قسمت ۳۳
این وسط زن امیرخان هم برای اینکه پسرخودش روازاین عشق کذایی نجات بده تمام هزینه های جهیزیه روپرداخت کردکه نگین روابرومندانه بفرسته سرخونه زندگیش
من که ازشنیدن حرفهای سوداشوکه شده بودم گفتم بس همه میدونستن این دوتاهمدیگررومیخواستن سوداگفت بله متاسفانه
بااینکه ازسوداخیلی خجالت میکشیدم اماازش پرسیدم پس قبل ازعروسی اون جراحی که نگین انجام دادربطی به مشکل زنان نداشت عمل ترمیم روانجام داده؟سوداسرش روانداخت پایین گفت بله
گفتم ادرس اون دکتررومیخوام سوداگفت میدونم اشنایی نگاربودومطمئنن اگرالان ادرس روازش بخوام میفهمه برای شماست
گفتم سودامن برای اثبات خیلی ازحرفهام بایدآدرس این دکترروداشته باشم ازت خواهش میکنم هرجورشده کمکم کن سوداچندروزی ازم فرصت خواست تابتونه توسط یکی ازدوستاش ادرس مطب دکترروپیداکنه دوروزبعدش زنگزدادرس روبهم داد..به ادرسی که گرفته بودم رفتم یه مطب خصوصی کوچیک بودامامراجعه کننده زیادداشت طوری که چندنفری توراهرونشسته بودن ازداخل مطب عکس گرفتم برگشتم مثل روزبرام روشن بودکه دکتراماربیمارش روبهم نمیده..همون روزبه نگین زنگزدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم واین موضوع روتموم کنیم گفت خیلی خوش به حالت میشه من تاتلافی تمام کارهات روسرت درنیارم ومهریه ام رونگیرم ول کنت نیستم
گفتم ببین توبه من دروغ گفتی ومن میدونم تودخترنبودی بهترعکسهای که برات فرستادم رونگاه کنی مطمئن باش پلیس خوب میتونه امارهمه چی رودربیاره نگین گوشی روقطع کردبعدازده دقیقه پیام دادنصف مهریه ام روبده ازت جدامیشم انقدرازنظرروحی روانی تحت فشاربودم که حاضربودم تمام داریم روبدم وفقط ارامش داشته باشم فوری قبول کردم وبافروختن ماشینم ومقداری سهام پس اندازم نصف مهریه اش روجورکردم بعدازسه هفته ازهم جداشدیم
روزی که ازمحضرامدیم بیرون فرهادپسرامیرخان امددنبالشون رفتن نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم تاخونه پیاده رفتم به زندگیم بعدازنگین فکرمیکردم من واقعادوستداشتم امااون لیاقت عشق پاک من رونداشت
تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم تواین مدت خانوادم همه جوره کنارم بودن حمایتم میکردن وپدرم بازم شرمندم کردباگرفتن وام روستایی تونست کمکم کنه تاماشین بخرم..روزهامیگذشت من مشغول کارودرس خوندن بودم ترم اخردانشگاه بودم که یه شب توگروه کلاسی یه عضوجدیدرواددکردن اولش خیلی توجه نکردم اماوقتی دیدم باچندنفری داره چت میکنه کنجکاوشدم پروفایلش روچک کردم نگین بودکه دست تودست فرهادعکس گرفته بود...
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۴
تازه داشتم به ارامش میرسیدم وبادیدن نگین کنارفرهادبازبهم ریختم نه اینکه فکرکنیدهنوزم عاشق نگین بودم نه کلاوجودش ازارم میداد.ازاون گروه لفت دادم تایه مدت ازنگین خبرنداشتم خانوادم خیلی پیگیربودن برام زن بگیرن امابااتفاق تلخی که برام افتاده بوداززن جماعت بدبین شده بودم سفت سخت جلوی خواسته ی خانواده ام وایستاده بودم میگفتم راجع به این موضوع بامن حرف نزنید
اون ترم روتموم کردم مدرکم روگرفتم وتو۲تاداروخونه مشغول به کارشدم تمام وقتم روباکارکردن پرمیکردم یکسالی گذشت یه شب که شیفت بودم دیدم یه خانمی سراسیمه واردداروخونه شدگفت اقاترخداین نسخه روبدون نوبت بهم بدیدبچه ام اصلاحالش خوب نیست
شایدباورتون نشه اماتونگاه اول نتونستم بشناسمش ولی یه کم که دقت کردم دیدم سوداانقدرداغون شکسته شده بودکه جاخوردم اونم انقدرهول بودکه من رونشناخته بود
گفتم سوداخودتی چون ماسک زده بودم ازصدام شناختم
بعدازطلاقم دیگه ازش خبرنداشتم گفتم چی شده گفت پسرم اسهال استفراغ گرفته وحالش اصلاخوب نیست معطل نکردم داروهاش رواماده کردم دادم بهش انقدرعجله داشت که یادش رفت حساب کنه
چندروزی که گذشت سودابایه پسرخوشگل تپل امدداروخونه گفت برای پرداخت بدهیم امدم اون شب توراه یادم افتادپول داروهاروندادم..گفتم قابلی نداره من هیچ وقت خوبیهای توروفراموش نمیکنم خوشحالم که ازدواج کردی امیدوارم کنارهمسروپسرت زندگی خوبی داشته باشی باحرفم سوداهیچی نگفت نمیدونم چرااحساس کردم ازحرفم ناراحت شدیه مکثی کردآهی کشیدگفت انگارزندگی بامن وشماسرناسازگاری داره من باپسرخاله ام به اصرارپدربزرگش ازدواج کردم وناخواسته باردارشدم قبل ازبه دنیاامدن پسرم متوجه شدم شوهرم به شیشه اعتیادداره خیلی تلاش کردم ترکش بدم ولی فایده نداشت حتی چندباربخاطرتوهمهای که میزدباچاقومیخواست سرمن وپسرم روببره ویه شب که ازدستش فرارکردیم دنبالمون میادتوخیابون یه ماشین بهش میزنه درجامیمیره..شنیدن سرگذشت تلخ سودابرام خیلی ناراحت کننده بودهمون روزشماره ام روبهش دادم ازش خواستم هرموقع کاری داشت بهم خبربده
بعدازاین ماجراسوداچندباری بازامدداروخونه خریدکردوفهمیدم خونش چندتاکوچه بالاترازداروخونه است ازرفتارونجابت سوداخوشم میومدویه شب که باسعیدصحبت میکردم رازدلم روبهش گفتم ازش کمک خواستم سعیدگفت اگرموردتاییدخودت هست وبابچه اش مشکلی نداری باخانواده ات صحبت کن ومن اخرهمون هفته رفتم روستا..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قرارشداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارهاروسپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد
موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودابی احترامی نکنه
خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد
ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود
هرچندسوداهم بعدازازدواج خیلی تغییرکرده بود..
سودابرای مادرم چای اوردبهش تعارف کردناگفته نماندسودادرجریان نبودفکرمیکردیه مهمونی ساده است...
البته بگم سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم
نمیدونم شایدزیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تابه سودابگم قبول میکنه..
پسرسوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت
مادرم تااین صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست
اخمهاش رفت توهم چپ چپ نگاه من میکردکلارفتارش۱۸۰درجه تغییرکرد
شایدباورتون نشه اماانقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۶
قرارشداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارهاروسپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد
موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودابی احترامی نکنه
خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد
ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود
هرچندسوداهم بعدازازدواج خیلی تغییرکرده بود..
سودابرای مادرم چای اوردبهش تعارف کردناگفته نماندسودادرجریان نبودفکرمیکردیه مهمونی ساده است...
البته بگم سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم
چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم
نمیدونم شایدزیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تابه سودابگم قبول میکنه..
پسرسوداتو اتاق خواب بودیکساعتی که گذشت صدای گریه بچه امدسوداباعجله رفت تو اتاق بچه بغل برگشت
مادرم تااین صحنه رودیدشصتش خبردارشدچه خبره وفهمید سوداست
اخمهاش رفت توهم چپ چپ نگاه من میکردکلارفتارش۱۸۰درجه تغییرکرد
شایدباورتون نشه اماانقدرهول کرده بودم که پشت سرهم سرفه میکردم سعیدرفت برام اب اورددرگوشم گفت چته باباآروم باش چیزی نشده.
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۷
مادرم به زورشامش روخورددیگه همکلام سودانشدمثل برج زهرماررومبل نشسته بودمحل هیچ کس نمیداد
سودابنده خدازاین همه تغییرناگهانیه مادرم جاخورده بوداماهیچی نمیگفت برای اینکه یه وقت ابروریزی نشه تاچای بعدازشام روخوردیم به مادرم گفتم بریم صبح زودبایدبیداربشم مادرم بدون توجه به حرف من به سعیدگفت تووعباس مثل دوتابرادرهستیدمن همینقدرکه عباس رودوستدارم توروهم دوستدارم لطفاباعباس صحبت کن دست ازاین دخترهای جلف شهری برداره(البته نظرمادرعباس اقابودباتوجه به کارهای که نگین کرده بوده وازهمه ی دخترهای شهری بدبین شده بود)
بگوبیادروستابراش یه دخترنجیب بگیرم دخترهمسایمون زهره ده تای این دخترهای آب رنگیه شهری می ارزه که هرروزبایکی هستن
من تاوقتی زنده ام نمیذارم عباس دخترازشهربگیره چه برسه زن بیوه..
باحرف مادرم سودایه نگاهی به من سعیدکردرنگش پریده بود
دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش حق سوداشنیدن این حرفهانبود
خلاصه مادرم باکلی تیکه به سودافهموندراضی به ازدواج من باهیچ زن یادخترشهری نیست
اون شب سعیدونرگس سودارورسوندن منم بامادرم برگشتم خونه
بمانددیگه مادرم چقدرغرزدمنم ازاون شب به بعدلج کردم گفتم دیگه زن نمیگیرم
۲ماه گذشت من سوداروندیدم یعنی اون نمیخواست من ببینمش
یه روزکه به طوراتفاقی داشتم ازجلوی سالن نگین ردمیشدم دیدم پارچه ی مشکی زدن چندتااعلامیه نمیتونستم نوشته های روی اعلامیه روبخونم کنجکاوشدم ببینم چه اتفاقی افتاده پیش خودم گفتم شایدپدرش فوت شده نگهداشتم رفتم جلوی سالن
وقتی تواعلامیه اسم نگین رودیدم شوکه شدم نگین مرده بوده
همینجوری که اعلامیه رونگاه میکردم احساس کردم یکی پشتم وایستاده..۶
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۸
سر گذشت واقعی:
باحرف سوداحسابی جاخوردم اولش فکرکردم اشتباه شنیدم گفتم چی گفتی!!باخنده گفت امدم خواستگاریت مشکلیه!؟
باحرفش هردوتامون زدیم زیرخنده گفتم مشکلی که نیست ولی تاجای که من میدونم مردهامیرن خواستگاری کلاقانون خواستگاری روریختی بهم
گفت وقتی دامادتنبل خودت بایددستبکاربشی..گفتم انصاف داشته باش من چندبارازت خواستگاری کردم توقبول نکردی گفتی تاخانوادت راضی نشن من جواب مثبت بهت نمیدم یادت که نرفته!؟سوادگفت باکاری که نگین خدابیامرزکردمن به مادرت حق میدم وبرای شناخت من بایدبهش فرصت میدادیم ولی ازاونجای که شماخیلی حسودتشریف داری ممکنه کاردستمون بدی بامردم گلاویزبشی (منظورش رضابوده چون همکاربودن)مجبورشدم خودم پیش قدم بشم بیام بهت بگم مردزندگی من فقط توهستی..باحرفهای سوداداشتم بال درمیاوردم انقدرخوشحال بودم که میخواستم بغلش کنم ببوسمش..
خلاصه اون روزباسوداسرمهریه وخیلی چیزهای دیگه به توافق رسیدیم وقرارشدفعلاباهم عقدکنیم وزندگیمون روکنارهم شروع کنیم تاببینیم دراینده چی پیش میاد
قول قرارمون روبرای دوروزبعدگذاشتیم فرداش من رفتم نوبت محضرگرفتم وسوداروبردم خرید اولین چیزی که خریدیم دوتارینگ ساده بودکه اول اسممون روداخلش حک کردیم
اون دوروزم گذشت امامن بازم چندباربه مادرم زنگ زدم وهردفعه اسم سودارومیاوردم شدیدامخالفت میکردخیلی تلاش کردم یه جوری راضیش کنم شایدکوتاه بیادتومراسم عقدم باشن امامرغ مادرم یه پاداشت..
ساعت۵عصررفتم دنبال سوداوهمراه خاله اش که درجریان بودرفتیم محضرباهم عقدکردیم
اون شب باهم رفتیم بیرون شام خوردیم کلی خوش گذروندیم
زندگی من وسودارسماکنارهم شروع شدوتنهاکسی که میدونست من ازدواج کردم سعیدبودحتی به نرگس هم چیزی نگفتیم که یه وقت جای حرفی نزنه
سه ماه اززندگی مشترک من وسودامیگذشت که متوجه شدم دارم بابامیشم انقدرخوشحال بودم که حدنداشت
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۳۹
به سوداگفتم دیگه کارنکن فقط مراقب خودت وبچه باش
هرچندسوداویارش خیلی بدبودتابهش گفتم نمیخوادکارکنی سریع قبول کرد
بچه های داروخونه روشیرینی دادم این وسط رضامیونه اش بامن بدشده بودیه جورای فکرمیکردمن سوداروازجنگش دراوردم این درحالی بودکه سوداهمون روزبهش گفته بودعباس خواستگارمه ومیخوام بهش جواب مثبت بدم..
خلاصه روزهای زندگی من میگذشت سوداماه چهارم بودکه مادرم پدرم به همراه خواهربزرگم خواستن بیان بهم سربزنن
وقتی به سوداگفتم گفت میخوای چکارکنی
نمیتونستم برخودمادروخواهرم روپیش بینی کنم میترسیدم حرفی بزنن سوداناراحت بشه وباشرایط حاملگیش که دکترهم بهش استراحت داده بودریسک نکردم گفتم این دوروزی که خانوادم میان توبروخونه ی خاله ات..
به سوداگفتم توبروخونه ی خاله ات بااینکه میدونستم ازاین قایم موشک بازی خسته شده امابخاطرمن مخالفتی نکردگفت اگرفکرمیکنی فعلاوقتش نیست که خانواده ات چیزی بدونن من حرفی ندارم
خلاصه یه سری ازوسایل سوداروکه لازم داشت جمع کردم بردمش خونه ی خالش
خانوادم قراربودنزدیک ظهربیان تندتندخونه رومرتب کردم وهرچی نشونه ازوجودیه زن توخونم بودروجمع کردم گذاشتم توکمد دیواری درش روقفل کردم هرچندمادرم واقعاادم فضولی نبودهیچ وقت ندیده بودم تجسس کنه اماکارازمحکم کاری عیب نمیکرد
قبل ازامدنشون برای ناهارازبیرون غذاسفارش دادم منتظرموندم تابیان
نزدیک ساعت۱بعدظهرمادرم پدرم به همراه خواهربزرگم وزهراخواهرشوهرخواهرم امدن
ازدیدن اون مهمون ناخونده حسابی جاخوردم امابعدادوزایم افتادچه خبره وازتعریف تمجیدخواهرم مادرم فهمیدم چه خوابی برام دیدن ولی به روی خودم نیاوردم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۰
باسوداازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!
خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن
وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن
بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود
دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم اماچیزی به روم نمیاره
روزهای اخربارداریه سودابودیه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگزدگفت عباس حال پدرت خوب نیست خیلی زودخودت روبرسون
بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم
شایدباورتون نشه اماراه دوساعته روانقدرباسرعت رفته بودم که یکساعته رسیدم..
ا#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۱
وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن
سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن
اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجاوسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن دادمیزدم
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت
بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..
نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادمیاداشک چشمام بی اختیارمیریزه
پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت
عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست رفتم پشت ساختمان بهش زنگزدم صدام گرفته بودتابهش سلام کردم گفت چیزی شده نمیخواستم بخاطربارداریش نگرانش کنم اماازصدای قران متوجه شدکسی فوت کرده قسمم دادراستش روبهش بگم
به ناچاربراش تعریف کردم وازش خواستم تابرمیگردم بره خونه ی خاله اش
سوداهم ازشنیدن مرگ پدرم خیلی ناراحت شدمیگفت میخوام بیام گفتم الان وقتش نیست توام نزدیک زایمانته خطرناکه
خلاصه هرجورکه بودراضیش کردم بره پیش خالش فرداش مراسم خاکسپاری پدرم بودجمعیت خیلی زیادی امده بودن
پدرم روبخاطردست بخیربودنش خیلی هامیشناختن ازچندین ابادی امده بودن
بعدازمراسم خاکسپاری داشتم مادروخواهرم رومیبردم خونه که بعدازناهاربریم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۲
مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوارماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک
طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..
خواهرم چندباری پرسیدعباسی چیزی شده گفتم نه
خواهرمادرم رورسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریباخلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سوداگفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخوادبیای
سوداکه بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..
حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم
سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
خلاصه بعدازناهاررفتیم مسجدروستا
انقدرشلوغ بودکه بیشترجمعیت بیرون مسجدوایستاده بودن یکساعتی که گذشت سوداپیام دادحالم خوب نیست ماداریم میریم وقتی بهش زنگزدم توماشین بودن ازش خواستم وقتی رسیدن بهم بگه..دوساعت بعدش پیام دادمن رسیدم نگران نباش
اون شبم مامهمون زیادی داشتیم بعدازشام کم کم جمعیت کمترشدفقط فامیل درجه یک موندن
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۳
خیلی خسته بودم رفتم تواتاق درازکشیدم تایه کم استراحت کنم تازه چشمام روبسته بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی سودابودتاوصل کردم گفتم جانم صدای خالش گفت عباس اقاخودت روبرسون سودارومیخوان ببرن اتاق عمل گفتم چی شداتفاقی افتاده گفت ازظهردلش دردمیکردوقتی رسیدیم دردش بیشترشدرسوندمش بیمارستان چندبارباهاتون تماس گرفتم امادردسترس نبودیدسودانمیتونه طبیعی زایمان کنه گفتن بایدسزارین بشه
باشنیدن این حرف سریع بلندشدم رفتم پیش مادرم گفتم داروخونه یه مشکلی پیش امده بایدحتمابرم اماتابعدظهربرمیگردم
مادرم بادلخوری گفت عباس زشته شب اول قبرپدرته فامیل برای اینکه باماهمدردی کنن اینجاهستن اون وقت تومیخوای ول کنی بری
خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..
خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم
ازخدامیخواستم هردوتاشون روسالم بهم برگردونه
نمیدونم دقیقاچقدر گذشته بودکه گوشیم زنگ خوردشماره ی خواهربزرگم بود..
شماره ی خواهرم بودباصدای گرفته گفتم جانم گفت عباس کجای گفتم داروخونه
داشتم باخواهرم حرف میزدم که یه دکترروپیچ کردن خواهرم گفت توداروخونه نیستی چرا روراست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده اوردیمش بیمارستان
انقدرحرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد
پرستارازاتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دخترنازشدیدحال مادروبچه ام خوبه
شایدبراتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش
چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۴
وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..
خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن
هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد
من بعدازسوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا
اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد
ساریناتمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعدازشامم برگشتم هرچی مادرم اصرارکردبمون قبول نکردم
ده روزازبه دنیاامدن ساریناگذشته بودکه سوداودخترم روبردم خونه ی خودم
خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند
خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشترطلابراش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تایکیش روبرای خالش انتخاب کنه
اماموقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم
روزهامیگذشت چهلم پدرم شدبازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
فرداش برگشتم رفتم سرکار
نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون
وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبودگفتم چی شده؟ساریناکو؟
گفت خواهرت بردش..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh