دارم وبیامم بایدبرگردم.. مراسم خاکسپاری عموم چهارشنبه بودپنج شنبه ام مسجدگرفته بودن..صبح چهارشنبه بانگین راهی روستاشدیم موقع خاکسپاری متوجه شدم نگین میره یه گوشه باگوشیش حرف میزنه اماچون شلوغ بودهمه فامیل بودن نمیتونستم ازش بپرسم باکی داری حرف میرنی هرچندمیپرسیدم میگفت به مشتری وقت میدم..
خلاصه اخرشب طبق قولی که به نگین داده بودم برگشتیم خونمون وقرارشدمن فرداصبح خودم تنهابرم روستا..
صبح زودصبحانه ام روخوردم ازخونه زدم بیرون نگین فکرمیکرددارم میرم روستاامامن چون به حرفش شک کرده بودم نزدیک خونه توماشین منتظرش نشستم
نزدیک ساعت ۱۰صبح نگارامددنبال نگین باهم رفتن خرید
چندتاپاساژرفتن ومتوجه شدم دنباللباس مجلسی هستن بعدازدوساعت گشتن خریدشون تموم شدبپباهم رفتن سالن..
به خانوادم خبردادم گفتم کاری برام پیش امده نمیتونم برای مسجدبیام.. دراصل نمیخواستم به نگین یه وقت زنگبزنن ومتوجه بشه من نرفتم..
چندساعتی که گذشت یه پژوجلوی سالن نگهداشت نگارباتیپ مهمونی امدسوارشدرفت
یکساعت بعدش همون بنزسفیدکه مال فرهادبودجلوی سالن نگهداشت ونگین بایه تیپ خیلی جلف باکلی ارایش ازسالن امدبیرون سوارماشین شدرفتن
داشتم سکته میکردم
تعقیبشون کردم ازشهرخارج شدن بعدازنیم ساعت به یه باغ رسیدیم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۲۹
رفتم پشت باغ پارک کردم باهربدبختی بودازدیوارباغ بالارفتم
صدای بزن برقصم میومدمعلوم بودیه پارتیه شبانست نگین بایه پیراهن بازکنارفرهادنشسته بودبگوبخندمیکردن..
بادیدن نگین اونم بااون سروضع به زورخودم روکنترل میکردم که نرم جلوازخجالتش درنیام من دزدکی تواون مجلس موندم ازنگین فیلم عکس گرفتم یه پارتی شبانه بود
اون شب نگین بادوست پسرنگارفرهادباهم بودن بگوبخندمیکردن میرقصیدن اخرای مجلس من ازباغ زدم بیرون فقط خدامیدونه تاخونه چه جوری رانندگی کردم توراه به نگین زنگزدم جواب ندادبعدازپنج دقیقه پیام دادخونه ی نگارم زودمیام توکجای؟جواب دادم من تازه رسیدم زودبیا
جالبه وقتی نگین امدخونه ازاون ارایش سروضع هیچ خبری نبودگفتم امروزچکارهاکردی گفت عروس داشتم بعدشم بانگاربودم دیگه نتونستم طاقت بیارم گفتم پارتی بودی یاخونه ی نگار؟ازحرفم جاخوردگفت چی میگی!یدونه خوابندم توگوشش گفتم خفه شوشروع کردجیغ زدن که وحشی چکارمیکنی فکرمیکنی نمیدونم باسودادرتماسی اون بهت دروغ میگه بدبخت
بااین حرفش گوشیم رودراوردم عکس فیلمهای که ازش گرفته بودم روبهش نشون دادم گفتم این مدرک من خودم امشب تواون باغ بودم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۰
نگین که دستش روشده بودگفت یه مهمونی بوده کاری نکردم تواملی اینجورمهمونیانمیای من ازبچگی بااین جورمجلسهابزرگ شدم ازاین همه پروی نگین داشتم شاخ درمیاوردم دیگه نذاشتم ادامه بده شروع کردم به زدنش کنترلم روازدست داده بودم هرچی التماسم میکردفایده نداشت یه لحظه به خودم امدم دیدم سرش خورده به تخت بیهوش روی زمین افتاده نزدیکش شدم خیلی بدنفس میکشیدازترس داشتم سکته میکردم به سعیدزنگزدم گفتم نگین روکشتم
سعیدکه ازخواب بیدارشده بودگفت کجای گفتم خونه به دوقیقه نرسیدسعیدخودش رورسوندبادیدن سروضع نگین اونم ترسیدگفت چراوایستادی بایدبرسونیمش بیمارستان باهربدبختی بوداون شب نگین رورسوندیم بیمارستان وپرسنل بیمارستان وقتی فهمیدن بخاطرضرب شتم من نگین رفته توکمابه پلیس خبردادن طولی نکشیدمن روبردن کلانتری وبه پدرنگین خبردادن..پدرنگین همراه امیرخان امدن کلانتری..پدرنگین بادیدنم شروع کردفحش دادن
تمام ماجراروهمراه عکس فیلمهانشون دادم گفتم ازفرهادم شکایت دارم اماامیرخان خیلی خونسردگفت این دوتاازبچگی باهم بزرگ شدن مثل خواهربرادرهستن قبل ازدواج زیاداینجورمجلسهارفتن وخیلی راحت داشت کارشون روتوجیح میکردامارئیس کلانتری گفت این خانم بدون اجازه همسرش بایه مردنامحرم رفته مهمونی که خوداون مهمونی هم خلاف قانونه وایشون حق دارن ازشماشکایت کنن ولی کتک زدن من روتاییدنکردن
اون شب سعیدرفت سندخونه رواوردتامن روازادکردن
سه روزازاین ماجرامیگذشت نگین هنوزبیهوش بودوهرروزازطرف پدرنگین تهدیدمیشدم..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۱
سر گذشت واقعی:
سه روزازاین اتفاق گذشته بودنگین هنوزبیهوش بودهرروزم ازطرف پدرنگین تهدیدمیشدم..تودردسربدی افتاده بودم هم ابروم رفته بودهم انگ قاتل وحشی بودن بهم زده بودن من ازدیداونایه پسرعقب افتاده ی روستای بودم بافکربسته که بخاطریه مهمونی همسرم روتاحدمرگ کتک زده بودم عملاداشتم دیوانه میشدم
خانواده ام ازمن داغونتربودن پابه
پای من داشتن میسوختن ماخانواده ی باابروی بودیم که تاحالااینجورچیزی توفامیل دوست اشناندیده بودیم هضم این موضوع برامون خیلی سخت بود.مادرم شب روزدعامیکردکه نگین به هوش بیادومن بی دردسرطلاقش بدم نمیدونم خدامن روخیلی دوستداشت یادعای خالصانه ی مادرم کارسازشدکه نگین بعدازیک هفته به هوش امددکترابرگشتن دوباره ی نگین رومثل معجزه میدونستن میگفتم بااون سطح هوشیاری ماامیدی به برگشتش نداشتیم
خلاصه نگین بعدازده روزازبیمارستان مرخص شدرفت خونه امیرخان من منتظرموندم ببینم میخوان چکارکنن
چندروزکه گذشت یه روزعصرسودابهم زنگ زدباگریه گفت عباس اقانگین همه جاپرکرده که من باشمارابطه داشتم ابروم روبرده من خانواده ی خیلی سختگری دارم اگراین حرف به گوششون برسه حتمامن رومیکشن..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۲
بعدازچندسال دیگه سوداروخوب میشناختم دخترخوبی بودوگاهی بااصرارنگین ونگارقاطی کارهاشون میشدامابعدازازدواج ماواقعاسرش توکارخودش بودبانگارم خیلی رابطه نداشت..اون روزازسوداخواهش کردم خونسردباشه باحرفهای نگارونگین تحریک نشه وخودش روقاطیه این ماجرانکنه..نگین برای اینکه خودش روبی گناه جلوه بده دنبال این بودمن رومقصرنشون بده وانگشت اتهام روبه سمت من بگیره..بعدازچندهفته ازطرف دادگاه برام نامه امدونگین بخاطرضرب شتم ازم شکایت کرده بودهمون شب بهش پیام دادم گفتم من ازچیزی نمیترسم تاتهش هستم وبه جرم خیانت ورابطه ی نامشروع ازت شکایت میکنم جواب نداددنبال یه مدرک محکمه پسندبودم
به سوادپیام دادم گفتم میخوام باهات صحبت کنم خودش زنگزدمنم جریان شکایت نگین بهش گفتم وازش خواهش کردم اگرچیزی میدونه بهم بگه اولش گفت این مشکل خودته به من ربطی نداره دخالت نکرده بهم تهمت زدن وای به حال روزی که حرفی بزنم وتلفن قطع کرد
نمیدونم چی شدکه یکساعت بعدش خودش زنگزدگفت میخوام کمکت کنم ویه موضوع مهم بهت بگم اماتلفنی نمیشه فردانزدیک دانشگاه میبینمت
ساعت۶عصرتوماشین منتظرسودابودم که امدبعدازکلی قول گرفتن گفت نگین قبل ازازدواج بافرهادرابطه داشته ودخترونگیش روازدست میده فرهادخیلی تلاش میکنه خانوادش روراضی به ازدواجشون کنه امااوناقبول نمیکنن وقتی شمامیرید خواستگاریش پدرنگین ازترس ابروش مجبورش میکنه به شماجواب مثبت بده و...
سوداگفت پدرنگین ازترس ابروی خودش نگین رومجبورکردبه شماجواب مثبت بده.
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۳
این وسط زن امیرخان هم برای اینکه پسرخودش روازاین عشق کذایی نجات بده تمام هزینه های جهیزیه روپرداخت کردکه نگین روابرومندانه بفرسته سرخونه زندگیش
من که ازشنیدن حرفهای سوداشوکه شده بودم گفتم بس همه میدونستن این دوتاهمدیگررومیخواستن سوداگفت بله متاسفانه
بااینکه ازسوداخیلی خجالت میکشیدم اماازش پرسیدم پس قبل ازعروسی اون جراحی که نگین انجام دادربطی به مشکل زنان نداشت عمل ترمیم روانجام داده؟سوداسرش روانداخت پایین گفت بله
گفتم ادرس اون دکتررومیخوام سوداگفت میدونم اشنایی نگاربودومطمئنن اگرالان ادرس روازش بخوام میفهمه برای شماست
گفتم سودامن برای اثبات خیلی ازحرفهام بایدآدرس این دکترروداشته باشم ازت خواهش میکنم هرجورشده کمکم کن سوداچندروزی ازم فرصت خواست تابتونه توسط یکی ازدوستاش ادرس مطب دکترروپیداکنه دوروزبعدش زنگزدادرس روبهم داد..به ادرسی که گرفته بودم رفتم یه مطب خصوصی کوچیک بودامامراجعه کننده زیادداشت طوری که چندنفری توراهرونشسته بودن ازداخل مطب عکس گرفتم برگشتم مثل روزبرام روشن بودکه دکتراماربیمارش روبهم نمیده..همون روزبه نگین زنگزدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم واین موضوع روتموم کنیم گفت خیلی خوش به حالت میشه من تاتلافی تمام کارهات روسرت درنیارم ومهریه ام رونگیرم ول کنت نیستم
گفتم ببین توبه من دروغ گفتی ومن میدونم تودخترنبودی بهترعکسهای که برات فرستادم رونگاه کنی مطمئن باش پلیس خوب میتونه امارهمه چی رودربیاره نگین گوشی روقطع کردبعدازده دقیقه پیام دادنصف مهریه ام روبده ازت جدامیشم انقدرازنظرروحی روانی تحت فشاربودم که حاضربودم تمام داریم روبدم وفقط ارامش داشته باشم فوری قبول کردم وبافروختن ماشینم ومقداری سهام پس اندازم نصف مهریه اش روجورکردم بعدازسه هفته ازهم جداشدیم
روزی که ازمحضرامدیم بیرون فرهادپسرامیرخان امددنبالشون رفتن نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم تاخونه پیاده رفتم به زندگیم بعدازنگین فکرمیکردم من واقعادوستداشتم امااون لیاقت عشق پاک من رونداشت
تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم تواین مدت خانوادم همه جوره کنارم بودن حمایتم میکردن وپدرم بازم شرمندم کردباگرفتن وام روستایی تونست کمکم کنه تاماشین بخرم..روزهامیگذشت من مشغول کارودرس خوندن بودم ترم اخردانشگاه بودم که یه شب توگروه کلاسی یه عضوجدیدرواددکردن اولش خیلی توجه نکردم اماوقتی دیدم باچندنفری داره چت میکنه کنجکاوشدم پروفایلش روچک کردم نگین بودکه دست تودست فرهادعکس گرفته بود...
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۴
تازه داشتم به ارامش میرسیدم وبادیدن نگین کنارفرهادبازبهم ریختم نه اینکه فکرکنیدهنوزم عاشق نگین بودم نه کلاوجودش ازارم میداد.ازاون گروه لفت دادم تایه مدت ازنگین خبرنداشتم خانوادم خیلی پیگیربودن برام زن بگیرن امابااتفاق تلخی که برام افتاده بوداززن جماعت بدبین شده بودم سفت سخت جلوی خواسته ی خانواده ام وایستاده بودم میگفتم راجع به این موضوع بامن حرف نزنید
اون ترم روتموم کردم مدرکم روگرفتم وتو۲تاداروخونه مشغول به کارشدم تمام وقتم روباکارکردن پرمیکردم یکسالی گذشت یه شب که شیفت بودم دیدم یه خانمی سراسیمه واردداروخونه شدگفت اقاترخداین نسخه روبدون نوبت بهم بدیدبچه ام اصلاحالش خوب نیست
شایدباورتون نشه اماتونگاه اول نتونستم بشناسمش ولی یه کم که دقت کردم دیدم سوداانقدرداغون شکسته شده بودکه جاخوردم اونم انقدرهول بودکه من رونشناخته بود
گفتم سوداخودتی چون ماسک زده بودم ازصدام شناختم
بعدازطلاقم دیگه ازش خبرنداشتم گفتم چی شده گفت پسرم اسهال استفراغ گرفته وحالش اصلاخوب نیست معطل نکردم داروهاش رواماده کردم دادم بهش انقدرعجله داشت که یادش رفت حساب کنه
چندروزی که گذشت سودابایه پسرخوشگل تپل امدداروخونه گفت برای پرداخت بدهیم امدم اون شب توراه یادم افتادپول داروهاروندادم..گفتم قابلی نداره من هیچ وقت خوبیهای توروفراموش نمیکنم خوشحالم که ازدواج کردی امیدوارم کنارهمسروپسرت زندگی خوبی داشته باشی باحرفم سوداهیچی نگفت نمیدونم چرااحساس کردم ازحرفم ناراحت شدیه مکثی کردآهی کشیدگفت انگارزندگی بامن وشماسرناسازگاری داره من باپسرخاله ام به اصرارپدربزرگش ازدواج کردم وناخواسته باردارشدم قبل ازبه دنیاامدن پسرم متوجه شدم شوهرم به شیشه اعتیادداره خیلی تلاش کردم ترکش بدم ولی فایده نداشت حتی چندباربخاطرتوهمهای که میزدباچاقومیخواست سرمن وپسرم روببره ویه شب که ازدستش فرارکردیم دنبالمون میادتوخیابون یه ماشین بهش میزنه درجامیمیره..شنیدن سرگذشت تلخ سودابرام خیلی ناراحت کننده بودهمون روزشماره ام روبهش دادم ازش خواستم هرموقع کاری داشت بهم خبربده
بعدازاین ماجراسوداچندباری بازامدداروخونه خریدکردوفهمیدم خونش چندتاکوچه بالاترازداروخونه است ازرفتارونجابت سوداخوشم میومدویه شب که باسعیدصحبت میکردم رازدلم روبهش گفتم ازش کمک خواستم سعیدگفت اگرموردتاییدخودت هست وبابچه اش مشکلی نداری باخانواده ات صحبت کن ومن اخرهمون هفته رفتم روستا..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قرارشداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارهاروسپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد
موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودابی احترامی نکنه
خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد
ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود
هرچندسوداهم بعدازازدواج خیلی تغییرکرده بود..
سودابرای مادرم چای اوردبهش تعارف کردناگفته نماندسودادرجریان نبودفکرمیکردیه مهمونی ساده است...
البته بگم سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم
نمیدونم شایدزیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تابه سودابگم قبول میکنه..
پسرسوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت
مادرم تااین صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست
اخمهاش رفت توهم چپ چپ نگاه من میکردکلارفتارش۱۸۰درجه تغییرکرد
شایدباورتون نشه اماانقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۶
قرارشداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارهاروسپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد
موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودابی احترامی نکنه
خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد
ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود
هرچندسوداهم بعدازازدواج خیلی تغییرکرده بود..
سودابرای مادرم چای اوردبهش تعارف کردناگفته نماندسودادرجریان نبودفکرمیکردیه مهمونی ساده است...
البته بگم سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم
نمیدونم شایدزیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تابه سودابگم قبول میکنه..
پسرسوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت
مادرم تااین صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست
اخمهاش رفت توهم چپ چپ نگاه من میکردکلارفتارش۱۸۰درجه تغییرکرد
شایدباورتون نشه اماانقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۷
مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد
سودابنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود)
بگوبیادروستابراش یه دخترنجیب بگیرم دخترهمسایمون زهره ده تای این دخترهای آب رنگیه شهری می ارزه که هرروزبایکی هستن
من تاوقتی زنده ام نمیذارم عباس دخترازشهربگیره چه برسه زن بیوه..
باحرف مادرم سودایه نگاهی به من سعیدکردرنگش پریده بود
دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش حق سوداشنیدن این حرفهانبود
خلاصه مادرم باکلی تیکه به سودافهموندراضی به ازدواج من باهیچ زن یادخترشهری نیست
اون شب سعیدونرگس سودارورسوندن منم بامادرم برگشتم خونه
بمانددیگه مادرم چقدرغرزدمنم ازاون شب به بعدلج کردم گفتم دیگه زن نمیگیرم
۲ماه گذشت من سوداروندیدم یعنی اون نمیخواست من ببینمش
یه روزکه به طوراتفاقی داشتم ازجلوی سالن نگین ردمیشدم دیدم پارچه ی مشکی زدن چندتااعلامیه نمیتونستم نوشته های روی اعلامیه روبخونم کنجکاوشدم ببینم چه اتفاقی افتاده پیش خودم گفتم شایدپدرش فوت شده نگهداشتم رفتم جلوی سالن
وقتی تواعلامیه اسم نگین رودیدم شوکه شدم نگین مرده بوده
همینجوری که اعلامیه رونگاه میکردم احساس کردم یکی پشتم وایستاده..۶
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh